قصههای بهرنگ/کچل کفترباز
چند کلمه:
بچهها، بیشک آینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواهناخواه بزرگ میشوید و همپای زمان پیش میروید. پشت سر پدرانتان و بزرگهایتان میآیید و جای آنها را میگیرید و همهچیز را به دست میآورید، زندگی اجتماعی را با همهی خوب و بدش صاحب میشوید. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادی و اندوه، بیکسی، کتک، کار و بیکاری، زندان و آزادی، مرض و بیدوایی، گرسنگی و پابرهنگی و صدها خوشی و ناخوشی اجتماعی دیگر مال شما میشود. میدانیم که برای درمان ناخوشیها اول باید علت آن را پیدا کرد. مثلاً دکترها برای معالجهی مریضهاشان اول دنبال میکروب آن مرض میگردند و بعد دوای ضد آن میکروب را به مریضهاشان میدهند. برای از بین بردن ناخوشیهای اجتماعی هم باید همین کار را کرد. میدانیم که در بدن سالم هیچوقت مرض نیست. در اجتماع سالم هم نباید نشانی از ناخوشی باشد. ورشکستگی، زور گفتن، دروغ، دزدی و جنگ هم ناخوشیهایی هستند که فقط در اجتماع ناسالم دیده میشوند. برای درمان اینهمه ناخوشی باید علت آنها را پیدا کنیم. همیشه از خودتان بپرسید: چرا رفیق همکلاسم را به کارخانهی قالیبافی فرستادند؟ چرا بعضیها دزدی میکنند؟ چرا اینجاوآنجا جنگ و خونریزی وجود دارد؟ بعد از مردن چه میشوم؟ پیش از زندگی چه بودهام؟ دنیا آخرش چه میشود؟ جنگ و فقر و گرسنگی چه روزی تمام خواهد شد؟ و هزاران هزار سؤال دیگر باید بکنید تا اجتماع و دردهایش را بشناسید. این را هم بدانید که اجتماع چهاردیواری خانهتان نیست. اجتماع هر آن نقطهای است که هموطنان ما زندگی میکنند. از روستاهای دوردست تا شهرهای بزرگ و کوچک. با همهی کوچههای پر از پهِن و لجن روستا تا خیابانهای تروتمیز شهر. با کلبههای تنگ و تاریک و پر از مگس روستاییان فقیر تا قصرهای شیک و رخشان شهریهای دولتمند. با بچههای کشاورز و قالیباف مزدور و ژندهپوش تا بچههایی که کمترین غذایشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اینها همه اجتماعی است که شما از پدرانتان به ارث خواهید برد. شما نباید میراث پدرانتان را دستنخورده به دست فرزندان خود برسانید. شما باید از بدیها کم کنید یا آنها را نابود کنید. بر خوبیها بیفزایید و دوای ناخوشیها را پیدا کنید یا آنها را نابود کنید. اجتماع، امانتی نیست که عیناً حفظ میشود. برای شناختن اجتماع و جواب یافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. یکی از این راهها این است که به روستاها و شهرها سفر کنید و با مردم مختلف نشستوبرخاست داشته باشید. راه دیگرش کتاب خواندن است. البته نه هر کتابی. بعضیها میگویند «هر کتابی بهیکبار خواندنش میارزد». این حرف چرند است. در دنیا آنقدر کتاب خوب داریم که عمر ما برای خواندن نصف آنها هم کافی نیست. از میان کتابها باید خوبها را انتخاب کنیم. کتابهایی را انتخاب کنیم که به پرسشهای جورواجور ما جوابهای درست میدهند، علت اشیا و حوادث و پدیدهها را شرح میدهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهای دیگر آشنا میکنند و ناخوشیهای اجتماعی را به ما میشناسانند. کتابهایی که ما را فقط سرگرم میکنند و فریب میدهند، به درد پاره کردن و سوختن میخورند. بچهها قصه و داستان را با میل میخوانند. قصههای باارزش میتوانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدینجهت من هم میل ندارم که بچههای فهمیده قصههای مرا تنها برای سرگرمی بخوانند.
