| | | | | | |
|
گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد |
|
پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد |
|
|
من و نظارهی باغی که بهاران آنجا |
|
خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد |
|
|
من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات |
|
زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد |
|
|
در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست |
|
آن که از دست غمت خاطر محزون دارد |
|
|
گرچه خوبان به ستم شهرهی شهرند اما |
|
دل سنگین تو کین از همه افزون دارد |
|
|
میتوان یافت ز خون باری چشم مردم |
|
که لب لعل تو دل های جگر خون دارد |
|
|
در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد |
|
در درونی که تویی کی سر بیرون دارد |
|
|
هر کجا جلوهی بالای تو باشد به میان |
|
راستی سرو کجا قامت موزون دارد |
|
|
نه همین فتنهی چشم تو فروغی تنهاست |
|
چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد |
|