فصل ششم: حکمای فرانسه
فصل ششم
حکمای فرانسه
در فرانسه در نیمه دوم سده نوزده حكما در عین اینکه همه تکیه معلوماتشان برعلوم جدید بود ، در فلسفه مشربهای مختلف داشتند ، گروهی تحققی بودند و بیش و کم از اگوست کنت پیروی می کردند ، بعضی صرف مادی بودند و فلسفه اولی را محل اعتنا نمی دانستند جماعتی هم روحی بودند یعنی حقایقی غیر از ظواهر و عوارض محل نظر قرار میدادند ، و بعضی به فلسفه اولی نیز می پرداختند . وچون بازار علم و تحقیق و تعلیم و تعلم حکمت بـه خـوبی گرم بود ، و در دانشگاه فرانسه جمع کثیری عنوان استادی فلسفه را داشتند شماره حكما بسیار است ، اما همه آن اندازه اهمیت ندارند که ما در این مختصر به معرفی ایشان بپردازیم و به اشاره به آنها که برجسته ترند اکتفا می کنیم.
امیل لیتره[۱]
طبیب و اديب وفيلسوف بود ، اثر بزرگش کتاب فرهنگی است که برای زبان فرانسه تألیف کرده است . در فلسفه یکی از بزرگان پیروان اگوست کنت است و گذشته از بعضی جزئیات، اختلاف مهم او با مؤسس فلسفة تحققی این بود که تدین به دین انسانیت را که اگوست کنت تأسیس کرده بوداختیار تنمود، و بسیاری دیگر از حکمای تحققی نیز روش لیتره را پیش گرفتند . ولادتش در ۱۸۰۱ ووفاتش در ۱۸۸۱ واقع شده وهشتادسال عمر کرده است.
ارنست رنان[۲]
در ۱۸۲۳ زاده و در ۱۸۹۳ در گذشته است، نویسنده ای عالیمقام و بسیار باذوق است ، بیشتر متوجه به تاریخ است و معتقد است که علم و حکمت در ضمن تاریخ به دست می آید ، در آغاز عمر در رشته دیانت کار می کرد ، اما به زودی از عیسویت ایمان بریده به علم پیوست ، و مستند شد که جز به وسیله تحقیق علمی به حقیقت نمی توان رسید ، وبشر جزبه علم به سعادت نایل نخواهد شد ، ولیکن آنچه از آن رو گردان شد اعتقاد به خوارق عادات ومعجزات و کرامات بود، نوع داستانها که در تورات و انجیل نقل شده، وتثليت والوهيت مسیح و امور دیگری از این قبیل که دین سازان اساس و اصول دین و مسیحیت قرار داده اند ، وگرنه روی دلش به سوی تعلیمات دین بود، ومخصوصا به حضرت عیسی و حواریون او و انبیاء بنی اسرائیل ارادت می ورزید ، وقسمت عمده آثارش مربوط به تاریخ و تحقیق از دین یهود و مبانی دیانت نصاری است ، اما نه بروجهی که کشیشان و اولیاء آن ادیان می پسندند اصول عقایدار اینست که ، از ذات باری جز اینکه وجودش را تصدیق کنیم سخنی نباید گفت ، او حقیقت و اصل است ، و دیگر چیزها ظواهر وعوارضند همه آزار برمی آیند و به او برمی گردند . مشرب فلسفی «ارنست رنان» به مشرب هگل نزديك است و به وجهی می توان گفت اسالت تصوری است و خدا را همان مطلوب تصوری معقول غیر محسوس میداند ، حقیقتی که در کل است ادراکی که درمتن جهان نهفته است . به عبارت دیگر، خدا همان کل است ، یا کل همان خداست ، مشیتی است که به وقوع می پیوندد ، و هر کسی باید همان را بخواهد که او می خواهد ، تا از این رو در تحقق مشیت الهی شرکت کرده باشد ، واز این شرکت نباید پاداشی منتظر بود که ضیلت و نیکی همانا بی توقعی است ، و فداکاری خود پاداش خود است. مدير ومدبر جهان عشق است ، ودين وذوق و نیکی . اشخاص خود - خواه منکر این عوالمند ولیکن خواه و ناخواه همین امور جهان را می گردانند . مردنيك وجود خود را وقف مطلوبی می کند که خودار به وصالش نمی رسد ، اما سر انجام تحقق می یابد و گل عالم انسانیت میشکند . افراد می روند آنچه میماند خیری است که صورت پذیر ی کنند، چای نفوس مردم در دامن خداست وجایی که بقارا بدیت برای نفوس حاصل میشود آنجا است ، هرچه در طریق نیکی بکوشیم راه رسول به حق یا به عبارت دیگر، سلطنت حقه ای که مردم منتظر آن هستند نزديك ميشود و آن سلطنت علم است ، و بنابرین بایداختیار امور در دست اهل علم باشد وزمام امور را نخبه وزيد: مردم باید در دست داشته باشند .
