عطار (غزلیات)/گر فلک دیده بر آن چهرهی زیبا فکند
گر فلک دیده بر آن چهرهی زیبا فکند | ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند | |||||
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم | بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند | |||||
همچو پروانه به نظارهی او شمع سپهر | پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند | |||||
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند | جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند | |||||
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم | هر دم از دست بیندازد و در پا فکند | |||||
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند | شرط آن است که از زیر به بالا فکند | |||||
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را | هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند |