غربزدگی/طرح یک بیماری
۳
طرح یک بیماری
غربزدگی میگویم همچون وبازدگی. و اگر به مذاق خوش آیند نیست بگوییم همچون گرمازدگی یا سرمازدگی؛ امّا نه. دستکم چیزی است در حدود سنزدگی. دیدهاید که گندم را چهطور میپوساند؟ از درون. پوستهی سالم برجاست؛ امّا فقط پوست است، عین همان پوستی که از پروانهای بر درختی مانده.
به هر صورت سخن از یک بیماری است. عارضهای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری رشد کرده. مشخّصات این درد را بجوییم و علّت یا علّتهایش را. و اگر دست داد، راه علاجش را.
این غربزدگی دو سر دارد. یکی غرب و دیگر ما که غربزدهایم. ما یعنی گوشهای از شرق. به جای این دو سر، بگذاریم دو قطب. یا دو نهایت. چون سخن، دست کم از دو انتهای یک مُدرّج است، اگر نه از دو سر عالم. به جای غرب، بگذاریم در حدودی تمام اروپا و روسیهی شوروی و تمام آمریکای شمالی؛ یا بگذاریم ممالک مترقّی، یا ممالک رشد کرده، یا ممالک صنعتی، یا همهی ممالکی که قادرند به کمک ماشین، موّاد خام را به صورت پیچیدهتری در آورند و همچون کالایی به بازار عرضه کنند و این موّاد خام، فقط سنگ آهن نیست، یا نفت، یا روده، یا پنبه و کتیرا. اساطیر هم هست، اصول عقاید هم هست، موسیقی هم هست، عوالم عُلوی هم هست.
و به جای ما که جزوی از قطب دیگریم، بگذاریم آسیا و افریقا، یا بگذاریم ممالک عقب مانده، یا ممالک در حال رشد، یا ممالک غیر صنعتی، یا مجموعهی ممالکی که مصرف کنندهی آن مصنوعات غرب ساختهاند. مصنوعاتی که موادّ خامشان – همانها که برشمردم – از همین سوی عالم رفته. یعنی از ممالک در حال رشد! نفت از سواحل خلیج، کنف و ادویه از هند، جاز از افریقا، ابریشم و تریاک از چین، مردمشناسی از جزایر اقیانوسیه جامعهشناسی از افریقا. و این دوتای آخر از امریکای جنوبی هم؛ از قبایل (آزتک) و (انکا) که یکسره قربانی ورود مسیحیّت شدند. به هر صورت هر چیزی از جایی و ما در این میانهایم. با این دستهی اخیر، بیشتر نقاط اشتراک داریم تا حدود امتیاز و تفریق.
در حدّ این اوراق نیست که برای این دو قطب یا این دو نهایت تعریفی از نظر اقتصادی یا سیاست یا جامعهشناسی یا روانشناسی یا تمدّن بدهد. کاری است دقیق و در حدّ اهل نظر؛ امّا خواهید دید که از زور پیسی گاه به گاه از کلّیّاتی در همهی این زمینهها مدد خواهم گرفت. تنها نکتهای که میتوان همینجا آورد؛ این که به این طریق، شرق و غرب در نظر من دیگر دو مفهوم جغرافیایی نیست. برای یک اروپایی یا امریکایی، غرب یعنی اروپا و امریکا و شرق یعنی روسیهی شوروی و چین و ممالک شرق اروپا؛ امّا برای من، غرب و شرق، نه معنای سیاسی دارد و نه معنای جغرافیایی؛ بلکه دو مفهوم اقتصادی است. غرب، یعنی ممالک سیر؛ و شرق، یعنی ممالک گرسنه. برای من دولت افریقای جنوبی هم تکّهای از غرب است؛ گرچه در منتهی الیه جنوبی افریقاست و اغلب ممالک امریکای لاتین، جزو شرقند. گرچه آن طرفِ کرهی ارضند.
