غربزدگی/نخستین ریشههای بیماری
۴
نخستین ریشههای بیماری
چنین که از تاریخ برمیآید، ما همیشه به غرب نظر داشتهایم. حتّی اطلاق «غربی» را ما عنوان کردهایم و پیش از آن که فرنگیان ما را «شرقی» بخوانند.(مراجعه کنید به ابن بطوطهی «مغربی». یا پیش از آن، به جبل الطارق که منتهی الیه «غرب» اسلامی بود.) از صبحدم تمدّن اسلام، تا فروریختن ارزش هر انگارهای در مقابل سلطهی «تکنولوژی» ما همیشه در این سوی عالم، همچون مشتی از خروار کلّیّت یک تمدّن، دنیا را به انگارهی خود میشناختهایم و به اَنگهای خود نشان میزدهایم، پیش از اینکه دیگران همین کار را با ما بکنند. مگر نه اینکه هر زیری، بالایی دارد؟ و اگر یکی دو هزارهای پیشتر برویم و کلّیتر به دور و بر خود بنگریم – در همین ناحیهی ما خاورمیانه(!) – بودهاست که کلده و آشور و ایلام و مصر و یهود و بودا و زرتشت، در پهنهی گستردهای از درّهی سند تا درّهی نیل، قد برافراشتهاند و بنیانگذار آن چیزی شدهاند که جز آن، چیزی در چنتهی تمدّن غربی نیست. البتّه دور از تفاخر و تخرخر!
این «ما»ی چند طرفه، در این همه دورانها، پیش از آن که به مشرق اقصی(چین و ماچین و هند) نظر بدوزد که چینی را و چاپ را و کرسی را و عرفان را و نقّاشی را و ریاضت(جوکی گری) را و مراقبه(آداب Zen) را و زعفران و ادویه را و سمنو را و الخ... از آنجاها داشته، بیش از اینها به غرب نظر داشته است. به کنارههای مدیترانه، به یونان. به درّهی نیل. به لیدیا(مرکز ترکیهی فعلی). به مغرب اقصی و به دریای عنبرخیر شمال. ما ساکنان فلات ایران نیز جزوی از این کلّ بودهایم که شمردم. و چرا چنین بودهایم؟ به حدس و تخمین جوابی بیابیم. متوجّه هستید که دایره را تنگتر کردم و حالا سخن از ما ایرانیان است.
شاید فرار از هند مادر بوده است، نخستین توجّه ما به غرب، فرار از مرکز؟ نمیدانم. این را نژادشناسی و یا آریایی بازی و زبانشناسی «هند و اروپایی» باید روشن کنند. من حدس میزنم.
به هر صورت در اینکه همین مادر چه آغوش گرمی در روزهای مبادا برایمان آماده داشته، حرفی نیست. همین هند، یکبار به الباقی زردشتیان پناه داد که کلّه خری کردند و حتّی به «جزیهی» اسلامی تن در ندادند و بُنه کن گریختند و به هند پناه بردند و ما امروز پارسیان هند را از اخلاف آنان داریم که در سالهای استعمار هند بدجوری اعانت به ظلم انگلیسها کردند و اکنون نیز آریستوکراسی صنعتی هند را همچنان در قبضه دارند. بار دیگر در حملهی مغول. و بار آخر از دم شمشیر به تعصّب کشیدهی صفویان صوفینما و در این دو بار آخر، چه خزاین فکری که با این گریز در امان ماند و چه سرمایههای اندیشه که از آسیب دهر محفوظ شد. و این آغوش گرم مادرانه، گرچه همیشه پناهگاهی بود برای ما کودکان آواره؛ امّا هیچ کودکی در نازپروردگی آغوش مادر، به جایی نرسیده است. اسلام هم در مکّه به جایی نرسید و به این علّت مهاجرت مدینه پیش آمد و بعد در بغداد و در دمشق و قاهره، یا در «اشبیلیه» و «قرطبه» بود که اساس شوکتی را ریخت در خور یک امپراتور و مسیحیّت که از «جلیل» و «ناصره» ندا داد، یک راست در قلب دنیای بتپرست روم علم افراشت. مانویّت که از تیسفون برخاست، در تورفان به خاک نهفته شد. و بودا که از هند رویید، سر از دیار آفتاب تابان به در آورد. به این طریق ما نیز از هند که گریختیم(اگر چنین باشد) یا به آن پشت که کردیم، متوّجه غرب شدیم و با این مادر احتمالی، گرچه داد و ستدی هم داشتهایم به «مهر» در صورت رفت و آمد بزرگمهر یا پرسهی عرفا و به زیارت سر ندیب، و برخوردی نیز به قهر، در صورت غزوات محمود ملعون غزنوی و یورش نادر پوستینپوش؛ امّا در این داد و ستدها با هند، ما هرگز قصد قربت نداشتهایم، هرگز صلهی رحم نکردهایم و من یک علّت احتمالی آنچه را که غربزدگی مینامم در همین گریز از گرما هم هست.
