فصل چهارم: حکمای انگلیس در سدهٔ هفدهم

فصل چهارم

حکمای انگلیس در سدهٔ هفدهم

بخش اول

هابز

طامس هابز[۱] در سال ۱۵۸۸ در یکی از شهرهای کوچک انگلستان زاده، و در سال ۱۶۷۹ در نود و دو سالگی درگذشته است. پس از انجام تحصیل بهرهٔ او معلمی و ندیمی بزرگزادگان شد، و قسمت مهمی از دورهٔ زندگی او مصادف با انقلابات انگلستان بود، از این‌رو بارها بمسافرت از انگلستان بیرون رفت، گاهی بمصاحبت بزرگان و گاهی برای دور بودن از ناامنی و غوغای انقلاب. از جمله مدت زمانی در فرانسه مقیم و با فضلای آن کشور همنشین بود. معلوماتی که در مدرسه فرا گرفت ادبیات بود، اما فلسفهٔ اسکولاستیک را که آن زمان بنیاد علم بود نپسندید، و او از کسانی است که با فرنسیس بیکن و دکارت در خراب کردن اساس اسکولاستیک همکاری کرده است. در چهل سالگی به ریاضیات و طبیعیات پرداخت، و در ریاضی صاحب داعیه شد اما مقام بلندی نیافت. در حدود پنجاه سالگی به فلسفه مایل و بیشتر به حکمت عملی، یعنی سیاست و اخلاق متوجه شد، و در این رشته کتابهای چند تصنیف نمود، و تحقیقاتش در این مباحث غوغا بلند کرد. و به مشاجره بلکه به مخاطره دچار شد، به بیدینی هم متهم گردید. و یک اندازه جهان گردی و سرگردانیش از این راه بود. با آن که از حکمای درجهٔ اول نیست، چون محقق و صاحب فکر بود، و عمری دراز کرد و به پیری رسید کم کم محترم و معتبر گردید، نظریاتش در افکار تأثیر مهم نموده و مخصوصاً در تأسیس علم نفس و علم اجتماع مدخلیت تام داشته است، تصنیف مهم او در این مباحث دو کتاب است یکی که به زبان انگلیسی است «لویاتان»[۲] نام دارد و دیگری به زبان لاتین به نام «اهل شهر»[۳] معروف است.

***

از حکمای انگلیسی کسانی که صاحبنظر و محقق بوده، و از خود رأی مستقل داشتند همه به مشرب أهل حس و تجربه متمایل و در فلسفه مذهب مادی را می‌پسندیدند، سردفتر آنها در پایان سدهٔ شانزدهم و آغاز سدهٔ هفدهم فرنسیس بیکن است که در جلد نخستین این کتاب به قدر کفایت او را شناسانیده‌ایم هابز که اینک مختصری از عقایدش را بیان می‌کنیم در جوانی درک خدمت فرنسیس بیکن را نموده و در علم از او پیروی کرده ولیکن بیش از او به برهان قیاس و فلسفهٔ اولی توجه داشته و از این جهت به دکارت نزدیکتر است و با فیلسوف فرانسوی معاصر بوده و از فضلائی است که بر رأی های او اعتراضات کرده و مباحثات نموده است.

تعریفی که هابز از فلسفه می‌کند اینست: شناخت معلولها به علت، و شناخت علتها به معلولشان به وسیلهٔ استدلال درست، استدلال و فکر درست یعنی: جمع کردن معلومات با هم، یا جدا کردن آنها از یکدیگر، به عبارت دیگر: فلسفه یعنی تجزیه و ترکیب، و تجزیه و ترکیب تنها به اجسام تعلق می‌گیرد و غیر از جسم هرچه هست موضوع فلسفه و علم نمی‌تواند باشد، و مربوط به دین و ایمان است.

پس: علم و فلسفه با جسم سر و کار دارد؛ خواه جسم طبیعی یعنی جماد و نبات و بدن‌های حیوانی و انسانی (علوم ریاضی و طبیعی) خواه اجسام اجتماعی و مدنی یعنی مردم و اقوام و ملل (اخلاق و سیاست) و در همهٔ این علوم مدار عمل بر تجربه و حس است، و فکر و تعقل نیز بنیادش بر حس است. محسوسات به وسیلهٔ حافظه در ذهن اندوخته می‌شود، و معلومات را تشکیل می‌دهد که جمع و تفریق آنها فکر و تعقل را می‌سازد.

حس هم چون درست بنگری حرکتی است که از اشیاء در محیط احداث می‌شود و به وسیلهٔ اعصاب به مغز انسان می‌رسد، و نکته در اینجا است: که محسوسات همه جز حرکاتی که در مغز و بدن انسان واقع می‌شود چیزی نیست، و حادثات و عوارضی که به نظر ما می‌رسد همه توهم است، چنانکه به تجربه می‌بینیم که چون به چشم ضربتی وارد می‌آید، اگر چه در شب تاریک باشد چشم برق می‌زند و روشنائی حس می‌شود، و حال آن که نوری در میان نیست.

نفس یا روح (روان) هم امر غیر جسمانی نیست، و میان حیوان و انسان تفاوت در شدت و ضعف مدارک است. و ما نیز مانند جانوران گرفتار نفسانیات هستیم که بر ما مسلطند، و اختیاری از خود نداریم. عقل هم از نفسانیات جلوگیری نمی‌کند و مدرک انسان در اعمال تنها مهر و کین و بیم و امید است. هر حرکتی که در نفس واقع می‌شود اگر با زندگانی ملایم و مساعد است خوش آیند می‌باشد، و انسان آن را خواهان است، و اگر منافی و مزاحم باشد ناخوش آیند است، و شخص از آن می‌گریزد. مبدأ رنج و خوشی و الم و لذت همین است، و داعی انسان هم بر آنچه می‌کند جز گرائیدن به خوشی و پرهیز از ناخوشی چیزی نیست، یعنی میزان اخلاق و بنیادش بر سود و زیان است، و نیک و بد اموری نسبی می‌باشند، یعنی حسن و قبح امور برحسب سود و زیان آنها است، و نیک و بد و داد و بیداد در نفس امر و حد ذات حقیقت ندارد و آنچه مصلحت و خیر شخص در او است همان نیک است و داد است، پس: مایهٔ کارهای انسان خودخواهی است.

دینداری از ترس کیفر و عذاب است، و حتی شفقت و دلسوزی که کسی بر بیچارگان می‌آورد از رنجی است که می‌برد، چون تصور می‌کند که ممکن است به خود او همان بیچارگی روی دهد.

اکنون هیئت اجتماعیه را به نظر بگیریم. به عقیدهٔ هابز اینکه گفته‌اند: طبیعت انسان مدنی و اجتماعی است، خطا است. در حال طبیعی انسان دشمن انسان است، و این عبارت از هابز معروف است که انسان برای انسان گرگ است[۴]. هرکس هرچه می‌خواهد برای خود می‌خواهد و به ضرر دیگری می‌خواهد، بنابراین همه با همه در جنگ خواهند بود، و هرکه نیرویش بیشتر است پیش می‌برد، و این حقی است طبیعی، جز اینکه به این وضع امنیت میان مردم نخواهد بود، و زندگانی تلخ و دشوار است، چه بزرگترین نعمتها برای هیئت اجتماعیه امنیت است پس: مصلحت و سعادت در اینست که وسیلهٔ استقرار امنیت را فراهم کنند، و آن اینست که هر کس از حق طبیعی و آزادی خود صرف نظر کند، و پای بند عهد و پیمان شود. از این رو است که مردم برحسب تراضی و تبانی برای حفظ امنیت و پرهیز از جنگ و جدال دائمی قواعد و قوانین وضع می‌کنند و خود را به آن مقید می‌نمایند، جز اینکه رعایت قوانین و حفظ امنیت میان مردم به خودی خود صورت نمی‌پذیرد، پس: صلاح در اینست که امور خویش را تفویض یکنفر نمایند که او با قدرت و اختیار تام آنها را اداره کند، و امنیت را با نیرو و زور نگاه بدارد و برای چنین مدیری هیچگونه قید و بند روا نیست.

باری هابز در کارهای دنیا بدبین است، و فلسفه‌اش مادی است: بنیاد علم را حس می‌داند و بنیاد اخلاق را سود و زیان و بنیاد سیاست را زور و استبداد می‌پندارد، و قدری از این عقاید نتیجهٔ انقلاباتی است که در کشور او دست داده، و از آن جهت آزار کشیده و اگر خیر و آسایشی دیده در حمایت بزرگان و پادشاهان بوده است در هر حال می‌توان گفت: عقایدی را که بسیاری اشخاص در دل دارند و به زبان نمی‌گویند یا عمل می‌کنند و خلافش را مدعی هستند، هابز صادقانه بیان کرده و تحت قواعد و اصول آورده است.