به هر صورت درست است که مشخصّات دقیق یک زلزله را باید از زلزلهسنج دانشگاه پرسید، امّا پیش از این که زلزلهسنج، چیزی ضبط کند اسب دهقان، اگرچه نانجیب هم باشد، گریخته است و سر به بیابان امن گذاشته و صاحب این قلم میخواهد دستکم با شامّهای تیزتر از سگ چوپان و دیدی دوربینتر از کلاغی، چیزی را ببیند که دیگران به غمض عین از آن درگذشتهاند. یا در عرضه کردنش، سودی برای معاش و معاد خود ندیدهاند.
پس ممالک دستهی اوّل را با این مشخصٌات کلّی و در هم، تعریف کنم: مُزد گران، مرگ و میر اندک، زِند و زای کم، خدمات اجتماعی مرتّب، کفاف موادّ غذایی(دست کم سه هزار کالری در روز)، درآمد سرانهی بیش از سه هزار تومن در سال، آب و رنگی از دموکراسی، با میراثی از انقلاب فرانسه.
و ممالک دستهی دوم را با این مشخصّات: (به تألیف و نشر مرتّب) مزد ارزان، مرگ و میر فراوان، زند و زای فراوانتر، خدمات اجتماعی هیچ، یا به صورت ادایی، فقر غذایی(دست بالا هزار کالری در روز)، درآمدی کمتر از پانصد تومن در سال، بیخبر از دموکراسی با میراثی از صدر اوّل استعمار.
واضح است که ما از این دستهی دومیم. از دستهی ممالک گرسنه و دستهی اوّل، همهی ممالک سیراند. به تعبیر «خوزه دوکاسترو» و «جغرافیای گرسنگی»اش. میبینید که میان این دو نهایت، نه تنها فاصلهای است عظیم بلکه به قول «تیبورمنده» گودالی است پر نشدنی که روز به روز هم عمیقتر و گشادتر میگردد. به طریقی که ثروت و فقر، قدرت و ناتوانی، علم و جهل، آبادانی و ویرانی، تمدّن و توحّش در دنیا، دو قطبی شده است. یک قطب در اختیار سیران و ثروتمندان و مقتدران و سازندگان و صادرکنندگان مصنوعات و قطب دیگر از آن گرسنگان، فقرا و ناتوانان و مصرفکنندگان و واردکنندگان. ضربان تکامل در آن سوی عالم تصاعدی و نبض رکود در این سر عالم رو به فرو مردن. اختلافی نیست تنها ناشی از بُعد زمان و مکان، یا از نظر کمّیّت سنجیدنی، یک اختلاف کیفی است. دو قطب متباعد. دوری گزین از هم. در آن سو عالمی که دیگر از تحرّک خود به وحشت افتاده است و در این سو، عالم ما که هنوز مجرایی برای رهبری تحرّکهای پراکندهی خود نیافته، که به هرزآب میروند و هر یک از این دو عالم، در جهتی پوینده.[۱]
به این طریق، دیگر آن زمان گذشته است که دنیا را به دو «بلوک» تقسیم میکردیم. به دو بلوک شرق و غرب. یا کمونیست و غیرکمونیست. و گرچه هنوز مادّهی اوّل قانون اساسی اغلب حکومتهای جهان، همین خر رنگ کن بزرگ قرن بیستم است؛ امّا لاسی که امریکا و روسیهی شوروی(دو سردمدار بی معارض انگاشته شدهی آن دو بلوک) در قضیّهی کانال سوئز و کوبا، با هم زدند، نشان داد که اربابان دو ده مجاور، به راحتی با هم سر یک میز مینشینند و در دنبالش قراردادِ منع آزمایشهای اتمی و دیگر قضایا.