باری ارنست رنان در فلسفه تعلیمات تازه مخصوصی نیاورده است با اینهمه آثار ادبی که از او مانده او را در شماره حکمای عالی مقام می آورد . گذشته از نگارشهای تاریخی آنچه ازار بیشتر محل توجهه است کتابی است به نام « یادگارهای کودکی وجوانی»[۳] و دیگری به عنوان «آینده علم»[۴] و دیگری به اسم « مکالمات و قطعات فلسفی»[۵] ودیگری به نام « حدیث نفس فلسفی»[۶] و کتابی که در احوالات حضرت عیسی[۷] نگاشته در میان مقدسين مسیحی غوغا بلند کرده است .هیپولیت تن[۸]
این دانشمند نیز بیشتر اديب ومورخ و نویسنده است ، اما قوه تحقیق و تشریح مطالب و نکته سنجی را به کمال دارا بود ، و به فلسفه نیز می پرداخت و در این رشته به اسپینوزا و هگل نظر خاص داشت ، ولیکن برحسب طبیعت زمان تکیه اش به علوم بود ، یعنی فلسفه تحقیقی را می پسندید ، و به آن روش می رفت ، و در ادب و فلسفه صنایع نیز شیوه علوم به کار می برد در فلسفه تحققی هم که بیشتر مبنی بر مشاهده و تجربه است مایل بود که به طریق ریاضی و هندسی پیش برود ، ر معلول را به نحو ضرورت از علت برآورد ، و نیز از خصایص او این بود که : با وجود تمایل به فلسفه تحققی به فلسفه اولی بی اعتقاد نبود، وعقیده داشت که از ظواهر وعوارض تجاوز می توان کرد . ربه ذرات وحقایق نیز می توان رسید ، و به اندازه فیلسوفان تحققی دیگر از این جهت ناامید نبود ، و می گفت : راست است که من افق ذهن خود را محدود می بینم، اما تنها حد ذهن خود را در می یابم وحدذهن نوع بشر را نمی توانم معین کنم .
هیپولیت تن در فلسفه تعلیمات خاص که در کلمات حکمای بزرگ دیگر نتوان یافت ندارد ، اما نوشته هایش همه خواندنی است ، اثر فلسفی او که بیشتر اهمیت دارد کتابی است به نام «عقل»[۹] که در قوه ادراك وشعور تحقیقات به عمل آورده ، و از این رو در جمع کسانی است که به تأسیس علم روانشناسی به شیوه تحقیقی خدمت کرده اند، زندگانی او از ۱۸۲۸ تا ۱۸۹۳ بوده است.
شارل دنوویه[۱۰]
«رنوویه» از سال ۱۸۱۸ تا ۱۹۰۳ یعنی هشتادو پنج سال زیسته، و پس از انجام دوره تحصیل به تعلیم و تدریس نپرداخته اما به وسیلهٔ تألیف و تصنیف دیرگاهی دانش پژوهان را مستفید ساخته ، و از حکمای معتبر فرانسه در نیمه دوم سده نوزدهم بشمار رفته است ،راز تعلیمات او فلسفه ای تأسیس شده که آن را «تجدید فلسفه نقادی» نامیده اند.
چون فلسفه نقادی گفته می شود کانت به یادمی آید، والبته رنوویه اصول عقاید آن فیلسوف آلمانی را پذیرفته اما به هیوم ولایبنیتس نیز مراجعه کرده است ، با این خصوصیت که تنها تعقل را مبنای عقاید ندانسته ، عاطفه وذوق و ایمان[۱۱] را هم دخیل کرده است اما ایمان به معنی مطلق ، نه ایمان به دیانت مخصوص معين .
رنوویه می گوید ، اصل عدم تناقض را نمی توانیم از دست بدهیم، و ناچار یکی در امر متناقض را باید بپذیریم ، پس می بینیم فلسفه باید مبتنی باشد یا بر وحدت وجود وعدم تناهی آن و اعتقاد به ذات و جوهر ووجوب وموجب بودن امور ، یا بر تعدد وجود و تناهی آن و اختیاری وحادث بودن امور و اشیاء ؛ چنانکه شماره و مـدت آنها معدود ومحدود بوده و آغاز رانجام داشته باشد.
رنوویه از روی تعقل و نیز بنا بر ذوق و عاطفه ، فلسفه را اختیار کرده وفلسفة عقلی و استدلالی را با فلسفه اخلاقی و ذوقی متلازم ساخته است.
گفتیم ، رنووبه فلسفه نقادی کانت را پذیرفته و تجدید کرده است ، اما تصرفات نیز در آن به عمل آورده است . و نخست اینکه كانت می گفت ، آنچه ما می توانیم ادراك كنيم عوارض و حوادث[۱۲] است ، وعقل ما حکم می کند که ذراتی[۱۳] هم هستند که نمی توانیم ادراك كنيم . رنوويه وجود ذوات را منکر شده مانند، هیوم می گوید، جز حوادث که به ادراك ما در می آیند چیزی برما معلوم نیست ، و حتى نفس ماهم از حوادث است و بنابر این وجود منحصر به مدركات ومدرك است . حوادث در قالب مقولات ریخته میشوند ، و برطبق آنها تصورات[۱۴] برای ماصورت می بندند و پشت سر یا بالای حوادث و تصورات نباید جواهر و ذرات و حقایقی که مبنای آنها باشند فرض کنیم ، نه روحانی و نه مادی و جسمانی و همچنین امر مطلق[۱۵] وجود ندارد ، و هرچه هست نسبی[۱۶] و نسبت است ، حتی اینکه خود ادراك هم نسبت[۱۷] است یعنی نسبت میان عالم و معلوم[۱۸] و این نسبتها که به ادراك ما در می آیند تابع قوانين قبلی ( به آن معنی که کانت قائل بود)[۱۹] واصول معدودی هستند ، که همان مقولات می باشند و انسان جز اینکه امور را در قالب آن مقولات بریزد و تصوری از آنها دریا بد کاری نمی تواند بکند ، و البته خوانندگان متوجه هستند که در فلسفه كانت و رنوويه مقصود از تصورات همان حقایقی است که در آئینه ذهن مصور می شود ، نه اینکه موهوم و مخیل باشد این است که رنوویه با وجود این عقیده از اهل تشكيك بشمار نمی رود .
