فصل چهارم: حکمای انگلیس
فصل چهارم
حکمای اروپا در نیمه دوم سده نوزدهم
حکمای انگلیس
بخش اول
جان استوارت میل
«جان استوارت میل»[۱] پسر و جمز میله است که در فصل سوم از باب اول مختصری از او گفتیم در ۱٨٠٦ زاده ، و پدرش او را کاملا مطابق سلیقه خود پرورش داد ، به مدرسه اش نفرستاد وخود متکفل تربیت ارشد، وجز علوم چیزی به او نیاموخت ، در سه سالگی به آموختن زبان یونانی آغاز کرده و درده سالگی کتابهای افلاطون را می خواند و باقی معلوماتش هم به این نسبت بود . وهمه کس عجب دارد که چگونه قوای بدنی و دماغی او تاب این همه فشار آورد در هنده سالگی وارد خدمت کمپانی هندوستان شد ، وامر معاشش تأمين گردید . در بیست سالگی خود متوجه شد که تعلیمی که دریافته پر خشك بوده و پرورش دل نیز مانند پرورش دماغ لازم است ، پس به شعر وادب وموسيقى ومانند آن پرداخت، وحکایت کرده اند که فطرتی بسیار سلیم داشت و نهایت خوش قلب و با محبت بود . چون کتـاب فلسفه تحقیقی اگوست کنت را مطالعه نمود به او معتقد شده، و از کسانی بود که از او دستگیری مالی کرد ، گذشته از کار های اداری برای روزنامه ها و مجلات مقالات می نوشت و در مباحثات سیاسی کشور خود دخالت نیز می کرد ، در چهل و پنجسالگی متأهل شد و نزديك به شصت سالگی به نمایندگی ملت منتخب گردید. اما از هیچ حزبی تبعیت نکرد و فقط موافق نظر و سلیقه خودسخن میگفت و کار می کرد، به این واسطه در نمایندگی ملت دوام نیافت ، اما همواره در بهبود احوال عامه خاصه کارگران اهتمام میورزید، همه عمر به کارهای علمی اشتغال داشت ، اما به تدریس نپرداخت ، در ۱۸۷۳ در گذشت و نوشته های بسیار در فلسفه وسياست وفنون مرتبط به آنها از خود به یاد کار گذاشت ، که از جمله کتاب بزرگی در منطق ، وهمچنین تصنیف مهمی در علم اقتصاد و ثروت ملل می باشد و سرگذشت زندگانی خود را هم در کتابی مدون نموده است.
***
از آغاز زمانی که اروپائیان دوره تحقیقات علمي وحكمتي را تازه کردند، دانشمندان انگلیس شیوه خاص و نکته سنجی مخصوص داشتند . به عمل نزديك بودند، و حس و تجربه را بنیادعلم تشخيص کرده بودند، فرانسیس بیکن که خلاصه ای از تحقیقات اورا در نخستین جلد این کتاب باز نموده ایم در سده شانزدهم سرسلسله این حکما بود در سده هفدهم لاك ودرسد: هیجدهم هیوم به همان روش به تحقیقات حکمتی پرداختند، و به مجملی از نتایج نکته سنجی های ایشان در جلد دوم اشاره کردیم، در سده نوزدهم استوارت میل آن تحقیقات را به کمال رسانید و از مطالعات خود کتابی در منطق تدوین کرد ، و در مباحث روان شناسی هم عقایدی اظهار نمود که در واقع مبنای منطقار است ، در اصول اخلاق نیز بیاناتی دارد که با همان شیوه خاصی که مذکور داشتیم متناسب است ، در سیاست وعلم اقتصاد هم تصنيف ها کرده است ولیکن ما توجه خود را بیشتر به حکمت نظری او معطوف کرده و نتیجه تحقیقاتش را در آن باب با کمال اختصار گوشزد خواهیم نمود.
***
بنياد فلسفه استوارت میل همان نکته است که وسیله انسان در تحصیل معلومات همانا حس و تجربه است .
در علم به جزئیات همه متفقند که وسیله اش حس است ( به قول قدما حس ظاهر وحس باطن) علم به کلیات راهم که معمولا کار عقل میدانند استوارت میل منتسب به حس مي ی کند و می گوید : آنچه را ادراك كلیات می گویند نیست مگر جمع وتر کیپ معلومات جزئی که به حس و وهم برای ذهن حاصل میشود ، و اگر بخواهیم به اصطلاح قدما سخن بگوئیم آن معلومات جزئی به وسیله حس و وهم دریافت میشود ، و به وسیله حافظه و خیال در ذهن می ماند ، وقوة متصرفه و متخیله آنها را باهم جمع و ترکیب می کند ، و این جمع و ترکیب بر طبق قواعد آن عملی از ذهن صورت می گیرد که اروپاییها به اصطلاحی در آورده اند که ما «تداعی معانی»[۲] ترجمه کرده ایم. پس درواقع تعقل جز جمع معانی چیزی نیست.
قواعد تداعی معانی یکی قاعده مقارنه ومجاورت است . یکی قاعده مشابهت.
قاعدة مقارنه ومجاورت اینست که ، چون دو چیز مقارن یکدیگر یا نزديك به یکدیگر در زمان ومكان به ادراك ذهن در آمدند ، ذهن هرگاه یکی از آنها را درمی یا بد دیگری را بیاد می آورد .
قاعده مشابهت اینست که ، ذهن از ادراك چیزی چیز دیگری را که شبیه به آنست به یاد آورد ؛ واضداد هم در حکم متشابهانند. زیرا دو چیز تا باهم از جهتی اشتراك نداشته باشندمتضاد نخواهند بود.
این عمل ذهن که از چیزی به واسطه مجاورت یا مشابهت چیز دیگر را به یاد می آورد ، یعنی وقوع این جمع و ترکیب یا به اصطلاح جدید این تداعی معانی به واسطه تکرار یا به واسطه شدت تأثير، قوت وضعف می پذیرد یعنی هر گاه دوچیز مجاور یا مشابه مکرر با هم ادراك شدند ، تداعی آنها نسبت به یکدیگر قویتر و سریع تر خواهد بود، همچنین هر گاه در چیز مشابه یا مجاور در ذهن تأثیرشان شدید بوده است یکدیگر را زودتر تداعی می کنند. چون این فقره را دانستیم می گوئیم: به عقید: استوارت میل دو امر که بنیاد علم انسان بلکه بنیاد وجوداست ، و بر حسب ظاهر از آن مسلم تر چیزی نیست ، شبهه وفریبی است که برای انسان از تداعی- معانی دست میدهد ، یکی ادراك نفس و شخصیت خود : یکی ادراك جهان ، یعنی چیزهایی که غیراز نفس خود به وجود آنها قائل است به شرح ذیل :
ادراك نفس وشخصيت عبارت از اینست که : محسوساتی در ذهن وارد میشود و در حافظه میماند و ذهن آن احساسات گذشته راجمع مي کند ، و امکان وقوع آنها را در آینده نیز به نظر می گیرد ، و از این جمع و تركيب امر واحدی توهم می کند که آن را «من» می نامد ، و نفس وشخصیت خود می پندارد .
ادراك وأشياء خارجی هم نتیجه تداعی معانی، یعنی جمع و ترکیب احساسات است، چون ذهن آنچه را برار محسوس شده ضبط و ترکیب می کند ، و از آنها وجوداشياء واجسام را توهم می نماید ، و از عبارات لطيف استوارت میل اینست که ، ماده (جسم) همانا امکان دائمی احساس است .
حاصل اینکه : وجود خواه درون ذاتی وخواه برون ذاتی، امری است موهوم و آنچه مسلم است و این موهومات را صورت می دهد حس است و تداعی معانی .
از این تحقیقات نباید نتیجه گرفت که فلسفه استوارت میل مادی است ، یعنی جز ماده حقیقتی نیست ؛ بلکه امر معکوس است زیرا او به غیر از ادراك ووجدان حقیقتی قائل نیست ، و اگر درست بشکافیم حقیقت را منحصر به اعمال وحیات روح میداند.
در هر حال بنیاد عقاید استوارت میل در روانشناسی اینست که: علم فقط نتیجه حس و تجربه وقوة تداعي معاني است ، و تحقیقات او در منطق نیز برهمین بنیاد گذاشته شده است.
***
چنانکه پیش از این دیده ایم : در اروپا تاسد: شانزدهم از منطق ارسطو تجاوز نکرده بودند ، و تحقیق مهمی در آن به عمل نیاورده، جز اينكه يك مدت اهل مدرسه اوقات خود را به این مشغول داشتند که کلی آیا امر متحقق است یا فقط اسم و لفظ است ؟ در سده هفدهم فرنسیس بیکن انگلیسی و دکارت فرانسوی که هريك به وجهی تجدید کننده علم وفلسفه بودند ، درباره منطق عقایدی اظهار نمودند و آن را برای کسب علم تقریبا بیحاصل دانستند ، و چنانکه در جلد اول این کتاب باز نمودیم ، هريك از ايشان روش خاصی برای معلوم کردن مجهولات پیشنهاد نمودند ، روش بیکن مبنی بر استخراج کلیات از جزئیات بود ( تجربه واستقراء)[۳] ودرعلوم طبیعی به کار می رفت. و دکارت بیشتر به روش علوم ریاضی و تعقلی (قياس و استنتاج[۴]) توجه داشت پس از بیکن و دکارت دانشمندان اروپا بی اعتنایی آن دو حکیم را نسبت به منطق یکسره سزاوار ندانستند و باز در این فن تصانیفی با ترك حشو وزاید پرداختند ودانش پژوهان از فرا گرفتن قواعد منطق خود را بی نیاز نپنداشتند ، ولیکن در ابواب این فن به جز تهذيب وتاخيص تجددی به عمل نیاوردند . آنچه را هم كانت و هگل به نام مباحث منطق در تحقیقات خود آوردند ، چنانکه دیدیم در واقع چندان ارتباطی به منطق نداشت بلکه در متن فلسفه بود . در سده نوزدهم محققان انگلیسی اعتنای خاصی به فن منطق نشان دادند ، ودراین فن تصانیف چند به ظهور رسید . از آن میان کتاب منطق استوارت میل دارای حیثیت مخصوص است از آن رو که تمام مباحث این فن را که به راستی شایان دقت است روشن و منقح ، و در ضمن نکته سنجیهای تازه هم کرده ، و تکمیل و تتمیم نیز درفن به عمل آورده است . وما در آن قسمت از تحقیقات او که با گفته های پیشینیان موافق است ، چندان وارد نشده به بعضی از مطالب او که تازگی دارد اشاراتی به اجمال خواهیم کرد .
می دانیم که منطق ، علم به علم است یعنی علم به این که انسان چگونه علم پیدا می کند، وجه میشود که برامری به یقین می رسد ، به آن عبارت دیگر علم دریافت حقیقت است و حقیقت را انسان به اندیشه عقلی خود در می یابد ، ومنطق راهنمای اندیشه است . چون اعمالی که عقل برای دریافت حقیقت می کند باید اطمینان به درستی حاصل شود ، یعنی معلوماتی که به دست می آید باید مـدلـل ومبرهن گردد . پس عقل بر درستی آن معلومات باید برهان بیاورد ،ودرستی ر نادرستی برهان به منطق تشخیص می شود که علم به چگونگی استدلال عقلی است .
علم و برهان به عبارات ادا می شود ، خواه آن عبارات به لفظ در آید یا فقط در ذهن باشد، و آن عبارات احکامی است که ذهن در باره امور واشياء می کند و آن احکام را قضا یا می نامیم .
چیز ها راموری که در باره آنها به وسیله قضایا به اثبات یا به نفی حکم می کنیم هر يك به نامی خوانده می شوند ، و بنا بر این قضیه جمع کردن نامی است به نامی که یکی را موضوع و دیگری را محمول می خوانیم ، و آنها را به وسیله ادات ربط به یکدیگر مرتبط میسازیم .
در این مورد استوارت میل تحقیق می کند در اینکه ، نامهایی که ما موضوع و محمول قضایای خودمیسازیم، آیا نام اشیاء وامورند با نام تصورهایی است که ما از اشیاء و امور داریم ؟ زیرا حكما را دیده ایم که بعضی به این عقیده و بعضی به آن عقیده اند، و عقیده ای که خود او اظهار می کند اینست که نام اشیاء و امورند نه نام تصورات ور مثال می آورد که و وقتی که من می گویم خورشید روز را می سازد البته مقصودم این نیست که تصور ذهنی من از خورشید تصور ذهنی مرا ازروز میسازد ، زیرا اگر چنین بود معنی عبارات این میشد که تصور خورشید در ذهن من سبب تصور روز است.
حقیقت این امر هرچه باشد منشأ عقيدة استوارت میل در این ادعا آنست که به تصورات کلی عقلی معتقد نیست ، نظر به همان که گفتیم که جز حس و تجربه چیزی را مایه علم نمی پندارد، و آنچه را عموما كليات ومعقولات می خوانند. از مجموعه ای از احسـاسـات و تأثرات و تخیلات می داند و الفاظی را که حكما مشعر بر تصورات کلی می دانند اوعبارانی می شمارد که خصایص افراد بسیار را به اجمال و به لفظ اندك ادا می کنند.
پس از تحقیق حال نامها که در قضا یا موضوع و محمـول واقع می شوند، و ذکر انواع و اقسام آنها که تعرضش را ما اینجا لازم نمی دانیم ؛ می آید بر سر اینکه نامها برچه چیز وجـه امـور تعلق می گیرند و به عبارت دیگر، مبحث مقولات را پیش می کشد و در این مبحث نیز روش تازه اختیار می کند، ومقولات ده گانه ارسطو را کنار می گذارد که این تقسیم هم نقص دارد هم زیاده و با شرط و بسطی که درخور این مختصر نیست ، به اینجا می رسد که امور واشياء از به مقوا، بیرون نیستند ، یا ذواتند یا صفات یا احـوال نفس . ذوات نفوسند و اشیاء ، صفات احوال کمی یا کیفی یا اضافی هستند که در اشياء مشاهده میشوند ، احوال نفس احساسات و عواطف و ارادات افکارند . به عبارت دیگر نام، با نام ادراك كننده است ، با نام ادراك شونده ، با نام نسبتهایی میان ادراکات از مشابهت و مباينت ومقارنه و تعاقب ومانند آنها.
در باب قضایا هم اینکه بعضی گفته اند ، حمل تصـور ومفهومی است بر تصور ومفهوم دیگر ، و بعضی گفته اند، تطبیق معنی لفظی است بر لفطی دیگر، یا تصدیق بر این که موضوع از نوع محمول است درست نیست ، قضیه همانا تصدیق مثبت یا منفی است، بروجود حادثه ا در حادثه دیگر یا مشابهت آنها با مقارنه و تعاقبشان بر یکدیگر ( ترتیب زمانی و مکانی) یا علت و معلول بودنشان نسبت به یکدیگر (مقصود از حادثه هر امری است که به مشاهده انسان در می آید زیرا جز حوادث[۵] چیزی به مشاهده و ادراك انسان در نمی آید).
وقضایا در قسمند ،ذائي وعرضي . قضية ذاتی آنستکه ذات یعنی حقیقت وماهیت چیزی را مشخص می کند، مانند اینکه بگوئیم گیاه جسمی است نمو کننده وقضية عرضی آنست که عرضی از عوارض چیزی را معلوم میسازد. مانند اینکه بگوئیم: گیاه سبز است. پیشینیان در علم به قضایای ذاتی اعتنای تام داشتند، و قضایای عرضی را تا چیز می شمردند ولیکن اگر درست بنگری مطلب به عکس است ، و قضیه ذاتی مجهول را معلوم نمی کند ، زیرا که در این نوع قضیه محمول عين موضوع است ، وفقط معني موضوع را بیان می نماید ومعلوم تازه به دست نمی دهد ، چنانکه در مثال فوق جسم نمو کننده همـان معنی لفظ گیاه است ، و از آن عبارت معلومی درباره گیاه به دست نمی آید ؛ اما وقتی که می گوئیم : گیاه سبز است چیزی افاده کرده ایم که در معنی لفظ گیاه نیست . از این رو استوارت میل قضایای ذاتی را قضایای لفظی می خواند و در علم سودمند نمیداند ، و معتقد است که ملت بزرگ در اینکه منطق در نزد پیشینیان بیحاصل و بی نتیجه مانده ، وعلم را ترقی نداده است همین است که آنان اهتمام خـودرا همه به قضایای ذاتی که قضایای لفظی هستند متوجه کرده بودند ، و قضایای عرضی را که در واقع قضایای معنوی هستند ، و در آنها محمول علمی در باره موضوع افاده می کند قابل اعتنا نمی دانستند.