شاید نیز به این علّت همیشه به غرب نظر داشتهایم که فشار بیابانگردهای شمال شرقی ما را به این سمت میرانده است. همچنان که آریاها که آمدند، دیوان شاهنامهای را از مازندران راندند تا کنارههای خلیج. از تورانیان شاهنامه و «هپتالیان» بگیر و بیا... هر به چند ده سالی، یکبار ایلی(چه ترک، چه فارس) خانه بر زین کرده به جست و جوی مرتعی به این سو تاخت تا جبران خشکسالی نا به هنگام؛ امّا مزمن بیابانهای دور غور را کرده باشد. کوروش هم در آن بیابانهای دور، در پی «سگه»ها مرد. غزها و آل سلجوق و مغول نیز از همان بیابانها پا در رکاب گذاشتند. خون سیاووش هم در آن بیابانها به دست افراسیاب ریخت.
به هر صورت، هیچ قرنی از دورههای افسانهای یا تاریخی ما نیست که یکی دو بار جای سمّ اسب ایلنشینان شمال شرقی را بر پیشانی خود نداشته باشد. همهی سلسلههای سلاطین دورهی اسلامی را که با یکی دو استثنا همین قدّاره بندهای ایلی تأسیس کردند و حتّی پیش از اسلام. مگر پارتها کیانند؟ و اصلاً طومار تاریخ ما را همیشه «ایل»ها در نوردیدهاند، نه «آل»ها. هر بار که خانهای ساختیم تا به کنگرهاش برسیم، قومی گرسنه و تازنده از شمال شرقی در رسید و نردبان را که از زیر پایمان کشید، هیچ، همهچیز را از پایبست ویران کرد و شهرهای ما بر این اسبریس پهناور که فلات ایران باشد همیشه مهرههای شطرنجی بودهاند بر نطعی گسترده، همچو گویی پیش پای سواران قحطی زدهی بیابانگرد، که از اینجا بردارند و به آنجا بگذارند.[۱] گنبد سلطانیه، با عظمت معماریاش و با ابعاد غولآسا، هنوز به صدها روزن صدها لبخند بر این بساط بوقلمون دارد. در این پهندشت، فقط معدودی از شهرهای ما فرصت کردند تا در جوانی خود برویند و ببالند و در جا افتادگی سنین برسند و در پیری دوران خویش، از رشد بایستند و به فرسودگی بگرایند و آنوقت همچو بغداد که از میان مخروبههای تیسفون برخاست، جان خود را چون ققنوس در آتشی بگدازند که پرورندهی خلف جوان و زیبایی است؛ این است که ما «این نیز بگذرد»ی شدیم و سنگ «هر کسی چند روزه نوبت اوست» تا قعر آب وجودمان فرونشست و «هر که آمد عمارتی نو ساخت» شد شعارمان.
به این ترتیب شاید بتوان گفت که ما در طول تاریخ مدوّنمان، کمتر فرصت شهرنشینی کردیم و به معنای دقیق کلمه، به شهرنشینی و تمدّن شهری(بورژوازی) نرسیدیم و اگر امروز را میبینید که تازه به ضرب دگنک ماشین داریم، به شهرنشینی و اجبارهایش خو میکنیم، چون این خود حرکتی است تند؛ امّا دیر آمده، ناچار نمودی سرطانی دارد. شهرهای ما اکنون در همهجا به رشد یک غدّهی سرطانی میرویند. غدّهای که اگر ریشهاش به روستا برسد و آن را بپوساند واویلاست...