بخش دوم

لاک

«جان لاک»[۵] یکی از بزرگترین حکمای انگلیس، در سال ۱۶۳۲ زاده و در هفتاد و دو سالگی در ۱۷۰۴ درگذشته است. پس از تحصیلات عمومی چون فلسفهٔ اسکولاستیک را نمی‌پسندید به طب پرداخت، ضمناً با بعضی از بزرگان هم رابطه داشت و به این واسطه در پاره‌ای از کارهای کشوری نیز دخالت یافت. به خارج انگلستان هم مسافرت کرده و خصوصاً در پاریس و هلاند مدتی اقامت نموده است به واسطهٔ عقاید سیاسی که داشت مدتی از عمر گرفتار آزار مخالفان بود، اما جزئیات وقایع زندگانی او چیزی نیست که نقل آنها سودی داشته باشد. در مسائل اخلاقی و تربیتی و اقتصادی و مذهبی و سیاسی رساله‌های چند نوشته است ولیکن تصنیف مهم او کتاب فلسفهٔ او است که «تحقیق در فهم و عقل انسانی»[۶] نام دارد و تقریباً تمام آنچه از فلسفهٔ او بیان خواهیم کرد نقل از آن کتاب است.

***

بارها گفته‌ایم که یکی از مسائل غامضی که از دیرگاهی مورد توجه دانشمندان گردیده، مسئلهٔ چگونگی علم انسانی است، یعنی اینکه انسان چگونه علم پیدا می‌کند؟ و ادراکات به چه وسیله برای او حاصل می‌شود؟ و چه اندازه حقیقت دارد؟ و تا کجا با واقع مطابق است؟

و نیز معلوم کردیم که از زمان باستان این مسئله را این قسم حل کرده بودند که بعضی از مدرکات به واسطهٔ حواس پنجگانه، یعنی به وسیلهٔ تن دست می‌دهد، و بعضی امور را هم انسان به وسیلهٔ عقل که امری مجرد و از تن جدا است درمی‌یابد، و دیدیم که بعضی از حکما که پیشوای ایشان افلاطون است، مدرکات حسی را متغیر ندانسته تنها برای معقولات حقیقت قائل شدند، و معتقد بودند که معلومات عقلی در نفس انسان آشکار یا پنهان موجود است، و باید کوشید که هرچه از آن معلومات پنهان و بالقوه است؛ آشکار و بالفعل گردد. بعضی دیگر از حکما که سردفتر آنها ارسطو است ادراکات حسی را معتبر و مبدأ علم انسان شمردند با توجه باینکه حس فقط جزئیات و مادیات را درک می‌کند و ادراک کلیات و مجردات مخصوص عقل است، بعضی هم مانند ابیقوریان و رواقیان علم انسان را منحصر به محسوسات دانستند، و معقولات را نتیجهٔ محسوسات پنداشتند.

دکارت که برای فلسفه طرحی نو ریخت، محسوسات را فقط وسیلهٔ تشخیص سود و زیان چیزهای خارجی برای تن پنداشت، و تحقیق کرد که معلوماتی که از راه حس برای انسان حاصل می‌شود با واقع مطابق نیست، و بنابراین در علم اعتماد بر عقل باید باشد، و اظهار عقیده کرد بر اینکه گذشته از تصوراتی که از راه حس از خارج وارد ذهن می‌شود و آنچه ذهن خود به قوهٔ متخیله جعل می‌کند، معانی دیگر در ذهن انسان هست که فطری است[۷] یعنی خاصیت روح یا عقل انسان است به عبارت دیگر: آنها را خداوند در عقل انسان ودیعه نهاده است. حکمای دیگر هم که کارتزین شمرده شده‌اند، این عقیده را داشتند و تصدیق می‌کردند، و پیش از این گفته‌ایم، که آنان را اصحاب عقل نامیده‌اند.

در خود انگلستان هم از معاصران لاک کسانی بودند که مذهب افلاطون را داشتند، و در باب وجود معانی فطری با دکارت موافق بودند، اما لاک که در بسیاری از چیزها با دکارت موافقت داشت، در باب معانی فطری با او مخالف شد و کتاب معتبر او که پیش نام بردیم یعنی «تحقیق در عقل انسان» از این‌رو نگاشته شده، و آن نخستین کتابی است که در چگونگی علم انسان به تفصیل وارد گردیده، و مبدأ شده است برای بحث طولانی که حکمای اروپا در این باب نموده‌اند، و در واقع لاک از مؤسسان روانشناسی علمی می‌باشد. اینک خلاصه و اصول مطالب آن کتاب را به دست می‌دهیم.

***

به عقیدهٔ لاک معلومات یعنی تصورات ذهنی انسان فطری نیست، چه، اگر فطری بود در ذهن همواره حاضر می‌بود، مگر اینکه قبول کنیم که معلومات فطری است، اما انسان از آنها آگاه نیست و این سخنی است بی معنی و تناقض دارد.

و نیز اگر معلومات انسان فطری بود؛ همه کس آنها را می‌داشت و حاجت به تحصیل نبود، و حال آنکه آشکار است که هیچکس نیاموخته دارای معلوماتی نمی‌شود، و می‌دانیم که کودکان و وحشیان و عامیان بسیاری از معلومات را ندارند، و اگر درست تأمل کنیم درمی‌یابیم که معلومات انسان مکتسب و نتیجهٔ تجربه است، جز اینکه بسیاری از آنها را شخص از کودکی کسب می‌کند، و به این واسطه چنین می‌نماید که از آغاز زندگانی آن معلومات را دارد، و حال آنکه از آغاز زندگی بنای کسب معلومات را می‌گذارد و همه را به تدریج در می‌یابد.

اینکه می‌گویند، بعضی معانی هست که همهٔ مردمان آنها را تصدیق دارند، و این دلیل بر فطری بودن آنها است، اشتباه است، چون مسلم نیست که آن معانی را همه کس تصدیق داشته باشد و بر فرض که چنین باشد دلیل بر فطری بودن آنها نمی‌شود، و می‌توان گفت، آن معانی را همه از یکدیگر کسب می‌کنند.

بعضی مفهوم ها را هم که ادعا کرده‌اند فطری هستند، یا ممکن است چنین به نظر آیند لاک برمی‌شمارد و تحقیق می‌کند که فطری نیستند مثلا: مفهوم تساوی (اینهمانی) و یگانگی و جزء و کل و جوهر و خدا و پرستش و مانند آنها، چنانکه در باب مفهوم خدا می‌گوید: بسیاری از اقوام هستند که هیچ تصوری از خدا ندارند، بلکه در زبان آنها لفظی برای این معنی نیست. از این گذشته آنها هم که نام خدا را شنیده‌اند؛ آیا همه تصوری که از خدا دارند یکسان است؟ صرف نظر از کسانی که منکر وجود خدا هستند، آیا تصوری که پیرزن روستائی از خدا دارد همانست که حکما و عرفا دارند؟ و آیا این تصورها را با این اختلافها می‌توان فطری دانست؟

و اما اینکه: گمان رفته است که بعضی اصول اخلاقی در نزد مردم فطری است، آنهم اشتباه است. بعضی خواهشها و آرزوها را می‌توان گفت قطری است، مانند: آرزوی خوشی و بیزاری از رنج، اما اینها طبایع است نه حقایق، و اصول اخلاقی یعنی حسن و قبح در مردم عمومیت ندارد، و بسا امور در نزد قومی زشت است و در نزد قوم دیگر زیبا است. بعضی چیزها در یک دیانت ممنوع و حرام است، و در دیانت دیگر جایز و مباح. بعضی اقوام وحشی را می‌بینیم که آدم می‌خورند و اینکار را نه برسبیل اتفاق، و از روی هوای نفس یا اضطرار می‌کنند بلکه جایز و مستحسن می‌دانند. از این گذشته چیزهائی هم که اکثر مردم نیکو یا واجب می‌دانند، اگر بپرسی چرا نیکو و یا واجب است یکی می‌گوید: چون حکم خدا است، دیگری می‌گوید: چون شرافت انسان این قسم مقتضی است، سومی می‌گوید: دل گواهی می‌دهد. پس با این اختلافات چگونه می‌توان این اصول را فطری دانست؟ و چه بسیار عقاید و اصول در اذهان راسخ است که چون درست تحقیق کنی می‌بینی، فلان پیرزن یا فلان دایه در کودکی به ذهن ما فرو برده، و به طول زمان و انس و عادت برای ما حکم خدا و عقیدهٔ صحیح شده، و مانند عقاید دینی و اصول اخلاقی پیروی آنها را واجب دانسته‌ایم.