بنابر آنچه درباره قضایای ذاتی و عرضی گفتیم ، دانسته می شود که ؛ در کسب علم حدود چنانکه منطقیان بیان کرده انداهمیت ندارد، چرا که آنها قضایای ذاتی می باشند ، وقضية ذاتی در واقع ترجمه لفظ است وحقیقت چیزی را معلوم نمی کند ، به علاوه آنچه منطقیان حد تام می نامند به راستی حد نام نیست ؛ زیرا حد تام در نزد آنان تر کیب جنس وفصل است ، مثلا در حد انسان می گویند ، حیوان ناطق اما اگر احیانا چهار پائی یا مرغی یافت شود که ناطق باشد ، آیا می توان او را انسان گفت ؟ پس اگر بخواهیم تعریفی از انسان بکنیم که نزديك به تمام باشد ، باید علاوه برحد اورا وصف هم بکنیم و بسیاری از عوارض را نیز یاد بیاوریم و بگوئیم ، حیوان ناطق و پستانداری که بر دو پا راست راه می رود ، و در دست دارد با خواص همين، واندامش چنین است و چهره اش چنان است ، و بسیار چیزهای دیگر واگر ما به واسطه بعضی حدودی که فقط مشتمل برجنس وفصل است قانع میشویم ، و تصوری به قدر کفایت از محدود پیدا می کنیم ، به سبب سبق ذهـن وسابقه معرفتی است که به وسایل دیگر از آن دریافته ایم، وگرنه مثلا هر گاه کسی در عمر خود خر ندیده باشد ، اگر بگویند خرحیوان ناطق است ، آیا تصور صحیحی از آن حیوان پیدا می کند ؟
مقصود از این بیان این نیست که : تعریف منطقی بکلی بیهوده است . البته برای جدا ومتمایز کردن محدود از چیزهای دیگر مفید است ، ودر بسیاری از موارد برای مقصود کافی است ، تا آنجا که در فنون حد ناقتي ورسم هم مقصود را حاصل می کند ، چنانکه در علم حیوان شناسی اگر در تعریف انسان بگویند ، پستان داری که راست راه می رود غرضی که در حیوان شناسی داریم حاصل می شود ، از بیان فوق مراد این بود که در اشتباه نباشیم وچنین نپنداریم که از قضایای ذاتی حقایق اشیاء برما معلوم میشود .
و نیز باید دانست که حدود وقضايا دو قسمند ، بعضی فقط دال برمعنی لفظ محدودند ، و بعضی بر اعتقاد به موجـود ومتحقق بودن محدود نیز دلالت دارند ، مثال اول اینست که : اژدها مار بزرگی است که از دهانش آتش بیرون می آید . مثال دوم خفاش موشی است که پرواز می کند، وجود این دو قسم قضیه به صورت ظاهر تفاوتی ندارند باید برحذر بود ، زیرا اگر متوجه نباشیم که قضیه اول فقط ترجمه لفظ اژدها است و دلیل بروجود آن نیست ، ممکن است از آن نتیجه بگیریم که قسمی مار هست که از دهانش آتش بیرون می آید ، و بایـد به یاد داشته باشیم که آنچه در برهـان سودمند است قضایای قسم دوم است .
حد وقياس ، دو رکن برهان، بلکه دو ر کن منطق می باشد که مباحث دیگر مقدمه ای برای آنها هستند . از بحثی که استوارت میل در باب حد دارد مختصری بیان کردیم ، در باب قياس هم بحث مفصلی نموده مجملش اینکه کسانی که قیاس را معتبر ومفيد بقین میدانند می گویند ، ازيك قضيه کلی مسلم یعنی مقدمه کبری در باب يك امر جزئی( حداصغر ) که بودنش در تحت آن کلی بواسطة مقدمة صفری مسلم شمرده میشود نتیجه یقینی می گیریم ، کسانی که قیاس را بیفایده می دانند، می گویند : اگر بودن صغری در تحت کبری مسلم است ، پس قیاس یا مصادره به مطلوب است ، با تکرار امر معلوم است نه استخراج مجهول . مثلا در این قیاس که «جهان متغیر است و هرچه متغیر است حادث است ، پس جهان حادث است، لفظ حادث عبارت دیگری است از معنی متغير؛ ومثل اینست که گفته باشیم ، جهان حادث است، پس حادث است ، و در مثل ابن قیاس که « هر انسانی میرنده است ، و فلان انسان است پس میرنده است ، در صورتیکه فلان هنوز نمرده است ، تا معلوم شود که هر انسانی میرنده است چگونه می توانیم چنین حکمی بکنیم ! و از کجا معلوم که فلان هم خواهد مرد ؟
استوارت میل می گوید : راست است که قیاس آن اندازه که منطقیان مهم دانسته اند در معلول کردن مجهـولات اهمیت ندارد ، وليكن اعتراض مخالفان هم وارد نیست و اشتباه از این است که طرفداران قیاس معتبر بودن مقدمه کبری را درست موجه نکرده اند. و در این باب نظر حکیم انگلیسی مبتنی بر همان بی اعتقادی است که به تصورات و تصدیقات کلی و عقلی دارد ، ومنشأ علم را منحصر به حس و تجربه میداند و می گوید کمتر وقتی است که ما از کلیات بـه جزئیات پی ببریم ، بلکه به عکس است . و استنباط مطالب همیشه ن جان به جزئی یا از جزئی بکلی است مثلا كودك یكمرتبه که دستش از آتش سوخت یی به حقیقت می برد ، و محتاج نیست که ترتیب قیاس برای او بدهند تا یقین کند که آتش سوزنده است ، استنباط جزئی از کلی در واقع تصدیق مشابهت آن جزئی است به جزئیات دیگری که پیش از آن تجربه شده است ، و درقی۔ اس وقتی که از کبری در باره اصغر نتیجه می گیریم ، اگر درست بنگری از کلی نتیجه نگرفته ایم ، بلکه از جزئیاتی که در ذهن ما به صورت حكم کلی در آمده است نتیجه می گیریم ، ووقتیکه حکم می کنیم فلان رنده است چون انسان است از آنست که ، افرادی را دیده ایم و شنیده ایم که مرده اند ، و فلان را هم به آنها قیاس می کنیم ، قضیه کلی در ذهن انسان به منزله کتابچه یادداشت است که استنباطات و حاصل تجربیات خودرا از جزئیات در آن کتابچه ضبط کرده است، در واقع توسل ما به قضیه کلی توقف است در میان منزلی ، برای یاد کردن از جزئیاتی که به صورت قضیه کلی در خزینه خاطر یادداشت کرده ایم و برای اینکه حکمی نکنیم که مخالف ومناقض استنبـاط سابق ، و نظری که اتخاذ کرده ایم باشد .
پس توسل به قضایای کلی ضروری نیست ، چنانکه اشخـاص هوشمند غالبا بدون توسل به واسطه یعنی قضیه ومقدمة كبرى استنباط لازم را در موقع خود می کنند ، بلی مسئله وقتی که غامض باشد بسا هست که توسل به قضیه کلی مفید است ، برای اطمینان از اینکه استنباط درست است ، چنانکه اگر کسی درباره فلان امپراطور روم بخواهد حکم به دادگری او بکند به ملاحظه ای که امپراطور روم است هرگاه مقدمه صغری و کبری ترتیب دهد به این طریق که « فلان امپراطور روم است هر امپراطور رومی دادگر است پس...» آن زمان متوجه میشود که کبرای قیاسش غلط است، چون امپراطورهای رومی چند به یادمی آورد که بیدادگر بودند، پس در می یابد که این استنباط غلط است. اعتقاد استوارت میل به حس و تجربه چنان است که مسلم بـودن بدیهیات و اولیات و اصول متعارفه را هم که دیگران به حکم عقل و فطرت میدانند ، او منتسب به حس و تجربه می کند ، حتی اصول متعارفة هندسه و ریاضیات را ، وبيان او در این باب مفصل است ، و سخن را به درازی می کشاند در هر صورت قیاس و توسل به وسط، یعنی به قضيه ومقدمة كبرى فایده عمده اش حصول اطمینان است از اینکه ، استنباط وحکمی که می کنیم موافق باشد با مقتضای عقل ، یعنی با معلوماتی که در خزینه خاطر ذخیره کردیم ، ووسيلة تحصيل علم جدید نیست و مجهولی را معلوم نمی کند و فن منطق در نزد پیشینیان بنیادش بر قیاس بوده ، و آن را منطق صوری می گویند، وقدما هم آن را آلت ومیزان درستی فکر ووسيله دوری جستن از خطا می خواندند.
پس اهتمام استوارت میل در نگارش کتاب منطق خود بر اینست که ، فن منطق را تکمیل کند ، به این وجه کـه آن وسیله تحصیل معلومات ، یعنی تبدیل مجهول به معلوم باشد و چون اوحس و تجربه را تنها منشا علم میداند ، در حصول این مقصود استقراء را که پی بردن از جزئیات به کلیات است ، برقياس مقدم می شمارد و قواعد استقراء را به تفصیل هرچه تمام تر به دست می دهد .
استقراء در واقع تعميم نتيجه تجربه ومشاهده است ، بنا بر اینکه می بینیم در طبیعت هر امری که در يك مورد حادث می شود در همه موارد متشابه نیز حادث می گردد . در واقع می توان گفت ، هر استقرائی مالش به قیاس است به این وجه که می گوئیم : مثلادیدیم که آب چون به آتش رسید آن را خاموش کرد ، و چون در امور طبیعی هر امر که در يك مورد حادث شد در همه موارد منشا به حادث میشود ، پس حکم می کنیم که : هروقت آب به آتش برسد آن را خاموش می کند .
این عقیده که هرچه در يك حال حادث میشود ، در همه احوال متشابه نیز حادث می گردد ، مارا بر آن می دارد که بگوئیم : جریان امور طبیعت قانون دارد ، و همین امر سبب می شود که برای یافتن قوانین طبیعت بکوشیم ، وحکمت طبیعی همان معرفت قوانین طبیعت است ، و برای رسیدن به این معرفت جز مشاهده و تجربه وسیله ای نداریم و مشاهده و تجربه در جزئیات واقع می شود ، واز این جزئیات نظر به بیانی که کردیم به استقرا به کلیات یعنی به قوانین طبیعت پی می بریم . بزرگترین و مهمترین قانون طبیعت ، قانون رابطه علت معلول است که محض اختصار قانون علیت می نامیم، و آن نتیجه همان قاعده با عبارت دیگری از آنست که در آغاز گفتیم که هر امری که در يك مورد حادث شد ، در همه موارد متشابه نیز حادث می گردد وجريان امور طبیعت در یکسان است، و آن چنان است که در یافته ایم که : هر امری که حادث می شود البته مقدم برار امر دیگری هست؟ امر حادث تالی او است ، چنانکه : هر گاه امر مقدم وجود باشد . امر تالی هم البته موجود می شود و گرنه نمی شود ، پس امر مقدم راعلت ياسبب یا مؤثر می گوئیم : وامرتالی را معلول یا اثر می نامیم.
درواقع هیچ امری نیست که تالى يك مقدم تنها باشد . و همیشه مجموعه ای از احوال و امور است که شرایط حتمی حدوث امر دیگر است. و آن شرایط بعضی منفی و بعضی مثبت است ، یعنی بعضی چیزها باید باشند و بعضی چیزها باید نباشند ، تا آن امر حادث شود اما شرایط منفی ، یعنی موانع بسیارند و نمی توان همه را در نظر گرفت و حاجت به ذکر آنها هم نیست .
شرایط مثبت نیز البته بسیارند ، اما در همه مورد اکثر آنهـا محل توجه نمیشوند چون حاجت به توجه به آنها نیست ، وذكر آنها همه ممکن هم نمی باشد . مثلا ، جوش آمدن آب در سماور شرطش وجود کره زمین است ، و وجود آب در کره زمین ، و در محلی که در نظر است ، ووجود سماور ووجود کسی که آب در سماور بریزد ، ووجود ذغالی که در سماور بیندازند و آتشی که بیفروزند تا گرمی از آن حادث شود ، که آب را به جوش بیاورد و همه آنچه ذکر شد هريك به جای خود شرایطی دارند که باید موجود باشند ، وموانعی که باید مفقود باشند اما همه این شرایط وموانع توجه وذکرشان نه محل حاجت ونه ممکن است ؛ اینست که اکتفا می شود به اینکه بگویند : رسیدن گرمی آتش به آب سماور علت جوش آمدن آب است .
در باب قانون علمیت و حقیقت آن بحث بسیار است ، و بعضی از آن بحثهارا استوارت میل در کتاب منطق خود پیش کشیده است ، اما ما اگر بخواهیم وارد آن بحثها شویم سخن دراز میشود ، اینقدر هست که علوم طبیعی برای همین وضع شده است که روابط مختلف علیتی که میان حوادث طبیعی هست مکشوف گردد ، و برای کشف این روابط یعنی قوانین طبیعت جزمشاهده و تجربه راهی نداریم ، واستفاده از مشاهده و تجربه همانا به استقراء است ، ولیکن مشاهده و تجربه و استقراء شرایط و ترتیباتی دارد که اگر منظور نشود مقصود به درستی حاصل نمی آید ، واشتباهات دست می دهد و به جای اینکه به علم برسیم و فایده ببریم به جهل مرکب می رسیم و زبان می بینیم ، این است که آن اندازه که پیشینیان در قواعد قیاس کاوش کرده اند ، همان اندازه بلکه پیشتر در قواعد استقراء کاوش لازم است ، و قسمت مهم کتاب منطق استوارت میل راجع به این امر است. اما ما در اینجا به تفصیل آن نمی توانیم بپردازیم و به ذکر یکی در فقره مطلب اکتفا می کنیم.
برای دریافتن رابطه علت و معلول میان در امر استوارت میل چهار قاعده اصلی به نظر گرفته است ، یکی که آن را قاعد: توافق می نامند[۶] این است که ، هرگاه حادثه ای در موارد مختلف چند حادث شود ، وهمه آن موارد در يك امر تنها اشتراك داشته باشند آن امر مشترك واحد با آن حادثه رابطه علت و معلول دارد دوم قاعده ای که آن را قاعده اختلاف[۷] میخواند اینست که هر گاه حادثه ای در يك مورد حادث شود ، و در مورد دیگر نشود ، و در این هر دو مورد اوضاع همه مشترك باشد جز يك امر که در موردحدوث بوده و در مورد عدم حدوث نبوده است ، امری که اختلاف آن در مورد تنها در آنست علت حادثه باید شمرده شود. قاعده سوم ، که آن را قاعده بقایا[۸] می نامند این است که هر گاه يك عده از امور مقدم ويك عده از امور تالی مشاهده کنیم ، و تعلق همه مقدم ها را به جز یکی با همه تاليها سه جز یکی معلوم نمائیم ، پی میبریم به اینکه مقدم باقی مانده با تالی باقیمانده رابطه علت و معلول دارد[۹] قاعده چهارم : که آن را قاعده مقارنة تغيرات[۱۰] می نامند اینست که چون دو امر را ببینیم که تمام تغیرات یکی از آنها را همواره با تغیرهای مخصوصی در دیگری مقارن است ، می توانیم آن در امر را علت ومعلول یکدیگر بدانیم .
پس از بیان این چهار قاعده استوارت میل دستور می دهد که در مواردی که علت های متعدد در کار است ، یا اینکه معلول های چند با هم مختلط شده اند ، باید برای اینکه به نتیجه برسیم به استنتاج بپردازیم ، یعنی پس از آنکه در هر يك ازعلتها و معلولها استقـراء کردیم ، و قواعدشان را بدست آوردیم، برای نتیجه مجموع آنها باید به قیاس متوسل شویم ، وجون به وسیله قياس نتیجه گرفتیم آن را به معرض امتحان بیاوریم ، و به بینیم مطابق واقع هست یا نیست ، اگر از امتحان درست در آمد استنتاج ما درست بوده، و گرنه مطلب را از راه دیگر دنبال کنیم .
استوارت میل برای تکمیل روش تحقیق در قوانین طبیعت و روابط علتها ومعلولها، ودوری جستن ازسهو وخطا دستورها و بیانات مفصل دیگر هم دارد ، ولیکن همه مبتنی بر اصولی است که اشاره کردیم ، وما در این مختصر نمی توانیم به شرح آنها بپردازیم ، از آن رو که بنای ما براین است که ، فقط اصول تحقیقات و مفتاح فهـم فلسفه هر فیلسوفی را باز نمائیم و تفصیل را حـواله به تصنیفهای خود آن دانشمندان می کنیم.
تحقیقات استوارت میل در منطق البته بحث وایراد هم بر می دارد، و صاحبنظران از بحث در آنها کوتاهی نکرده اند ، و در بسیاری از موارد که چنین می نماید که با پیشینیان مخالف است ، چـون درست بنگری می توان گفت : نزاع لفظی است و در معنی آنقدرها اختلاف ندارد، ولیکن همه کس تصدیق می کند که او از کسانی است که به منطق و روش تحقیق علمی ترقی شایان داده است ، دانشمندان دیگر هم دنباله کار او را گرفته و نقیصه هایی که در کار او بوده معلوم و مرتفع ساخته اند اما کمتر تحقیقی از او هست که با تماما درست نبوده ، و با با اندك اصلاح و تکمیلی شایستگی دقت و تأمل و کاربستن نداشته باشد. ويقينا در روش فصص علمی و فلسفی به عالم انسانیت خدمتی به سزا کرده است .
***
گفتیم که در معرفی فلسفه استوارت میل به تعلیمات او در حکمت نظری ، مخصوصا منطق اکتفا می کنیم و به تحقیقاتش در حکمت عملی نمی پردازیم ، چه بیانات او در این مباحث آن اندازه اهمیت ندارد که در این مختصر گفتگویی از آن به میان بیاوریم ، و سیاست اقتصادی او هم که بیشتر محل توجه است ، در این کتاب موضوع نظر ما نیست با اینهمه سزاوار است که به مبانی که او برای اخلاق در نظر گرفته است اشاره ای اجمالی بکنیم ، زیرا اگر حق بخـواهید اصلا ورود فلسفه برای این است که انسان تکلیف عملی خود را در دنیا تشخیص کند ، که چگونه باید زندگانی نماید و با ابنای نوع چه رفتار باید داشته باشد .