دربارهی تداوم تمدّن شهری – اگر مستثنایی را که در گذشتهی تاریخ در صحرای خوزستان میبینید، همچون شوش یا در صحرای مرکزی، همچون اصفهان و کاشان و ری... تنها بر اینها نمیتوان حکم کرد. بنای تاریخ گذشتهی ما به دوش پیها و ستونها و دیوارها و خانهها و بازارها نیست؛ چون هر سلسلهای که بساط خود را گسترد، اوّل بساط سلسلهی پیش را برچید. از ساسانیها بگیر که کن فیکون کردند آنچه را که از اشکانیها مانده بود، تا قاجارها که دوغاب کشیدند به در و دیوار هر چه بنای صفوی بود و تا همین امروزها که بانک ملّی ساختند برجای تکیهی دولت و وزارت دارایی، برجای خوابگاه کریمخوانی یا هر گوشهای مدرسه میسازند برجای مسجدها و امامزادهها.
من از این در عجبم که با این افقهای باز، چرا ما اینقدر تنگ نظریم. تنها در دو دورهی هخامنشها و صفویهاست که میبینی پدر و پسر به تکمیل بنایی میکوشند. در بقیّهی دورهها «هر که آمد عمارتی نو ساخت...» و چهجور؟ با مصالح عمارت درگذشتگان. تا آنجا که حتّی دیروز نیز سنگ مرمر مقابر مسلمانان را از ابرقو به کاخهای سلطنتی تهران میآوردند و به هر گوشهی مملکت که فرو بروی، میبینی که پی هر بنایی، سنگ قبر درگذشتگان است و مصالح هر پل کوچکی، سنگهای قلعهی قدیمی مجاور.
به این طریق بنای تمدّن نیمه شهری ما، بنایی نیست که یکی پی ریخته باشد و دیگری بالاش آورده باشد و سومی زینتش کرده باشد و چهارمی گستردهاش و الخ... بنای تمدّن مثلاً شهری ما که مرکزیّت حکومتها را در خود میپذیرفته، بنایی است تکیه کرده بر تیرک خیمهها و بسته به پشت زین ستوران. هخامنشها ییلاق و قشلاق میکردند، و ساسانیان نیز، این است که شوش هست، هگمتانه نیز هست و هر دو پایتخت. تیسفون هست و فیروزآباد هم هست. همچنین باستان شناسها حتّی کار را به آنجا کشاندهاند که در طاق بناهای بسیاری از دورههای تاریخی ما شباهتهای فراوان با خیمه یافتهاند و من اگر حدس بزنم که یکی به این دلیل بود که ما ماندیم و غرب تاخت، زیاد بیراهه نرفتهام.
این نیز به خاطرتان باشد که ما در سراسر تاریخمان در این پهندشت شب تابستان را بر بالای بامها گذراندهایم و زیر طاق ستارگان. درست است که طبیعتی خشک و هوایی چنین خشن، ما را در بر گرفتهاست؛ امّا این خشونت از خشکی است و دفاع در مقابل آن – اگر سیلی در کار نباشد که مختّص چنین طبیعتی است – چندان سخت نیست؛ مگر در زمستانی بس کوتاه. هیچکدام از شهرهای بزرگ ما بیش از سه ماد در سال برف و بارندگی و یخبندان ندارند و آیا به این ترتیب نمیتوان به «تیبورمنده» حق داد که معتقد است تمدّنهای بزرگ شهری که به تکنولوژی دست یافتهاند، فقط در ناحیهای از کرهی زمین استقرار پذیرند که سرد است و میان دو مدار رأس السرطان و مدار قطب شمال قرار گرفته است.[۲]
البتّه چنین نیست که به ما همیشه از بیابانهای شمال شرقی تاخته باشند. اسکندر هم بود که از ولایات شمال غربی فلات ایران آمد و اسلام هم بود که از صحراهای جنوب غربی آمد؛ امّا آنچه در بارهی اسکندر است – با همهی فترت کوتاه یا بلند ایرانیّت در دورهی بازماندگان او و نخستین تظاهر غربزدگی تاریخ مدوّن ما، یعنی «فیل هلن» بودن پارتها – این برخورد با اسکندر و سربازانش برخورد با خانه به دوشان زین نشین نبود؛ برخوردی بود با ماجراجویان و سربازان مزدور داوطلب (Mercenaire) شهرهای کنارهی مدیترانه که از داستان «آنابازیس» گزه نوفون تشجیع شده بودند و در پی ثروت اسرارآمیز شاهنشاهان ایرانی با انبانهای گشاده و دهانهای آب افتاده به زین نشسته بودند و به طمع دسترسی به گنجهای هگمتانه و شوش و استخر به اینسو آمده بودند. این نخستین استعمارطلبان تاریخ پس از فنیقیها! میدانیم که اینها همه عقدهی شهرسازی دارند و اگر هم «صور» یا استخر را میکوبند، از مصبّ نیل تا مصبّ سند، تخم چندین اسکندریه را بر جای اردوگاههای موقّتی خویش پاشیدهاند که دوتای آنها تا به امروز هم سر و قامت و دامن گسترده، ناظر بر آمد و شد اقوام نوکیسهاند بر عرصهی آبی مدیترانه.