به این صورت دیگر زمان ما علاوه بر آن که زمانهی مقابلهی طبقات فقیر و غنی در داخل مرزها نیست، یا زمانهی انقلابهای ملّی، زمانهی مقابلهی «ایسم»ها و ایدئولوژیها هم نیست. زیر جُل هر بلوایی، یا کودتایی یا شورشی در زنگبار، یا سوریه، یا اُروگوئه، باید دید توطئهی کدام کمپانی استعمارطلب و دولت پشتیبان او نهفته است. دیگر جنگهای محلّی زمانهی ما را هم نمیشود جنگ عقاید مختلف جا زد. حتّی به ظاهر. این روزها هر بچّه مکتبی نه تنها زیر جُل جنگ دوم بینالمللی، توسعهطلبی صنایع مکانیزهی طرفین دعوا را میبیند؛ بلکه حتّی در ماجرای کوبا و کنگو و کانال سوئز یا الجزایر نیز به ترتیب دعوای شکر و الماس و نفت را مینگرد. یا در خونریزیهای قبرس و زنگبار و عدن و ویتنام به دست آوردن سر پلی را برای حفاظت راههای تجارت که تعیین کنندهی دست اوّل سیاست دولتهاست.
زمانهی ما، دیگر آن زمانه نیست که در «غرب» مردم را از «کمونیسم» میترساندند و در «شرق» از بورژوازی و لیبرالیسم. حالا دیگر حتّی شاهان ممالک در ظاهر میتوانند انقلابی باشند و حرفهای بودار بزنند و «خروشچف» میتواند از امریکا گندم بخرد. اکنون همهی آن ایسمها و ایدهئولوژیها، راههایی به عرض اعلای «مکانیزم» و ماشینی شدنند. جالبترین واقعه در این زمینه، انحرافی است که قطبنمای سیاسی چپ روها و چپ نماهای سراسر عالم، به سوی شرق، دور پیدا کرده و درست نود درجه از سمت «مسکو» به سمت «پکن» پیچیده. چرا که دیگر روسیهی شوروی «رهبر انقلاب جهانی» نیست؛ بلکه بر سرِ میز صاحبان موشک اتمی، از حریفان دست اوّل است و میان کاخ «کرملین» مسکو و کاخ «سفید» واشنگتن رابطهی تلگرافی مستقیم دایر است. به علامت اینکه دیگر حتّی به وساطت انگلیس در این میان احتیاجی نیست. این را که خطر روسیهی شوروی کم شده است، حتّی زمامداران مملکت ما نیز فهمیدهاند. مرتعی که روسیهی شوروی در آن میچرید، الباقیِ سفرهی نکبتیِ جنگ اوّل بینالملل بود. حالا دورهی استالین زدایی است و رادیو مسکو، تأیید کنندهی رفراندوم ششم بهمن از آب در آمده است.
به هر صورت اکنون چین کمونیست، جای روسیهی شوروی را گرفته و چرا؟ چون درست همچون روسیهی سال ۱۹۳۰ همهی گرسنگان جهان را به امید دسترسی به بهشت فردا به اتّحاد میخواند و اگر روسیه در آن سالها صد و اندی میلیون جمعیّت داشت، چین اکنون هفتصد و پنجاه میلیون جمعیّت دارد.