در حکمت عملی حکما بیشتر به مبانی اخلاق توجه دارند، زیرا در قواعد اخلاقي و تشخيص نيك و بد تقریبا همه متفقند ، بحثی که هست در اینست که بنیاد اخلاق چیست؟ و چرا باید حسن عمل داشت؟ ومیدانید که ارباب دیا نات وحکمای متشرع در این موضوع بیشتر بر رضای خدا ومقربان درگاه او تکیه می کنند و و ترس دوزخ وامید بهشت را موجب حسن عمل میدانند ، اما بسیاری از حکما خواه از متألهين ، خواه غیر آنان ، این عنوان را کافی نمی پندارند یا لااقل مجمل میشمارند که محتاج به تفصیل است ، پس هر کس در این باب مشربی دارد یکی ، قرب حق میجوید ، یکی کمال نفس می گوید و و این هر دو مانند ارباب دیانات امری باطنی را مأخذقرار می دهند، و آنها که وجدان درونی را منشأ نیکوکاری می دانند نیز ملحق به همان جماعتند ، بعضی هم معتقدند که ضرورت نیکی کردار محتاج به نظر به امر باطنی نیست و توجه به مصالح حقیقی دنیوی کافی است، و درضمن سیری که تا کنون در حکمت کرده ایم غالبا در احوال حكما اشاره به این باحث نموده ایم و بعدها خواهیم کرد.
اما استوارت میل در این موضوع نیز مانند کلیه تحقیقاتش مبنائي که بخاطر می گیرد حس و تجربه است ، و بنابراین مصلحت زندگانی را بنیاد اخلاق میداند ، ومعتقد است که ، حس اخلاقی یعنی داعـي انسان بر نیکوکاری امری فطری رجبلی نیست ، بلکه کسبی است و آن به تجربه است . به این معنی که انسان طالب خوشی است ، و آن را خواستار است که مایه خوشی او باشد ، پس چون هر فرد باید با افراد دیگر از ابناء نوع زندگانی کند به تجربه در می آید که خیر و خوشی او در خیر وخوشی دیگران است ، ومنافع همه مشترك است، پس خودخواهی مصلحت نیست وغیر خواهی بر آن برتری دارد.
از آنچه انسان را به غیر خواهی و نوع دوستی می کشاند ، اگر خصلتی باشد که بتوان گفت جبلی است ، همدردی است که شایدفطری إنسان باشد که از رنج غیر آزرده و از خوشی دیگران شادمیشود ، و تربیت خوب و حسن اداره کشور نیز این فقره را تایید و تقویت می کند ، و کم کم ملکه نیکوکاری در انسان پیدا می شود ، وعزت نفس وشرافت خواهی و میل به عزیز بودن در نزد دیگران ، و ترس از بدنامی و عواقب بداین حس را لطیف میسازد ، و این جمله کسبی است اما عادت که شد ، طبیعت ثانوی می شود تا کار بجایی می رسد که شخص از خوشی می گذرد ، که دیگران را خوش کند ، وفدا کاری می نماید ، و چون ملکه شرافت در شخص حاصل شد . اعتقاد راسخ می یابد که به جوانمردی باید گرائید ، و از نامردی باید گریخت و انسان بودن با بد حالی به ازخوك بودن با خوشحالی است، چنانکه عاقل بهیچ قیمت به دیوانه شدن و دانا به نادان گردیدن تن در نمی دهد.
کسانی که در فلسفه استوارت میل نظر انتقادی دارند می گویند؛ این سخنان بسیار دلپذیر اما مبنی بر پاکی فطرت و بزرگواری خود آن دانشمند است ، و اساس اخلاق نمی شود چه بسیار کسان دیده ایم که حس همدردی ندارند، بلکه از آزار دیگران شاد و از خوشی آنان آزرده می شوند ، خودخواهی ایشان به کمال است و از غیر خواهی بویی به مشامشان نرسیده است . در امور اجتماعی مشرب استوارت میل متمایل به آزادی است، افراد باید در زندگانی مختار باشند تا استعداد خود را بتوانند بروز بدهند ، اما در هیئت اجتماعيه فشار و تضعیتی که از ملاحظه ورعايت افکار عامه بر آزادگان وارد می آید، غالبا سخت تر از استبدادحکومت است ، راست است که عامه از خودرأی ندار ندوتابع افکاری هستند که مربیان و قائدان به ایشان القا می کنند ، ولیکن درد اینجا است که عامه غالبا کسانی را به رهبری اختیار می کنند که در عالم انسانیت چندان از خودشان برتر نیستند ، با اینحال افکاری در میان ایشان غلبه می کند که احساسات لطیف اهل دل را خفه می سازد، ومانع بروز وظهور آنها میشود و ترقی عالم انسانیت متوقف و بطنی می گردد.
بخش دوم
چارلز داروین
«داروین» با آنکه از دانشمندان صاحبظر است از فیلسوفان شمرده نمی شود ، بلکه از علمای علوم طبیعی است ، ولیکن تحقیقات علمی او منتهی به نظری شده که معروف به رأی داروین می باشد . و آن یکی از مهمترین نظریاتی است که در علم به ظهور رسیده . و از اصول مبانی فلسفه شده است . بنابراین آن را بایدا گرهمه به اجمال هم باشد بشناسانیم که تا آن شناخته نشود به فلسفه امروزی به درستی پی برده نخواهد شد . از این گذشته رأی داروین در دنیا غوغا کرده، . آوازه آن به گوش مردم ما نیز رسیده ، وموضوع بحث هم گردیده است . ولی آن اندازه که ما آگاهیم تا کنون برای دانش پژوهان ما بیان وانی و روشنی از آن نکرده اند، از این رو کمال مناسبت بلکه لزوم دارد که ما به این کار بپردازیم .
***
«چارلز داروین»[۱۱] در سال ۱۸۰۹ در انگلستان زاده، و در آغاز عمر علم پزشکی وسپس علم دین آموخت ، اما نه به عمل پزشکی شوق داشت نه به ادای وظائف کشیشی راغب بود ، بلکه چون آگاه شد که یکی از کشتیها سفر دور دنیا در پیش دارد برای سیاحت جهـان از مسافران آن کشتی شد ، وچندین سال دریا ها و خشکیها پیمود و مطالعات علمی به عمل آورد ، ومخصوصا در چگونگی خلقت واحوال گیاهها و جانوران کنجکاوی کرد . وچون ازسیاحت به کشور خویش بازگشت بیش از بیست سال هم در مشهودات خود که یادداشت کرده بود ؛ تأمل و تفکر و تحقیق نمود ، و نظری که معروف برای داروین است در ضمن این مطالعات برای او پیش آمد ، و در پنجاه سالگی کتابی منتشر ساخت به نام «منشأ انواع»[۱۲] که از تصنیفهای مشهور دنیا شده است ، و بنیاد رأی داروین در آن کتاب گذاشته شده وپس از آن تصنیفهای دیگر نیز کرده و تحقیقات خود را تکمیل و تصحيـح نموده و تا آخر عمرش که هفتادر سه سال بوده به کارهای علمی اشتغال ورزیده ، و در سال ۱۸۸۲ در گذشته است.
چون بیانی که از رای داروین می خواهیم بکنیم برای تکمیل سیر حکمت در اروپا است ؛ هرچند در طی مجلدات این کتاب به اصول مسائل علمی که مبانی فلسفه را منقلب ساخته است اشاره کرده ایم باز مناسب میدانیم در این موقع که نزديك به انجام کار شده ایم باد آوریهایی در این باب بنمائیم .
چنانکه در آغازجلد دوم این کتاب گفته ایم ، نخستین و مهمترین امری که فکر صاحبنظران را در علم و حکمت به سوی تجدد کشانید بطلان هیئت بطلميوس ومبدل شدنش به هیئت کپرنيك بود ، وکارهای دانشمندان چند به خصوص کپلر و گالیله آن را تکمیل نمود و در نتیجه آن تحقیقات دانسته شد که صورت و هیئت جهان بکلی غیر از آنست که پنداشته بودند . عالم خلقت به صورت يك پياز تو برتری در بسته چنانکه تصور کرده بودند نیست ، افلاکی که مانند پوستهای پیاز روی یکدیگر فرض کرده بودند وجود ندارد ، وستاره ها در فضا معلق می باشند زمین مرکز عالم نیست ، بلکه خورشید مرکز استم آنهم نه مرکز کل جهان. زیرا که معلوم نیست مرکز جهان کجا است؟ و آیا مرکز و محیطی دارد یا ندارد ؟ خورشید مرکز عده ای از کرات است که به گرد او می چرخند ، واز او کسب روشنایی و گرمی می کنند. رزمین نیز یکی از آن کرات است ، ومدار گردش آنها هم دایره نیست بلکه بیضی است ؛ وقواعد حرکت آنها نیز به دست آمد ، و معلوم شد جهان آن اندازه که ما می بینیم ومیفهمیم ازعد: بسیاری از کرات مانند خورشید تشکیل شده ، که خورشید یکی از آنها است و آن دیگرها نیز شاید مانند خورشید هريك ستارگان کوچکتر تابع خـود داشته باشند ، که آن خورشیدها ستاره های ثابت نامیده شده ، وستاره های کوچکتر که تابع آنها می باشند و دور آنها می چرخند ، سيارات نام دارند و بعضی از سیارات هـم کـراتی دارند کوچکتر از خودشان که بر گرد آنها می چرخند ، چنانکه کره ماه بر گرد کمر زمین می چرخد ، و بنابراین مشابهت به سیارات کوچکتری که بر گرد سیارات بزرگتر می چرخند قمر نام نهاده ایم[۱۳] و اختلاف عالم علوي وعالم سفلی حقیقت ندارد ، وكون وفـاد در سراسر جهان حکم فرما است.
و نیز به واسطه مسافرتهای زمینی و دریایی بسیار که از هر سو در روی زمین واقع شد ، دانستند که : دریاها گودال هایی هستند درسطح کره زمین، که از آب پر شده اند و کره آبی که بر کره خاك احاطه داشته باشد وجود ندارد ، و دریاها و اقیانوس ها همه جزء کره زمین می باشند يعني يك كره زمین است که بعضی از نقاط سطح آن خاك است، و بعضی آب . و کم کم دانسته شد که هوای محیط بر کره زمین هـم وزن و سنگینی دارد ، و بر سطح زمین وهرچه روی آن هست فشار می آورد . وهمچنین اجزای زبرین هوا براجزای زیرین فشار دارند . و اندازه وزن هوا را معلوم کردند ، ومیزان فشارش را به دست آوردند ، و دانسته شد که بسیاری از امور که پیشینیان آن را بامتناع خلاء توجیه کرده بودندمنتسب به فشار هوا است، و هر فضای در بسته را می توان از هواخالی کر دو امتناعی از خلاء نیست ، و نیز فهمیده شد که کره آتش که وجودش را پیشینیان بر بالای کړه هوا قائل شده بودند ، بی حقیقت است . و آتش جز آنچه از احتراقات مواد روی زمین حادث می شود وجـود ندارد ، واگر کره آتشی بخواهیم بیابیم همان کره خورشید است ، و کره هوا پرده ایست از جسم بخار ما نندی که بر سطح زمین احاطه دارد، و جزء کره زمین است و بالا بودنش به واسطه سبکی است، و سبکی و سنگینی اجسام به سبب میل بعضی به بالا و بعضی به پائین نیست ، بلکه میل به بالا و پائین به واسطه سبکی و سنگینی است ، وگر نه جسم چه خاکی چه آبی چه هوایی چه آتشی هر چه باشد میل به سوی مرکز زمین دارد ، وزن آنها به واسطه فشاری است که از این میل به مرکز حادث میشودجز اینکه اجسام به واسطه تخلخل وتكاثفشان در میل به مرکز فشارشان کم و بیش است ، آنها که متكاثف ترند سنگین ترند وفشارشان شدیدتر است ، واز این رو بیشتر از آنها که متخلخلند به مرکز نزديك ميشوند و بنابر این زیر واقع می شوند و آنها که سبکتر یعنی متخلخل ترند روی آنها قرار می گیرندوطبایع چهار گانه که قدما فرض کرده بودند معنی ندارد، واین مطالب همه به تجربه ومشاهدة ودليل و برهان ثابت ومسلم گردید.
پس از آنکه این معلومات اساسی از هیئت عالم به دست آمد، نیوتن به عرصه رسید و او گذشته از اکتشافات مهم و ترقیاتی که به رياضيات وطبیعیات داد معلوم کرد که گردش مـاه بر گرد زمین ، منشأش همان امری است که اجسام روی زمین را به سوی مرکززمین میل میدهد ، و از اینجا پی برده شد به اینکه حرکات زمین و سیارات دیگر برگرد خورشید منشائیدارد نظیر منشاء حرکت ماه وميل اجسام دیگر به مرکز زمین یعنی خورشید برای سیارات مانند زمین است برای ماه به عبارت دیگرزمین وسيارات دیگر همه مایل به مرکز خورشیدند و گردش آنها برگرد خورشید از این سبب است ر این حالت را نیوتن به این عبارت کلیت داد که گوئی اجسام همه جاذب ومجذوب یکدیگرند[۱۴] وقواعد این جاذب ومجذوبی را هم کشف کرد که اجمالا اینست که اجسام هرچه متكاتف تر و جرمشان بیشتر است . بیشتر یکدیگر را جذب می کنند ، و هرچه فاصلهٔ آنها از یکدیگر بیشتر باشد قوه جاذبه اثرش کمتر میشود ، وما در اینجا از تفصیل این مطالب خودداری می کنیم تا سخن پر دراز نشود. تا اینجا نظر به این بود که اوضاع کنونی هیئت عالم شناخته شود ، سپس کم کم به این فکر افتادند که اوضاع پیشین چگونه ومبدأ ومنشاء اوضاع کنونی چه بوده است . در این موضوع كانـت فيلسوف آلمانی که در جلد دوم این کتاب شناختید ، و لاپلاس[۱۵] منجم و ریاضی دان فرانسوی از روی قرائن و اماراتی عقیده در تکوین عالم اظهار کردند، وعلمای زمین شناسی دنباله آن را راجع به احوال کړه زمین آوردند ، وخلاصه آن اینست که : کره زمین در اصل پاره ای بوده که از خورشید جدا شده وهنگام جدا شدنش مانند سایر مـواد خورشید مشتعل وجوشان بوده ، و کم کم گرمی او تخفیف یافته و قشری در سطح آن تشکیل شده ، و در اثنای تشکیل یافتن این قشر گودالها در آن صورت گرفته و بخارهایی که به واسطه سردی آب می شدند آن گودالها را پر کرده و دریا ها را ساخته اند و آن قشرچین ها خورده از آن رو کوهها و دره ها حادث گردیده است ، و سیارات دیگر نیز منشأ دارند ، چنانکه عالم خورشیدی در آغاز يك توده واحد بوده ، و کم کم در ظرف میلیونها سال سيارات واقمار از آن جدا شده و به حالت کنونی در آمده اند ، وهسته مرکزی که از آن باقی مانده همین خورشید است ، وچون علمای زمین شناسی معرفتشان به احوال اوضاع سطح زمین و درون آن بسط یافت ، از اینکه احوال زمین را دائما در تحول و تغییر دیدند ، پی بردند به اینکه کره زمین از آغاز حالت کنونی را نداشته است وقتی بوده که گیاه وجانوری در آن ظهور یافتن وزیستن نمی توانست کم کم ارضاع برای حیات مساعد شد و درخت و گل و گیاه روئیده ، و جانوران به عرصه آمدند و همواره احوال در تغییر بود و انواع مختلف جانوران ظهور کرده ، ومدتی زیسته سپس نسل آنها منقرض شده را نواع دیگر ظهور نموده اند ، تا سرانجام نوع بشر پیدا شده است ، و این مطالب نیز همه از روی شاهد و بینه به نبوت رسیده و مسلم گردیده است و ما به تفصیل و بسط آنها نمی پردازیم ، چه شرحش طولانی و از موضوع بحث این کتاب بیرون است ، و باید در کتابهای فنی جست .
ازهمه این مطالعات برای فیلسوف این عقیده و نظر پیش می آید که این عالم از روز نخست چنانکه امروز میبینیم خلق نشده ، در آغاز امری ساده ومتشابه بوده ولی ما به واستعداد تنوع واختـلاف داشته ، و کم کم از حال سادگی و یکسانی بیرون آمده، و این طول و تفصیل را پیدا کرده است چنانکه بعدها به آن اشاره خواهیم کرد.
***
پس از یادآوری این مطالب اينك موقع آن رسیده است که از رای داروین گفتگو کنیم، که اهمیت تأثیرش در علم و حکمت نسبت به عالم حیات ، مانند اهمیت تأثیر نظریات کپرنيك و نيوتن نسبت به کلیه عالم خلقت بوده است ، و برسبیل مقدسه گوئیم :
بحث در اینست که انواع واصناف مختلف از موجودات جاندار نباتی وحیوانی که در آب و خاك وهوای کره زمین دیده میشود، آیا از بدو خلقت چنانکه امروز می بینیم به وجود آمده اند؟ یا در آغاز قسم دیگر بوده به تدریج تحول یافته و به صورتهای کنونی منتهی شده است؟
نا نزديك به دویست سال پیش یعنی تا حدود نیمه سده هیجدهم کسی چنین مسئله ای طرح نکرده بود ، انواع وأصناف موجودات را میدیدندوچنین میدانستند که ، خداوند در آغاز خلقت قالبهایی برای انواع مخلوقات ریخته ، و آنها را همین قسم خلق کرده و از آن پس تغییری در احوال آنها دست نداده است. انواع مختلف گیاه وجانور به نوع خود محفوظ رباقی هستند، وفقط افراد و اشخاص به مقتضای قانونی که مشیت الهی مقرر داشته است می زایند ومی میرند، جز اینکه گاهی هم ازمسخ بعضی از حیوانات با افراد بشر یا انقراض بعضی از انواع یا اصناف سخن می رفت ، ولیکن درستی و نادرستی آنسخنان معلوم نبود ، و در هر حال این گفتگو ها ربطی به مباحث علمی نداشت .