در برخورد با این سربازان مزدور اگر تاراجی هم در میان بوده است نخست به دست ما بوده است.[۳] ما که هر چه سیلی از بیابانگردهای شمال شرقی میخوردیم؛ در غرب، به بندرنشینان کنار مدیترانه میزدیم. آتن همینجوری سوخت که حریق استخر پاسخش باشد.
و امّا اسلام که وقتی به آبادیهای میان دجله و فرات رسید، اسلام شد و پیش از آن، بدویّت و جاهلیّت اعراب بود، هرگز به خونریزی برنخاسته بود. درست است که از شمشیر اسلام فراوان سخنها شنیدهایم؛ ولی آیا گمان نمیکنید که این شمشیر، اگر هم کاری بود، بیشتر در غرب بود؟ و در مقابل عالم مسیحیّت؟ به هر صورت من گمان میکنم که این شهرت، بیشتر به علّت مقابلهای بود که جهاد اسلامی با شهیدنمایی مسیحیّت صدر اوّل میکرد وگرنه همین مسیحیّت به محض اینکه مستقر شد، میدانیم که چهها نکرد! در دورهی «انگیزیسیون» در اسپانیا یا در واقعهی تخت قاپو کردن امریکای جنوبی و مرکزی یا در تسخیر افریقا یا در آسیای جنوب شرقی، با ویران کردن تمدّن «خمرز».[۴] به هر جهت سلام اسلامی، صلحجویانهترین شعاری است که دینی در عالم داشته. گذشته از این، اسلام پیش از آنکه به مقابلهی ما بیاید این ما بودیم که دعوتش کردیم. بگذریم که رستم فرّخزادی بود که از فروسیت ساسانی و سنّت متحجّر زردشتی دفاعی مذبوح کرد؛ امّا اهل مداین تیسفون نان و خرما به دست در کوچهها به پیشواز اعرابی ایستاده بودند که به غارت کاخ شاهی و فرش «بهارستان» میرفتند و سلمان فارسی، سالها پیش از آنکه یزدگرد به مرو بگریزد، از «جی» اصفهان، به مدینه گریخته بود و به دستگاه اسلام پناه برده و در تکوین اسلام، چنان نقشی داشت که هرگز آن مغان(مجوسان) ستارهشناس، در تکوین مسیحیّت نداشتهاند. به این طریق گمان نمیکنم بتوان اسلام را جهانگشا دانست؛ به آن تعبیر که مثلاً اسکندر را میدانیم. سربازان مزدور و بخو بریدهی آن مقدونی هر یک تبعیدی از شهر و دیار خود به جست و جوی گنج به اینسو آمدند و به هر صورت هیچ کدام ایشان چنان ایمانی را در ترکش خود نهفته نداشتند که اعراب پا برهنه را تا سیحون و جیحون کشاند.
