| | | | | | |
|
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست |
|
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست |
|
|
گر بساط می و معشوق نباشد به میان |
|
به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست |
|
|
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد |
|
که بسی دیدهی حسرت نگر از جا برخاست |
|
|
چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار |
|
ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست |
|
|
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت |
|
که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست |
|
|
بیدلان را خبری از دل غارت زده نیست |
|
که صف غمزهی او بیخبر از جا برخاست |
|
|
ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق |
|
سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست |
|
|
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم |
|
صبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاست |
|
|
حرفی از مرهم یاقوت لبش میگفتم |
|
یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست |
|
|
با خیال لب شیرین شکر گفتارش |
|
هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست |
|
|
آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش |
|
که به خونخواهی من چشم تر از جا بر خاست |
|
|
همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست |
|
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست |
|
|
ناصرالدین شه منصور که با رایت او |
|
آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست |
|
|
تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد |
|
بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست |
|