از بعد از نیمه سده هیجدهم کم کم برای بعضی از دانشمندان این نظر پیش آمد که . شاید در انواع و اصناف تغییر دست میدهد ، و از نوعی به نوعی متحول می شوند. این نظر از آن روپیش آمد که ارباب علوم طبیعی به احوال موجودات جاندارو انواع واصناف و چگونگی آنها احاطه یافتند ، و به نکاتی پی بردند که منشأ این فکر شداز جمله اینکه ، دیدند در ساختمان بدن جانداران غالبا ناهنجاریهایی دیده میشود ، یعنی از هیئت مقرری که به طور کلی بر آن هیئت باید باشند می کنند ، و از قاعده خارج میشوند ، و اصلا بسیار دیده میشود که ساختمان وجود گیاه یا جانور تغییر می یا بد چنانکه پرورندگان گل و گياه ومرغ و خروس وجانوران دیگر این نکته را دانسته ، و از آن استفاده می کنند و اصنافی ازجانور و گل و گیاه مطابق میل خود هی پرورند . پس اگر هر نوعی قالبی دارد چه میشود که آن ناهنجاری ها بروز می کند ؛ واین تصر فات و تحولات چرا وقوع می یابد ؛ و نیز برخوردند به اینکه اعضا واندام موجودات جاندار در هر محیطی متناسب با آن محیط است ، وچون محیط عوض می شود اعضای جاندار به مقتضای محیط تازه تحول می یابد مثلا جانوری که در هوای خشك و گرم زیست می کند ، چون او را به اقلیمی که سرد و تر باشد ببرند از مدتی احوالش متغیر می گردد تا با محیط تازه متناسب شود. و نکته مهم دیگر اینکه چون معرفت دانشمندان بر انواع مختلف جانوران افزون شد ، و آنها را به یکدیگر سنجیدند، در خوردند به اینکه، مجموع انواع جانوران را چون در نظر بگيريم ومورد تأمل قرار دهیم می بینیم ، مانند زنجیری است که حلقه های مجاورش به یکدیگر شبیه اند ، و اختلافشان جزئی است اما چون حلقه هائي را که از هم دورهستند می نگریم می بینیم تفـارتشان بسیار است و شباهتی بهم ندارند، پس این فکر پیش آمد که شاید هر حلقه از حلقه مجاور پیشین به تحول بر آمده باشد و مجموع انواع جانوران يك رشته پیوسته مسلسل باشند، که هر نوعی از نوع دیگری که با اومشابهت نام دارد بر آمده باشد ، و بنا براین می توان فرض کرد که روز نخست موجود جاندار يك نوع بیشتر نبوده و از آن يك نوع کم کم به تحول انواع دیگر بر آمده که در هر تحول تفاوت جزئی بوده، ولیکن چون تحولها بسیارشد اختلافات که هر نوبت جزئی بود سرانجام کلیشده است ، چنانکه بر حسب ظاهر مشابهت از بین رفته است .
***
برای اینکه مطلب روشن باشد در بیانش از رعایت ترتیب تاریخی تجاوز کرده اندکی پیش افتاديم اينك گوئيم : آنچه در سده هیجدهم نسبت به این نظر برای دانشمندان پیش آمده بود بسیار اجمالي ومبهم وغير موجه بوده، ومورد اعتنا واقع نشده بود بررأی به تحول انواع کسی به طور جزم و به صراحت حكم نکرده ، و اسباب وعلل آن را نیز بیان ننموده بود . نخستین کسی که مسئله را به جد با بیان علمی عنوان کرده در آغاز سده نوزدهم «لامـارك»[۱۶] فرانسوی است که اظهار عقیده کرد بر اینکه موجود جاندار در آغاز بسیار ساده و در مرتبه پست بوده ، سپس کم کم متحول شد . و تنوع رطول و تفصیل یافته است ، و او علت و اسباب اصلی این تحول را تأثیر محیطی دانست که گیاه با جانور در آن زیست می نماید کیفیات محیط ، از گرما و سرما وخشکی و تری و خاك و آب و مانند آن در اعضا و جوارح وساختمان بدن تأثیر کرده ، و اختلافاتی که این کیفیات روی داده اقتضا های تازه پیش آورده واحتياجهای نو برای موجود جاندار ایجاد نموده و ساختمان بدن برای رفع آن احتياجها ومتابعت اقتضاها تغییر یافته ، وهیئت تـازه اختیار کرده، و این احوال تازه در وجود آن جانور کم کم عادت وطبیعت ثانوی شده و در توالد و تناسل به ارث منتقل گردیده ، و به این طریق از يك نوع به نوعی دیگر تحول دست داده و تنوع پیداشده است .
توجیه و بيان لامارك در تحول موجودات و تنوع انـواع ناقص . ولیکن شایان توجه بود ، جز اینکه افکار اهل علم برای قبول این رأی هنوز پخته و مستعد نشده و بنابر این گرفتار معـارضة مخالفان گردید ، وهرچند چند جسته جسته بعضی از صاحبنظران در آلمان و انگلیس و فرانسه در تحول انواع اظهار عقیده می کردند ، مسئله به طور جدی طرح نشد تا اینکه سی سال پس از وفات لامارك فرانسوی، جارلز داروین انگلیسی کتاب خود را در منشأ انواع منتشر ساخت ، و قضیه را درست موجه و با حسن بیانی که به کار برد خاطر بیغرضان را قانع نمود ، اینست که ، حکم به تبدل انواع[۱۷] به نام داروین مشهور شده است.
چنانکه پیش از این اشاره کردیم ، چـون بصیرت ارباب علـوم طبیعی در اصناف و انواع و احوال موجودات جاندار بسط یافت ،برای بسیاری از ایشان به موجباتی که اجمالا ذکر کردیم ، این فکر پیش آمده بود که چنین می نماید که انواع تبدل می یابند ، و از یکدیگر بر می آیند، مشکل در اینجا بود که این امر از چه رو وازچه سبب واقع میشود . لامارك تأثير محیط[۱۸] را سبب دانست، داروین این تحقیق را تکمیل کرد به اینکه موجودات جاندار برای زندگی و بقای شخص و نوع خود کوشش می کنند[۱۹] و در این کوشش آنها که مستعدتر و مجهز ترند کامیاب میشوند و می مانند[۲۰] وازاین رو مانند آنست که طبیعت آنها را که شایسته ترند برای بقا انتخاب می کند ، و به این طريق موجودات رو به کمال می روند ، والبته در این کامیابی و انتخاب طبیعی[۲۱] تأثیر محیط نیز مدخلیت دارد ، زیرا که هیچ موجودی با مخالفت با مقتضیات طبیعی نمی تواند باقی بماند ، پس آن موجودات باقی می مانند که ساختمانشان با مقتضیات زمانی ومکانی و کیفیات دیگر متناسب است ، چون برای بقا شایسته ترند و آنها که نیستنداز میان می روند .
پس چون به این اصول پی بردیم ، وپذیرفتیم صورت واقعه چنین میشود که موجودات نوع واحـد به سبب اختلاف احوال درونی و بیرونی که در اثنای تناسل برای متابعت با مقتضای حال پیش می آید . در وقت زادن همه یکسان نیستند و با یکدیگر تفاوت های جزئی دارند ، پس همه آنها برای بقا می کوشند ، و هر کدام که مستعدتر و مجهزترند کامیاب می شوند ، و آنچه دروجود آنها از اسباب و وسایل پیشرفت و کامیابی بـوده به ارث به بازماندگانشان منتقل میشود ، و به این طریق در آن نوع[۲۲] واحداصناف[۲۳] مختلف ظهور می کند. و به مرور زمان در ضمن این عمل تفاوت های جزئی که میان اصناف بوده شدت می یابد ، وسرانجام اختلافات چنان کلی میشود که به درجه فصل منوع مي رسد ، و از نوع واحد نخستین انواع نخستین انواع تازه منشعب می گردد ، و از آنها هر کدام که شایسته ترند باقی می مـانند ، و آنها که کمتر شایسته اند یا منقرض میشوند یا در حالت بستی و وقوف می ایستند .
تبدل انواع را اگر تنها بر تحقيق لامارك مبتنی کنیم ، امـری امکانی و احتمالی میشود ، چون از تأثیر محیط است ، پس اگر محیط مختلف شود و اختلافش شدید باشد تبدل واقع می شود ، وگر نه نمی شود، اما چون تحقیقات داروین را بنیاد قرار دهیم تبدل انواع امری ضروری و حتمی خواهد بود ، زیرا که اون موجودات برای بقا قابل انکار نیست ، و در اینکه آن وجود در این کوشش کامیاب می شود که صالح تر وشایسته تر باشد، نیز خدشه نمی توان کرد.
پس بنا بر رای داروین یعنی قانون تبدل انواع باید فرض کرد که و موجودات همه در آغاز خلقت چنانکه امروزه هستند خلق نشده اند ، نخستین جاندار نوع واحد بوده و در مرتبه ای بسیار پست رساده ، چنان که نمونه آن امروز در دست است آنگاه برحسب قواعدی که مجملا بیان کردیم ، در ظرف چندین کرور سال تنوع دست داده ، و انواع به مقتضای همان قواعد همواره رو به کمال رفته ، و در این تکامل در رشته شده يك رشته گیاه و درخت ويك رشته جانور گردیده ، وجانور از مرتبه پست نخستین مراحل چند از قبیل صدف و اسفنج و مرجان که به گیاه بیشتر شباهت دارند پیموده ، از مراتب هوام وحشرات گذشته و استخواندار شده ، و به صورت امثال ماهی ومار وسوسمار وپرندگان در آمده ، وسرانجام پستاندار شده و انواع چهار پایان ظهور کرده ، و به مرتبه سگ وفیل وخرس و بوزینه رسیده و حیوان دو پا که حكما حیوان ناطق خوانده و خود را اشرف مخلوقات میداند، در سر همه قرار گرفته و عرصه جهان را برهمه موجودات تنگ کرده است .
قرائن وشواهد ودلائل علمی بردرستی فرض تبدیل انواع فراوان است، ولی ما نمی توانیم به شرح آنها بپردازیم، چه این مختصر گنجایش ندارد از غرض ما هم بیرون است ، چون مراد ما تنها این بود که خوانندگان اجمالا بدانند رأی داروین وفرض تبدل انـواع چیست. کسانی که بخواهند کاملا به حقیقت آن پی ببرند باید به قدر لزوم از علوم طبیعی و چگونگی طبقات و انواع و اصناف گیاه جانور ، در اقالیم مختلف کره زمین و تشریح بدن آنها وچگونگی تکوین و نمو و نطفه وجنين هريك از حيوانات وانسان و بسیار چیزهای دیگر آگاه شوند؛ و تا این معلومات به دست نیامده اظهار عقیده مثبت و منفی در این باب روانیست . همین قدر گوشزد می کنیم که : با معلومات امروزی ازراء علم نمی توان این فرض را باطل کرد و علمای فنهمه تصـديق کرده اند ومنکران فقط آنها هستند که این فرض را با عقیده دینی خود منافی میدانند ، یعنی کسانی که به ظاهر عبارات تـورات متعبدند و مفیدند که چگونگی خلقت موجودات را آنسان که در سفر تکوین تورات مشروح است معتقد باشند ، و نیز چون دیده اند که بعضی از معتقدان فرض تبدل انواع مسلك طبيعی ودهری دارد نتیجه این فرض رافساد عقيده و تباهی دین پنداشته اند.
البته کسانی که به ظاهر عبارات تورات ایمان دارند ، و به خدای شخصی معتقدند با تصورشان ازذات باری چنا نیست که باید او را نظیر مجسمه ساز و کوزه گر و نجار بدانند ، ومقامش را نظیر پادشاه و امیر به پندارند، و مبانی عقیده دینی ایشان چنین باشد، مورد ملامت نیستند که در انکار فرض تبدل انواع اسرار بورزند ، وفقط بحثی که بر آنهاهست اینست که ، چرا دین را مبتنی بر این عقاید و تخیلات کرده اند ؟ عجب از کسانی است که نه به تورات معتقدند ، نه خدارا شخص می پندارند ، و نه مجبورند ذات باری را نظیر آهنگر و نجار تصور کنند، و تصدیق دارند که رابطه علت و معلول قابل انکار نیست و خداوند تمالی هم کار را به اسباب می کند ، با وجود این اصرار در انکار رأی داروین دارند ، به عقیده ما کسی که فرض تبدل انواع را مؤدی به انکار صانع میداند مانند آنست که ، اگر بگویند فلانکس به واسطه سرما خوردگی بیمارشد ، پا به فلان مرض مرد ، یا به واسطه مزاوجت با زوجه خویش فرزندآورد ، یا به سبب پیری وغصه ریشش سفید شد ، یا بگویند درخت از تخم روئید و به واسطه آب وهوا پرورش یافت و با بگویند از تابش آفتاب از دریا ابر برخاست ، وبرزمین باریـد با بگویند این پهلوان از آن پهلوان زمین خورد به سبب اینکه مانند أو قـوه بدنی و علم کشتی گیری نداشت ، جواب بدهد ، انکار صانع می کنید زیرا اینها همه کار خداست، وشگفتی این کمتر از حال کسانی نیست که رای داروین را مستند انکار صانع قرار میدهند ، و حـال آنکه رای داروین یکی از نظریاتی است که مسجل می کند که جریان امور عالم برضابطه و نظام مقرر محفوظ است ، واین امر بهترین دلیل است بر این که عالم حقیقتی دارد وهرج ومرج نیست ، و به قول معروف دنیا صاحب دارد ، و همچنان که هیئت جدید از تحقیقات کبر نيك وكيلر و نیوتن گرفته ، تا فرض لاپلاس کلیه عالم جسم بہجان را در تحت نظام وقاعدة واحد در آورد، رأی داروین نیز در کلمیه عالم حیات همین کار را کرد ، واین هر دو رأی بخوبی می نماید که چگونه وحدت است که از او کثرت برمی آید و از اینرو راه وصول به توحید را برای ما نزديك مي كند ، وحقیقت اینست که ایمان امری است باطنی ووجدانی ، هر کس متمایل به ایمان است رای داروین را نیز از دلایل توحید میشمارد ، و آنکه طبعش مایل به بی اعتقادیست بدون رأی داروین هم منکر است .
بعضی هم نمی خواهند زیر بار فرض تبدل انواع بروند ، از آنرو که بنا بر این فرض نسبت انسان به حیوان می رسد ، و بوزینه نژاد میشویم ، و با نسناس خویشی پیدا می کنیم . حاجت به توضیح نیست که این فکر کودکانه است ، و در اینکه انسان حیوان است شکی نیست ، وهمچنان که هر کس شرافتش به خصايـل وشایستگی اراست و به اصل و نسب نیست، شرافت انسان هم به آدمیت ومزایایی است که برحیوان داشته باشد ، اگر دارد حیوان نژاد بودنش ننگ نیست .و اگر ندارد فرشته نژاد هم که باشد بی شرافت است ، ضمنا بدنیست گوشزد کنیم که و از تحقیقات امروزی چنین بر می آید که حیوانی که انان فرزند او است هيچيك از انواع بوزینه هایی که امروز در دنیا موجود می باشند نیست ، ولی بیان این مطلب از وظیفه ما بیرون است .
ایراد بزرگ دیگری که بر رای داروین می توان گرفت اینست که، بنابراین رأی جنگ وجدال اقوام وملل بلکه اشخاص با یکدیگر امری طبیعی است ، و حق با کسی است که نیرومند است ، و غالب می شود و ناتوان مغلوب مظلوم نیست ، و اگر این سخن مقبول باشد صلح طلبی و سلامت خواهی رأفت ورحمت خلاف سبعیت خواهد بود و باید گذاشت مردم یکدیگر را بدرند و هر نوع سبعیت مرتکب شوند . و کسانی هم هستند که این ادعارا دارند.
این اشکال نظر به نتایج اخلاقی که دارد ، البته بسیار قابل توجه است و دفع آن آسان نیست ، وهرچند می توان گفت ، احساسات قلبی مادر جریان امور طبیعت تأثیری ندارد و او کار خود را می کند ، و به ناله و فریادمادست از روش خود بر نمی دارد، چنانکه طوفان وزلزله وانواع آفات و بلیات هر روز نازل می شود ، و مصائب تاب نیاوردنی به بندگان خدا می رساند ، اما به نظر ما جواب حسابی آن اشکال اینست که ، قانون کوشش حیات و بقا مستلزم آن نیست که افراد یا جماعات نوع بشر با یکدیگر جنگ وجدال داشته باشند ، کشمکش نوع بشر با عناصر و عوامل طبیعت و جانوران موذی خرد و درشت باید باشد ، عقلی که خداوند به انسان داده برای اینست که مقتضیات قوانین طبیعت را در یابد ، تا به مناسبت آنها نوع انسان برای حیات وبنا صالح تر وشایسته تر شود ، و در این کوشش و کشمکش افراد بش واقوام وملل هرچه با یکدیگر مساعدت و تعاون کنند راه آسانتر و کامیابی نزدیکتر میشود ، و تنازعی که میان ایشان است از مقصد دورشان می سازد . حاصل اینکه کوشش انسان از راه علم و عقل و تعاون و تدبیر است ، نه به نفاق و اختلاف و با چنگال و دندان مانت ببر و پلنگ و شیر ، یا آلات و ادواتی که جایگیر آنها است . البته در میان افراد یا جماعات بشر هم سر انجام هر کدام شایسته ترند باقی می مانند، و آنها که شایستگی دارند از میان می روند اما اینکار به طبیعت و به تدریج واقع میشود وجنگ وجدال وسبعيت لازم ندارد.