پی ر نوویه پیرو کانت است ؛ با این قید که ذوات را منکر است و نیز در تعیین وشمارة مقولات با او اختلاف دارد، و معتقد است که رأس مقولات تصور شخصیت[۲۰] است ، یعنی چون مدرك ادراك حوادث کرد ، من وجز من يا عالم ومعلوم را تشخیص می کند و تصور شخصیت برای او دست می دهد ، و مقولات دیگر کم و کیف و وضع است که مقولات سکونی[۲۱] هستند، و كون و فساد[۲۲] و توالی[۲۳] وغائیت[۲۴] وفاعلیت[۲۵] که مقولات حرکتی[۲۶] می باشند .
بنا بر اصلی که رنووبه در پیش گرفت و به آن اشاره کردیم که ؛ یکی از دو امر متناقض را اختیار کرد ، جهان واجزای آن را منفصل ومتكثر ومحدود ومعدود و از جهت مقدار ومدت متناهی دانست ، که هر يك از امور همچنین کلیه آنها آغاز و انجام دارد ، و نامحدودی و بیکرانی و بی آغـازی و بی پایانی متصور نیست و نمی تواند متحقق شود ، جز اینکه مقدار و مدت و شماره آنها بر ما دانسته نیست .
پیوستگی را تصالی که در امـور اشیاء جهان به نظر می رسد ، نتیجه خطای ذهن است مانند شعلۂ جواله ، وگرنه در حقیقت امور و اشیاء همه منفصلاند ، و افراد اسلند نه هیئت اجتماعيه ، و از اینجهت مذهب رنوویه با لایبنیتس موافق ومانند او معتقد به جوهر فرد است اما برخلاف لايبنيتس جوهرهای فرد را معدود و متناهـی میداند.
رنوویه قاعده علیت را کلی نمی پندارد ، و حدوث بی علت را جایز می شمارد و از این رو معتقد به اختیار است ، و ایجاب را در همه مورد ضروری نمی انگارد ، و افعالی که از انسان سر می زند ، و احکامی که مردم در امور می کنند اختیاری می داند ، و چـون به ذرات معتقد نیست اختیار را در همین عالم حوادت قائل است ، به خلاف كانت که حوادت را موجب میداند و اختیار را جز در ذوات ممکن نمی پندارد .
رنوویه مانند كانت معتقد است که انسان در اراده خود مختار است ، اما وجدان او انجام تکالیف را بطور قطع امر می کند[۲۷] و نیز همین حس تکلیف انسان را بر آن می دارد که به بعضی مسائل که در فلسفه كانت بيـان کرده ایم . حکم کند ، ومعتقد شود ، مانند حکم به وجود خداوند و بقا وخلود . خدا یعنی همان نظام معنوی و اخلاقی که در جهان جـریـان دارد ، می بینیم که در کارگاه گیتی عدالت حکمفرما است و تخلف از اعتدال مایه رنج است و کیفی دارد .
با این حال خداوند را هم رنوریه بنا بر مسلك خود فرد محدود میداند ، و در این مورد نیز به وجود نامتناهی قائل نیست ، و اقتدار و اختیار را جز در فرد متشخص وممكن نمی پندارد، و از تشبیه خدا به انسان یعنی اینکه انسان خداوند را قیاس به نفس خود بکند باك ندارد ، اما در باره خدا حکمی نمی کند واقرار به جهل دارد ومی گوید ، همینقدر میدانیم که خیر کل است .
اشخاص نيك را می توان گفت : باقی هستند اما اينهم فرض است ، و بهتر آنست که بگوئیم نمیدانیم .
به عقیده رنوویه چون عدالت در امور جهان حکمفرما است ، همین فقره مبنای اخلاق است ، افراد نسبت به یکدیگر داین و مدیونند ، و باید به مقتضای این امر عمل کنند و این حالت را به نحواعتدال نگاه بدارند ، واگر چنین کنند صلح و سلامت برقرار خواهد بود ، افسوس که مردم به یکدیگر اطمینان ندارند ، و هر کس می خواهد دیگری را وسیله اغراض خود کند، و از او برباید ، اینست که میان مردم حال صلح وسلامت مبدل به جنگ وجدال شده است و حق مالکیت از وسائلی است که مردم برای دفاع خود در مقابـل دیگران اختیار کرده اند ، و این حالت بی اعتدالی نتیجه خود پرستی و نفسانیت انسان است که ما به شر و فساد شده و عصیان آدم به این معنی است ، وهمین فقره نیز دلیل است بر اینکه انسان در اعمال خود مختار می باشد و جبر در کار نیست.
اما مختاريت انسان که در گذشته به همه عصیان و هبوط او شده در آینده باعث عروج او می تواند شد . و سعادت بشر را باید از حسن ارادت او منتطر بود ، نه از ترقی علم را تحول طبیعی ، زیرا رنوویه تحول و تبدل احوال وانواع را هم چون منتهی به فرض وحدت وجود وموجب بودن امور میشود منکر است.
