| | | | | | |
|
گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم |
|
کفار بشنوند نگروند کافرم |
|
|
وز زلف او اگر سر مویی به من رسد |
|
در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم |
|
|
درهم ز دست دست سر زلفش از شکن |
|
دستم نمیدهد که شکنهاش بشمرم |
|
|
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش |
|
از بوی دل شده است دماغی معنبرم |
|
|
جان من است گرچه نمیبینمش چو جان |
|
بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم |
|
|
از پای می درآیم و آگاه نیست کس |
|
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم |
|
|
غم میرسد به روی من از سوی آن نگار |
|
شادی به روی غم که غم اوست رهبرم |
|
|
در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش |
|
وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم |
|
|
تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود |
|
با خاک راه رهگذر او برابرم |
|
|
زان آمده است با من بیدل به در برون |
|
کز دیرگاه خاک در آن سمن برم |
|
|
بر خاک خویش میگذرد همچو باد و من |
|
بادی به دست مانده و بر خاک آن درم |
|
|
گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا |
|
گفتا برو که من ز چنین ها نمیخرم |
|
|
گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن |
|
گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم |
|