در پایان سخن باید بگوئیم که ، داروین فرض تبدل انواع را سرسری پیش نکشیده است ، سالهای دراز در آن مطالعه کرده هر اشكال و اعتراض که ممکن بود براین فرض وارد بیاید ، و به نظرش رسیده با دیگران کرده اند ، مورد تأمل ومداقه قرار داده ، وراء دفع آن را یافته و فقط اشکالی که باقی مانده تعبد اشخاص است به ظاهر عبارات تورات که جواب آن اینست که ، اعتقاد به تورات چه ضرور؟ وفرضا که این تورات کلام خدا باشد تعبد به ظاهر عبارت که در هر قدم برای شخص نکته سنج خنده آور است چه لزوم ؟ ومخصوصا به این نکته باید توجه کرد که رای داروین چگونگی تبدل و تحول موجودات جاندار را به خوبی می نماید اما معلوم نمی کند که جسم بیجان چرا جاندار شده است ، پس علاوه بر اینکه ابداع خـود جسم بیجان که دائما در حال تغییر است ، در نظر محقق محتاج به موجـد است . ظهورجان وقو: حیات هم در جسم بيحان مبدأ لازم دارد و آن مبدأ هنوز برعلم مکشوف نشده است .
واما راجع به ملاحظات اخلاقی داروین خودمی گوید : بزرگترین کمال که موجودات جاندار در سیر تحولی و تکاملی به آن رسیده اند ، پیدایش عواطف قلبی است که در انسان به وجود آمده است ، و اگر انسان میخواهد حیوان نباشد باید این عواطف را که عبارت ازرحم ومروت و کرم وشجاعت، و نوع پرستی وغیرخواهی است بپرورد، و در عین اینحال کوشش درراه حیات و بقاهم با رعایت مقتضیات انسانیت بالطبيعه جریان خواهد داشت ، بلکه مجاهد: اخلاقی خود در مرحله انسانیت ، همان کوشش برای حیات است به عبارت دیگر ، کوشش برای بقا وحیات در انسان به صورت مجاهد: اخلاقی باید باشد و خواهد بود.
مبحث رای داروین و بیان فرض تبدل انواع در واقع جمله معترضه و برای این بود که ، اذهان خوانندگان برای فهم فلسفه معاصر مستعد شود، بنابر این به این اندازه اکتفا می کنیم و بازرشته سخن را دنبال می نمائیم و نیز تصریح می کنیم که تصدیق ما بر رأی داروین فقط بر بنیاد تبدل انواع و تحول و ارتقاء موجودات است ، و معتقد نیستیم که آنچه داروین گفته صحیح است، و بعداز این بازشاید در این باب اشاراتی بکنیم.
بخش سوم
هربرت اسپنسر
۱- شرح حال او
«هربرت اسپنسر»[۲۴] که در سده نوزدهم بزرگترین فیلسوف انگلیسی شمرده شده ، در سال ۱۸۲۰ تولدیافته است . پدر و جدش معلم مکتب بودند ، خود او هنگام تحصیل به رياضيات وعلوم فنی مایل بود ومهندس شد ، اما تحصیلش چندان مرتب نبود به کتاب خواندن هم اشتیاقی نداشت، ومعلومات فراوانش را بیشتر به مشاهدات و تحقیقات شخصی کسب کرده بود ، از آغاز عمر به مباحثات سیاسی و دینی و فلسفی رغبت داشت ، از مطالعات در علوم طبيعي نظر تحول و تکامل برایش پیش آمد ، و بر آن شد كه يك رشته تصنيفها به عنوان «فلسفه ترکیبی»[۲۵] مبتنی بر همان نظر ، تصنیف و نشر کند، و در این وقت چهل سال داشت و نزديك به چهل سال برای این مقصود رنج کشید، ومزاج عليل وضعف پیری را مانع قرار نداد. زمانی که به این کار همت گماشت ، کتاب داروین در نیامده بود چون آن کتاب منتشر شد ، اسپنس در فلسفه خود راسخ تر گردید و از تحقیقات داروین نیز استفاده کرد پیش از آنهـم از لامارك بهره برده بود .
هربرت اسپنسر طبعش همـه منطقی و تحقیقی و از خیالات شاعرانه بکلی دور بود ، اهل ذوق نبود شورعشق نداشت ، چنانکه تأهل هم اختیار نکرد در نویسندگی شیوه اش بسیار ساده و بی آرایش ولیکن نگارشهایش چنان روشن و مفهوم بود که مانند کتب ادب دلپذیر میشد به مفاخر و امتیازات وجاه ومـال اعتنا نـداشت ، و دارای بضاعتي نشد چنان که تصنیفهایش به وسیله پیش فروشی و اعانه به چاپ رسید .
اسپنسر عواطف و احساسات قلبی نشان نمیداد ، اما فطرتی سلیم داشت آمالش همه شرکت در پرورش آدمیت بود ، هر چند میدانست که این مقصد بسی دور ، وراهش دراز است و مشکلات بسیار در پیش دارد ولی متوجه بود که نباید زمان حال را همیشه پیشنهاد خـود داشت ، و به آینده نیز باید نگران بود، و از کلمات او است که «بلند ترین آرمان اخبار اینست که در آدم سازی شرکت کنند اگرچه اهتمامشان غیر محسوس باشد ، ومجهول بماند.»
اززمان، جوانی تا دم پایان عمر به نگارش مقالات و رسالات اشتغال داشت ولیکن تصانیف معتبرش همان کتبی است که به عنوان «فلسفه ترکیبی» تدوین کرده و عبارتست از ، کتاب «مبـادی نخستین»[۲۶] و «اصول جان شناسی»[۲۷] و «اصول روانشناسی»[۲۸] و «اصول علم مدنیت»[۲۹] و «اصول اخلاق»[۳۰] .
عمرش از هشتاد و سه سال بیش شد و در ۱۹۰۳ در گذشت.
۲ـ فلسفه او
فلسفه ترکیبی که اسپنسر تأسیس و تدوین کرده است ،مبتنی بر علم است، یعنی تنها به تفکر و تخیل ساخته نشده ، و بنیادش بر معلوماتی است که از راه علمی یعنی مشاهده و تجربه و استقراء و استنتاج فراهم آمده است ، وفلسفه ترکیبی از آن رو خوانده شده که نتایج علوم مختلف را که متفرق و پراکنده است جمع آوری و ترکیب کرده ، و از آنجا در مباحث فلسفی نظریات کلی اتخاذ نموده است .
کتاب اول از مجموعه فلسفه ترکیبی چنانکه یاد کردیم «مبادی نخستین » نام دارد ، در این کتاب در آغاز چنین عنوان می کند که در روزگار ما دین با علم وحکمت معارضه دارد ، از آن جهت که ارباب ادیان و اهل علم در قلمرو یکدیگر مداخله ناروا می کنند و نیز هر دو گروه ادعای بیجا دارند. ادعای بیجا اینست که ، از امری که برتر از ادراك انسـان است یعنی از ذات مطلق سخن می رانند هرچند ادیان هرچه بالاتر می روند بیشتر به عجز ازادراك ومعرفت آن ذات معترف میشوند ، و مشکل اینجا است که عقل بشر از يك طرف برای هر امری علت می جوید ، و از طرف دیگر از دور و تسلسل امتناع دارد ، علت بی علت را هم نه می یابد، و نه فهم می کند، چنانکه کشیش چون به كودك می گوید ، دنیا را خـدا خلق کرده است ، كودك میپرسد، خدا را که خلق کرده است؛ و این همه مناقشات و اختلافات ارباب مذاهب در امر ساز کار کردن قدرت کامله باعدالت وتفضل ووجود خیر و شروجبر و تفويض ومانند آنها از اینجا برخاسته است . ادعای اهل علم در این مبحث ومباحث نظیر آن از قبیل حقیقت زمان ومكان وحركت و نیرو وقوة مدير كه ومانند آن بیجا است . زیرا که علم جز تحدید امورچیزی نیست ، و حال آنکه ذات مطلق نامحدود است و نیز علم ، قیاس کردن و نسبت دادن چیزی است به چیز دیگر در صورتی که بیرون از ذات مطلق چیزی نیست که به او قياس نسبت کرده شود ، و آنچه علم می تواند بر او تعلق بگیرد عوارض و امور نسبی است .
پس ارباب ادیان از این ادعا دست باید بردارند، که از بی نشان نشان بدهند ، و خدا را مانند یکی از افراد بشر معرفی کنند که توانایی بسیار و هوا وهوس فراوان دارد ،مهر می ورزد و کینه میجوید وهمواره به انتظار نشسته است که هدیه و تعارف به او بدهند ،ومدحش کنند و تملقش بگویند ، و نیز باید از اموری که حس وعقل وادراك انسان براو تعلق می گیرد صرف نظر کنند، و به اهل علم بگذارند تا از راههای علمی به آن برسند . از آن طرف اهل علم هم باید بدانند که جزیر امور نسبی وعوارض دسترسی ندارند ، راز آنچه قابل ادراك نیست دست بدارند ومنكرهم نباید بشوند .
به این طریق معارضه دین و علم از میان می رود ، اولیای دین از اتهام بری میشوند که ادعا های ایشان منافی عقل است ، اهل علم هم از حملات متدینان آسوده میشوند و تعلیماتشان منافي دين ومايه فساد عقیده خوانده نخواهد شد. البته این سازش علم و دین مشکلات در پیش دارد ، وعلت عمده آن کوتاهی فهم عامه است که معبودی که از جنس خـودشان نبـاشد نمی توانند فهم کنند ، وقابل پرستش نمیدانند ، اما باید متوجه بود که این عیب به زودی و آسانی رفع نمیشود، و تاعامه عقلشان رشد نکرده است به زور و به شتاب عقیده سخیف را از ایشان نمی تـوان گرفت که اگر به يك صورت برود به صورت دیگر می آید ، ولی هیچ عقیده سخیفی هم نیست که حقیقتی در بر نداشته باشد ، و اگر صاحب عقیده صمیمیت و نیت خیر دارد باید اغماض کرد ومحترم داشت.
پس باید معلوم باشد که امری هست که دانستنی نیست ، و اهل علم هرچه معرفتشان بر امور دانستنی پیش می شود بیشتر به آن اهر ندانستنی بر میخورند ، زیرا که امور دانستنی عوارضی از امر ندانستنی می باشند ، وچون این فقره مسلم شد می پردازیم به آنچه دانستنی است .
***
پیش از این گفته ایم که ، طبیعیات یعنی حکمت سفلی وریاضیات یعنی حکمت وسطی امروز از قلمرو فلسفه بیرون رفته ، و متعلق به فنون شده است . اکنون اسپنسر می گوید ، حکمت علیا یعنی الهیات را باید کنار گذاشت ، زیرا که آن بحث در امر ندانستنی است و به حس وادراك انسان در نمی آید (همین عقیده ایست که کانت هم به بیان دیگر اظهار کرده بود ) پس برای فلسفه چه باقی میماند ؛ و همنی آن چه خواهد بود ؟
بنا بر بیان اسپنسر معرفت سه درجه دارد ، درجه نخستین معرفتی است که توحید نیافته ، یعنی معلوماتی پراکنده و جزئی است، چنانکه عوام دارند ، درجه دوم معرفتی است که نیمه توحید یافته است ، و آن علوم وفنون است ، همچون گیاه شناسی و جانور شناسی و زمین شناسی وستاره شناسی و مانند آنها ، درجه سوم که درجه اعلی است، معرفتی است که کاملا توحید یافته است و آن فلسفه است.
توضیح آنکه ، معلومات عامه همه جزئیات است ، یا اگر کلیت دارد بسیار اجمالی است مانند این که قند شیرین است و نمك شور است ، وعلف سبز است ، و آسمان کبود است ، چون معلومات کلیت یافت و در تحت قواعد در آمد علم میشود، مانند آنکه درعلوم وفنون مختلف از قبیل آنچه یاد کردیم ، ملاحظه کرده اید ، فلسفه آنست که اصول کلی به دست آوریم ، که قوانین علمی در تحت آن اصول واقع گردند و از آن استخراج شوند و آن اصول کلی فرضیاتی هستند که در آغاز آنها را به رسم على الحساب می پذیریم ، سپس اگر دیدیم که با مشهودات و تجربیات موافق در آمدند، و تخلف نکردند مسلم می داریم چنانکه خواهید دید وهرچه این اصول کلی تر باشد ، یعنی انـواع زیادتر از امور در تحت آنها واقع شود ، فلسفه ای که از آنها ساخته شده کاملتر و پسندیده تر است ، چنانکه وقتی می توانیم فلسفه را کامل بدانیم که همه امورجهان را بتوانیم از يك اصل کلی بیرون آوریم .
مثلا از معلوماتی که در علم فيزيك وشيمی به دست آورده ایم . به این قاعده کلی رسیده ایم که جسم فانی نمیشود ، و نیرو هم باقی است واگر به يك شكل کاسته شود کاستش به شکل نیروی دیگر در می آید ، یعنی نیروها به یکدیگر متبدیل می شوند ، چنانکه گرمی به قوه برق و برق به گرمی متبدل میشود، و این هر دو نور میدهند ، پس شاید که همه نیروها در واقع احوال مختلف از نیروی واحد باشند ومیدانیم که حرکت هم وجهی از نیرو است ، بلکه آثار وقراین چنین می نماید که جسم نیز شکلی از نیرو باشد ، و به نیرومتبدل تواند شد قوای بدنی رحیاتی راهم که یافته ایم که شکلهایی از نیرو می باشند ، و بنا بر این ازهرطرف میچرخیم مشهودات و تجارب ما دلالت می کند براینکه هرچه هست نیرواست ، ونیرواگر اشکالش مختلف و متبدل است ، و آنها امور نسبی هستند اساسش کم وبیش نمیشود و این اصل یعنی محفوظ بودن نیرو از آن اصول کلی است که ما را به مقصد نزديك می کند[۳۱] از این گذشته شکلها و ظهورات نیرو به یکدیگر نسبت دارند، یعنی از امور نسبی هستند اما حقیقت نیرو چنین می نماید که ربطی به امر مطلق[۳۲] دارد ، و از اینجا باز رسیدیم به آن امر ندانستنی[۳۳] که ارباب ادیان به نام آن سخن می گویند راز او نشان می دهند و اهل علم آنرا می جویند و گاهی هم منکرش میشوند .
اصل محفوظ بودن نیرو چنانکه گفتیم ، البته ما را به فلسفه نزديك مي كند ، اما هنوز کافی نیست ، ربايد يك قاعده کلی به دست آوریم ، که بدانیم همه امور جهان تابع آن می باشند اسپنسر معتقد است که این قاعده را به دست آورده است و آن قانون تحول و تکامل است[۳۴] که تا اندازه ای که ما یافته ایم ، جریان احوال جهان و جهانیان مظهر این قاعده است . به این معنی که چون در علوم و فنونی که دانشمندان ترتیب داده اند ، به درستی می نگریم می بینیم همه در واقع تاریخ تحولات عوارض وحوادثی می باشند که موضوع آن علوم وفنونند ، وچون در آن حوادث به درستی نظر می کنیم درمی یابیم که : نخستین امری که واقع می شود اینست که اجزاء وعـواملی پراکنده يك جا فراهم می آیند و با هم ترکیب ودرهم فشرده میشوند و تراکم می یابند[۳۵] مانند اینکه حدوث ابر چنانست که ذرات و قطرات آب و بخار که در هوا پراکنده اند ، بهم نزديك و مجتمع می کردند وهمه حوادث وعوارض اینحال را دارند و تا آنجا که هیئت جهان خورشیدی بهمین قسم ساخته است ، یعنی در آغاز اجزا وذرانی در فضا پراکنده بود کم کم به صورت ابر رقیقی گرد آمده[۳۶] و در ظرف زمانی در از متراکم گردیده . و خورشیدی صورت گرفته است بی بزرگتر ورقیق تر از آنکه امروز میبینیم ، و در اثنای متراکم شدنش پاره ها از جسمش جدا شده و سیارات را تشکیل داده است ، آن سان که كانت و لاپلاس بیان کرده اند[۳۷] ونیز به وجود آمـدن موجودات جاندار از گیاه وجانورو انسان بر این روش است که اجزاء وعناصر پراکنده از اطراف فراهم می آیند و اندام آن موجودات را تشکیل میدهند ، حتی این که صورت بستن تصورات وتصديقات وافكار هم در ذهن انسان به همین وجه واقع می شود ، و در میان افراد بشر نیز تشکیل خانواده ها و قبایل واهم و دول به همین طریق است که اجزاء پراکنده ناپیوسته بهم می پیوندند ، ومرتبط میشوند جز این که این گردآمدن و بهم پیوستن به این وجه دست می دهد که حرکات شدید و تندی که در اجزاء بود کم کم کند و خفیف می گردند ، و به سكون نزديك ميشوند و در ضمن ارتباط و بستگی آنها به یکدیگر همواره افزون میشود ؛ چنانکه در هیئت مدنیت هرچه قوت جامعه بیش می گردد حرکات آزادانه افراد محدود می شود ، و در عـالم طبیعت نیز چنین است .