و چون معانی و تصورها فطری نشد، تصدیقها و احکام و قضایا هم که از آنها ساخته می‌شود به طریق اولی فطری نخواهد بود، و البته مقصود این نیست که در عالم حقایقی نیست؛ و اصول و قواعدی وجود ندارد، عالم خلقت همانا حقیقتی دارد و قوانینی برحسب طبیعت بر آن حاکم است، اما این غیر از آنست که آن حقایق و اصول بر انسان به فطرت معلوم باشد و حاجت به اکتساب نداشته باشد.

در فطری دانستن معلومات حقیقت اینست: که چون دیده‌اند بعضی احکام و قضایا مورد تصدیق همه کس است، و نیز به عقل خود رجوع کرده و آنها را درست یافته و محل تردید ندانسته‌اند، چنین پنداشته‌اند: که از روزی که به دنیا آمده‌اند آن حقایق را می‌دانسته و تصدیق داشته‌اند پس: دنبال کشف مبدأ و منشأ آنها برنیامده‌اند؛ بعضی را تنبلی فکر مانع شده و بعضی را خود پسندی بشری بر آن داشته که بگویند این حقایق را خدا در وجود انسان سرشته است و طبیعی و فطری او می‌باشد.

و نیز گفته‌اند: بعضی اصول و احکام اخلاقی فطری است چون که دل به درستی آنها گواهی می‌دهد و وجدان[۸] حکم می‌کند ولیکن اگر درست تأمل شود دانسته می‌شود که وجدان مردم مختلف است، و دل همه کس به یک چیز گواهی نمی‌دهد و چه بسیار چیزها هست که دل به آنها گواهی می‌دهد، و وجدان حکم می‌کند، ولی سبب حقیقی آن انس و عادت است و اگر غیر از این بود و حسن و قبح کارها به فطرت معلوم بود به تعلیم و تربیت اخلاقی حاجت نبود.

در فصل پیش گفتیم: که لایبنیتس با لاک در این عقیده مخالفت کرد و در مقابل کتاب او که این تحقیقات در جزء اول آن به عمل آمده و تحقیقات دیگرش دربارهٔ علم انسان، همه مبتنی بر همین نظر است. کتابی به نام «تحقیقات تازه دربارهٔ فهم و عقل انسانی» نگاشت و بیان کردیم که چگونه وجود معانی فطری را توجیه کرد و معلوم نمود که بسیاری از مدرکات انسان در ذهن او بالقوه هست، و پنهان است و اینکه می‌گوئیم: معانی برای انسان فطری است، غرض این نیست که همهٔ معانی در ذهن او در همه حال حاضر و بالفعل موجود است، بلکه غرض اینست که: انسان قوهٔ درک و کشف آن معانی را دارد، و یقین است که اگر آن معانی در ذهن انسان نهانی موجود نمی‌بود، نمی‌توانست آنها را دریابد چنانکه در ذهن حیوان بهیج وسیله نمی‌توان آن معانی را وارد نمود، و اشتباه لاک از اینجا برخاسته است که حقایق واجب و ضروری را با حقایق ممکن و عادی فرق نگذاشته است، و اگر فرق گذاشته بود برمی‌خورد به اینکه حقایق واجب همچون اصل امتناع تناقض و مانند آنها چاره ندارد از اینکه در عقل انسان به فطرت موجود باشد، و معلومات و تصوراتی که می‌توان گفت به تجربه و مشاهده بر انسان معلوم می‌شود فقط آنها است که عقل به وجوبشان حکم نمی‌کند و از انکارشان امتناع ندارد[۹].

***

مندرجات کتاب لاک منحصر به نفی معانی فطری نیست، و پس از فراغ از این مبحث وارد می‌شود در اینکه مبدأ و منشأ معلومات انسان چیست؟ پس: انواع مختلف معانی را از مد نظر می‌گذراند، و از جهات چند تقسیم می‌کند، و منشأ آنها را به دست می‌دهد و اشتباهاتی که در باب آن معانی برای مردم دست داده، معلوم می‌سازد، و در چگونگی آنها به تفصیل تحقیق می‌کند و نکته سنجی‌های دقیق می‌نماید و اعمال دماغی انسان را که منتهی به درک آن معانی می‌شود تشخیص می‌دهد، و احوال نفسانی که از آنها ناشی می‌شود معین می‌کند، و نتایج اخلاقی که حاصل می‌شود به دست می‌دهد، چگونگی الفاظی را که دلالت بر آن معانی دارند مورد ملاحظه قرار داده، بالاخره کیفیت حصول علم و معرفت را به وسیلهٔ آن معانی و مفهوم‌ها در نظر می‌گیرد، و ما اگر بخواهیم در این جمله وارد شویم سخن دراز می‌شود، پس ناچار مهمترین آنها را به اشاره می‌گذرانیم تا نمونه‌ای از تحقیقات او باشد. می‌گوید:

ذهن انسان در آغاز مانند لوح سفیدی است که هیچ چیز بر آن نگاشته نشده باشد، ولی کم کم تجربه معلومات را در آن نقش می‌کند، و تجربه دو قسم است: یکی احساساتی که از اشیاء خارجی درمی‌یابد دیگر: مشاهدات درونی که به تفکر و تعقل برای او دست می‌دهد، و تعقل معلومات حاصل در ذهن را می‌پرورد و می‌ورزد. مطالعه در أحوال کودکان این سخن را به درستی روشن می‌کند که چگونه ذهنشان روز به روز به واسطهٔ تجربه، یعنی تنوع احساسات و تعقل وسعت می‌یابد، و در هر حال هیچیک از معلومات و تصورات نیست که به یکی از این دو مبدأ یعنی حس و فکر منتهی نشود، و فکر و تعقل هم پس از آن پیش می‌آید که محسوساتی در ذهن وارد شده باشد، و اینکه گفته‌اند: نفس دائماً در حال تفکر است مسلم نیست، و خلاف آن مشهود است؛ و این ادعا چنان است که بگویند: جسم همواره در حال حرکت است، و حرکتش دیده نمی‌شود، یا بگویند، شکم همیشه گرسنه است، ولی بعضی اوقات متوجه نیست.

باری ذهن در امر علم بکلی منفعل است، مانند آئینه که در او عکس می‌افتد و تعقل هر اندازه عالی باشد جز حس و مشاهدهٔ درونی منشأ دیگر ندارد، و از عبارات معروف لاک است که «جز آنچه به حس درآمده باشد، هیچ چیز در عقل نیست» و جواب لایبنیتس هم معروف است که گفته است: «آری جز آنچه به حس درآمده باشد هیچ چیز در عقل نیست، مگر خود عقل» چون خود لاک منکر عقل نیست.

تصور (یا مفهوم یا معنی)[۱۰] دو قسم است: بسیط و مرکب. مفهوم بسیط به وسیلهٔ حس یا فکر حاصل می‌شود، و ذهن نسبت به آن منفعل است؛ یعنی فقط پذیرنده است. همین که آن معانی را دریافت کرد، آنها را به قوهٔ فاعلی با هم جمع می‌کند، و معانی مرکب را می‌سازد و ذهن انسان جز این دو قسم معنی نمی‌تواند دربر داشته باشد، و همچنانکه انسان نسبت به امور مادی جز جمع و تفریق مواد کاری نمی‌تواند بکند و نه یک ذره می‌تواند ایجاد نماید، و نه یک ذره را می‌تواند معلوم بکند نسبت به معانی و تصورات هم چنین است. بعضی از تصورات بسیط از راه یک حس تنها حاصل می‌شود، مانند رنگ و آواز و مزه و بو و گرمی و سردی، و یکی از آن تصورات مهم که به وسیلهٔ لامسه حاصل می‌شود تصور «جرم»[۱۱] است یعنی آنچه مانع عدم تداخل است. بعضی از تصورات از راه چندین حس حاصل می‌شود و بیشتری به واسطهٔ باصره و لامسه، مانند: زمان و بعد یا فضا و حرکت و سکون و شکل. تصورهای بسیطی که از راه فکر حاصل می‌شود، تصور ادراک است و اراده و قدرت و وجود و وحدت و الم و لنت و مانند آنها.