|
در زمانهای قدیم کچلی با ننهی پیرش زندگی میکرد. خانهشان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن میخورد و نشخوار میکرد و ریش میجنباند و زمین را با ناخنهاش میکند و بع بع میکرد. اتاقشان روبهقبله بود با یک پنجرهی کوچک و تنوری در وسط و سکویی در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و اینها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، بهجای شیشه. دیوارها کاهگل بود، دورادورش طاقچه و رف. کچل صبحها میرفت به صحرا، خار و علف میکند و پشته میکرد و میآورد به خانه، مقداری را به بز میداد و باقی را پشتبام تلنبار میکرد که زمستان بفروشد یا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها کفتر میپراند. کفترباز خوبی بود. دهپانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ میزد. پیرزن صبح تا شام پشت چرخ پشمریسیاش مینشست و پشم میرشت. مادر و پسر، اینجوری زندگیشان را درمیآوردند. خانهی پادشاه روبروی خانهی اینها بود. عمارت بسیار زیبایی بود که عقل از تماشای آن حیران میشد. دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هر وقت که کچل پشتبامشان کفتر میپراند دختر هم با کلفتها و کنیزهاش به ایوان میآمد و تماشای کفتربازی کچل را میکرد، به سوتش گوش میداد. گاهی هم با چشم و اشاره چیزهایی به کچل میگفت. اما کچل اعتنایی نمیکرد. طوری رفتار میکرد که انگاری ملتفت دختر نیست. اما راستش، کچل هم عاشق بیقرار دختر پادشاه بود؛ ولی نمیخواست دختر این را بداند. میدانست که پادشاه هیچوقت نمیآید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط یک بز داشت و دهپانزده تا کفتر و یک ننهی پیر. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمیتواند در آلونک دودگرفتهی آنها بند شود و بماند. دختر پادشاه هر کاری میکرد نمیتوانست کچل را به حرف بیاورد. حتی روزی دل گوسفندی را سوراخسوراخ کرد و جلو پنجرهاش آویخت، اما کچل باز به روی خود نیاورد. کنار تل خارها کفترهاش را میپراند و سوت میکشید و به صدای چرخ ننهاش گوش میداد. آخر دختر پادشاه مریض شد و افتاد. دیگر به ایوان نمیآمد و از پنجره تماشای کچل را نمیکرد. پادشاه تمام حکیمها را بالای سر دخترش جمع کرد. هیچکدام نتوانست او را خوب بکند. همهی قصهگوها در اینجور جاها میگویند «دختر پادشاه راز دلش را بر کسی فاش نکرد». از ترس یا از شرم و حیا. اما من میگویم که دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده عصبانی شد و داد زد: اگر یکدفعهی دیگر هم اسم این کثافت را بر زبان بیاری، از شهر بیرونت میکنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ تو را خواهم داد به پسر وزیر. والسلام. دختر چیزی نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزیر را پیش خواند و گفت: وزیر، همین امروز باید کفترهای کچل را سر ببری و قدغن کنی که دیگر پشتبام نیاید. وزیر چند تا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانهی کچل. کچل از همهجا بیخبر داشت کفترها را دان میداد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یکچشم به هم زدن کفترها را سر بریدند و کچل را کتک زدند و تمام بدنش را آش و لاش کردند و برگشتند. یک پای چرخ پیرزن را هم شکستند، کاغذهای پنجره را هم پاره کردند و برگشتند. کچل یک هفتهی تمام جنب نخورد. توی آلونکشان خوابیده بود و ناله میکرد. پیرزن مرهم به زخمهاش میگذاشت و نفرین میکرد. سر هفته کچل آمد نشست زیر درخت توت که کمی هواخوری بکند و دلش باز شود. داشت فکر میکرد کفترهاش را کجا خاک کند که صدایی بالای سرش شنید. نگاه کرد دید دو تا کبوتر نشستهاند روی درخت توت و حرف میزنند. یکی از کبوترها گفت: خواهر جان، تو این پسر را میشناسیاش؟ دیگری گفت: نه، خواهر جان. کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده، وزیر و نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشتهاند و خودش را کتک زدهاند و به این روزش انداختهاند. پسر تو فکر این است که کفترهاش را کجا چال بکند. کبوتر دومی گفت: چرا چال میکند؟ کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟ کبوتر دومی گفت: وقتی ما بلند میشویم چهارتا برگ از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن کفترهاش بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده … کبوتر اولی گفت: کاش که پسر حرفهای ما را بشنود!.. کفترها بلند شدند به هوا. چهارتا برگ از زیر پاهاشان جدا شد. کچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شیر شد. کچل بادیه آورد. بز را دوشید و از شیرش به سر و گردن کفترهاش مالید. کفترها دست و پایی زدند، زنده شدند، کچل را دوره کردند. پیرزن به صدای پر زدن کفترها بیرون آمد. کچل احوال کفترها را به او گفت. پیرزن گفت: پسر جان، دست از کفتربازی بردار دیگر. این دفعه اگر پشتبام بروی پادشاه میکشدت. کچل گفت: ننه، کفترهای من دیگر از آن کفترهایی که تا حال دیدهای، نیستند. نگاه کن … آنوقت کچل به کفترهاش گفت: کفترهای خوشگل من، یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید. کفترها دایره شدند و پچ و پچ کردند و یکهو به هوا بلند شدند رفتند. کچل و ننهاش ماتشان برد. مدتی گذشت. از کفترها خبری نشد. پیرزن گفت: این هم وفای کفترهای خوشگل تو!.. حرف پیرزن تمام نشده بود که کفترها در آسمان پیدایشان شد. یک کلاه نمدی با خودشان آورده بودند. کلاه را دادند به کچل. پیرزن گفت: عجب سوغاتی گران بهایی برایت آوردند. حالا ببین اندازهی سرت است یا نه. کچل کلاه نمدی را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم میآید. نه؟ پیرزن با تعجب گفت: پسر، تو کجایی؟ کچل گفت: ننه، من همینجام. پیرزن گفت: کلاه را بده من ببینم. کچل کلاه را برداشت و به ننهاش داد. پیرزن آن را سرش گذاشت. کچل فریاد کشید: ننه، کجا رفتی؟ پیرزن جواب نداد. کچل مات و متحیر دوروبرش را نگاه میکرد. یکهو دید صدای چرخ ننهاش بلند شد. دوید به اتاق. دید چرخ خودبهخود میچرخد و پشم میریسد. حالا دیگر فهمید که کلاه نمدی خاصیتش چیست. گفت: ننه، دیگر اذیتم نکن کلاه را بده بروم یککمی خوردوخوراک تهیه کنم. دارم از ضعف و گرسنگی میمیرم. پیرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهی زد، کلاه را بدهم. کچل گفت: قسم میخورم که دست به چیزهایی نزنم که برای من حراماند. پیرزن کلاه را به کچل داد و کچل سرش گذاشت و بیرون رفت. چند محله آنطرفتر حاجی علی پارچهباف زندگی میکرد. چند تا کارخانه داشت و چند صد تا کارگر و نوکر و کلفت. کچل راه میرفت و به خودش میگفت: خوب، کچل جان، حساب کن ببین مال حاجی علی برایت حلال است یا نه. حاجی علی پولها را از کجا میآورد؟ از کارخانههاش. خودش کار میکند؟ نه. او دست به سیاهوسفید نمیزند. او فقط منفعت کارخانهها را میگیرد و خوش میگذراند. پس کی کار میکند و منفعت میدهد، کچل جان؟ مخت را خوب به کار بینداز. یکچیزی ازت میپرسم، درست جواب بده. بگو ببینم اگر آدمها کار نکنند، کارخانهها چطور میشود؟ جواب: تعطیل میشود. سؤال: آنوقت کارخانهها بازهم منفعت میدهد؟ جواب: البته که نه. نتیجه: پس، کچل جان، از این سؤال و جواب چنین نتیجه میگیریم که کارگرها کار میکنند اما همهی منفعتش را حاجی برمیدارد و فقط یککمی به خود آنها میدهد. پس حالا که ثروت حاج علی مال خودش نیست، برای من حلال است. کچل با خیال راحت وارد خانهی حاجی علی پارچهباف شد. چند تا از نوکرها و کلفتها در حیاط بیرونی در رفتوآمد بودند. کچل از میانشان گذشت و کسی ملتفت نشد. در حیاط اندرونی، حاجی علی با چند تا از زنهایش نشسته بود لب حوض روی تخت و عصرانه میخورد. چایی میخوردند با عسل و خامه و نان سوخاری. کچل دهنش آب افتاد. پیش رفت و لقمهی بزرگی برای خودش برداشت. حاجی علی داشت نگاه میکرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بسمالله گفتن و تسبیح گرداندن. کچل چایی حاجی علی را از جلوش برداشت و سرکشید. این دفعه زنها و حاجی علی از ترس جیغ کشیدند و همهچیز را گذاشتند و دویدند به اتاقها. کچل همهی عسل و خامه را خورد و چند تا چایی هم روش و رفت که اتاقها را بگردد. توی اتاقها آنقدر چیزهای گرانقیمت بود که کچل پاک ماتش برده بود. شمعدانهای طلا و نقره، پردههای زرنگار، قالیها و قالیچههای فراوان و فراوان، ظرفهای نقره و بلور و خیلی خیلی چیزهای دیگر. کچل هر چه را که پسند میکرد و توی جیبهاش جا میگرفت برمیداشت. خلاصه، آخر کلید گاوصندوق حاجی را پیدا کرد. شب که همه خوابیده بودند، گاوصندوق را باز کرد و تا آنجا که میتوانست از پولهای حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانههای چند تا پولدار دیگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود که بهطرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سر راه به خانههای فقیر داد. در خانهها را میزد، صاحبخانه دم درمیآمد، کچل میگفت: این طلای مختصر و دو هزار تومن را بگیر خرج بچه هات بکن. سهم خودت است. به هیچکس هم نگو. صاحبخانه تا میآمد ببیند پشت در کی هست و صدا از کدام ورمیآید، میدید یکمشت طلا و مقدار زیادی پول جلو پاش ریخت و تازه کسی هم آن دوروبرها نیست. کچل دیروقت به خانه رسید. پیرزن نخوابیده بود. نگران کچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر کرده بود. کفترها توی آلونک اینجاوآنجا سرهاشان را توی بالشان کرده بودند و خوابیده بودند. کچل بیصدا وارد آلونک شد و نشست کنار ننهاش، یکهو کلاه از سر برداشت. پیرزن تا پسرش را دید شاد شد. گفت: تا این وقت شب کجا بودی، پسر؟ کچل گفت: خانهی حاجی علی پارچهباف. مال مردم را ازش میگرفتم. پیرزن برای کچلاش بلغور آورد. کچل گفت: آنقدر عسل و خامه خوردهام که اگر یک هفتهی تمام لب به چیزی نزنم، بازهم گرسنه نمیشوم. پیرزن خودش تنهایی شام خورد و از شیر بز نوشید و پا شدند خوابیدند. کچل پیش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو کفترها ریخت. فردا صبح زود کلاه را سرش گذاشت و رفت پشتبام بنا کرد به کفتر پراندن و سوت زدن. یک چوب بلندی هم دستش گرفته بود که سرش کهنهای بسته بود. دختر پادشاه، مریض پشت پنجره خوابیده بود و چشم به پشتبام دوخته بود که یکهو دید کفترهای کچل به پرواز درآمدند و صدای سوتش شنیده شد اما از خودش خبری نیست. فقط چوب کفترپرانیاش دیده میشد که توی هوا اینور و آن ور می رفت و کفترها را بازی میداد. نوکرهای وزیر به وزیر گفتند و وزیر به پادشاه خبر برد که کچل کارش را از سر گرفته و ممکن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزیر را فرستاد که برود کفترها را بگیرد و بکشد. از اینطرف دختر پادشاه نگران کچل شد و کنیز محرم رازش را فرستاد پیش پیرزن که خبری بیاورد و به پیرزن بگوید که دختر پادشاه عاشق بیقرار کچل است، چارهای بیندیشد. از اینطرف حاجی علی و دیگران اشتلمکنان به قصر پادشاه ریختند که: پدرمان درآمد، زندگیمان بر باد رفت. پس تو پادشاه کدام روزی هستی؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان … اینها را همینجا داشته باش، به تو بگویم از خانهی کچل. کچل کلاهبهسر پشتبام کفتر میپراند و پیرزن چادربهسر زیر بام پشم میرشت و بز توی حیاط ول میگشت و دنبال برگ درخت توت میگشت که باد میزد و به زمین میانداخت. پیرزن یکهو سرش را بلند کرد دید بز دارد تو صورتش نگاه میکند. پیرزن هم نگاه کرد به چشمهای بز. انگاری بز گفت که: کچل و کفترها درخطرند. پاشو برگ توت برای من بیار بخورم و بگویم چکار باید بکنی. پیرزن دیگر معطل نکرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمین ریخت. بز خورد و خورد و شکمش باد کرد. آنوقت زل زد تو صورت پیرزن. انگار به پیرزن گفت: تشکر میکنم. حالا