| | | | | | |
|
بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی |
|
رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی |
|
|
من از این بخت سیه خواجهی شهر حبشم |
|
تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی |
|
|
مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی |
|
پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی |
|
|
دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است |
|
یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی |
|
|
زان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت |
|
تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی |
|
|
گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب |
|
که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی |
|
|
چون فلک عاقبت از بیخ بنم خواهد کند |
|
ستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنی |
|
|
چشم ایام ندیدهست و نخواهد دیدن |
|
که وصال تو چو تویی دست دهد بر چو منی |
|
|
نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص |
|
تا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنی |
|
|
دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست |
|
که به تصدیق نظر صاحب وجه حسنی |
|
|
هیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاط |
|
تا تو با سلسلهی زلف شکن برشکنی |
|
|
نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد |
|
که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی |
|