تصورات و معانی بعضی مثبت‌اند و بعضی منفی. تصورهای مثبت مانند گرمی و روشنائی است، و تصورهای منفی مانند سردی و تاریکی.

آنچه در عقل وارد می‌شود و ذهن درک می‌کند، تصور یا معنی یا مفهوم است، ولی قوه‌ای را که در چیزها هست که تصور را در ذهن ایجاد می‌کنند «خاصیت»[۱۲] می‌گوئیم مثلا: سفیدی در ذهن مفهوم یا معنی یا تصور است، و در برف خاصیت است، و خاصیت دو قسم است. بعضی ذاتی جسمند و از آن منفک نمی‌شوند و آنها را خاصیت نخستین می‌نامیم مانند: جرم و بعد و شکل و عدد و حرکت یا سکون. بعضی خاصیت‌هـا مربوط به ذات جسم نیستند، و عرضی‌اند و فقط احساساتی هستند که به واسطهٔ خاصیت‌های نخستین در ذهن ایجاد می‌شوند مانند: رنگ و بو و آنها را خاصیت‌های دومین می‌گوئیم.

ایجاد مفهومات در عقل به واسطهٔ اینست که او چندین قوه دارد: یکی «ادراک»[۱۳] که نخستین مرحلهٔ علم است، دوم «حفظ»[۱۴] که معلومات را در ذهن نگاه می‌دارد و در موقع به یاد[۱۵] می‌آورد، سوم «تمیز»[۱۶] که معانی را از یکدیگر جدا می کند و تشخیص میدهد . چهارم «سنجش»[۱۷] که نسبت بیان معلومات را در می یابد. پنجم « تر کیب»[۱۸] که معانی بسیط را با هم جمع کرده معانی مرکب میسازد. ششم ( تجرید» یا «انتزاع»[۱۹] كه يك معنى جزئی را که از مشاهدة يك فرد معلوم شده ،از مقارناتی که همراه دارد جدا می ومفهوم کلی میسازد

این شش قوه که برشمردیم پنج قوه اول میان حیوان و انسان مشترك است وششمی مخصوص انسان است ، وسه قوه اول فقط انفعالي است و در سه قو: آخر نفس فعالیت دارد و به واسطه این سه قوه از تصورات بسيط تصورات مرکب را میسازد تصورات مرکب هم سه قسمند تصور «حالات»[۲۰] تصور «ذوات»[۲۱]، تصور «اضافات»[۲۲]

مثلا تصور مكان وشکل و دوری (مسافت) حالتهای ترکیبی هستند از تصور بسيط بعد که به باسره ولامه حاصل شده اند، و تصور موقع وساعت وروز وسال و مانند آنها حالاتی هستند از تصور زمان و پی در پی بودن چیزها که به واسطه پیا پی آمدن تصورات در ذهن حاصل میشوند ، و تصور متناهی و نامتناهی و جاوید حالاتی از تصور کمیت و مقدار می باشد . و اگر کسی ایراد کند که تصور نامتناهی وجاوید از کجا به ذهن ما وارد شده ؟ در صورتی که چیزی در خارج نیافته ایم که زمان با مقدارش بی نهایت باشد ؛ لاك جواب می گوید این تصورات معانی منفی می باشند، چه تصورات مثبت ذهن البته همه محدودند . تصور نامتناهی چنان که لفظش دلالت دارد ؛ از نفي حد ونهایت حاصل میشود به واسطه اینکه ذهن توانایی دارد که بر هر مقداری ، مقداری تازه بیفزاید ، ولازم نیست بی نهایتی را به طور مثبت أدراك كند ، و نباید اشتباه کرد تصور بی نهایت بودن زمان

-۱۲۱ـ یا فضا باعدد را، با تصور زمان یا بعد یا عدد بینهایت؛ چه بی نهایت بودن مقدار را می توان پذیرفت به واسطه همین که می توانیم بـر هر مقداری مقدار دیگر بیفزائیم ؛ اما مقدار بی نهایت را نمی تـوان تصور کرد ، یعنی ادراك وذهن ما گنجایش مقدار بی نهایت را ندارد به عبارت دیگر ، بینهایت بودن زمان یا بعديا عدد را تعقل و تصدیق می توان کرد ، اما تصور نمی توان نمود . یکی دیگر از این تصورها تصور قدرت و توانایی است ؛ یعنی چون تغیر را در چیزی می بینیم و مشاهده می کنیم که چیز دیگری آن تغیر را سبب شد ؛ تصور توانائی بر انفعال برای چیز نخستین، و تصور توانائی فعل برای چیز دومین به ذهن می آید. و بهترین وجه أدراك توانائی ، آنست که شخص در خود مشاهده می کند که فکری یا عملی را می تواند بکند و می تواند نکند ؛ راز اینجا تصور اراده در ذهن حاصل می شود ، که توانایی به فعل يا ترك فعل است ، و چون اراده را به کار بیندازیم آن را عزم و قصد گوئیم . اما تصور ذوات این قسم روی می دهد که ذهن در بعضی موارد متوجه میشود كه يك شده از تصورات بسیط که به وسیله حواس مختلف حاصل می شوند ، همواره با هم هستند بنابراین مجموع آن تصورات را يك چيز می انگارد. مثلا ذاتی که آن را خورشید می نامند چیزی نیست مگر مجموع تصور گردی وروشنائی و گرمی و حرکت منظم دائمی ، که چون این مجموعه همیشه باهمند يك چيز پنداشته شده و آن را خورشید نامیده اند . بی اهل تحقیق به تشخیص جوهر وعرض قائل شده اند؛ وفرض کرده اند موضوعی هست برای صفاتی؟ تصورات بسيط را در ذهن تولید می کند، و آن موضوع خیالی را جوهر و آن صفات را عرض خوانده اند، ولی ما جه هر خالی از عرض را بهیچوجه نمیدانیم چیست . واین فرضی مانند آن است که بعضی می گویند : زمین بر روی شاخ گار است . و ... است ، و سنگ پشت ر.

انند . حكما در آب است ، وچون بپرسی هم از اینجهت گرفتار مشکلات .... 1 .. در ها آنان جز بر اعراض بر چیزی معرفت ندارد ، خو - امرات تحاوز کنند، و گمان کرده اند؛ بر حقیقت معرفت یافته اند. آمدیم برسر تصور اضافات که عبارت است از: نسبت دادن چیزی ا به چیزی ، مهم ترین آنها تصور علت و معلول است ، به این معنی: که چون تبدلهایی همواره بر يك سان در احوال چیزها مشاهده می کنیم و چیزهای دیگری را می بینیم که همواره آن تبدلها را می دهند پس آن تبدلها را معلول ، و چیزهایی که این تبدیلهـا را می کنند ، علت می تامیم . و نیز از همین راه تصور آفرینش وزایش و ساخت و تغییر برای ما حاصل میشود . کهنگی و تازگی وپیری وجوانی و پس رپیش وزیر ربالارشدید وضعيف ومانند آنها ؛ تصورهای اضافی هستند که مربوط به زمـان و مکان و کمیت می باشند. ملاحظات دیگری که در خصوص تصورات هست اینست که بعضی از آنها روشنند وبعضی تیره وهبهم ، وبعضی حقیقی هستند . یعنی به ازاء آنها حقیقتی در خارج هست ، و بعضی موهوم و تخیلی هستند (تصورات بسیط همه حقیقی، و تصورات مرکب که مخلوق ذهن ما هستند؛ بعضی حقیقی و بعضی مخبلند ) وبعضی تمامند و بعضی ناتمام ( برحسب اینکه حقیقت آنها را تمام میدانیم با اینکه معرفت ما بر آنها تا تمام است) و بعضی صحیح اند و بعضی غلط ، ودربـار: همه این اقسام تحقیقاتی هست که اگر بخواهیم به آنها بپردازیم سخن دراز میشود[۲۳] وما چنانکه پیش گفته ایم : فقط فهرست مختصری از مطالب مهم کتاب لاك را به دست می دهیم ، وازوارد شدن در انواع و اقسام معانی و چگونگی آنها و نکاتی که در آنها هست و استفاده ای که از آنها می توان کرد . واموری که از آنها باید پرهیز کرد تا خطا دست ندهد ، و بسیاری از جزئیات آنها، ناچار تن می زنیم که آن تحقیقات خود چندین برابر این کتاب ما شرح و بسط دارد و همه قابل توجه است . نظر به اینکه انسان معانی ذهنی خودرا به لفظ در می آورد ، و میان لفظ ومعنى مناسبات تام دائمی هست ، پس : لاك بـه مناسبت تحقیق در معانی به مبحث الفاظ نیز وارد شده ، ویکی از مـؤسسانه فلسفة لغت گردیده است. و از این مبحث نیز ما ناچاریم فقط بعضی مسائل برجسته را به اشاره خاطر نشان کنیم از اینقرار:

خداوند چون طبع انسان را مدنی و اجتماعی ساخته ، برای اینکه افراد بتوانند با یکدیگر مرتبط باشند، قوه وآلت سخنگوئی به ایشان داده است ، از این رومردم جعل الفاظ کـرده انـد ؛ یعنی بعضی صوتها را نماینده بعضی معانی قرار داده اند. و اینکار را به اختیار خود کرده اند، و ازهیچ سوالزامی نداشته و به رعایت شرایط خاصی مقید نبوده اند، و اینکه بعضی مردم میان الفاظ ومعاني مناسبت و ارتباط طبیعی رضروری فرض کرده اند خطا است؛ چه؛ اگر چنین بود نوع بشرهمه يك زبان داشتند ، وحال آنکه چنین نیست ؛ سهل است اهل يك زبان هم همیشه سخن یکدیگر را به درستی فهم نمی کنند.