این بود امر نخستین در تحول و تکامل ، ولیکن این گرد آمدن ومتراکم شدن تنها در مجموع اجزاء نیست ، بلکه در درون آنها هم این عمل واقع می شود و کم کم مجموعه های کوچکتر در درون مجموعه بزرگی صورت می بندد ، چنانکه خـوشه بزرگ انگور از خوشه های کوچکتر مرکب است ، و چون این مجموعه های کوچکتر تحول یافتند هرگاه اینحالت را با حالت اولیه بسنجیم تشابـه و یکسانی[۳۸] که در آغاز در کل وجـود بود ، بدل به اختلاف و تنوع[۳۹] شده است ؛ چنانکه ماده اولیه جهان در آغـاز منشا به و یکسان بود ، سپس خورشید وسيارات و اقمار پدید آمد ، وتخم گیاه چیزی ساده ومعنا به است چون نمومی کند تنه وشاخ ، و برگ و گل میوه میشود ، وحیوان در آغاز نطفه ساده است سپس اینهمه طول و تفصیل پیدا می کند ، وانواع جانداران هم بطوری که لامارك وداروين بیان کرده اند، از وحدت به کثرت و تنوع رسیده اند ، و این کیفیت در جميع امورحتی در اوضاع اجتماعی بشری واحـوال روجي وعقلی انسان مشاهده میشود ، واین تفصيل وتنوع[۴۰] امر دومی است که لازم تحول تكامل است ؛ و با تراکم واجتماع همراه است.
ولیکن تحول تکاملی همه این نیست که ، اجزاء پراکنده جمع شوند ، واز همجنسی به ناهمجنسی بیایند ، بلکه باید در این ضمن از بی نظامی به نظام[۴۱] برسند ؛ واین امرسوم است از لوازم تکامل که قاعده کلی وجود است ، خواه جاندار باشد خواه بیجان ، چه باشعور باشد چه بی شعور ، و خلاصه آن اینست که ، اجزاء جهان از حالت همجنسی و پراکندگی و بی سامانی کم کم و به طول زمان به حالت ناهمجنسی واجتماع وسامان می آید ، و این سیر تکاملی در تحت تأثیر نیروها نیست که برعالم حکمفرما است ، و بنیادش همان قاعده محفوظ بودن نیرو است.
این حکم که بر جریان امرعالم و سیر تکاملی جهـان می کنیم البته نظر به تجارب ومشهودات ما است ، و تا اندازهای صادق است که مشاهدات و تجربیات ما می تواند فرابگیرد یعنی راجع به جهانی است که در آن زیست می کنیم و به حس وشهود ما در می آید، و برای مدتی از گذشته و آینده که حس و تعقل ما از روی قرائن و امارات می تواند بر آن احاطه کند و گرنه حکم مطلق نمی کنیم ومدعی نیستیم که بکلیه قوه خلاقیت خدا پی برده ایم و نمی گوئیم اینست و جز این نیست ، اینقدر هست که علم ما تخلفی از این قاعده ندیده و نیافته است .
باز از مشاهدات و تجربیاتی که کرده ایم بر می آید که ، جریان امور جهان بررفت و بازگشت و جزرومد است ، واین حکم نیز کلیت دارد وچنین می نماید که در امر تحول و تکامل نیز همین قاعده حکمفرما است یعنی چنانکه اشاره کردیم اجزاء جهان درضمن تراكـم وتنوع انتظام حرکاتشان ضعیف می شود تا به جایی که نیروهای درونی دیگر تاب مقاومت بامؤثرات بیرونی نمی آورد ، و صعود تکاملی چون به نهایت رسید نوبت به نزول و انحطاط می آید ، تجمع بدل به پریشانی می گردد و مرکب رو به انحلال[۴۲] می گذارد تا دوباره به حالت پراکندگی و بی نظامی و همجنسی که از آن بیرون آمده بود باز گردد ، واينحالت را هم اکنون در جهان می بینیم ، و شاید که این انحلال کت جزری هم چون به غایت رسید باز حرکت مدی را از سر گیرد .
اینست بیان بسیار محملی از قانون تحول و تکامل که آن را نشو وارتقاء هم ترجمه کرده اند ، وبنياد فلسفه هربرت اسپنسر و موضوع تحقیقات او در کتاب «مبادی نخستین» می باشد و در تصنیفهای دیگرش که اينك به آنها اشاره خواهیم نمود ، از جنبه های دیگر آن را تکمیل نموده است ، واین فلسفه بالاقل اصول و کلیاتش امروز در نزد اهل علم مقبول ومسلم است ، با آنکه البته مشکلات ومجهولاتی هم در دنبال خود باقی گذاشته است.
***
قانون تکامل چنانکه از بیان مختصری که کردیم برمی آید، تنها مربوط به عالم بیجان نیست ، بلکه شامل جاندار ها هم هست و در این نوع موجودات بسیار ظاهر تر و مهم تر است ، و هربرت اسینسر راجع به جانداران نیز در جلد کتاب به نام «اصول جان شناسی»[۴۳] دارد که اگر بخواهیم از مندرجاتش سخن بگوئیم هر اندازه بفشاریم، بیش از گنجایش این کتاب تفصیل برمیدارد همین قدر اشاره می کنیم که آن فیلسوف جان داشتن، راچنین تعریف می کند که ، هر موجودی که روابط درونی او همواره از روابط بیرونیش متابعت کند ، یعنی احـوال اختصاصی وجـود او با مقتضيات خارجی دائمـا سازگار شود ، جان دار است و هر چه این سازگاری تمامتر باشد حیات آن وجود کاملتر است.
جان درجسم بیجان چگونه وارد شده نمیدانیم ، اینقدر معلوم است که وقتی اوضاع روی کره زمین در ضمن تحول به جایی رسیده است که برای ظهور حيات مناسب ومساعد شده است ، و جانداری که ظهور کرده البته در حالتی که بسیار ساده و بی شاخ و برگ بوده ، و چنانکه لامارك وداروين تحقیق کرده اند به واسطه تأثير محيط واینکه احوال موجود جاندار به ارث به نسلش منتقل میشود ، و بنا بر قاعدة کوشش زندگانی و بقای اصلح و انتخاب طبیعی[۴۴] نظر به تعریفی که برای حیات کردیم که متابعت از مقتضیات است ، موجود جاندار ساده همواره تحول یافته و متنوع شده و رو به تفصیل و تکمیل رفته است .
***
به عقیده هربرت اسپنسر این تحول وسیر تکاملی شامل احوال روحانی موجودات نیز هست که برای اینکه ارتباط موجود جاندار با عالم بیرونی همواره بهتر و بیشتر شود پیوسته اعضاء مربوط به مدارك ومشاعر جانداران طول و تفصیل می یابد ، وماية ادراك و شعورش افزون می شود، واز ادراك بسیار ضعیف حیوانات پست از قبیل صدف واسفنج و کرم که حتی حواس ظاهر را هم تمام ندارند، تا فکر عمیق فيلسوفان نوع بشر که در چگونگی زمان ومكان بحث می کند ، و پی علت و معلول می برد وقياسات عقلی ترتیب می دهد ، چون درست بنگری یکرشته مسلسل واحد از درجات و مراتب شعـور است ، و احساسات قلبي وعواطف وفطريات خلقی و تمایلات و ارادات انسانی نیز همین حال را دارد ، یعنی به تدریج در جانداران نمو می کند ، و درضمن ارتقاء نسل و نژاد رو به کمال می رود ، چنانکه عقل انسانی درجه کاملتری از قوه وهم حیوانی است ، وجـان و روان یعنی قـوة حیاتی حیوانی وقوة عقلی انسانی از يك سرچشمه اند که بر حسب قانون تحول و تکامل سیر می نمایند .
اما هربرت اسپنسر مانند بعضی از اهل علم حکم نمی کند به اینکه نیروهای مؤثر در جمادات که امروز نیروهای فیزیکی و شیمیائی می نامند مولد نیروهای ادراکی و روحانی باشد ، و در این باب تأمل دارد بلکه از بعضی کلماتش برمی آید که اگر امر دايـر بـاشد بین اینکه بگوئیم ، نیروی ادرا کی فرع نیروهای فیزیکی است، با اینکه نیروهای فیزیکی از فروع نیروی ادراکی می باشند ، تمایل اوبراین قسم دوم است .
در باب منشأ مدركات ومعقولات انسان که بعضی از حكمـا جزء فطرت میدانند، و برخی فقط به تجربه ومشاهده منتسب می کنند هربرت اسینسر نظر بدیعی مبتنی بر فلسفة تحول و تکامل دارد ، و حاصل آن اینست که ، مدركات ومعقولات انسان در اصل ناشی از تجربه است ، اما در نوع نه در افراد ، به این معنی که ، از روز نخست انسان با ادراك وعقل به دنیا نیامده و این مدركات ومعقولات را از عالم دیگر نیاورده است ، و به تدریج و به طول زمان به مشاهده و تجربه دارا شده است ، اما این مدرکاتی که به تدریج و به مرور دهور برای از دست داده در وجود او ذخیره شده ، و به ارث به اخلافش منتقل گردیده است ، چنانکه امروز هر کس می زاید از شکم مادر که بیرون می آید، مدارك و مشاعری دارد که در وجود او نهفته و به حال استعداد است . و زندگانی و تجربه و تربیت آن را می پرورد به فعلیت می آورد و از این سبب است که ، حیوان چون این میراث را ندارد ، ممکن نیست به تربیت دارای آن مدركات ومعقولات شود.
نوع این مطالب را که در این چند سطر خلاصه کرده و به اشاره گذرانیدیم ، هربرت اسپنسر در دو جلد کتاب کلان موسوم به «اصول روانشناسی»[۴۵] با شرح و بسط بیان کرده ومدارج جانداران را در مدارك و مشاعر وآلات واعضاء آن را از اعصاب بسیار ناقص حیوانی تا نخاع ودماغ انسانی تفصیل داده است .
***
فلسفه ترکیبی هربرت اسپنسر که اينك به آن مشغولیم ، و در ده مجلد تدوین شده سه جلدش در بیان ظهور مدنیت ، یعنی هیئت های اجتماعی بشر است که آن را «اصول علم مـدنیت»[۴۶] نامیده و سی سال در تدوین آن کوشیده است .
خوانندگان ما بیاد دارند که : علم مدنیت را اگوست کنت فرانسوی تأسیس کرد . فیلسوف انگلیسی به این علـم شرح و بسطی وافر داد ، و بنیادش را بر فلسفه تکامل نهاد و پس از آنکه تحول و تکامل را در عالم بیجان بیان کرد، به عالم جانداران رسیدرچگونگی تحولات حیات را نمود ، و پس از تحقیق در چگونگی جان به احوال روان پرداخت و تکامل را در این جمله نمایان ساخت ، آنگاه نوبت رسید به تحقیقاتی که موجود رواندار ، یعنی انسان در زندگانی چه مراحلی می پیماید ، وچگونه تحول می نماید این است موضوع کتابهایی که اصول مدنیت نام نهاده است ، و روشن است که ما در چندسطری که می توانیم به آن تحقیقات تخصيص دهيم جز اینکه به بعضی از اصول مهم آن فقط اشاره کنیم کاری نمی توانیم و آن اینست.
چون دانسته شد که در امور مربوط به جـان و روان هم رابطه علت ومعلول در کار است، پس یقین است که در امر مدنیت نیز چنین است، و کسی که می خواهد در احوال مردم و چگونگی هیئت اجتماع ایشان بصیر شود . باید به شرح حال اشخاص و ذکر وقایع تاریخی اکتفا نکند ، و در ارتباط طبیعی امور وجریان آنها بنگرد ، که ملت چه ومعلول کدام است ؟ و قاعده کلی به دست آورد ، والبته طول مدت و جمع آوری اطلاعات فراوان لازم است ، و در این باب مشکلات بسیار هم هست که باید از میان برداشت ، از عقاید غلط که در اذهان جا گرفته وافکار را مشوب ساخته است ، ومخصوصا از شتاب در اتخاذ رای و عقیده باید دوری جست ، و متوجه باید بود که همچنانکه در مهندسی و پزشکی و فنون و صنایع دیگر سالها باید مطالعه و تحصیل کنند تا بتوانند صاحب رأی شوند، در علم مدنیت و سیاست نیز چنین است ر معلوم نیست چرا هر نادان از دنیا بیخبری ادعای سیاست دانی دارد .[۴۷] هیئت مدنیت مانند تن يك شخص است که برای وظائف مختلف زندگانی آلات واعضاء خاص دارد ، و آنها در آغاز ساده وغیرمتنومند وهرچه پیش می رود طول و تفصیل پیدا می کنند و تنوع می یابند وهم بستگی آنها به یکدیگر افزون میشود . راینحال درمدتی در از پیش می آید، در آغاز خانواده ای كوچك تشكیل می یابد. و کارهای زندگانی ساده و مختصر است ، سپس کم کم جمعیت انبساط پیدا می کند و دهکدهها وقصبات وشهرها و کشورها وملتها ودولتهای سترك صورت می گیرد ، و کسب ها و پیشه های جزئی مبدل به بازرگانی و صنایع بزرگ میشود .
چنانکه گفتیم : هیئت اجتماع مدنی با هیئت تن انسانی کمال مشابهت را دارد ، جزاینکه در هیئت مدنی اجزاء واعضا همه هوش و شعور دارند ، و در تن هوش وشعور فقط در سر است و در هیئت مدنی مجموع و کل برای خاطر افراد صورت می گیرد ، اما در تن اجزاء و اعضا برای وجود کل می باشند ، و در مدنیت افراد اصل و منظور نظرند وهیئت مرکزی وسیله ای برای حفظ آسایش آنها است ، ولی در تن مرکز اصل است واعضا فروع آن می باشند . از این جهات که بگذریم تن فردی با هیئت جمعی از هرجهت مانند یکدیگرند ، وهيئتها سير تحولی دارند وخصوصيات ومشخصات آنها به طول زمان و پیاپی آمدن چندین پشت و نسل درضمن فعل و انفعالات اشخاص و محیط نسبت به یکدیگر صورت میپذیرد، وخصايص وخصایل پا برجا و ثابت برای اقوامو ملل به این طریق ودر اثنای کوشش برای بقا وحیات حاصل می گردد و به عقیده هربرت اسپنسر هر ترتیب وهر اوضاعی که بدون رعایت این شرط ناگهان برای قومی آورده شود ، هرقدر خوب و پسندیده باشد اگر به مرور زمان و به تحول تدریجی و به طبیعت واقع نشود ، نتیجه مطلوب نخواهد داد و دوام و بقا نخواهد داشت ، از این رو فيلسوف انگلیسی در تربیت کودکان معتقد است به اینکه ، بایـد تا بتوانیم کاری بکنیم که کودک خود تجربه آموز شود ، و تعليمات حاضر ر آماده دادن به او نتیجه ندارد چنانکه تا دستش نسوزد به درستی معتقد نمی شود که آتش سوزنده است، و اگر غیر از این کنند و بخواهند حقایق را برمردم تحمیل نمایند، با پیش نمی رود یا از مردم قونسازگار شدن با مقتضيات سلب می شود ، و بالمآل از ترقی باز می مانند . اسپنسر برای این ادعا شواهد و دلایل بسیار از احوال اقوام مختلف آورده است.
بطور کلی قاعد: تحول و تکامل در جميع متعلقات مدنیت ازدیانت وسیاست وعلم وصنعت ، وهمه چیز جاری و ساری است مثلا دیانت از پرستش موهومات مانند دیو و پری آغاز کرده کم کم به پرستش ارواح مردگان و جانوران ، بلکه چیز های بیجـان و بت و امثال آن رسیده ، سپس مردم به پرستش اشخاص زنده که در نظر ایشان اهمیت داشته اند مانند پادشان و دانشمندان و پهلوانان پرداخته ، و پس از مدت زمانی برای بعضی از خواص این فکر پیش آمده که اشیاء یا اشخاص موهوم یا موجود قابل پرستش نیستند ، و از پی حقیقت باید رفت .
هیئت های اجتماع بشری را که پا به مرحله مدنیت گذاشته اند از جهت چگونگی آنها به دو قسم می توان تقسیم کرد : جنگجو[۴۸] و پیشه ور[۴۹] مدنیت جنگجو برمدنیت پیشه ور در زمان تقدم دارد ، و تحول به مرور دهور از جنگجوئی به پیشه وری می شود . حالت جنگجوئی در هیئتهای اجتماعی یا برای حفظ ودفاع هیئت است در مقابل دشمن ، و بیگانه، یا برای این است که وسایل معاش وزندگانی را ازجماعات دیگر بربایند . در این هیئتها افراد یکسره تابع قدرت جماعتند واصالت ندارند ، بلکه آلتند و باید اطاعت کنند اکثر امور زندگانی را هیئت اجتماعی یعنی دولت تکفل می کند ، وحتی افراد را به صورتی که می خواهد در می آورد ، خدایی که میپرستند برای او صفت جنگجوئی تصور می کنند اختيار و اقتدار مطلق با مردان است که اهل رزمند ، و کارهای ضروری زندگانی را زنها بر عهده دارند وچون غالبا جنگ وجدال در کار است ، ومـردم بسیار کشته میشوند برای جبران اتلاف نفوس مردها زن متعدد می گیرند و زنها در قبال مردها ومردها در قبال دولت حکم بنده وغلام دارند.
