| | | | | | |
|
هرکه بر پستهی خندان تو دندان دارد |
|
جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد |
|
|
شکر و پستهی خندان تو میدانی چیست |
|
چشم سوزن که درو چشمهی حیوان دارد |
|
|
هرکه را پستهی خندان تو از دیده بشد |
|
دیده از پستهی خندان تو گریان دارد |
|
|
لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است |
|
که بسی زیر نمک پستهی خندان دارد |
|
|
پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر |
|
پس لبت سوختهای را بچه سوزان دارد |
|
|
شکر از پستهی شیرین تو شور آورده است |
|
که لب چون شکرت شور نمکدان دارد |
|
|
جانم از پستهی پرشور تو چون پسته شود |
|
نمک سوختگی بر دل بریان دارد |
|
|
وآنگه از پستهی تو این دل شور آورده |
|
با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد |
|
|
عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز |
|
کان چه شور است که او را شکرستان دارد |
|
|
ای بت پستهدهن بر دل و جانم یک شب |
|
نظری کن که دلم حال پریشان دارد |
|
|
تو مرا هر نفسی پستهصفت میشکنی |
|
دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد |
|
|
جان آمد به لب از پستهی رعنات مرا |
|
فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد |
|
|
هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست |
|
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد |
|
|
پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی |
|
که دلم کار فرو بسته فراوان دارد |
|
|
زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند |
|
پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد |
|
|
با من سوخته چون پسته برون آی از پوست |
|
چندم از پستهی خندان تو گریان دارد |
|
|
محنت از روی فروبستهی خویشم منمای |
|
که دل سوخته خود محنت هجران دارد |
|
|
آن خط سبز که از پستهی لعل تو دمید |
|
تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد |
|
|
شده این پستهی تو تازه و سرسبز چراست |
|
مگر از اشک من سوخته باران دارد |
|
|
نه که در پستهی تو حقهی خضر است نهان |
|
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد |
|
|
دلم از ظلم خط فستقیت میخواهد |
|
تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد |
|
|
تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید |
|
زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد |
|
|
تا بقای من دلسوخته صورت بندد |
|
خاطرم ذات تو را بستهی پیمان دارد |
|
|
تا درین دایره این نقطهی خاکی برجاست |
|
تا که پرگار فلک گردش دوران دارد |
|
|
سال عمر تو که از گردش دوران خیزد |
|
باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد |
|
|
خسروا خاطر عطار به مداحی تو |
|
کف موسی ز دم عیسی عمران دارد |
|