اگر به سخن گفتن کودکان توجه کنیم؛ در می یابیم که در آغاز آنچه به لفظ ادا می کنند معانی جزئی است ، نخستین الفاظی که می گویند مادر ویدر ودایه است ولیکن وقتی که مادر می گویند شخص مادر خود را در نظر دارند ، نه مادر را بطور کلی، پس از آن چون مردان و زنان دیگر می بینند که شبیه به پدر و مادر ایشان هستند؛ کم کم معنی کلی مردبازن در ذهن ایشان حاصل میشود . وبقينا در نوع بشر در آغاز همچنین واقع شده ، وهمه الفاظی که جعل کرده اند نخست برای معانی جزئی بوده است ؛ وچون چیزهایی که با آنها سر و کار پیدا می کردند و اموری که به آن مبتلا میشدند بسیار شد، ناچار برای اینکه الفاظ بیشمار نشوند نظر به شباهت چیز هـا به یکدیگر اختلافات جزئی را در آنها کنار گذاشته ، و بهمه چیز های متشابه يك نام داده ، ومشابهت ها را انتزاع کرده اند . و به این وجه معانی کلی در ذهن انسان ساخته شده است . پس کلی حقیقتی ندارد. و ذهن انسان معانی کلی را جعل کرده است ، و اینهمه مباحثاتی که درباره حقیقت کلیات کرده اند ؛ پوچ و بیحامل بوده است . اینکه برای انواع موجودات حدود مشخص فرض کرده ، و حتی بعضی از حكما مانند افلاطون فقط برای نوعیت آنها حقیقت قائل بودند خطا بوده، ومتوجه نشده اند که موجودات همواره در حال تغییر و تبدیلند، و در قالبهای ثابت ریخته نشده اند، و مقولات ده گانه ، و مصور نوعی ر «نفس نباتی و حیوانی و بسیاری دیگر از امور که به طور کلی گفته میشود ؛ فقط لفظ وصوتند که ضعف ادراك بشر آنها را سر پوش نادانی خودقرار داده است.

نکته دیگر اینکه ، همچنان که معانی اولی که در ذهن انسان تشکیل می شود، ناشی از حسی است، الفاظی هم که بشر جعل کرده. در آغاز همه برای محسوسات بوده، سپس چون ذهن مردم وسعت یافته وقوة تجريد وانتزاع پیدا کرده، کم کم همانی الفاظ منقول شده و آنها را به معانی معقول دلالت داده اند، وحتى الفاظی که بر کار و عمل و بر چیزهایی که یکسره ازحی دور می باشند دلالت می کنند، در آغاز از محسوسات برآمده اند. وشاهد این مدعا اینست که هنوز بعضی مفهومهای معنوی را به الفاظ مربوط به احساسات تعبیر می کنیم مثلا می گوئیم: از فلان کارسیر شدم و به فلان امر تشنهام، و از فلان کس دل بر کندم، و نیز می دانیم که انگاشتن از نگارش است[۲۴] و امثال این الفاظ بسیارند . و یقین است که اگر مبدأ همـة الفاظ را می توانستیم معلوم کنیم؛ میدیدیم که همه معقولات به محسومات منتهی میشوند.

پس: الفاظ همه در آغاز دال بر جزئیات برده اند ، ومعلـوم کردیم که همه بر محسوسات دلالت داشته اند ، و کم کم به استعاره و برحسب مناسبت به معقولات نقل شده اند[۲۵]

***

باب آخر کتاب لاك در چگونگی علم ومعرفت، یعنی دانش انسان است ، و خلاصه تحقیقاتش اینکه ، دانش چیزی نیست ، مگر درك سازگاری و ناسازگاری تصورات ومعانی که در ذهن ما هست به عبارت دیگر ، احکامی است که ذهن ما در مناسبات میان تصورات خود کند ، و آن مناسبات نخست مسارات است (اینهمانی)[۲۶] و «غیریت» (این نه آنی)[۲۷] مساوات یعنی اینکه در تصور را تشخیص بدهیم که یکی هستند و با هم مساريند وعین یکدیگرند، و بگوئیم این همانست ؛ مانند اینکه ، سه چهار تا دوازده تا است ، وغیریت آنست؛ که یکی غیر از دیگری است، و بگوئیم این نه آنست ؛ مانند اینکه سبز غیر از سرخ است . دوم اضافه است مانند ، نسبت پدر به پسر یا نسبت بزرگتر به کوچکتر با نسبت مشابهت و بی شباهتی ، سوم مقارنه است ، یعنی اینکه درچیز با هم باشند (همبودی)[۲۸] مانند اینکه. هوا سرد است با برف گرم نیست ؛ که عبارتست از اثبات یا نفی سردیه و گرمی برای هوا و برف . چهارم تصديق به وجود تحققی بـرای جیزی که تصورش را داریم ، اینکه : خدا موجود است . راین چهار قسم نسبت را می توان به دو قسم برگردانید . که اضافه ووجود باشد زیرا که اینهمانی رای نه آنی وهمبودی امارات وغبريت ومقارنه) را می توان از مقوله اضافه شمرد . پس دانش واقعی می شود؛ اثبات يا تفي أضافه ، واثبات یا نفی وجود خارجی برای مفهومات و تصوراتي که در ذهن داریم .

دانشگاه وجدانی و حضوری است ؛ و آن وقتی است که ذهـن بیواسطه نسبت میان دو تصور را ادراك و تصدیق کند ، مانند : علم نفس به وجـود خـود و اینکه سه با يك ردو برابر است ، واینکه : مثلث غير از مربع است و این قسم ازعلم كاملا یقینی است ، رگاه کسبی و تعقلی است ، و آن وقتی است که برای درک نسبت میان دو معنی احتیاج به تصور معانی دیگر هست که واسطه باشند، و این تعقل واستدلال است ، مانند : علم به این که مجموع زوایای مثلث در قائمه است ، و یا اینکه جهان آفریدگار دارد؛ والبته این قسم دوم از دانش مانند قسم اول روشن و آشکار نخواهد بود، و یقین در او بسته به اینست قین در او که تصورهای واسطه وجدانی و حضوری باشند .

از این دو قسم دانش که بگذریم هر آگاهی که برای ما دست دهد گمان و پندار است .

قسم سوم ازدانش آنست که به واسطه حس حاصل میشود، وهر چند منکر مـوجـودات محسوس شدن چندان معقول نیست ، ولیکن البته یقین بر آنها هم مانند یقین بر معلومات وجدانی و تعقلی نیست، و از نظر علمی و فلسفی می توان آن را در زمره گمانها و پندارها بشمار آورد ، ولی در امور زندگانی دنیوی البته باید به حقیقت محسوسات یقین داشت .