به رغم آنچه تاکنون فضلای ریش و سبیلدار گفتهاند، که شعوبیهای دیر به دنیا آمدهای هستند و نیز به رغم کتاب سوزان عمر در ری و اسکندریه اسلام لبّیکی بوده است به دعوتی که از سه قرن پیش از برآمدن ندای اسلام در این دشت برهوت سلطنتها در دهان مانی و مزدک به ضرب سرب داغ کرده خفه شد. و اگر کمی محقّقانه بنگریم، اسلام خود ندای تازهای بود بر مبنای تقاضای شهرنشینیهای واسط فرات و شام، که هر یک خسته از جنگهای طویل ایران و روم، همچو گرگهای باران دیدهی صحرا، کمک کنندگان احتمالی بودهاند به هر نهضتی که بتواند صلحی مدام را در این نواحی بکارد و میدانیم که پیامبر اسلام در جوانی با شام تجارت میکرده است و با فلان راهب در دیر شامات گفت و گو داشته و الخ... و مگر سادهتر از با «قولوا لا إله إلّا اللّه تفلحوا» هم میشود مذهبی را تبلیغ کرد؟ و در آخرین تحلیل، آیا این توجّه ما به اسلام نیز خود توجّهی به غرب نیست؟ جواب دقیق این سؤال را وقتی میتوان داد که بدانیم در متن رسوم متحجّر ساسانی چه ظلمها که بر مردم نمیرفته است.
شاید هم توجّه ما به غرب از این ناشی میشده است که در این پهن دشت خشک، ما همیشه چشم به راه ابرهای مدیترانهای داشتهایم. درست است که نور از شرق برخاست؛ امّا ابرهای بارانزا برای ما ساکنان فلات ایران همیشه از غرب میآمدهاند. در این توجّه به سرمنشأ ابر و آب و آبادانی، ما از بیابانهای جنوب و شمال شرقی نیز میگریختهایم. درست به عکس آنچه شمالیهای اروپایی را از سرما و رطوبت و یخبندان دیار خود به جنوب و دریاهای گرم میکشاند، تا به جست و جوی ادویهی نیروبخش برای اسافل اعضا، راه به افریقا و هند و امریکا بیابند و بیاید در دنبالش آنچه بعداً شکل استعمار حاد گرفت. این کشش دوجانبه در سراسر تاریخ تمدّن بشری هویداست.
ورود آریاها به ایران، خود یکی از همین دلزدگیها از شمال و از یخبندان «و رجم کرد» و «آریاویج» بودهاست. گرچه اندکی جسارتآمیز است؛ امّا به گمان من اگر روسها را نیز دستی به دریاهای گرم میبود و عاقبت میتوانستند روزی خواب پطر کبیر را تعبیر کنند و اگر میتوانستند به قیمت غارت مستعمرات جنوبی و جنوب شرقی سرزمین فعلی خود، مزد و بیمه و تقاعد کارگران پطرزبورگ و بادکوبه را تا حدود دستمزد کارگران منچستر و لیون بالا ببرند و اگر مجبور نبودند تا چشم کار میکند به سیبری و برف و یخبندانش بسازند، یا به ترکستان و ریگ روانش، در ۱۹۱۷ چنان انقلابی پیش پای بشریّت نبود. صدور سنن انقلابی روس به افریقا و آسیای جنوب شرقی که آخرین تحوّلات سیاسی پیش از حرکت چینیهاست، خود حکایت از آرزویی دارد که سالهای سال در نطفه خفه میشده است تا اکنون در لباسی تازه پا به میدان بنهد.
اگر باز هم دقیقتر باشیم، ما از این توّجه به غرب فراوان جای پا داریم. درست است که آب حیات در ظلمات شرق بود؛ امّا اسکندر که به جست و جویش رفت، غربی بود و نظامی گنجوی از ماست او را پیامبر خواند و با ذوالقرنین درآمیخت. جنّات عدن نیز غربی است و عنبر همیشه از دریاهای شمال غربی میآمده است و بغداد که کعبهی زندیقان مانوی بود، در منتهای غربی فلات ایران بود و حتماً سپاه زنگ و روم را شنیدهاید و اطلاق آن را به شب و روز، یا به زلف و صورت دلبران! و شاید به همین دلیل هیچ حرمسرایی در شرق، خالی از کنیزان رومی نبوده است که مبشّر روز و حامل سپیدی و سپیدبختی بودهاند. حتّی عرفان با همهی شرقزدگیاش(اگر بتوان این تعبیر را نیز به کار برد) شیخ صنعان بادیهنشین را در بند کنیزکی رومی، مرتد میکند و زنّاربند. حتّی نرگس خاتون، مادر مهدی موعود شیعیان نیز کنیزکی است در اصل رومی... و به هر صورت بر این نسق فراوان نشانهها میتوان یافت.