الفرد فويه
«الفرد فویه»[۲۸] از حکمای بزرگوار فرانسه در عصر اخیر است ، در ۱۸۳۸ زاد و در ۱۹۱۲ در گذشته است ، از جوانی مبتلا به درد چشم وضعف مزاج شد ، چنانکه نتوانست شغل تدریس را که اختیار کرده بود دنبال کند . با اینحال سراسر عمر هفتاد و چهار ساله خودرا به تحقیق و تألیف و تصنيف مشغول بود ، و آثار فراوان گذاشت. در سخنگوئی و نگارندگی زبردست ، سخنش گیرنده ، رنگارشش دلپذیر بود . استفاده این حکیم نخست از افلاطون سپس از كانت و مند و بیران بوده است ، وشيوه او اینکه ، رأيها ومذاهب مختلف را با هم وفق دهد وسازگار کند . چنانکه یادگار مهم او در حکمت اظهار نظری است که بنا بر آن وجوب رابطه علت ومعلول را با اختیار انسان[۲۹] در اعمال خود سازگاری میدهد .
خوانندگان این کتاب می دانند که این مسئله از مشکلات بزرگی است که هم ارباب اديان وهم اهل علم وحکمت به آن مبتلا هستند . به بیان اهل ديانت مسئله چنین طرح میشود که : چون قدرت مطلقاً از خداوند است ، وهرچه واقع می شود البته بنا بر مشیت او مقدر است ، پس چگونه می توان گفت انسان در اعمال خودمختار ومسئول است ؟ و چرا او را مکلف می دانند و به اعمالش پاداش و کیفر می دهند؟ راگر اختیار با انسان است، قدرت خدا و تقدیر و متصرف بودنش در جمع امور عالم چه معنی دارد ؟ ومیدانید که در این باب رایها مختلف شده ، بعضی بکلی جبری بوده ، یعنی انسان را بی اختیار دانسته اند. ر برخی معتقد به مختار بودن انسان بوده انده ر بعضی گفته اند ، امر میانه این دو می باشد .
اما أهل فلسفة وعلم می گویند ، ما ناچاریم رابطه علت ومعلول را واجب بدانیم ، یعنی هیچ امری بی علت واقع نمی شود ، و چون علت موجود باشد وجود معلول واجب است ، پس عمل انسان هـم بی علت نمیشود ، وحتی وقتی که اراده بر عملی می کند اراده اش ی مسلول علتی است ، و سلسلة علتها پیوسته است ، و در اختیار انسان نیست ، پس اعمالش موجب است و چگونه ممکن است در اراده مختار باشد ، و در این صورت به مردم تکلیف کردن که حسن اخلاق و درستی کردار داشته باشید چه مورد دارد؟ و انسان را مسئول اعمال ناشایسته خود دانستن مبنی برچه اساسی است ؟ از آنطرف برحسب وجـدان نمی توان گفت : انسان بکلی بی اختیار است ، و هیچ حرجی بر او نیست ، واكثر فيلسوفان انسان را فاعل مختار دانسته اند.
اینست یکی از مشکلات حکمت که هر کس در آن باب نظری اتخاذ کرده ، ووجهی اختیار نموده است، و در این کتاب ما بارها در ضمن بیان عقاید حکما به این مطلب اشاره کرده ایم .
الفرد فویه از آنجا که پرورد: این دوره و اهل علم بود ، نمی توانست منکر وجوب رابطه علت و معلول شود ، از آنطرف مذاق و مشربش متمایل به روحانیت بود ، وطبعش از مادیتی که بعضی از أهل علم به آن می گرایند بیزار ، و دلش به مختـار بـودن انسان گواهی میداد.
ر نیز چنانکه اشاره کردیم ، وخود او در نگارشهایش تصریح کرده است : استاد حقیقی او در فلسفه افلاطون بوده و ذهن او با مثل افلاطونی انس کامل داشته است ، و نیز مـذاقش را گفتیم ، این ا در فلسفه در هیچ امر نظر را یکطرفی نباید قرار داد ، و بود که آراء مختلف را باید جمع کرد و با یکدیگر سازگار ساخت .
پس در امر جبر واختيار نظرش این شد که ، نباید عنوان مسئله را این قسم کرد که بگوئیم انسان مختار است، یا بگوئیم مجبور است. بلکه باید گفت ، اعمال انسان موجب است اما در راه اختیار سپر کند . این عبارت بیان توضیحی لازم دارد .
اینکه اعمال انسان موجب است ، چندان توضیح نمیخواهد و هر کس اهل علم و تحقيق است به آسانی تصدیق می کند که امورعالم همه تابع قاعده و در تحت ضابطه است و رابطه علت و معلول واجب است ، ومحققان وقتی که می گویند ، انسان اختیار ندارد نظر بهمین است که اعمال انسان هم مانند همه امور عالم تابع قـاعـدة علت و معلول است ، پس موجب است والفرد فویه هم این قاعده را تصدیق دارد و می گوید و هیچ معنی ندارد که بگوئیم اعمال انسان از قاعدة ربط علت ومعلول بیرون است ، گذشته از اینکه اگر هم وجوب رابطه علت و معلول را در اعمال انسان باطل کنیم ، و به اختیار بی وجه[۳۰] قائل شویم ، مقصود اصلی حکما از مختار دانستن انسان از میان می رود ، زیرا در آن صورت اختیارات یکسره تصادفی و بي مأخذ و بی معنی خواهد بود . وهر رای از رایها که بر آن تصمیم شود ترجیح بی مرجح است ، و نیکی وبدی در آن ملحوظ نتواند بود و پاداش و کیفر مورد نخواهد داشت . و اگر ترجیح بی مرجع نبوده راختیارات موجه باشد ، ناچار پای علت و معلول در میان است .
