| | | | | | |
|
ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار |
|
تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار |
|
|
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان |
|
پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار |
|
|
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد |
|
تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار |
|
|
گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی |
|
چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار |
|
|
گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه |
|
چیست آن حاصل همه بیحاصلی روز شمار |
|
|
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو |
|
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار |
|
|
نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی |
|
گر هوای خوشدلی داری ز دنیا کن کنار |
|
|
مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک |
|
گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار |
|
|
پارهای چوب است آن عودی که میگویی خوش است |
|
وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار |
|
|
ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی |
|
اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار |
|
|
غنچه را لببسته بینی نسترن را پارهدل |
|
لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار |
|
|
صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد |
|
وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار |
|
|
گر درین بستان درختی سبز گردد بارور |
|
سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار |
|
|
ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم |
|
پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار |
|
|
گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانهای |
|
تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار |
|
|
آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت |
|
تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار |
|
|
چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست |
|
چون توانی بود بیغم لقمهای را خواستار |
|
|
چون نبود او را روا بی این همه غم دانهای |
|
خویشتن را لقمهای بیغم روا هرگز مدار |
|
|
کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت |
|
تا خوری از کوزهای یک شربت آب خوش گوار |
|
|
بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ |
|
تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار |
|
|
کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر |
|
صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار |
|
|
گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله |
|
نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار |
|
|
گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید |
|
تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار |
|
|
دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک |
|
چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار |
|
|
قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی |
|
دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار |
|
|
چون کناری نیست این غم را میان دربند چست |
|
در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار |
|
|
دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو |
|
در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار |
|
|
مور را بین در میان گور آن کس دانهکش |
|
کز تکبر زهر میانداخت از لب همچو مار |
|
|
از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز |
|
زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار |
|
|
چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت |
|
چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار |
|
|
جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته |
|
زلفهای تابدار و لعلهای آبدار |
|
|
آنکه سر بر آسمان میسود از خوبی خویش |
|
ساعد سیمینش در زیر زمین شد تارتار |
|
|
زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد |
|
بار میندهد ز بیم خویش سرو جویبار |
|
|
خون دلهای عزیزان است در دل سوخته |
|
آن همه سرخی که میبینی ز روی لالهزار |
|
|
نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی |
|
گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار |
|
|
این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست |
|
کز درون خاک میجوشند چون خون در تغار |
|
|
لاجرم هر گل که میخندد به ظاهر در جهان |
|
زار میگرید برو چون خونیان ابر بهار |
|
|
مرغ میزارد به زاری بر سر این خفتگان |
|
خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار |
|
|
نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ |
|
کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار |
|
|
جملگی زندگانی رنج و بار دایم است |
|
وانگهی مرگی بر سر باری و چندین رنج و بار |
|
|
گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج |
|
گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار |
|
|
آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل |
|
جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار |
|
|
جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی |
|
عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار |
|
|
چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر |
|
خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار |
|
|
جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم |
|
کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار |
|
|
گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه |
|
آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار |
|
|
چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان |
|
یک به یک را میبرند از چاه و زندان زیر دار |
|
|
تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را |
|
زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار |
|
|
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود |
|
وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار |
|
|
چون زنخدان تو بربندند روز واپسین |
|
جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار |
|
|
نیستی در پنجهی مرگ ار ز سنگ و آهنی |
|
گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار |
|
|
چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن |
|
چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر |
|
|
پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست |
|
ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار |
|
|
هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد |
|
کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار |
|
|
عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد |
|
میبرندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار |
|
|
چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند |
|
توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار |
|
|
چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس |
|
پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار |
|
|
در هوا شو ذرهوار از شوق حق چون اهل دل |
|
تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار |
|
|
حلقهی گوشی شو اندر حلقهی مردان دین |
|
حلقهی حق گیر و سر میزن برآن در حلقهوار |
|
|
کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان |
|
کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار |
|
|
جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است |
|
زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار |
|
|
از سر نادانیی گر بندهای جرمی بکرد |
|
از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار |
|
|
هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس |
|
وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار |
|
|
گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است |
|
معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار |
|
|
چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان |
|
بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار |
|
|
پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست |
|
در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار |
|
|
یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک |
|
کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار |
|