دانش انسان از آنکه هست البته ممکن است بیشتر شود ، ولی نظر به اینکه دانش جز درك سازگاری و یا ناسازگاری تصورات ذهنی چیزی نیست ، یقین است که اندازه دانش انسان از حدود تصورات ذهنی بر تر نمی رود بلکه از آن حدود هم کمتر است، و بنابراین ما نمی توانیم بر کل آنچه دانستنش را آرزوداریم دانا شویم ، مثلایقین نیست که عاقبت بتوانیم این مسئله را حل کنیم که آیا خداوند به جسم قوه ادراكه داده یا نداده است ؛ وعلم ما بر نفس خودمان مسلم هست امـا از حقیقت اوچیزی نمیدانیم ، راگر در تحقیقاتی که در باب تجرد نفس به عمل آمد دقت شود ، دیده می شود که از روی حقیقت و یقین نه به مجرد بودن او می توانیم حکم کنیم؛ نه به مادی بودن ،وهمچنین نمیدانیم آیا بعد وادراك دوامر متباينند یا نه؟ وهمچنین ربط میان خاصیتهای نخستین و دومین چیزها را نمیدانیم ، مثلا معلوم نیست درشتی باشکل یا حرکت جسم با رنگ و بوومز: آن چه مناسبت دارد؟ ر چه میشود که این چیز سبز است ؛ و آن چیز سرخ است یا تلخ و شیرین است ؟

چون گفتیم ، دانش چیزی نیست جز اثبات یا نفی اضافه ، یعنی تشخیص نسبت های موجودمیان تصورات واثبات يا نفي وجود؛ چیزی که تصور از او در ذهن حاصل شده است. پس : دانش واقعی آنست که در اواین در امر محقق شود.

این دانش واقعی در روابط تصورات بسيط وهي کبی که مصداقشان از ذهن بیرون نیست ؛ حاصل شدنش به مجرد اینست که نسبت ميـان آنها را درك كنيم، رازهمین راه می توان بر آنها اطمینان و یقین کرد، اما در تصورات مربوط به ذرات که مصداقشان ازذهن ما بیرون است، وروابط وخاصیت های نخستین ودومین آنها دانش واقعی که بتوان به آن یقین کرد ، تنها به درك نسبت میان آنها حاصل نمیشود ؛ و باید به تجربه معلوم شود که آن تصورها با مصداق خارجی مطابقت داردیانه ؟ اینست که در علوم ریاضی و اخلاق و سیاست مدن و مـانند آنها به مجرد تعقل می توان یقین به حقیقت کرد ، ودرعلـوم طبیعی تعقل و استدلال کفایت نمی کند و باید به مشاهده و تجربه پرداخت .

تا اینجا گفتگو ازماهیات بود ، اما علم به وجود سه قسم است. علم به وجود خود ، علم به وجود خدا ، علم به وجود اشیاء.

علم به وجود خود علم حضوری ووجدانی است.

علم به وجود خدا از راه عقل است ، به این معنی که چون به وجود خود یقین داریم ومیدانیم که وجود ما حادث است ، وهمه وقت نبوده است ؛ و نیز عقل حکم می کند که عدم نمی تواند چیزی را به وجود آورد ، پس ، یقین می کنیم که ما را ذات دیگری به وجود آورده است که اوهمیشه بوده است وچون ما را دیگری به وجود آورده است پس ، هر چه در ما هست از اواست؛ پس: او قدرتش کامل است؛ پس و چون ما عقل داریم، پس، البته آن ذات هـم عاقل است. و دلیل دیگر اینکه هیچکس نمی تواند منکر شود که چون وجودهای جهان همه حـادثند پس، وجـودی هم باید باشد که قدیم باشد، و دیگری او را به وجود نیاورده باشد. از طرف دیگر می دانیم که ذات درقسم می تواند باشد، مدرك وبي ادراك، و هیچکس نمی تواند بپذیرد که ذات برادراك ادراك ايجاد کند، پس، ذاتی که همیشه بوده رهست مدرك است، ومجرد هم هست چون می دانیم که ادراك خاصيت نوعی ماده نیست.

و اما علم ما به اشیاء به وسیله حواس دست می دهد که درباره آنها پیش از این به تفصیل گفتگو کرده ایم.

***

اگر بخواهیم به همه تحقیقات لاك وارد شویم ؛ اگرچه بر سبیل اشاره و در کمال اختصار باشد ؛ از گفتگوهای دیگر باز می مانیم، این اندازه که گفتیم برای نمونه بس است . همین قدر خاطر نشان می کنیم که لاك جريان افكار فلسفی را تغییر داده ، و به مجرای تازه ای انداخته ، و نخستین کسی است که به شیوه تحقیق و نقادی امروزی در چگونگی علم انسان وحدود آن وارد شده ، و این بحث را به این روش آغاز کرده ، و با شرح وبسط هرچه تمامتر از جهات گوناگون در آن مطالعات به عمل آورده، و در این رشته مسائلی طرح کرده که پیش از او طرح نشده بود ، و به حل آنها آغاز نموده ، و در این راه پیشرو محققان آینده گردیده است . البته تحقیقات او کامل نیست ، وهمه را هم دانشمندان تصدیق ندارند چنانکه لایبنیتس منکر اساس نظریات اوبود ، ولیکن شکی نیست که او نکته سنجیهای شایان نموده و تحقیقاتش در افکار دانشمندان مخصوصا محققان سده هیجدهم تأثیر کلی داشته ، وهنوز هم محل ملاحظه ومورد استفاده است و کوششهای ار در کشف حقیقت علم مقدمة تحقيقات «كانت، وصاحبنظران دیگر که از این پس معرفی خواهیم کرد شده است ، وشکی نیست در اینکه لاك از اشخاصی است که به جد و بـه صداقت در جستجوی حقیقت بوده اند.

***

لاك در حکمت عملی هم تصنیفهای چند دارد ؛ و در این رشته نیز تحقیقاتش بنیاد عقاید سیاسی حکمای سده هیجدهم واقع شده ومنتهی به شیوه حکومتهای اخیر اروپا و امریکا گردیده است .

در حکمت عملى لاك راجع به علم اخلاق چندان تحقیقاتی به عمل نیاورده ، و بیشتر به سیاست نظر انداخته است . به عقيده لاك هابز در اشتباه است که می گوید : حال طبیعی مردم جنگ وجدال، وچیره بودن نیرومندان بر ضعیفان است؛ این حال طبیعی را برای جانوران می توان تصدیق کرد ، اما برای انسان حال طبیعی اینست: که هر کس بر نفس خود مسلط باشد ، افراد نوع بشر آزادگانند : که هم مختار وهم با یکدیگر برابرند ، و نتیجه عکس آن میشود که ها بز مدعی بود ، که هر کس هرچه بکند حق دارد، راستی اینست که هر کس فقط حق تسلط بر نفس خویش دارد ، وحق تسلط برمال هم مربوط بهمین حق است ومینای مال یعنی مالکیت کار است . به عبارت دیگر : مال دسترنج انسان است ، هر کس آنچه به رنج و کار خود فراهم می کند مال او است ، ودیگران بر آن حقی ندارند ، حق حیات هم در واقع ناشی از کار است، وحق تصرف جز براین اساس نیست. ولی مشروط به دوشرط است و یکی اینکه متصرف مال را به هدر ندهد و عاطل نگذارد ، دوم اینکه : دیگران را ممنوع ومحروم نسازد وحداعتدال را رعایت کند .

لاك از کسانی است که نظر به حق تسلط بر نفس، مخالف بندگی وبرده فروشی بوده اند . تسلط پدر را هم بر فرزند محدود و مـوقت می داند ، به این معنی که پدر را بر فرزند تسلط داده اند که او را بپرورد تا نفسی آزاد شود ؛ همین که پرورده شد از پدر اختیار سلب می گردد ، واگر پدری در پرورش فرزند کوتاهی کرد هیئت اجتماعيه باید آن فرزند را از اختیار او بیرون بیاورد .

با اینهمه تسلط پدر بر فرزند حتی طبیعی است، اما تسلط حکومت برسلت بنا بر مواضعه است ، و در این باب هایز درست می بیان مطلب اینست ؛ که مردم در آغاز همه آزاد وخودسر بودنـد چون به این ترتیب زندگانی تلخ بود به رضای خود هیئت اجتماعيه تشکیل دادند برای اینکه حقوق طبیعی هر کس محفوظ بماند ، و امنیت جانی ومالی برقرار باشد، و برای این مقصود انـان درحق دیگر هم دارد ، یکی حق حفظ تسلط خود بر نفس وبرمال ، دوم حق جبران خسارت و سدسات ، و آن بصورت مجازات و کیفر در می آید ولیکن این حقوق یعنی حق حفظ تسلط بر نفس ومال، وحق كيفر دادن به متخلف ومتعد ی را افراد نباید اجرا کنند، چون آن منتهی به پیشرفت زور میشود پس ، این اختیار را بحکومت و قره داوری وامی گذارند ، وچون از پیش باید مواردی که کیفر به متعـدی داده میشود معلوم باشد، قانون لازم است. بنابراین قوه قانونگذاری لازم است ، وچون قانون باید اجرا شود قوه اجرا برقرار میشود و از شعب قوه اجرا قوه حفظ حقوق است در مقابل بیگانگان، که به جنگ یا وسایل مسالمت آمیز به عمل می آید .