درست است که ما اکنون نیز به قول مارکس دو دنیا داریم در حال جدال امّا این دو دنیا حدودی بس وسیعتر از زمان او یافته و آن جدال، مشخّصات بس پیچیدهتری از جدال کارگر و کارفرما. دنیای ما دنیای مقابلهی فقرا و ثروتمندان است، در عرصهی پهناور جهان. روزگار ما روزگار دو دنیاست؛ یکی در جهت ساختن و پرداختن و صادر کردن ماشین و دیگری، در جهت مصرف کردن و فرسوده و وارد کردنِ آن. یکی سازنده و دیگری مصرف کننده؛ و صحنهی این جدال؛ بازار سراسر دنیا و سلاحهایش! علاوه بر تانک و توپ و بمبافکن و موشکانداز که خود ساختههای آن دنیای غرب است، «یونسکو»، «اف-آ-او»، «سازمان ملل»، «اکافه» و دیگر مؤسّسات مثلاً بینالمللی که ظاهراً همگانی و دنیایی است؛ امّا در واقع امر، گولزنکهای غربی است که در لباسی تازه به استعمار آن دنیای دوم برود. به امریکای جنوبی، به آسیا، به افریقا و اساس غربزدگیِ همهی ملل غیر غربی در اینجاست. بحث از نفی ماشین نیست؛ یا طرد آن. چنان که طرفداران «اوتوپی» در اوایل قرن نوزدهم میلادی گمان میکردند، هرگز. دنیاگیر شدن ماشین، جبر تاریخ است. بحث در طرز برخوردهاست با ماشین و تکنولوژی. بحث در این است که ما مللِ در حال رشد – مردم ممالک دستهی دوم که دیدید – سازندهی ماشین نیستیم؛ امّا به جبر اقتصاد و سیاست و آن مقابلهی دنیایی فقر و ثروت، بایست مصرف کنندگان نجیب و سر به راهی باشیم برای ساختههای صنعت غرب. یا دست بالا تعمیر کنندگانی باشیم قانع و تسلیم و ارزان مزد، برای آنچه از غرب میآید؛ و تنها همین یکی مستلزم آن است که خود را به انگارهی ماشین در آوریم و حکومتهامان را؛ و فرهنگهامان را؛ و زندگیهای روزانهمان را. همه چیزمان به قدّ و قامت ماشین و اگر آنکه ماشین را میسازد، به دنبال تحوّل تدریجی دویست – سیصد سالهای، کمکم با این خدای جدید و بهشت و دوزخش، خو کرده، «کویتی» که دیروز به ماشین دست یافته؛ یا «کنگویی» یا من ایرانی، چه میگوییم؟ به چه صورتی میخواهیم از این گودال تاریخی سیصد ساله بپریم؟ دیگران را رها کنیم. به خودمان بپردازیم. حرف اصلی این دفتر در این است که ما نتوانستهایم شخصیّت «فرهنگی-تاریخی» خودمان را در قبال ماشین و هجوم جبریاش حفظ کنیم. بلکه مضمحل شدهایم.[۲] حرف در این است که ما نتوانستهایم موقعیّت سنجیده و حساب شدهای در قبال این هیولای قرون جدید بگیریم. حرف در این است که ما تا وقتی ماهیّت و اساس و فلسفهی تمدّن غرب را در نیافتهایم و تنها به صورت و به ظاهر، ادای غرب را در میآوریم – با مصرف کردن ماشینهایش – درست همچون آن خریم که در پوست شیر رفت. و دیدیم که چه به روزگارش آمد. اگر آنکه ماشین را میسازد، اکنون خود فریادش بلند است و خفقان را حس میکند، ما حتّی از اینکه در زیِّ خادم ماشین در آمدهایم، ناله که نمیکنیم هیچ، پُز هم میدهیم.
به هر جهت ما دویست سال است که همچون کلاغی، ادای کبک را در میآوریم(اگر مسلّم باشد که کلاغ کیست و کبک کدام است؟) و از این همه که برشمردیم، یک بدیهی به دست میآید؛ اینکه ما تا وقتی تنها مصرف کنندهایم – تا وقتی ماشین را نساختهایم – غربزدهایم. و خوش مزه اینجاست که تازه وقتی هم ماشین را ساختیم، ماشینزده خواهیم شد! درست همچون غرب که فریادش از خودسری «تکنولوژی» و ماشین به هواست![۳]
بگذریم که ما حتّی عُرضهی این را نداشتیم که همچو ژاپون باشیم که از صد سال پیش به شناختن ماشین همّت بست و چون در ماشینزدگی با غرب دعوی رقابت کرد و تزارها را کوبید(در ۱۹۰۵) و امریکا را(در ۱۹۴۱) – و پیش از آن نیز بازارشان را از دستشان گرفت – عاقبت با بمب اتم کوبیدنش که بداند از پس خربزه خوردن، چه لرزی هست و اکنون نیز که «ملل آزاد» غربی گوشهای از خوان یغمای بازارهای دنیا را به روی متاعهایش گستردهاند، به این دلیل است که در تمام صنایع ژاپون سرمایهگذاری کردهاند و نیز به این قصد است که جبران کرده باشند مخارج نظامی حفاظت آن جزیرهها را که رجالش از پس جنگ جهانی دوم سر عقل آمدهاند و در مورد تسلیحات و قشون و دستهبندیهای نظامی، از بیخ عرب شدهاند و شاید نیز به این علّت که فرد سادهی امریکایی میخواهد جبران کرده باشد آن ناراحتی وجدان را که موجب جنون آن هواپیمای جهنّمی شد.[۴] که داستان عاد و ثمود را در «هیروشیما» و «ناکازاکی» تجدید کرد.