و آنچه مسلّم است اینکه برای ما که هرگز ملّتی نه در بند تعصّب و خامی بودهایم، راه غرب همیشه باز بوده است. به مکّه هم که میرفتیم همچون سعدی، از راه طرابلس میرفتیم تا به کار گل بگمارندمان یا به کربلا که میرفتیم و به نجف، تا استخوان سبک کنیم و به اروپا که اکنون میرویم تا عیش و عشرت کنیم...
از همهی این شایدها و به گمانمها که بگذرم، رفت و آمد با غرب در زندگی ملّتی که میخواسته هر روز از روز پیش بهتر بِزیَد وبیشتر بداند و آرامتر بمیرد، امری عادی است. هیچ واقعهی خارق عادتی نیست. رفت و آمد با همسایگان دور و نزدیک است. کوشش و جست و جوی وسیعتری است از بشریّت در حوزههای وجودی دیگر. امّا عجیب اینجاست که این توجّه به غرب تا حدود سیصد سال پیش، همیشه یک رو داشته است، یک علّت داشته است و یک جهت. روی کینه یا حقد یا حسد و رقابت و در این سیصد سال اخیر علّت دیگر و جهت دیگر و روی دیگر یافته. روی حسرت و اسف و عبودیّت!
تا پیش از این سه قرن اخیر، ما همیشه به غرب حسد بردهایم یا کینه ورزیدهایم یا با غرب به رقابت برخاستهایم؛ به علّت سرزمینهای آباد و بندرهای شلوغ و شهرهای آرام و بارانهای مداومش. در تمام آن دورهها که گذشت، ما نیز خود را مستحق میدانستهایم به داشتن چنان نعماتی؛ و بر حق میدانستهایم سنّت خود را و معتقدات خود را؛ و به آنها «کافر» میگفتهایم و گمراهشان میدانستهایم و گرچه حتّی در متن تعصّب زردشتی ساسانیان، به علمای ایشان که از اسکندریه و قسطنطنیه میگریختهاند، پناه میدادهایم؛ امّا آنچه مسلّم است، اینکه آنها را همیشه به ملاکهای خود میسنجیدهایم. کار را گاهی به جایی میرساندهایم که مال و جانشان را حلال میدانستهایم و هم از این رو بوده است که تا توانستهایم، دستبردی به آن سو زدهایم و به هر صورت، این همه رقابت و حسد و کینه، برای ما موجّهی یا محرّکی بوده است تا نقش برجستهی خشن آشوری را نرمش بدهیم و به طول و عرضش بیفزاییم و سدر را از لبنان بیاوریم و طلا را از لیدیا و ارسطو را در قرون وسطای تاریک فرنگ، ترجمه و تبلیغ کنیم و نظام لژیونرهای رومی را بپسندیم و یا شهرسازیشان را بیاموزیم و هر چه هست در این داد و ستد دو هزار ساله با غرب – با همهی شکستها و بردها و تخریبهایش از دو طرف که خود رمزی از زندگی است – جمعاً برد با هر دو طرف بوده است. هیچ کدام چیزی نباختهایم و اگر نه معاملهی دو دوست را داشتهایم؛ مسلماً مقابلهی دو حریف را داشتهایم و چه بهتر از این. ابریشم را دادهایم و نفت را، هند را معبر بودهایم و زردشت و مهر را، در ترکش اسلام تا آندلس سفر کردهایم. دستار هندی و خراسانی را بر سر پیشوایان اسلام نهادهایم. فرّهی ایزدی را به «هاله» بدل کردهایم و دور صورت مقدّسان مسیحی و اسلامی نهادهایم و... بسیاری بده بستانهای دیگر. امّا در این دو سه قرن اخیر، روی دیگر سکّه را داشتهایم! بله؛ حسرت و آه و اسف را میگویم.