سپس لاک حدود اختیارات قوه قانونگذاری واجرا و داوریرا شرح میدهد، و حقوقی که برای مردم باید رعایت شودبیان می کند، و ما حاجت نداریم به شرح آنها بپردازیم ، چون تقریبا همان اصولی است که امروز در قوانین اساسی کشورهایی که حکومت مشروطه دارند مضبوط ومرعی می باشد.

از جمله تحقيقات لاكبيان مناسبات حکومت است بادين ومذهب؛ که دیانت امری است مربوط به وجدان مردم وروابط میان خدا و خلق ، و حکومت برای مردم دین و مذهب نبایـد معین کند ؛ فقط عملیاتی را که منافی خیر وصلاح عامه است باید منع نماید و عقیده باید آزاد باشد واز جهت عقیله و ایمان متعـرض کسی نباید شد ، و همچنین ارباب دیانت هم به کارهای حکومت نباید مداخله کنند . و لاك در چگونگی دین عیسوی نیز رساله های مخصوص نگاشته ، و کوشیده است که مسیحیان را معتقد کند که باید برگ وسازهایی که به دین افزوده اند ترك كنند ، و به سادگی و پیراستگی آن بپردازند، و اگرهم نمی توانند بريك مذهب متفق باشند نسبت به یکدیگر اغماض وتحمل وسازگاری داشته باشند.

در چگونگی تربیت کودکان وجوانان نیز لاك مباحثات کرده ، و دستورهای نیکو داده است ، که بسیاری از آنها را اروپائیان منظور داشته ومیدارند وحاجت به بیان آن نیست ، و به کتابهای مخصوص فن باید مراجعه نمود .

از این مختصر که در فلسفه لاك بيان کردیم ، مقام بلند اور تأثیر مهمی که در افکار اروپائیان داشته است روشن میشود و در روانشناسی و تحقیق چگونگی علم و عقل «كندياك»[۲۹] را رهبری کرده و سررشته به دست دکانت»[۳۰] داده ، و در علم سیاست راهنمای «روسو»[۳۱] و «منتسكيو»[۳۲] ودرعلم تربیت پیشرو روسو گردیده، و در عقاید دینی پیشوای محققانی بوده که با نظر بازو آزاد در امر دین بحت کرده اند، و بزرگانی که نام بردیم در فصلهای آینده معرفی خواهیم کرد.

از خصایص لاك اعتدال مزاج و فکر او است و از این روغالباً چون می خواهند نام او را ببرند او را لاك خردمند می گویند .

بخش سوم

«نیوتن»[۳۳]

نیوتن را اگر از حكما بشماریم به اعتبار اینست ، که از بزرگترین علمای ریاضی و طبیعی است ، و گرنه در مباحث اختصاصی فلسفه مقامی ندارد ، اما اكتشافات او درعلوم ریاضی و طبیعی چنان است که از یادآوری ارصرف نظر نمی توان کرد ، خاسه اینکه : معلوماتی که او به دست داده ناچار در افکار فیلسوفان و دانشمندان تأثير بزرگ داشته و بنا بر این خوداوهم اگر ازحكما بشمـار نـرود حکمای بعد از او در نظرهایی که نسبت به امورعالم پیدا کرده اند رهین منت تعلیمات اومی باشند.

در شرح حال نیوتن به تفصیل وارد نمی شویم . از فضلای انگلیسی سده هفدهم است ، در ١٦٤٢ زاده، و در ۱۷۲۷ در هشتادو پنج سالگی در گذشته است . شغل مهم او کارهای علمی راستـادی در دانشگاه «کمبریچ»[۳۴] وعضویت و ریاست انجمن سلطنتی علمی لندن بوده است به عضویت پارلمان انگلیس نیز منتخب شده ولیکن در این مقام اهمیتی در نیافته است. چندی هم به ریاست ضرابخانه انگلیس منصوب بوده است .

نیوتن در ریاضیات تصرفات چند دارد که از همه مهمتر اختراعی است[۳۵] شبیه به محاسبه جامعه وفاضله که لايبنيش مخترع آن است و در شرح حال فیلسوف آلمانی به این فقره اشاره کرده ایم. در اهمیت اختراع این در حکیم آلمانی و انگلیسی هرچه بگوئیم کم است ، و اگر کسی از آن آگاه نباشد چاره نیست جز اینکه به معلم با کتاب فنی .مراجعه نماید .

یکی دیگر از مهمترین آثار نیوتن که در علم کمتر چیزی به این اهمیت است ؛ کشف قانون جاذبه عمومی عالم است؛ که معلوم کرد که جميع اجزاء جهان از زمینی و آسمانی جاذب ومجذوب یکدیگرند و حرکات آنها همه منسوب به این علت است، ومنشأ حركات ماموستاره های آسمان همان امری است که سبب سقوط اجسام برروی زمین ، و علت سنگینی آنها میشود ، و قاعده این قوه جاذبه را به دست داده است وچون خوانندگان ما البته این قاعده را می دانند و به اهمیت آن در هیئت عالم برخورده اند، حاجت به شرح و بیان نداریم، همین قدر توجه می دهیم که از لفظ جاذبه که در این مورد گفته میشود، نباید اشتباه کرد و تصور نمود که حقیقت این امر جنب و انجذاب است ؛ بلکه مانند خود نیوتن باید گفت : آنچه در عالم واقع می شود مثل اینست که اجسام جاذب ومجنوب یکدیگر باشند[۳۶] حقیقت چیست؟ نمیدانیم آثار چنان است که می توانیم چنین تعبیر کنیم در این سالهای اخیر در این مبحث تحقیقاتی هم شده است که بیان آنها اینجا افتضا ندارد . در هر حال اکتشاف نیوتن این نظر را تأیید کرد که کلیه جهان به منزله يك دستگاه ماشینی است .

تأثير و نتیجه این اکتشاف درهیئت و نجوم وعلم حيل[۳۷] (علم به قواعد حركات و قوای محرکه) و کلیه علوم طبیعی چه بوده اشرحش طولانی است و باید به مراجع مخصوص رجوع نمود.

یکی دیگر از آثار بزرگانیوتن تجزیه نور وچگونگی رنگها است؛ که شرح آن نیز در این مورد مقتضی نیست همین قدر گوئیم - تا زمان نیوتن ازحقیقت نور و رنگ تقریبا هیچ چیز معلوم نشده بود، وهرچه در این باب گفته بودندبی مأخذ وواهی بود. نیوتن معلوم کرد که نورسفید و مخصوصاً نور خورشید مرکب از همه رنگها است، ورنگین بودن اجسام از آنست که نور خورشید ( یا نورهای سفید دیگر) چون برجـم می تابد؛ جسم به مقتضای ترکیب اجزای خود بعضی از رنگها را فرومیبرد، و بعضی را پس میدهد . و منعکس می کند. و رنگی را که پس می دهد به چشم ها می رسد، وما جسم را به آنیرنگ می بینیم و اینکه اجسام در تاریکی رنگ ندارند از آنست که نور بر آنها نتابیده است تارنگی بخود بگیرند و سیاهی بیرنگی است.

مرکب بودن نورسفید از رنگهای گوناگون، و تجزیه آن به واسطه اسباب طبیعی یا صنعتی که نتیجه اختلاف انکسار شعاع های نور است؛ نیز در علم طبیعی نتایج فوق العاده مهم داده است که خوانندگان البته از آن مسبوقند ، و از آن جمله کشفی است که بعدها در خـوامي اشعه نور کرده اند؛ که از آن رومی توان پی به وجود مواد برد در مواردی که دسترس به خود آنها نیست . مثلا به واسطه اشعه نـور ستارگان می توان دانست که در آنها چه موادی موجود است، وهمچنین از چگونگی نورستارگان می توان پی به چگونگی حرکات آنها برد و دانست که به ما نزديك ميشوند یا دور می روند و به چه سرعت حرکت می کنند.