بدیهی دیگری هم داریم و آن اینکه «غرب» از وقتی ما را – از سواحل شرقی مدیترانه تا هند – «شرق» خواند، که از خواب زمستانهی قرون وسطایی خود برخاست و به جست و جوی آفتاب و ادویه و ابریشم و دیگر متاعها نخست در زیِّ زایران اعتاب قدس مسیحی به شرق آمد(بیتاللحم و ناصره و الخ...) و بعد در سلیح نبرد صلیبیان و بعد در کسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ کشتیهای پر از متاع خود و بعد به نام مُبلّغ مسیحیّت و دست آخر به نام مُبلّغ مدنیّت. تمدّن. و این آخری درست نامی بود از آسمان افتاده. آخر «استعمار» هم از ریشهی «عمران» است. و آنکه «عمران» میکند، ناچار با «مدینه» سر و کاری دارد.
جالب این است که از میان همهی سرزمینهایی که زیر چکمهی این حضرات تخت قاپو شدند، افریقا پذیراتر بود و امیدبخشتر؛ و میدانید چرا؟ چون علاوه بر موادّ خامی که داشت و فراوان: طلا، الماس، مس، عاج و خیلی موادّ خام دیگر، بومیانش بر زمینهی هیچ سنّت شهرنشینی، یا دین گسترده قدم نمیزدند. هر قبیلهای برای خودش خدایی داشت؛ و رییسی، و آدابی؛ و زبانی؛ و چه پراکنده! و ناچار چه سلطهپذیر! و مهمتر از همه این که تمام بومیان افریقا لخت میگشتند. در آن گرما که لباس نمیتوان پوشید. و «استنلی» جهانگردِ به نسبت انسان دوست انگلیسی، وقتی با این بشارت اخیر از کنگو به وطن بازگشت، در «منچستر» جشنها گرفتند و دعاها کردند. آخر سالی سه متر پارچه برای نفری یک پیراهن که زنان و مردان کنگو بپوشند و «متمدّن» بشوند و در مراسم کلیسایی شرکت کنند، مساوی میشد با سالی ۳۲۰ میلیون یارد پارچهی کارخانهههای منچستر.[۵] و میدانیم که پیش قراول استعمار، مُبلّغ مسیحیّت نیز بود. و کنار هر نمایندگی تجارتی در سراسر عالم یک کلیسا هم میساخت و مردم بومی را به لطایف الحیل به حضور در آن میخواند و حالا با برچیده شدن بساط استعمار از آنجاها، هر نمایندگی تجارتی که تخته میشود، درِ یک کلیسا هم بسته میشود.
پذیراتر بودن و امیدبخشتر بودن افریقا، برای آن حضرات، به این علّت هم بود که بومیان افریقا، خود موادّ خامی بودند برای هر نوع آزمایشگاه غربی. تا مردمشناسی و جامعهشناسی و نژادشناسی و زبانشناسی و هزاران فلانشناسی دیگر... بر زمینهی تجربههای افریقایی و استرالیایی مدوّن شود. و استادان «کمبریج» و «سوربون» و «لیدن» با همین فلانشناسیها، بر کرسیهای خود مستقر بشوند. و آن ورِ سکّهی شهرنشینیهای خودشان را در بدویّت افریقایی ببینند.