پس موجب دانستن اعمال انسان اشکال ندارد ، اکنون به بینیم اینکه دانشمند فرانسوی می گوید : انسان در راه اختیار سیر می کند چه معنی دارد و چگونه است ؟ اینجا است که پای مثل افلاطونی در کار می آید و برای اینکه مطلب روشن شود گوئیم ،
خوانندگان این کتاب و آگاهان می دانند که از زمانی که افلاطون به استادی حکمت شناخته شد ، این بحث میان اهل نظر پیش آمد که ، جهان مادی و محسوس نمودی است عارضی و صوری و این نمود را معنایی است نهانی که محسوس نیست ، بلکه معقول است ، یعنی جزئی نیست کلی است ، و به حس در نمی آید و باید عقل آن را در یا بد همانی این امور صوری یعنی کلیات معقول را افلاطون به لفظی نامید که قدمای ما مثل[۳۱] ترجمه کرده اند ، و ارسطو که شاگرد افلاطون بود همین عقیده را داشت، با این تفاوت که افلاطون مثل را دارای وجود مستقل وجدا از افراد محسوس میدانست ، و اصل وحقیقت می انگاشت وافراد محسوس را پر تو آنها می خواند ولی ارسطو برای کلیات وجود جداگانه قائل نبود و آنها را در افراد قائم می دانست و قدمای ما آنچه را در حکمت افلاطون مثل گفته بودند در بیان حکمت ارسطو صور اسطلاح کردند .[۳۲]
در هر حال افلاطون و ارسطو متفق بودند در اینکه ، حقیقت اشياء صورت آنها است ، و علم انسان بر اشیاء به صورت آنها تعلق می گیرد و علم به شیئی چون در ذهن حاصل شد دانشمندان ما تصور می نامند ، و تصور کلی را صورت معقول نیز می گویند اما در زبانهای اروپایی این معنی را بهمان لفظی می خوانند که افلاطون و ارسطو برای حقیقت اشياء اختیار کرده بودند .
پس حکما از زمان باستان اساسا دو دسته شدند ، يك دسته محسوسات یعنی امور جسمانی ومادی را حقیقت دانستند ، ويكدسته معقولات را حقیقت شمردند خـواه بـرای محسوسات حقیقتى قـائل باشند ، (مانند مشائیان) خواه نباشند ( مانند افلاطونیان ) . دسته اول را اروپائیان حکمای مـادی[۳۳] و دسته دوم را حکمای روحی[۳۴] خوانده اند ، نظر به اینکه این جماعت به نحوی از انها به وجود روح که امر معقول است معتقدند ( به اصطلاح ما متألهين یا حکمای الهی ) و چون این دسته معتقد به حقیقت داشتن صور ، یعنی آنچه به تصور ذهنی در می آید می باشند ، مذهب آنان را به لفظی دیگر نیز خوانده اند[۳۵] مشتق از صورت با تصور که ما هم از ناچاری مذهب اصالت تصور ، با اصالت معقول ، با اصالت صورت ترجمه کردیم ، واسالت علم و اصالت عقل و اصالت معنی نیز می توان گفت. حکمای اروپا هم که در علم وحکمت تجدد کردند همچنان منقسم به این در دسته بوده و هستند ، هر چند نظر ایشان در امر ماده وروح و محسوس و معقول تحول کلی یافته است ( البته این حکما آنچه را با اختلاف مقام صورت یا تصور یا معنی یا معقول یا عقل یا علم میخوانیم متصل به مبدا می دانند ، و بنا بر این بر حسب مقام منتسب به حقیقت انسان یا به حقیقت جهان می شود) .
و اگر در فلسفه دکارت واسپينوزا ولايبنيتس و بر کلى وكانت و فیخته و شلينك و هگل وشوپنهاور ومندوبیران که حکمای بزرگ اروپا می باشند . درست تأمل فرموده باشید، برخورده اید به اینکه همه روحی بوده و اصالت صورت را معتقد بوده اند ، جز اینکه در همین مذهب طرف مختلف اختیار کرده اند . عقیده دکارت در این مبحث نزديك به افلاطون وارسطو بود ، راسپینوزا وحدت وجودی شد ولايبنيتس مذهب جوهر فردرا اختراع کرد و بر کلی جز صورت با روح چیزی قائل نبود ، و محسوس ومعقول را دو چیز ندانست و كانت از مذهب أصالت تصور تحاشی می کرد ، به ملاحظه اینکه با بر کلی موافق نبود ، و نیز می ترسید گمان برود که اوغیر از تصورات ذهنی حقیقتی قائل نیست ، ودیدید که از پیروان كانت فينته اصالت معقول درون ذاتی و شلينك اصالت معقول برون ذاني، وهكل اصالت معقول مطلق را معتقد بودند ، و شوپنهاور نیز به وجه دیگر همین عقیده را داشت، وهمه هريك به وجهی معتقد بودند که حقیقت آنست که به تصور عقلی در می آید ، یعنی امـری معقول است و در جهان مادی هم آنچه محسوس میشود ، همان امر معقول است ( یا عقل یا علم یا روح یا نفس) که نمایش و تجسم می یابد و امروز برای علمای طبیعی و حکمای تحققی هم معلوماتی دست داده است ، که هر دو دسته می توانند بهم نزديك شوند، یعنی آنان که مذهب اصالت معقول دارند، و روحی هستند می توانند تحققی نیز باشند، و علمـای تحققی هم می توانند به وجهی با آنان همآواز شوند و گفته هایی که بعد ازین در پیش داریم این نکته دقیق را روشن تر خواهد کرد .
