| | | | | | |
|
وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست |
|
یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست |
|
|
المنةالله که به عهد رخ و زلفت |
|
بر گردن من منت شام و سحری نیست |
|
|
پیداست ز نالیدن مرغان گلستان |
|
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست |
|
|
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه |
|
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست |
|
|
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر |
|
زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست |
|
|
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت |
|
الحق که درین پرده چنین پردهدری نیست |
|
|
گفتی که چه داری به خریداری لعلش |
|
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست |
|
|
تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ |
|
انگشت کسی کارگشای دگری نیست |
|
|
در کوی خرابات رسیدم به مقامی |
|
کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست |
|
|
جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم |
|
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست |
|
|
شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی |
|
پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست |
|