نیوتن گذشته از معلوماتی که به حساب یا به مشاهده و تجربه حاصل می کرد ، قوه فرض واظهار نظر نیز داشت . چنان که ، در باب حقیقت نوراظهار عقیده کرد که ذرات خردی است که از جسم تورانی صادر می شود، و به سرعت فوق العاده در فضا سیر می کند ، واین فرض را فرض «فیضان‌نور»[۳۸] می گویند، ولیکن یکی دیگر از دانشمندان معاصر نیوتن یعنی «هویگنس»[۳۹] هلاندی در باب حقیقت نورفرض دیگری کرد، که به دلایل چند در نزد علمـا مقبول شد، و برفرض نیوتن ترجیح یافت . و آن این بود که فضای عالم پر ازمادة رقيق لطیفی است موسوم به «اثیر»[۴۰] که آن به واسطه اجسام نورانی مرتعش می شود، و مانند آب دریاچه که از اثر باد به تموج در می آید در اثيرهم موجهای نور تشکیل می گردد ، و در فضا سیر می کند و این فرض تمرج[۴۱] تا چند سال پیش مسلم شمرده میشد، ولیکن اخيرا بعضی از دانشمندان به دلایلی از آن عدول کردند و به فرض فیضان بر گشتند، و بعضی هم رأیی اظهار کرده اند که جمع میان آن دو رأی می کند و ما در این جا نمی توانیم به شرح آنها بپردازیم ، ضمنا خاطرنشان ی کنیم که در همین سده هفدهم بعضی از دانشمندان وسیله انـدازه گرفتن سرعت سپر نور را نیز پیدا کردند ، و معلوم شد که هر چند سرعت سیرش فوق العاده است : ولیکن انتقالش چنان که پیش از آن فرض کرده بودند آنی نیست ، وهمین فقره هم در تحقیق احوال نورحقیقت آن و بسیاری از مسائل دیگر علوم طبیعی مدخلیت تام پیدا مي کرده است حکمت را در اروپا در سده هفدهم اجمالا باز نمودیم، و دانسته شده که در نتیجه تعليمات فلسفي فرنسیس بیکن انگلیسی و دکارت فرانسوی ومساعيی علمی دانشمندانی مانند کیلر آلمانی و كاليلة ايطاليائى وهارو: انگلیسی، در اروپا نهضتی علمی آغاز کرد که نتایج شگرف بخشید. معرفی اجمالی که از اسپینوزا ولایبنیتس و لاك كردیم، نمایان ساخت که: چه نظریات بلند بدیع در فلسفه به ظهور رسید، واز اشاراتی که به اکتشافات لايبنيتس ونيوتن نمودیم دانسته شد، که در علوم طبیعی و ریاضی چه ترقیات فاحش دست داد، و در اینجا لازم است که از «هویگنس، دانشمند هلاندی که پیش از این از او نام بردیم و به فرض او در حقیقت نوراشاره کردیم یاد کنیم، زیرا که او هم از علمای بزرگ ریاضي ومؤسسان علم حیل است، واثر مهم ار گذشته ازفرض تموج نور اختراع ساعت است که شركات منظم آونگ[۴۲] را وسیله اندازه گرفتن زمان قرار داد. در نتیجه کوششهای این دانشمندان و بسیاری دیگر که چون به این اهمیت نیستند از نام بردن آنها تن می زنیم هیئت و نجوم وعلـوم طبیعی یکسره منقلب و بر بنیاد تازه ای گذاشته شد. علـم حیل یعنی علم به حرکات وقوی که بسیار ناقص بود اساس پیدا کرد. علـوم ریاضی دامنه پهناوری دریافت. دررشته های دیگر علم از تشریح بدن انسان و حیوان و وظائف اعضاء و گیاه شناسی و غیر آن نیز تحقیقات سودمند مهم به عمل آمد و در این پیشرفتهای بزرگی که در علم دست داد از عوامل مهم؛ یکی انجمنهای علمی بود که در انگلیس وفرانسه و آلمان تشکیل شد، و تحقیق علمی را از او نیورسیته ها بیرون کشید که آنها اسیر مباحثات قدیم و گرفتار زیر و رو کردن کتاب های کهنه بودند، دیگر روزنامه ها ومطبوعات علمی که سبب انتشار تحقیقات علما گردیدند؛ و به این وسیله هرکس طالب عـلم بود از معلوماتی که برای دیگران دست میداد آگاه می شد؛ رصد خانه های چند در کشورهای مختلف اروپا تأسیس شده وسایل رصد و کارهای علمی را برای دانشمندان آسان می کرد. اختراع و تکمیل دور بین مایه کشف اقمار سیارات و کمربند زحل و اوضاع سطح کره ماه رسبارات و تشخیص حرکت وضعی آنها و بسی چیزهای دیگر شد، اختراع ذره بین دانشمندان را به مشاهده جا نورهای نامرئی راجزاء خرد اعضاء آنها و گیاهها ودانه های سفید وسرخ خون ومانند این چیزها موفق گردانید. اختراع ساعت تعیین زمان و مـدت حوادث طبیعی را آسان کرد، اندازه گرفتن درجه نصف النهار سبب شد که ابعاد کره زمین نزديك به حقیقت تشخیص داده شد و اندازه گیری مسافات آسمانی را نیز میسر کرد، واز این کارها بسیار واقع شد که روز بروز علوم را رو به کمال برد، وهرچه این قبیل معلومات افزون شد بروسعت نظر دانشمندان افزود، و در حکمت و فلسفه نیزافتهای تازه ووسيع ظاهر نمود، واينك بايد به تحقیقات فلسفی حکمای سده هیجدهم وما بعد بپردازیم، وچون در این فصل به حکمای انگلیس مشغول بودیم؛ سیر حکمت را در سده هیجدهم از همان طـائفه شروع می کنیم که دنباله همین سخن باشد، پس از آن به دانشمندان فرانسه می پردازیم آنگاه به آلمان می رویم و از کانت که یکی از بزرگترین حكما است گفتگو به میان می آوریم.


  1. Thomas Hobbes
  2. Leviathan نام اژدهای هولناکی است که در تورات مذکور است، و مقصود مصنف از این اژدها دولت و حکومت است که باید بسیار مقتدر باشد.
  3. De Cive و مقصور سیاست مدن است.
  4. این عبارت به زبان لاتین چنین است:
    Homo homini Iupus
  5. John Locke
  6. به زبان انگلیسی
    Essay concerning human understanding
    به زبان فرانسه Essai sur L' entendement humain
  7. Idées innées
  8. Conscience
  9. این تحقیقات از باب اول کتاب لاک با نظر به باب اول از کتاب لایبنیتس گرفته شده است
  10. یادآوری می‌کنیم: که در اینجا معنی و مفهوم و تصور هر سه ترجمهٔ ldèe است به اعتبارات مختلف، و هر سه را می‌آوریم تا برای اصل اصطلاح مطلب روشن باشد، گاهی هم ناچار می‌شویم همین کلمه را علم یا معلوم ترجمه کنیم.
  11. مصنف برای این معنی لفظی به کار برده است که گاه جمود و گاه استحکام باید ترجمه کرد (به فرانسه Soliditè) ولیکن منظور جسمیت جسم است که مانع تداخل است، و ما جرم را مناسب‌تر دانستیم
  12. Qualité
  13. Perception
  14. Rétention
  15. Mémoire
  16. Discernement
  17. Comparaison
  18. Composition
  19. Abstraction
  20. Idèes de modes
  21. Idèes de substances
  22. Idèes de relation
  23. این تحقیقات از باب دوم کتاب لاك گرفته شده است.
  24. شواهدی که لاک برای امثال این الفاظ آورده ، البته از زبان انگلیسی است . و چیزهای دیگری است . ما از زبان فارسی شواهد آوردیم ؛ تا خوانندگانی که زبان خارج نمی دانند دریابند.
  25. این تحقیقات از باب سوم کتاب لاک گرفته شده است.
  26. Identité
  27. Diversité
  28. Coexistence اصطلاحات فارسی که برای این معانی ساخته یم شاید به نظر غریب آید، ولیکن اینجانب آنها را نامناسب نمیدانم و گمانم اینست که به آسانی مانوس می توانند شد ، واز الفاظ عربی که برای آنها هست مناسب تر است ، چنانکه اینهمانی به نظر اينجانب بهتر از تاری است ، معهذا اگر دیگری اصطلاحات مناسب تر بیاید البته خوشوقت خواهم شد.
  29. Conbillac
  30. Kont
  31. Roussequ
  32. Montesquieu
  33. Isaac Newton
  34. Campribge
  35. Coleul ges fluxions
  36. Tout se passe comme si les corps S,attirent
  37. La mecanique
  38. Théorie de l'émission
  39. Christian Huygens
  40. Ether
  41. Théorie de l' Ondulation
  42. Pendule