امّا ما شرقیهای خارمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امیدبخش، چرا؟ اگر بخواهم خودمانیتر باشم – یعنی از «خودمانیتر» حرف بزنم، باید بپرسم چرا ما شرقیهای مسلمان پذیرا نبودیم؟ میبینید که جواب، در خود سوال مندرج است. چون در درون کلّیّت اسلامی خود، ظاهراً شییی قابل مطالعهای نبودیم. به همین علّت بود که غرب در برخورد با ما، نه تنها با این کلّیّت اسلامی درافتاد(در مسألهی تشویق خونآلود تشیّع در اوان صفویه، در اختلاف انداختن میان ما و عثمانیها، در تشویق از بهاییگری در اواسط دورهی قاجار، در خرد کردن عثمانیها پس از جنگ اوّل بینالمللی، و دست آخر در مقابلهی با روحانیّت شیعی در بلوای مشروطیّت به بعد...) بلکه کوشید تا آن وحدت تجزیه شده از درون را که فقط در ظاهر کلّیّتی داشت، هر چه زودتر از هم بدرد و ما را نیز همچون بومیان افریقا، نخست بَدل به مادّهی خام کند و پس از آن، به آزمایشگاهمان ببرد. این جوری بود که در فهرست همهی دایرة المعارفهایی که غربی نوشتند، مهمترینش «دایرة المعارف اسلامی» است. ما خودمان هنوز در خوابیم؛ ولی غربی مرا در این دایرة المعارف پای آزمایشگاه برده است. آخر هند نیز جایی در حدود افریقا بود. با آن «تبلبل اَلسُن» و پراکندگی نژادها و مذهبها. امریکای جنوبی هم که یکسره از دم شمشیر اسپانیاییها مسیحی شد. و اقیانوسیه هم که خود مجمع الجزایری بود، یعنی بهترین حوزهی ایجاد اختلافها. این بود که فقط ما بودیم که در صورت و نیز در حقیقت کلّیّت اسلامی، تنها سد بودیم در مقابل گسترش(استعمار = مسیحیّت) تمدّن اروپایی؛ یعنی در مقابل بازاریابی صنایع غرب. توپ عثمانی که در قرنِ ۱۹ میلادی پشت دروازهی وین متوقّف شد، پایان واقعهای بود که در ۷۳۲ میلادی در اسپانیا(آندلس) شروع شده بود.[۶]
این دوازده قرن کشمکش و رقابت شرق را با غرب چه بدانیم اگر کشمکش اسلام و مسیحیّت ندانیم؟
به هر صورت اکنون، در این دوران که ما به سر میبریم، منِ آسیایی بازماندهی آن کلّیّت اسلامی درست به اندازهی آن افریقایی یا استرالیایی بازماندهی بدویّت و توحّش، هر دو یکسان و به یک اندازه، درست همان قدر قابل قبول برای ملل متمدّن(!) غرب و سازندگان ماشینیم که به موزهنشینی قناعت کنیم. به اینکه فقط چیزی باشیم و شیئی قابل مطالعه در موزهای یا در آزمایشگاهی و نه بیش از این. مبادا در این مادّهی خام، دست ببری! اکنون دیگر بحث از این نیست که نفت خوزستان را خام میخواهند یا مال «قَطَر» را. یا الماس «کاتانگا» را نتراشیده. یا سنگ «کرومیت» کرمان را نپالوده؛ بلکه بحث در این است که منِ آسیایی و افریقایی، باید حتّی ادبم را، و فرهنگم را، و موسیقیام را، و مذهبم را، و همه چیز دیگرم را درست همچو عتیقهی از زیر خاک در آمدهای، دست نخورده حفظ کنم، تا حضرات بیایند و بکاوند و ببرند و پشت موزهها بگذارند که:
–بله، این هم یک بدویّت دیگر![۷]
پس از این مقدّمات، اجازه بدهید که اکنون به عنوان یک شرقی پای در سنّت و شایق به پَرشی دویست – سیصد ساله و مجبور به جبران این همه درماندگی و واماندگی و نشسته بر زمینهی آن کلّیّت تجزیه شدهی اسلامی غربزدگی را چنین تعبیر کنم:
مجموعهی عوارضی که در زندگی و فرهنگ و تمدّن و روش اندیشهی مردمان نقطهای از عالم حادث شده است؛ بی هیچ سنّتی به عنوان تکیهگاهی و بی هیچ تداومی در تاریخ و بی هیچ مدرّج تحوّل پایندهای. بلکه فقط به عنوان سوغات ماشین، و روشن است اگر پس از این تعبیر گفته شود که ما یکی از این مردمانیم و چون بحث این دفتر به طریق اولی به حول و حوش اقلیمی و زبانی و سنّتی و مذهبی نویسندهاش تعلّق مییابد، روشنتر است که بگوییم که ما وقتی ماشین را داشتیم، یعنی ساختیم، دیگر نیازی به سوغات آن نیست تا به مقدّمات و مقارناتش باشد.