پس از این مقدمه می رویم برسر مطلب و می گوئیم: الفردفویه از حکمای روحی بود یعنی امر معقول ( یا تصور یا صورت یا معنی) را حقیقت میدانست ، و در این باب مذهب او تازگی نداشت آنچه اختصاصی او است اینست که ، معتقد بود که تصور نیرو است، یعنی معنایی که در ذهن است چنانکه بعضی گمان برده اند ، نمایش و تصـويـر صرف نیست بلکه حقیقتی است که منشأ اثر است و مانند نیروهای دیگر منتهی به فعل وعمل میشود ، و تصور تحقیق می یابد و از این رو معانی و تصورات را چون به این وجه منظور شود «تصور نیروه میخواند.[۳۶]
قول به تصور نیرویعنی نیرویی که ناشی از تصور ذهنی است ، یا تصوری که منشأ نیرو می باشد که آن تصور را کم کم متحقق می سازد ، بنیاد فلسفة الفردفویه است ، راو بر این بنیاد يك فلسفة تمام ساخته یعنی این بنیاد را در روانشناسي وعلم اخلاق وعلم مدنیت[۳۷] و کلیات فلسفه به کار برده است ، و اما اگر بخواهیم وارد رشته های مختلف از تحقیقات او که براین بنیاد گذاشته شده بشویم سخن دراز می شود پس لب فلسفه اورا به دو کلمه بیان می کنیم که : الفرد فویه گذشته از اینکه همه حقیقتهای جهان را معقول و ناشی از معقول و عنی می داند، در نفس انسان نیز علم و اراده که اکثر حکما از یکدیگر تفكيك كرده در قوه می پندارند اويك قوه می شمارد ، وعلم و ادراك را با اراده واراره را با علم وادراك مقرون ولازم وملزوم میخواند ووقتی که تصور می گوید : مرادش معنی وعلمی است که البته با اراده وعمل همراه است ، چه این دو امر در وجه ازيك چيز می باشند ، تصور ذهنی در مغز انسان با مبدأ حرکت همراه است ، و امکان ندارد که سور تی در ذهن حاصل شود که منشأ حرکت نباشد، و هرگاه حرکت ظاهر ومتحقق نشود از آنست که صوردیگر نیر در ذهن هستند که بیش با کم از حرکتی که باید از آن صورت ناشی شود جلوگیری ی کنند شوپنهاور که اراده را حقیقت میدانست حق داشت اشتباهش در این بود که علم را عارضی می پنداشت، و بر نخورده بود به اینکه اراده بی علم نمی شود و حقیقت امری است واحد که علم و اراده هر در خاصیت او هستند ، جزاینکه این درخاصیت همیشه به يك ميزان نیستند و نسبت به یکدیگر شدت وضعف دارند، و این امر واحداست که الفردفویه تصور نیرو نامیده است، بنابر اینکه هم تصور یعنی صورت حاصل در ذهن است هم مبدأ حرکت ، یعنی خواهش وشوق و اراده است وزندگانی بلکه کلیه وجود ناشی از این مبدا می باشد .
چون قبول کردیم که تصور نیرو است ، و هر علمی منتهی به عمل میشود ، یعنی معنی و منوی تحقق و وجود می یابد گوئیم ، یکی از معانی که در ذهن انسان هست تصور اختیار داشتن است ، بلکه می توان گفت هر امری که در ذهن انسان متصور میشود با تصور اختیار مقرون است ، پس تصور اختیار هـم مانند معانی دیگر قون تحقق دارد ، پس می توان گفت ، بهمین دلیل که ذهن انسان متوجه و مایل به اختیار است اختیار بیش یا کم زود یا دیر صورت پذیر می گردد ، و اینست معنی آن سخن که گفتیم ، انسان در راه اختیار سیر می کند.
قاعده رابطه علت ومعلول[۳۸] درست است ، و بنا بر این اعمال انسان موجب[۳۹] است اما تصور چون نیرو است اوخود علیت[۴۰] دارد ، و تصور اختیار خود علت[۴۱] اختیار[۴۲] است جـز اینکه اختیار از آغاز موجود و متحقق نیست ، بلکه در تحت اثر تصور دو به تحقق می رود ، وهرچه پیش می رویم اختيار مـا در اعمال بیش میشود اینست که گفتیم، اعمال انسان موجب است، اما در راه اختیار سیر می کند و به این بیان معلوم میشود که انسان نه مختار مطلق است نه یکسره مجبور است ، و امر میانه این در می باشد ، و اين يك نمونه است از اینکه الفرد فویه چگونه آرا ومذاهب مختلف را باهم جمع می کند .