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده است و احساس درماندگی بر جایش نشسته و احساس عبودیّت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق(نفت را میبرند چون حقّشان است و چون ما عرضه نداریم. سیاستمان را میگردانند؛ چون خود ما دست بستهایم. آزادی را گرفتهاند؛ چون لیاقتش را نداریم) بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، بر ملاکهای آنان ارزشیابی میکنیم و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان. همان جور درس میخوانیم، همانجور آمار میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم، اینها به جای خود. چرا که کار علم روشهای دنیایی یافته و روشهای علمی، رنگ هیچ وطنی را بر پیشانی ندارد؛ امّا جالب این است که عین غربیها زن میبریم، عین ایشان ادای آزادی را در میآوریم. عین ایشان دنیا را خوب و بد می کنیم و لباس میپوشیم و چیز مینویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند. جوری که انگار ملاکهای ما منسوخ شده است. حتّی از اینکه زایدهی اعور ایشان باشیم، به خود میبالیم! بله. اکنون از آن دو حریف قدیم – چنین که میبینید – عاقبت یکی جارو کنندهی میدان، از آب در آمده است و آن دیگری، صاحب معرکه است؛ و چه معرکهای! معرکهی اسافل اعضا و تحمیق و تفاخر تخرخر. تا نفت را بار بزنند! و مگر در این دو سه قرن اخیر چه رخ داده است؟ چهها پیش آمد تا روزگار چنین وارونه شد؟
بازگردیم به تاریخ...
پانویس
- ↑ و یک واقعیّت تاریخی اعتراف نشده این است که گرچه از اوان انقلاب اکتبر تا کنون، چهل و چند سال است که ما را مدام از روسیه و کمونیسم ترساندهاند. تمدّن شهری ما فقط پس از استقرار روسیهی شوروی و جمهوریهای تابع آن مثل ترکستان و قرقیزستان و تاجیکستان از شرّ تهاجم مزمن اقوام بیابانگرد آن نواحی آسوده شد... استقرار حکومتهای جدید نوع شوروی در این نواحی که برشمردم پس از هزار و نهصد و هفده، بدویان و بیابانگردان را ساکن کرده است و بیابانها را نسبتاً آباد ساخته و شهرها را وسیع. با کارخانهای و کشتزاری و مدرسهای و دیگر مؤسسات شهری. و دیگر ایل نشینی نیست تا هجومی در کار باشد و اگر هم باشد دیگر احتیاجی ندارد که پا به رکاب بگذارد و هزار فرسخ بیاید تا به خراسان برسد. همان در نزدیکترین شهرها و دهات و مزرعهها به کاری میایستد. به این طریق غارت ایلی، یعنی هجوم بیابانگردان خارجی از شمال شرقی مملکت دیگر مفهوم خود را از دست داده است و از آغاز قرن بیستم تاکنون به جایش غارت صنعتی(از نفت) و هجوم متمدّنان(!) خارجی نشسته. آن هم در غرب و جنوب غربی.
- ↑ رجوع کنید به همان ترجمه از تیبورمنده که ذکرش گذشت.
- ↑ رجوع کنید به مقالهی «اسکندر گجسته یا بزرگ» به قلم پرویز داریوش در شمارهی اوّل کتاب ماه کیهان، خرداد ۱۳۴۱.
- ↑ برای انگیزیسیون رجوع بفرمایید به هر تاریخ تمدّن اروپا که در دسترس دارید. برای امریکای جنوبی به سرگذشت فاتحان آنجا (Conquostador) که به عنوان مبلّغ عشق و صلح مسیحی فقط نسل تمدّن «انکا» و «آزتک» را از زمین برداشتند و برای افریقا و آسیای جنوب شرقی به ترتیب به عنوان آخرین سند به «بازگشت از چاه» اثر آندره ژید، «جادّهی شاهی» اثر آندره مالرو و مهمتر از همه به دفتر کوچک «گفتاری در باب استعمار» از امه سه زر. ترجمهی هزارخانی، ناشر نیل، تهران.