| | | | | | |
|
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند |
|
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند |
|
|
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی |
|
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند |
|
|
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست |
|
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند |
|
|
حال در ماندهی عشق تو نمیداند چیست |
|
دردمندی که در اندیشهی درمان ماند |
|
|
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را |
|
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند |
|
|
یک سحر کاش که در دامن گلزار آیی |
|
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند |
|
|
بی تو از هیچ دلی صبر نمیباید ساخت |
|
کاین محال است که در عالم امکان ماند |
|
|
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا |
|
حسن این خانه همین است که ویران ماند |
|
|
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری |
|
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند |
|
|
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه |
|
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند |
|
|
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران |
|
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند |
|
|
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست |
|
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند |
|
|
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین |
|
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند |
|
|
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای |
|
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند |
|