پس این حکیم فرانسوی قاعدة وجوب ترتب معلول را بر علت قائل است، و به سبب قول بتصور نیرو آن را منافی اختیار نمی پندارد بلکه آن قاعده را منشأ اختیار میداند و معتقد است که همان نیروی تصور که انسان را به سوی اختیار می برد به سوی کمالات اخلاقی دیگر از قبیل حس مسئولیت و ناخود خواهی و بی آلایشی و محبت کل نیز می رساند ، و به طور کلی مانند هربرت اسینسر جهان را در سیر تکاملی میداند ، جز اینکه مانند حکیم انگلیسی مادی نیست و تکامل را منتسب به نیروی نسور یعنی نیروی امری معنوی می کند ، که آن سبب می شود که برای انسان بلکه برای سراسر جهان کمال مطلوب[۴۳] پیش می آید و همان نیرویی که کمال مطلوب را پیشنهاد می کند آن را تحقق نیز میدهد ، وچون مؤثر در وجـود تنها علل مادی نیست بلکه مؤثر حقیقی علل معنوی است ، و برای معنویات حد و انتهائی متصور نمی باشد ، پس می توان معتقد شد که طبع جهان چنانکه بعضی گمان برده اند تنها به بقا مایل نیست ، بلکه تمایلش به افزایش است ، و بنا بر این شاید که ترقی و تکامل جهان را بتوان بی پایان دانست .[۴۴]
اینست بنياد فلسفة الفرد فویه و کسانی که بخواهند به تفصیل از آن آگاه شوند ، باید به تصنیفات خود او مراجعه نمایند مخصوصا به کتابهایی که د اختيار ورابطه علت و معلول »[۴۵] و «روانشناسی مبنی بر تصور ـ نیرو»[۴۶] «و اخلاق مبنی بر تصور ـ نیرو»[۴۷] و و آینده علم ما بعدالطبیعه[۴۸] نام دارد ، و البته مطلب بسیار دقیق است و ما همه را به اشاره گذراندیم که این کتاب گنجایش تفصیل ندارد .
ژان ماری گویو[۴۹]
«گویو» در حکمت وشعر وادب گوهری بود که خوش درخشید ولی دولت مستجل بود . شاگرد الفرد فویه و پسر زن او در بیست و پنج سالگی از حکما به شمار رفت امـا مسلول بود و در سی و چهار سالگی جوانمرگ شد ( ١٨٠٤ تا ۱۸۸۸ ). در این عمر کوتاه آثار گرانبها از خود گذاشت ، قدری به شعر و بیشتر به نشر . تحقیقات مهمش در اخلاق است و زیبایی شناسی و دیانت . در کتابش که نامی تر است . یکی به این عنـوان است «اخلاق بی تکلیم و بی پاداش»[۵۰] و دیگری عنوانش چنین است «بی دینی آینده»[۵۱] .
بنیاد عقاید گویو تقریبا همان عقاید نیچه است ، ولی در نتیجه یکسره مخالف او است ، زیرا که نیچه صرف انفرادی است و گویو همه اجتماعی است. خلاصه نظر گویو اینست که ، در جهان اصل و حقیقت همانا زندگی و حیات است وحیات در سراسر جهان پراکنده است ، حتی جمادات هم جان دارند جز اینکه جانشان ضعیف است ، یعنی جانی است که هنوز رشد نکرده با جانی که فرتوت شده است .
اما باید دید حقیقت زندگی چیست ؛ به عقیده گویو حقیقت زندگی افزایش و بسط یافتن و توانا شدن و تجاوز کردن است ، اما افزایشش از خود است وزاینده است نه اینکه از دیگری بگیرد و بر خود بیفزاید و توانایی و تجاوزش به این وجه نیست که دیگری را زبون کند بلکه به جود کردن و فیض بخشیدن است ، طبع زندگی بر اینست که هم رو به افزایش برود هم بسط بیابد، افزایشش به اینست که آنچه قوه و استعداد دارد به فعل بیاورد ، و بروز دهد بسطش به اینست که قوایش اعم از افکار و معلومات با احساسات با ارادات از خودش تجاوز کند و به غیر برسد ، زندگانی تمام آنست که برای بسیاری از دیگران به کار برود . خود خواهی مطلق با زندگانی سازگار نیست، فقط خود را خواستن خود را محدود کردن و کاستن است ، اگر جود وفیض نباشد مرگ خواهد بود چونکه حیات باقی نمیماند مگر به شرط اینکه انتشار یابد .
اینست که : کمال خود خواهی در کمال غیر خواهی است ، و اخلاق نمی تواند انفرادی بوده بلکه به ضرورت باید اجتماعی باشد ، اگر فرد در جماعت زندگی نکند زندگی چه معنی دارد ؟ اگر وجود افزایش و بخشایش و فیض نداشته باشد چگونه می توان گفت زنده است ؟ و اگر غیر نباشد فیض چگونه صورت می پذیرد ؟
بنا بر این حسن اخلاق یعنی غیر خواهی مبنی بر تکلیف و تکلف نیست ، چون لازمه زندگیست و حقیقت آنست و بهمین دلیل پاداش هم ندارد ، چون خوش خویٔی مـوافـق طبیعت و بد خونی مخالف است . در هیئت اجتماعیه هم اگر تخلف از حسن اخلاق را کیفر میدهند برای انتقام و تلاقی نباید باشد ، بلکه برای حفظ دفاع جامعه است .
