| | | | | | |
|
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی |
|
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی |
|
|
سر شانه را شکستم به بهانهی تطاول |
|
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی |
|
|
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی |
|
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی |
|
|
کسی از خرابهی دل نگرفته باج هرگز |
|
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی |
|
|
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی |
|
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی |
|
|
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم |
|
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی |
|
|
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی |
|
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی |
|
|
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی |
|
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی |
|
|
اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش |
|
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی |
|
|
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه |
|
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی |
|
|
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی |
|
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی |
|