| | | | | | |
|
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند |
|
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند |
|
|
چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار |
|
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند |
|
|
واقعهی آدمی هست طلسمی عجب |
|
کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند |
|
|
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد |
|
وای که از فرق توست تا به قدم بندبند |
|
|
هر که چو نرگس به باغ دیدهی بیننده داشت |
|
پستی و زردی گزید تا برهد از گزند |
|
|
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ |
|
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند |
|
|
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست |
|
گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند |
|
|
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفتهای است |
|
پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند |
|
|
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف |
|
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند |
|
|
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را |
|
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند |
|
|
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد |
|
زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند |
|
|
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید |
|
زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند |
|
|
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر میروی |
|
گرچه بباید شدن از در چین تا خجند |
|
|
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر |
|
هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند |
|
|
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی |
|
بازی بز میدهد تا کندت خوک بند |
|
|
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش |
|
این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند |
|
|
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس |
|
ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تختهبند |
|
|
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه |
|
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند |
|
|
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند |
|
او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند |
|
|
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس |
|
پردهی نه توی خویش پاره کند چون پرند |
|
|
پردهی خود چون درید هر چه همی جست یافت |
|
شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند |
|
|
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب |
|
نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند |
|
|
پردهی هستی بدر تا برهی از بلا |
|
زهر اجل نوشکن تا ز پی آرند قند |
|
|
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس |
|
زانکه بسی درد را زهر بود سودمند |
|
|
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین |
|
پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند |
|
|
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد |
|
پای منه در رکاب دست مزن در کمند |
|
|
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد |
|
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند |
|
|
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل |
|
چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند |
|
|
سجده تو را کردهاند خیل ملائک به جمع |
|
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند |
|
|
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت |
|
شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند |
|
|
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او |
|
خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند |
|
|
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف |
|
لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند |
|
|
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم |
|
باز رهانم از آنک دست خوشم کردهاند |
|