رافت و شفقت آنسان که نیچه می گفت و خوی بندگان نیست بلکه طبیعت و فطرت انسان مخصوصاً خواجگان است . و گویو می گفت من يك دستم در دست هم قدمان است ، و دست دیگرم برای دستگیری افتادگان است ، بلکه باك ندارم که هر دو دستم را بسوی افتادگان دراز کنم .
رغبت انسان به صنایع وهنرهای زیبا نتیجه همان تعریفی است که از حیات کردیم ، که طبعش بر افزایش و بسط یافتن است ، زیرا که هنر به وجود آوردن زیبایی است و زیبایی آنست که زندگانی را پر مایه و متمتع سازد ، پس توجه انسان به هنر از روی احتیاجی است که به پر مایه کردن زندگی دارد ، وهنر در واقع احساسات الیف را از یکی به دیگری فایض می نماید ، اینست که از ضروریات زندگی شمرده می شود و هر چه فیضش عام تـر بـاشد بزرگتر است .
***
مبنایه دیانت به عقیده گویو همان ربط را اتصال انسان است به جهت و بنای زمان ، یعنی رابطه انسان با جامعه کوچکی که در آن زیست می کند به واسطه دیانت تبدیل میشود به رابطه با جامعه بزرگتری که هرچه بسطش بیشتر باشد بهتر است ، در واقع دیانت جهت جامعه کل بشر است ، بلکه رابطه بشر به کل جهان و به میدا وحقیقت آنست ، پس دین باید یکی باشد . آنچه مایه اختلاف مردم در دیانت شده است ، احکام و افسانه ها و آداب مناسکی است که با دیانت همراه کرده و آنها را لباس حقیقت قرار داده اند ، و اینکه کویر می گوید : آیندگان بیدین خواهند بود به این معنی است که این لباسها که بر حقیقت پوشانیده اند باید از میان برداشته شود ، و از این جهت میان مردم اتحاد دست میدهد و یکی از موجبات بزرگ جنگ وجدال مرتفع گردد ، به عبارت دیگر ، از بیدینی آینده آن قسم که گویو در نظر دارد حقیقت و مرتبه اعـلای دین و تمدن را میخواهد ، زیرا حقیقت دین که هیچگاه باطل نمیشود آنست که . شخص از ظاهر به باطن متصل گردد . آنکه مایه نفاق است نشریات دین است و چون چشم بصیرت مردم باز شود مغز را که یکی بیش نیست ، و همان حکمت و عرفان است می گیرند و قشرها را دور می اندازند .
از فلسفه گویو به این کلیات باید اکتفا کنیم که هر چند تحقیقات بسیار دلکش است این مختصر بیش از آنچه گفتیم گنجایش ندارد.
- ↑ Emile Littré
- ↑ Ernest Renan
- ↑ Souvenirs d'enfance et de jeunesse
- ↑ Avenir de la science
- ↑ Dialogues et fragments philosophiques
- ↑ Examen de conscience philosophique
- ↑ Vie de Jésus
- ↑ Hippolite Taine
- ↑ L'Intelligence
- ↑ Charles Renouvier
- ↑ Lafoi
- ↑ Phénoménes
- ↑ Nouménes یا La chose en soi
- ↑ Rep ésentations
- ↑ L'Absolu
- ↑ Relatif
- ↑ Relation راین عقیده را نسبیت Relativité می گویند.
- ↑ Sujet et objet
- ↑ priori
- ↑ Personnalié
- ↑ Statique
- ↑ Le Devenir
- ↑ Succession
- ↑ Finalité
- ↑ Causalité
- ↑ Dynamique
- ↑ Impératif catégorique که در فلسفه کانت بیان کرده ایم.
- ↑ Alfred Fouillée
- ↑ رای وجوب رابطه علت و معلول را که در نتیجه آن عمل انسان موجب می شود، به فرانسه determinisme می گویند و اختیار همان است که liberté میخوانند.
- ↑ به فرانسه Liberté d'indifférence یعنی در عمل میان شقوق مختلف که پیش می آید تفاوتی نگذارند و یکی را به دلخواه اختیار کنند.
- ↑ idees
- ↑ البته خوانندگان ما مورتی را که اصطلاح حكما و به معنی حقیقت اشیاء است با صورتی که عامه وشعرا در مقابل معنى وحقیقت استعمال می کنند ، اشتباه نخواهند کرد که بکلی متباین بلکه متضادند، وما اینجا چون صوری می گوئیم مقصود منتسب به صورت به اصطلاح عامه است وچون صورت وصور می گوئیم به اصطلاح حكما است .
- ↑ Matérialistes
- ↑ Spiritualistes
- ↑ Idéalistes
- ↑ Idées forces
- ↑ Sociologie
- ↑ Déterminisme
- ↑ Déterminé
- ↑ Causalifté
- ↑ Cause
- ↑ Liberté
- ↑ Idéal
- ↑ در پایان بیان فلسفه نیچه به این فقره اشاره کرده ایم .
- ↑ La liberté et le détérminisme
- ↑ Psychologie des idées - forces
- ↑ Le Morale des idées forces
- ↑ L'avenir de la métaphysique
- ↑ Jean Marie Guyau
- ↑ Morale sans obligation in sancion
- ↑ L'irreligion de L'avenir