پیش از اینها اکثر دولتها جنگجو بوده و بسیاری هنوز هم هستند و بیشتر علتش اینست که ، جنگ قدرت مرکز را افزون می کند و اغراض و منافع مردم را تابع اغراض دولت می سازد ، اینست که تاریخ سراسر جز حکایت کشتار وجنگ وجدال چیزی نیست ، اگر در من نیتهای بدوی مردم آدم خوارند ، با افراد را به غلامی می گیرند در مدنیت های جدید ملل را می خورند واقـوام وقبايـل را یکسره بنده وغلام میسازند، و تا وقتی که جنگ موقوف نشده تمدن جز يك رشته مصائب و بلیات چیزی نیست ، وزندگانی آسوده و مدنیت عالی وقتی صورت می گیرد که جنگ متروك ومنسوخ شود ، و این موقوف است بر اینکه هیئت اجتماع بشری از حالت جنگجویی به حالت پیشه وری در آید ، که حیثیت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پیشه ها و کارهای مسالمت آمیز باشد ، افراد باید با یکدیگر به آزادی و آسودگی مراوده کنند و در منافع مشترک همکاری نمایند ، وهر کس حدود خود را شناخته و حقوق دیگران را مرعی بدارد و همه برای غایات مشترک کار کنند . قدرت در دست . جماعت اکثر باشد ، میهن پرستی را دوستی کشور خود بدانند نه دشمنی کشورهای دیگر، کار دولت حفظ امنیت و عدالت باشد و بس ، همکاری افـراد اگر برای پیشرفت کارهای بزرگ کفایت نکند شرکتها و جمعيتها تشکیل شود ، به جای اینکه افراد را هیئت اجتماعيه متحول کند هیئت اجتماعیه را افراد متحول کنند ، و به تکامل ببرند، چون سرمایه ها بین المللی شود صلح بین الملل نیز ضروری می گردد ، جنگ خارجی که از میان برود خشونت داخلی هم کم میشود، مردها منیت و تسلط نام نخواهند داشت زنها هم حق حیات پیدا خواهند کرد ، ادیان خرافاتی مبدل به عقاید می شود که متوجه بــه بهبود و شرافت یافتن زندگانی ومنش آدمیت باشند . مردم به جای اینکه در هرمورد منتظر باشند که از غیب خبر سر برسد در امور به تحقیق ازعلت و معلول می پردازند، تاریخ به جای اینکه سرگذشت امرا وجنگجویان باشد بیان رفتار و کردار مردم وشرح اختراعات جدید و افکار تازه خواهد بود، ازعالم اجبار به عالم اختیار خواهیم رفت ودانسته خواهد شد که مردم برای دولتها آفریده نشده اند ، بلکه دولتها برای مردم تشکیل میشود ، وليكن امروز از این مرحله دوریم و تا وقتی که دول اروپا کشورهایی را که در تمدن از آنها پست ترند میان خود تقسیم و تملك مي کنند ، واعتنایی به حقوق مردم آن کشورها ندارند امید وصول به آن مقام ضعیف است .
دیگر از عقاید اسپنسر اینست که : سوسیالیسم از متفرعات مدنیت جنگجو است ، و مدنیت سوسیالیستی همان خصايص مـدنيت جنگجورا خواهد داشت ، و هیئت اجتماعیه انسانی مبدل به هیئت زندگانی مورچه و زنبور عسل خواهد گردید ، و بنا بر این سوسیالیسم برای مدنیت انسان مرحله ای برتر از مراحل کنونی نمی تواند باشد ، انسان به پایه بلند زندگانی وقتی می رسد که هر فردی در کار خود مختار باشد ، واجبار وحـدود فقط تا درجـهای باشد که برای حفظ نظم و امنیت لازم است و همچنانکه دانسته شد که افراد برای هیئت اجتماع نیستند بلکه اجتماع برای حسن جریان افراد است ، نیز دانسته شود که زندگانی برای کار نیست بلکه کار برای زندگانی است ، وسرانجام باید چنان شود که هر کس به آن چیز اشتغال ورزد که ذوقش را دارد ، و از آن متمتع میشود ، و در آن صورت اختیار کار وصنعت به دست صاحبان اقتدار نخواهد بود، و کارکنان اوقاتشان مصروف فراهم کردن چیزهای مزخرف نخواهد شد.
***
فلسفه ترکیبی هربرت اسپنسر منتهی می شود به اصول اخلاق[۵۰] در دوجلد، و مستفاد میشود که همه مباحث دیگر فلسفه را مقسمهای برای این قسمت می انگارد ، چون بنای کار جهان را بر تکامل میداند و معتقد است که کمال مدنیت موکول به کمال اخلاق و حسن آداب است ، جز اینکه کمال اخلاقی و حسن آداب هم منوط به کمال یافتن مدنیت و ترتیب زندگانی انسان است ، و تا وقتی که مدنیت و زندگانی انسان کاملا منطبق بر مقتضیات نشده، آداب وعادات مردم آنچه باید بود نمی تواند باشد . پس هنگامی که کمال مـدنیت نسبی است ، کمال اخلاقی هم نسبی خواهد بود ، اما البته به این دلیل که کمال مطلق اخلاقی موکول به کمال مطلق مدنیت است، نباید از کمال نسبی اخلاقی صرف نظر کنیم و برای پی بردن به اصول این کمال نسبی هم باید همواره اصول کمال مطلق را پیشنهاد همت خود داشته باشیم، پس در امر اخلاق نیز باید مانند کلیه امور جهان معتقد به تکامل باشیم.
تکامل یا به عبارت دیدر : سازگار شدن با مقتضیات در آغاز برای حفظ زندگانی و بقای وجود است ، و کم کم می رسد به این مرحله که تکامل برای خوشی زندگانی واقع می شود ، اگر چه بالمآل آن را هم می توان مؤدی به حفظ وجود دانست ، زیرا که اگر خوشی و امید خوشی نباشد انسان کار نمی کند ، و زندگانی با رنج و آزار دوام نمی یابد .
در نخستین مراحل مدنیت اصول اخلاق را مبنی بر عقاید باطنی ساخته اند ، ولیکن عقاید باطنی هم که نباشد نباید اخلاق را ازدست داد ، و یقین است که نیکی اخلاق و آداب برای خوشی زندگانی لازم است ، و نيز شك نيست که اخلاق و آداب نيك آنست که با تکامل زندگانی سازگار باشد، و مانند کلیه امور مدنیت باید کثرت را منتهی به وحدت نماید .
گفته شده است که آنچه انسان را بر پیروی اصول اخلاقی وا میدارد حس تکلیف است[۵۱] وقوه ای است در انسان که نیکی را از بدی تشخیص می دهد این ادعا را به این وجه میتوان تصدیق کرد، که افراد انسان برای طلب خوشی خود برحسب تجربه اصولی اختیار می کنند، و این اصول کم کم ملکه وطبيعت ثانوی شده، و پیاپی از نسل به نسل منتقل می گردد، ودر طبع مردم به صورت حس تکلیف و قوه تمیز نيك و بد درمی آید ، وگرنه بسیار می بینیم که در میان اقوام وطوائف مختلف اصول اخلاقی گوناگون است ، ونيك و بد را یکسان تشخیص نمیدهند اینست که ، در مدنیتی که به کمال نرسیده اصول اخلاق هم امری نسبی است ، و چیزی که نزد بعضی مستحسن است نزدیعضی دیگر قبیح شمرده میشود ، و این کیفیت روشن می گردد هرگاه اصول اخلاقی را در نزد مللی که در مرحله جنگجویی هستند بسنجیم با اصول اخلاقی مللی که به مرحله پیشه وری رسیده اند، اقوام جنگجو اموری را فضیلت میدانند که اقوام و ملل پیشه ور آن را گناه وجنایت می پندارند ، مثلا چون غالبا به زدوخورد و نهب و غارت مشغولند ، آدم کشی ودزدی وحیله بازی را بد نمیدانند اما قومی که میخواهد به پیشه وری و کسب معاش بپردازد ، این حالات را جرم می شمارد . میهن پرستی قوم جنگجو مقتضی است که دلاوری و قوت بدنی را بهترین فضایل بشری و اطاعت وفرمانبرداری را بزرگترین تکلیف افراد بدانند ، آنها معتقدند که خداوند به جنگجویان و دلاوران فیروزی میدهد و دست به دامن او میشوند . برای اینکه بر دشمن چیره گردند شغل شریف را تیراندازی و نیزه و شمشیربازی میدانند و به کار کشاورز و پیشمور به حقارت می نگرند ، در صورتی که در واقع جنگجوئی نوعی از آدم خواری است ، واقوام وملل هم مانند افراد باید با یکدیگر همکاری کنند ، وسازگاری داشته باشند، عدالت را منظور بدارند و آزادی وحقوق یکدیگر را محترم بشمارند .
در هر حال چون ما تکامل زندگانی را متوجه دیدیم به اینکه کثرت به وحدت برسد ، وهمین امر موجب شده است که در نوع بشر هیئت اجتماعیه تشکیل شود، ومردم جز به معاشرت نمی توانند زندگانی کنند ، پس باید حسن معاشرت داشته باشند و بنا براین هر کس باید يك اندازه ای از خود خواهی دست بردارد ، و رعايت حال دیگران را نیز منظور کند . البته فطرت انسان برخود خواهی است و می توان گفت مصلحت همین بوده است ، و اگر خود خواهی نبود کسی کار نمی کرد ورنج نمی برد ، اماچون زندگی اجتماعی ضروری است باید معلوم باشد که خوشی در جمعیت دست نمی دهد ، مگر اینکه هر فردی خوشی دیگران راهم بخواهد ، چون انسان در زندگانی به مقام رفیع برسد در می یابد که مردم نسبت به یکدیگر فقط حفظ حدود و حقوق نباید بکنند ، بلکه فطرت براین می شود که رعایت حال دیگران را برخود مقدم بدارند . در این مرحله حسن اخلاق ناشی از حس تکلیف نیست بلکه فطری و طبیعی خواهد بود ، زیرا حس تکلیف مدارش بر اینست که به تعقل میلی را مغلوب میل دیگر کند اما چون کمال حاصل شداین مجاهده لازم نمیشود ، واحسان عین خوشی خواهد بود، چنانکه مادر در پرستاری فرزند نظر به حس تکلیف ندارد، بلکه خوشی اودر اینست که برای فرزند تحمل زحمت وفدا کاری کند . در این مقام است که احوال انسان کاملا با مقتضيات اجتماعی منطبق ومقتضيات اجتماعی به احوال مردم تماما موافق است .
گفتیم، در تکامل بشر فطرت خود خواهی باید رو به ضعف برود، وعيرخواهی قوت یا بد ، تا آنجا که مردم نسبت به یکدیگر برای هر قسم فداکاری حاضر باشند ، بدون اینکه کسی متوقع باشد که دیگری برای او همه چیز را فدا کند . اما در همین حال باید متوجه بود که غیر خواهی نباید به صورتی در آید که مردمان ناقص بیهنر بیکاره یکسره وجودشان بر دیگران تحمیل شود ، که این نیز خود مانع تکامل خواهد بود بلکه باید هر کس خودرا مسئول زندگانی وخوشی خـود بداند، و آزادهم باشد که بر طبق این حس مسئولیت عمل کند ، هرچند کمال انسانیت در اینست که ، همچنانکه در خانواده پدرومادر نسبت به فرزند دلسوزی دارند در جماعت نیز افراد نسبت به یکدیگردلسوز باشند ، اما غافل نباید شد که در هیئت اجتماعيه افراد همه كودك نیستند که در آغوش دیگری پرورده شوند ، و دستشان را باید گرفت اما باید با پای خود راه بپیمایند.
این بـود مختصر بسیار مجملی از فلسفه هربرت اسپنسر که حقایق فراوان در بر دارد ولیکن هر چند متکی بر اصول و مبانی علمی آن زمان بوده ، در ظرف پنجاه شصت سال اخیر در آن اصول شبهه ها شده و این فلسفه از مسلمین افتاده است ، چنانکه اشاره خواهیم کرد و همچنین در تحقیقاتش در امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مناقشه بسیار کرده اند ، و یقین است که در این امـور نه به عقاید او می توان پابند شد ، و نه آرای مخالفانش را می توان مسلم داشت ، و باید دید با مزید تجربه و با پیش آمدها ومقتضيات گوناگون که هر روز روی می دهد حقیقت به چه صورت جلـوه خواهد کرد .
بخش چهارم
تکمله
چون فلسفه هربرت اسپنسر که اجمالا بیان کردیم متکی بر علوم تحققی است ، یعنی علومی که مبنی بر مشاهده و تجربه ومحاسبه می باشند و تكیه فیلسوفان نیز همواره بر معلومات زمان است به مناسبت لازم میدانیم پیش از اینکه سیر حکمت را در اروپا باز دنبال کنیم بعضی از اصول کلی را که در علوم طبیعی در ظرف دویست سال اخیر به دست آمده که از آنها می توان استفاده فلسفی نمود خاطر نشان نمائیم ، زیرا که امروز بدون آگاهی از این اصول کسی در فلسفه نمی تواند نظر محققانه داشته باشد ،و ناچار فهمش کوتاه خواهد.
احاطه کامل براین اصول موکول بر آگاهی نام از شعب مختلف علوم طبیعی است ، وما در اینجا نمی توانیم وارد در جزئیات ومباني و مبادی آن اسول شویم ، و استدلال کنیم و شاهد و بینه بیاوریم ، و ناچاریم فقط کلیاتی از آنها به دست بدهیم تا اگر از خوانندگان ما کسی باشد که به درستی وارد علوم جدید نباشد، یکسره از این حقایق بیخبر نماند.
پیش از اینها و مخصوصا در مقدسه بیان رای داروین بعضی از أصول وكليات مهم علوم جدید را گوشزد نموده ایم، در تتمیم آن بیانات گوئیم بکرشته از معلوماتی که در طبیعیات به دست آمده ، و موضوع فنی جدا گانه که آن را عالم شیمی می گویند گردیده است راجع به أحوال اجسام است از جهت مفرد ومركب بودن ، و تجزیه و ترکیب یافتن، محققانی که این فن را رو به کمال برده اند بسیارند، معروفترین آنها «لاووازیه»[۵۲] فرانسوی است که در نیمه دوم سده هیجدهم می زیست ، و او این فن را وارد مرحله ریاضی کرد، یعنی در آثار شیمیائی حساب واندازه گیری را به کار آورد ، رامروز عقید: علما بر اینست که : معلوم حقیقی آنست که به شماره ومحاسبه در آیدو کیفیت به کمیت تعبیر شود. در نتیجه تحقیقات لاووازیه و دانشمندان دیگر که پیش از او یا پس از او در این فن کوشیده اند . معلوماتی حاصل شده که بعضی از اصول مهم آنها را گوشزد می کنیم پس گوئیم : آب و خاك وبا در آتش که پیشینیان آنها را عنصر یعنی جسم مقرر می دانستند و عناصر را منحصر به این چهار می پنداشتند هیچکدام عنصر نیستند. آتش جسم خاصی نیست، هر جسمی که به درجه کافی از گرمی برسد آتش است[۵۳] آب از دو جسم دیگر مرکب شده است که در حال طبیعی و جداگانه هر کدام به صورت بخارند. وخواص متمایز دارند، وچون به میزان معینی با هم در کب وممزوج شدند آب می شوند چنانکه مصنوعی هم می توانیم از آن در جسم آب بسازیم ، هوا مخلوطی است از دو بخار که به خوبی می توان از هم جدا کرد ، و آن دو نیز از اجسام مفرد می باشند ، و یکی از آنها همانست که در آب هست و آن را اکسیژن[۵۴] می نامند .خاك هم جسم خاصی نیست بلکه از ترکیب یا اختلاط[۵۵] اجسام بسیار به وجود آمده است، وعناصر یعنی اجسامی که مفردند و از اجسام دیگر ساخته نشده اند ، نه چهار بلکه آنچه تا کنون یافته ایم نزديك به صدمی باشند که بعضی از آنها در حال طبیعی بخارند ، و بعضی مایع و بعضی جامدند و همه آنها در درجات مختلف از گرما باین هر سه حالت می توانند در آیند چنانکه آب از گرما بخار میشود ، وازسرما یخ من بندد ، یعنی منجمد میگردد . و احتراق یعنی سوختن چیزی نیست مگر ترکیب شدن جسم با همان بخار اکسیژن که در هوا هست، و اگرهوا نباشد احتراق واقع نمی شود رحرارتی که از سوختن جسم برمی آید نتیجه همان ترکیب است ، جرا که مرکب شدن غالب اجسام با یکدیگر احداث حرارت می کند اگر این ترکیب به شدت واقع شود ، حرارت قوی است و به بدن محسوس می گردد ، واگر ضعیف باشد به بدن محسوس نمی گردد واما به وجه دیگر می توان محسوسش کرد . و عجب تر اینکه حرارت غریزی بدن انسان ، و حیوان هم نتیجه احتراق مـواد بدن است که همواره تا جان در بدن هست مشغول سوختن می باشند، و تنفس که جز داخل شدن هوا در بدن چیزی نیست ، برای همین است و بنابراین نفس کشیدن وزندگی همانا سوختن دائمی بدن است، و تحلیل رفتن مواد بدن از این راه است و خوراك برای همین است که به وسیله غذا بدل ما يتحلل به بدن برسد ، یعنی آنچه از بدن به سبب احتـراق دائمی تحلیل می رود جایش بیاید ، و در ضمن این احتراق حرارت تولید میشود ؛ و حرارت مایه زندگی است چنانکه بعدخواهیم دید .
و از نتایج مهم که در ضمن این جستجوهای علمای شیمی مخصوصاً لاورازیه حاصل شد ، این بود که ، این حکم که هیچ موجودی معدوم ر هیچ معدومی موجود نمیشود به تجربه وشهود و به موجب حساب و اندازه ثابت ومسلم گردید، چه در هزاران تجزیه و ترکیب که به تجربه عمل کرده اند به وسیله ترازوی بسیار حساس ومحاسبة دقيق معلـوم شده است که نه ذره ای براجزایی که تجزیه و ترکیب می یا بندافزوده میشود ، و نه ذره ای می کاهد[۵۶] .