پس غربزدگی مشخّصهی دورانی از تاریخ ماست که هنوز به ماشین دست نیافتهایم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمیدانیم.
غربزدگی مشخصّهی دورانی از تاریخ ماست که به مقدّمات ماشین یعنی به علوم جدید و «تکنولوژی» آشنا نشدهایم.
غربزدگی مشخصّهی دورانی از تاریخ ماست که به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت، ناچار از خریدن و مصرف کردن ماشینیم.
این دوران چگونه پیش آمد؟ چه شد که در انصراف کامل ما از تحوّل و تکامل ماشین، دیگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسیدند و ما وقتی بیدار شدیم که هر دَکَل نفت، میخی بود در این حوالی فرورفته؟ چه شد که ما غربزده شدیم؟
برگردیم به تاریخ...
پانویس
- ↑ نقل آزاد از «جهانی میان ترس و امید» اثر: تیبورمنده، ترجمه خلیل ملکی، چاپ تهران، ۱۳۳۹
- ↑ نمونهی عینی این قضیه را من در «جزیرهی خارک» دادهام. از انتشارات دانش، چاپ تهران، ۱۳۳۹
- ↑ به عنوان نمونه مراجعه کنید به: France contre les Robots اثر «ژرژ سرنانوس» نویسندهی فرانسوی.
- ↑ اسم این خلبان «کلوداتیرلی» بود. مراجعه کنید به کتاب زیر که مکاتبات اوست با یک نویسندهی اتریشی و با مقدّمهی «برتران راسل» در آمده، این کتاب در سال ۱۳۴۲ در شمارههای متناوب مجلّهی فردوسی ترجمه شده، به وسیلهی ایرج قریب و به عنوان «ویران ساختن هیروشیما» Avoir detruima – Ed Robert Laffont paris
- ↑ Du Zambeze au Tanganida, 1858-72 Par: Livingatone et Stanlety, Paris, 1958
- ↑ اشاره میکنیم به شکست عبدالرحمان اموی(سرسلسلهی خلافت اسلامی اندلس) در مقابل «شارل مارتل» سردار فرانسوی در «پوتیه» و متوقّف شدن گسترش خلافت اسلامی غربی در اوایل قرن هشتم میلادی و یادتان باشد که این «مارتل» امروز اسم یک کنیاک معروف است!
- ↑ حضرت ثمین باغچهبان – دوست عزیز موسیقیدانم – یادداشتهایی دارد (چاپ نشده) دربارهی کنگرهی موسیقی فروردین ۱۳۴۰ تهران. در آنجا میفرماید: «برای دانیه لو (نماینده فرانسه) چیزی جالتتر از این نیست که ما، در عهد شاهان ساسانی به سر میبردیم و برای او که از قلب قرن بیستم آمده است، قابل مطالعه میبودیم تا او، با دستگاههای دقیق و ضبط صوتهای آخرین سیستم به دربار ساسانی راه مییافت و هنرنمایی باربد و نکیسا را ضبط میکرد و بعد از فرودگاهی که نزدیکی پایتخت ساسانیها، مخصوص مستشرقان و کارشناسان شعر و نقّاشی و موسیقی ساخته شده بود، با هواپیمای جت ارفرانس، به سمت پاریس برمیگشت».