| | | | | | |
|
چندین هزار صید فتد از قفای تو |
|
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش |
|
|
امکان شکوه هست ز جور و جفای تو |
|
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش |
|
|
دانی ز ناله بهر چه خاموش گشتهام |
|
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش |
|
|
از شنعتی که محرم و بیگانه میزند |
|
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش |
|
|
یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن |
|
یا با رضای او بگذر از رضای خویش |
|
|
در شاه راه عشق مرو با هوای نفس |
|
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش |
|
|
دردا که درد عشق مجال این قدر نداد |
|
عشاق را که چاره کنند از برای خویش |
|
|
ما را اگر فلک بگذارد به اختیار |
|
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش |
|
|
فارغ نشد فروغی از آن شمع خانهسوز |
|
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش |
|