راز نتایج بسیار مهم که به سبب ترقی علم شیمی جدید عايـد گردید اینست که ، رأی ذیمقراطیس درباره ترکیب جسم از اجزاء لايتجزی به ثبوت پیوست ، به این نحو که مسلم گردید که جسم در تجزیه و تقسیم به جایی می رسد که از آن خردتر نمی شود و آن جسم خرد را ذره[۵۷] نامیده اند ، ولی آن ذره هم باز تقسیم میشود به اجزایی که اگر جسم مفرد باشد آن اجزاء متشابهند، واگر مرکب باشد آن اجزاء مختلفند و از نوع اجسام مفردی هستند که جسم از آنها ترکیب شده است ، ودرهرحال این اجزاء دیگر تجزیه و تقسیم نمی پذیرد ، و از این دو آنها را اجزاء لايتجزی[۵۸] می گویند ولیکن این اجزاء باز جسمند وابعاد دارند. و به وهم و فرض قابل تقسیمند ،ولی تقسیم در آنها واقع نمیشود[۵۹] و امروز ترقي علم شیمی و تکمیل آلات و ادوات به جایی رسیده که شماره ذرات و اجزاء لايتجزی را در مقدار معینی ازماده به تقریب معلوم می کنند ، وابعاد آنها را اندازه می گیرید.
از این گذشته به نظر می آید که بنای خلقت موجودات چه جاندار و چه بیجان براینست که : از اجزاء خرد مرکب باشند ، چنانکه أعضاء بدن انسان و حیوان و نبات هم از اجزاء خرد تشکیل شده است ، هر چند که نسبت به ذرات و اجزاء لايتجـزی بـــار درشت می باشند، چنانکه با ذره بین دیده میشوند، وهريك از آنها موجود جاندار مستقلی است و آنها با همه کوچکی تقسیم میشوند و بهمین تقسیم توالد و تناسل می نمایند ، و نیز تغذیه می کنند ، و نمو می یابند ، و سر انجام از این عمل باز می مانند و بیجان می شوند یعنی می میرند.
***
یکی دیگر از اصول بسیار مهمی که در اوائل سبه نیرزدهم دست آمده و مربوط به علوم طبیعی است ، اصل بقای نیرو پا کر مایه است ، و این فقره قدری توضیح لازم دارد.
توضیح آنکه چون به نظر تأمل بنگریم با تجارب علمی که از دیرگاهی کرده ایم می بینیم جهان طبیعت جهز جسم ومـوارض - چیزی نیست ، یعنی بهرچه برمیخوریم یا جس است یا هوارشی است که در جسم روی می دهد . جسم را که ماده هم می گوئیم ، دیدیم که از ذرات اجزاء لايتجزی ساخته شده است ، اما عوارض ماده که گوناگون است آنها را هم چون درست بنگریم می بینیم همه . کانی هستند که در ماده واقع می شوند ، خواه پاره های بزرگ و درشت از ماده باشد ، خواه پاره های خرد و كوچك حتى ذرات و اجزای لا يتجزى ، ومقصود از حرکت در اینجا حرکت مکانی است ، نه مطلق تغیر چنانکه قدما اصطلاح کرده بودند ، یا به عبارت دیگر ، همه حی کاتی که منظور نظر قدما بود از کمی و کیفی ورضمی ، همانا همه . حرکات مکانی هستند که با در باره های درشت از جسم واقع می شوند یا در دره جا ، یا در اجزای لایتجزی .
از آنطرف میدانیم که حرکت محرك مي خواند ، زیرا که جسم به خودی خود از سکون به حرکت و از حرکت به سکون نمی آید و این مسئله مسلم است که جسم اگر ساکن باشد تا وقتی که محرکی در او عمل نکند برسکون باقی است ، و اگر متحرك باشد تا مانعی برای حرکتش پیش نیاید، همان حرکت را که داشت مداومت می دهد. آنچه جسم را از حرکت به سکون و از سکون به حرکت بیاورد ومقداری از حرکت را که در مقداری از ماده واقع می شود کار (۲) می تونیم ، مثلا اگر کسی به جسم بك متى را يك متر بلند کند يا يك جسم يك منى راندو متر بلند کند، در برابر اول کار کرده است و اگر متی را در متر بلند کند چهار باید برابر اول کار کرده است ، او هم چنین کسی که کاری به این معنی که گفتیم انجام می دهد ، البته باید قدرتی بر آن کار داشته باشد ، یعنی مایه ای در وجودش باشد که بتواند چنان کاری را صورت بده . این مایه و نیرویی را که برای انجام کار لازم است و کارمایه » (۲) کارما به تنها در بدن مردم نیست جانوران اسب و کار را مثلا برای صورت دادن این در آلات و ادوات از ماشینها در نی م اختتات مان ت مختلف میشود دار ا . . . دا در کارها به و بیرونی که کاری انجام می دهید ناشی از یکی از قوای مهمتر است زیرا در طبیعت قوای مختلف نهاده شیر که منها وجود کارمایه میشود ، و آن را آنچه تا کنون دریافته ایم ، یکی فرم قل یعنی همان ان جاذبه است که درمان است، که سبب میشود که اجسام به سری زمین سقوط می کنند . و یکدیگر را جذب می نمایند دیگر جارت است که میدانیم که سید جماکت مشهد چنانکه چرکت اتومبیل و ما گونهای راه آهن ریچرها و ادوات کارخانه ها به نمارکی است که در خانه آنها تولید می کنیم مدیکر الکتر سیعه یا خود شهربانی ممنو قوت برف است، آرمیکر قوه مغناطیس یا آهن ربایی است وهمی نور بننی ورهنانی نه احداتکان مایه می کند ، چنانکه تاثیرش در عمل عکاسی نمایان است. ال -
کارمایه اخذات . استان ختلف مرکوری با -- -- Travail ((1) Force (1) Travail (1) FAL o teletupkrtcod - ار - (۳) کار ما یه لفظی است که این جالب برای ترجمه sharia جعل کرده ام ... هب پس معلوم شد که در طبیعت انباری از کارمایهها است که صورتهای گوناگون دارد، و نتیجه همه این کار مایه ها با لمآل اینست که، مقداری ازماده مقداری حرکت می یابد .
اینها مقدمه ای بود برای اینکه برسیم به فهم معنی آن عبارت که گفتیم ، در نیمه اول سده نوزدهم علمای طبیعی می بردند به اصل بقای کارمایه به این بیان ، اولا مشاهده شد که کار ما یه ها همه به یکدیگر تبدیل میشوند ، یعنی می توانیم کار مایه آهن ربائی ( مغناطیس ) را تبدیل به کار مایه کهربائی (الکتریسیته ) كنيم ، واین هر دو تبدیل به حرارت و نور میشوند ، وهمه اینها در ماده احداث حرکت می کنند و برعکس میبینیم حرکت تبدیل به حرارت میشود و این هر دومبدل به قوه آهن ربانی یا کهربایی یا نور می گردند ، چنانکه نور چراغهای الكتريك كه خانه ها و کوچه های ما را روشن می کنند نتیجه قوه الکتریسیته است که در کار خانه چراغ برق احداث شده ، و آن قوه الکتریسیته هم خود از حرارتی که در آن کارخانه أحـداث می کنند فراهم آمده ، که آن حرارت نیز خود از سوختن ذغال یعنی ترکیب شدن ذغال با اکسیژن هوا نتیجه شده است ، و نیرو و کار مایه بدن انسان وحيوانهم از حرارت غریزی است که آن خوداز سوختن مواد بدن حادث می گردد ، وذغال که میسوزانیم و با آن تولید حرارت می کنیم چیزی نیست جز شاخ و برگ درختها و شاخ و برگ درختهـا هم از تجزيه و تركيب مواد خاك و آب وهواست ، که آن تجزیه و ترکیب در اثر حرارت و نور خورشید واقع شده است ، وعجب تر اینکه ، همین چیزی که حرارت می گوئیم خود چیزی نیست غیر از حرکت ذرات جسم ، و این مسئله به نبوت رسیده است که ، همه ذرات اجسام دائما در حال حرکت سریعی هستند که آن حرکت مخالف ومخل جاذبه است یعنی ازيك طرف در ذرات جسم قوه جاذبه هست که می خواهد آنها را بچسباند ، واز طرف ديگر يك حركت مردمی در آن ذرات هست که آنها را همواره از یکدیگر دور می کند ، و همین حرکت ذرات جسم است که چون به بدن انسان رسید و در اعصاب لامسه تأثير کرد ، در قوه مدرکه انسان به صورت حس گرمی در می آید ، وهر چه حرکت ذرات سریع تر و بیشتر باشد جسم حرارتش شدید تر است . و بنا براین کرمی وسردی عرض خاصی نیست ، ودو چیزهم نيستيك چیز است که همان حرکت ذرات باشد، هر گاه سریع باشد گرمی است، وجون بطنی شود برای بدن ما تأثير سردی دست می دهد، و اینکه می بینیم حرارت سبب حرکت جسم میشود از آنست که ، حرارت خود جز حرکت چیزی نیست ، همب لامه ما از این کیفیت حرارت درد می کند اما در واقع حرکت است ، چنانکه صوت ونور نیز همین حالت را دارند یعنی صوت حرکت ذرات هواست که در گوش داخلی می شود، و نور حرکت سریعتری از ذرات اجسام است که وارد چشم میشود ، اما اعصاب سامعه وياصره ما از آن حرکات ادراك آراز و روشنایی می کنند، و این معمایی است که هنوز حل نشده است که حرکت جسم چون به يك اندازه از سرعت رسید چرا اعصاب ما از آن ادراك آراز یا گرمی یاروشنایی می کند.
در هر حال از این معلومات که روشن می گردد ، که کار مایه های مختلف که در طبیعت موجود است همه به یکدیگر متبدل میشوند ؛ نتیجه می گیریم که می توانیم حکم کنیم به اینکه ، در جهـان کارمایه یکی است ، که صورتهای مختلف می گیرد وبت عیار هر لحظه به شکلی در می آید .
ثانيا توجه حاصل شد به اینکه ، کارمایه در این تغیر و تبدلهای دائمی مقدارش محفوظ است ، و کم وزیاد نمیشود یعنی مقدار معینی از حرارت مثلا تبدیل به مقدار معینی از قوه کهربایی با آهن ربائی یا حرارت یا نور یا کار (حرکت جسم) میشود ، وممکن نیست که از آن مقدار معین تخلف کند ، و به عبارت دیگر، کارمایه تبدیل می یابد و هیچ جزئی از آن معدوم نمیشود و برعکس هیچکسی نمی تواند کار مایه جدیدی ایجاد کند ، و تنها کاری که از ما ساخته است اینست که . يك كار مایه را به کار مایه دیگر تبدیل کنیم .
اینست بیان اجمالی از آنچه آن را اصل بقای نیرو با کارمایه نامیده اند ، و معلوماتی که به آنها اشاره کردیم ، در نتیجه کنجکاویهای دانشمندان بسیار از فرانسه و انگلیس و آلمان به دست آمده ، ولیکن بقای اصل کار مایه اختصاصا از یکی از دانشمندان آلمان است «ربرت مایر»[۶۰] نام که در ۱۸١٤ به دنیا آمده و در ١٨٧٤ در گذشته است .
فعلا در اینجا به این اندازه از اصول کلی علوم طبیعی اکتفا می کنیم و باز می رویم و به دنبال سیر حکمت در اروپا و بیان اجمالی از آراء فیلسوفان و دانشمندان آنجا واگر حاجت شد باز مطالبی را که در این بخش آوردیم بعدها تکمیل خواهیم نمود .
- ↑ John Stuart Mill
- ↑ Association d'idées
- ↑ Induction
- ↑ Deduction در زبانهای اروپائی غالباً انظ induction را که ما باید استقرا ترجمه کنیم در مقابل لفظ déduction می آورند ، و برای این لفظ دوم ما اصطلاحی که كاملا منطبق باشد نیافتیم . و ناچار استنتاج را اختیار کردیم زیرا که آن گرفتن نتیجه است از دو یا چند قضیه که با یکدیگر مقارن کنند و در حقیقت همان قیاس است که غالبا از کلی به جزئی می رسند اما حكمهم عمومیت ندارد ، در هر حال چون ميان مـا قياس غالباً به آن قسم از برهان گفته می شود که به صورت اشکال اربعه در می آید از این رو déduction را که عام تر از آنست استنتاج ترجمه می کنیم .
- ↑ Phénoménes
- ↑ Méthode de Concordance
- ↑ Méthode de différénce
- ↑ Méthode des résidus
- ↑ در واقع نوعی از سیر و تقسیم است.
- ↑ Méthode des Variations Concomitantes
- ↑ Charles Darwin
- ↑ Origin of species
- ↑ سیارات خورشید را به فرانسه Planetes راقمار سيارات را Satellites می گویند.
- ↑ باید متوجه بود که نیوتن و دانشمندانی که پیرو اومی باشند نمی گویند اجسام جاذب و مجذوب یکدیگرند، می گویند بلکه امور عالم چنان است که گوئی اجسام جاذب و مجذوب یکدیگرند حقیقت معلوم نیست و نمی دانیم چیست که سبب می شود که امور این قسم جریان دارد ، فعلا تا وقتی که حقیقت معلوم شود می گوئیم، اجسام جاذب و مجذوب یکدیگرند .
- ↑ Laplace
- ↑ Lamarck
- ↑ Transformation
- ↑ Influence du milieu
- ↑ Lutte pour la vie
- ↑ Survivance du plus apte
- ↑ Selection naturelle
- ↑ Espece
- ↑ Variété
- ↑ Herbert Spencer
- ↑ Synthetic philosophy معنی این کلمه را بعد معلوم خواهیم کرد.
- ↑ First Principles
- ↑ Principle of Biology
- ↑ Principles of Psychology
- ↑ Principles of Sociology
- ↑ Principles of Ethics
- ↑ خوانندگان اگر بخواهند معنی این جمله را به درستی دریا بند ، باید از اصول علم فيزيك وشيمي وعلم حركات وقوا آگاه شوند، ومخصوصا معلوم کنند که بر حسب تحقیقات صد سال اخیر مسلم شده است که جسم مرکب است از ذرات و از اجزای تقسیم نا پذیر که ایماد دارند ، و به وهم قابل تقسیمند ، اما بالفعل منقسم نیستند (در زمان اسپنسر هنوز معلوم نشده بود که آن اجـزاى لايتجزی هم از اجزاء خردتر مرکبند که در واقع الكتريسيته مجسم می باشند ) و نیز باید حقیقت نور وحرارت الكتريسيته ومغناطیس چنانکه در اواخر سده نوزدهم تحقیق شده بودآگاه شوند . ومعلوم کنند که این کیفیات همه نیرومی باشد . وهمه به یکدیگر متبدل میشوند ، و احدات حرکت هم می کنند . بلکه حرارت خـود جـز حرکت سریع ذرات جسم چیزی نیست ، وامـروز اهـل عـلم در کمال دقت معین و مشخص می کنند که از هر مقدار حرارت چه اندازه حرکت یا نور با الكتريسيته احداث می شود ، واین نیروها به شکلهای مختلف درمی آیند، اما مقدار جمعی آنها کم و بیش نمیشود ، و در این کتاب ما به این مباحث نمی توانیم بپردازیم که آنها خود چندین برابر این کتاب تفصیل دارد ، وبنا بر این هر جا یاد از این امـور می کنیم ناچار به اشاره می گذرانیم ، وفرض میکنیم خوانندگان آن معلومات را دارند .
- ↑ L'absolu
- ↑ L'inconnaisable
- ↑ Evolution
- ↑ Concentration
- ↑ و بهمین جهت اروپائیان این حالت راین مرحله از جهان را nebulease یعنی حالت ابری می خوانند و در آسمان جهانهایی که به این حالت باشند بسیارند که با دوربین و بعضی هم با چشم دیده میشوند ، و آنها را بهمان اسم می خوانند و دانشمندان ما ستاره سحابی می گفتند.
- ↑ و ما در صفحه ١٤٩ به آن اشاره کرده ایم .
- ↑ Homogeneité که همجنسی هم می توان گفت.
- ↑ Hétérogénéité که تا همجنسی هم می توان گفت.
- ↑ Difiérentiation
- ↑ Orbre determine
- ↑ Dissolution
- ↑ Principles of Biology
- ↑ مسائلی است که در بیان رأی داروین به اجمال بيان کرده ایم .
- ↑ Principles of Psychology
- ↑ Principles of sociology
- ↑ هربرت اسپنسر تصنیف بزرگ خود را در علم مدنیت پس از آن تدوین کرد ، که چندین سال با دستیاری چندتن نویسنده اطلاعات ومعلومات فراوان درباره همه قبایل وطوائف وملل روی زمین جمع آوری و یادداشت کرده بود ، و آنها راهم در چندین مجلد جداگانه به چاپ رسانید تا در دسترس اهل نظر باشد و از آن استفاده کنند.
- ↑ Société militaire
- ↑ Société industrielle
- ↑ Principles of Ethics
- ↑ اشاره به فلسفه اخلاقی کانت است .
- ↑ Lavoisier
- ↑ خود گرمی را هم بیان خواهیم کرد که چیست.
- ↑ Oxygène
- ↑ فرق است میان ترکیب و اختلاط . ترکیب آنست که از امتزاج در جسم ، جسم تازه ساخته شود که با آن هر دو متفاوت باشد، اختلاط فقط آمیخته شدن است چنانکه بتوان آنها را ازهم به آسانی جدا کرد.
- ↑ در این چند سال آخر اموری مشاهده شده که به این اصل خلل رسانیده است ، و شرح آن مناسب این مقام نیست .
- ↑ Molécule
- ↑ Atomes
- ↑ اخيرا معلوم شده است که اجزاء لايتجزی هم مرکب از اجزاء خردتری هستند ، که آن اجزاء از نوع اجسامی که ما مشاهده می کنیم نیستند وشرح این فقره هم اینجا مناسب نیست چون ما باید به ترتیب تاریخی پیش بیائیم.
- ↑ Robert Mayer