تو برو تو. من خودم میروم پشتبام کمک کچل و کفترها. پیرزن دیگر چیزی نگفت و تو رفت. بز از پلکانی که پشتبام میخورد بالا رفت و رسید کنار تل خار و بنا کرد باز به خوردن. چیزی نگذشته بود که چند تا از نوکرهای وزیر به حیاط ریختند. چوب کفترپرانی توی هوا اینور و آن ور میرفت. هر که میخواست پاش را پشتبام بگذارد، چوب میزدش و میانداختش پایین، آخر همهشان برگشتند پیش وزیر. دختر پادشاه همهچیز را از پشت پنجره میدید و حالش کمی خوب شده بود. این برایش دلخوشکنکی بود. پادشاه و حاجی علی کارخانهدار و دیگر پولداران نشسته بودند صحبت میکردند و معطل مانده بودند که کدام دزد زبردست است که در یک شب به اینهمه خانه دستبرد زده و اینقدر مال و ثروت با خود برده. در این وقت وزیر وارد شد و گفت: پادشاه، چیز غریبی روی داده. کچل خودش نیست، اما چوب کفترپرانیاش پشتبام کفتر میپراند و کسی را نمیگذارد به کفترها نزدیک شود. پادشاه گفت: کچل را بگیرید بیارید پیش من. وزیر گفت: پادشاه، عرض شد که کچل هیچ جا پیدایش نیست. توی آلونک، ننهاش تنهاست. هیچ خبری هم از کچل ندارد. حاجی علی کارخانهدار گفت: پادشاه، هر چه هست زیر سر کچل است. از نشانههاش میفهمم که به خانهی همهی ما هم کچل دستبرد زده. آنوقت قضیهی نیست شدن عسل و خامه و چایی را گفت. یکی دیگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردنبند زنم از گردنش نیست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت. یکی دیگر گفت: من هم دیدم که آینهی قاب طلاییمان از طاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم که دیدم آینه نیست شد. حاجی علی راست میگوید، این کارها همهاش زیر سر کچل است. پادشاه عصبانی شد و امر کرد که قشون آماده شود و برود خانهی کچل را محاصره کند و زنده یا مردهاش را بیاورد. درست در همین وقت دختر پادشاه با کنیز محرم رازش نشسته بود و دوتایی حرف میزدند. کنیز که تازه از پیش پیرزن برگشته بود میگفت: خانم، ننهی کچل گفت که کچل زنده است و حالش هم خیلی خوب است. امشب میفرستمش میآید پیش دختر پادشاه با خودش حرف میزند… دختر پادشاه با تعجب گفت: کچل میآید پیش من؟ آخر چطور میتواند از میان اینهمه قراول و قشون بگذرد و بیاید؟ کاش که بتواند بیاید!.. کنیز گفت: خانم، کچلها هزار و یک فن بلدند. شب منتظرش میشویم. حتماً میآید. در این موقع از پنجره نگاه کردند دیدند قشون، خانهی کچل را مثل نگین انگشتری در میان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، یکی را سالم نمیتواند درببرد. طفلکی کچل من!.. حالا دیگر کفترها پشتبام نشسته بودند و دان میخوردند. چوب کفترپرانی راست ایستاده بود، بز داشت مرتب خار میخورد و گلولههای سخت و سرشکن پس میانداخت. قشون آماده ایستاده بود. رییس قشون بلندبلند میگفت: آهای کچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشی، یکی را نمیتوانی سالم درببری. خیال کردی … هر چه زودتر تسلیم شو وگرنه تکهی بزرگت گوشت خواهد بود… پیرزن در آلونک از ترس بر خود میلرزید. صدای چرخَش دیگر به گوش نمیرسید. از سوراخ سقف نگاه کرد اما چیزی ندید. در این وقت کچل به کفترهاش میگفت: کفترهای خوشگل من، مگر نمیبینید بز چکار میکند؟ برای شما گلوله میسازد. یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید… کفترها دایره شدند و پچ و پچی کردند و به هوا بلند شدند و گم شدند. رییس قشون دوباره گفت: آهای کچل، این دفعهی آخر است که میگویم. به تو امر میکنیم حقهبازی و شیطنت را کنار بگذاری. تو نمیتوانی با ما در بیفتی. آخرش گرفتار میشوی و آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. هرکجا هستی بیا تسلیم شو!.. کچل فریاد زد: جناب رییس قشون، خیلی ببخشید که معطلتان کردم. داشتم بند تنبانم را محکم میکردم، الانه خدمتتان میرسم. شما یک سیگاری روشن بکنید آمدم. رییس قشون خوشحال شد که بدون دردسر کچل را گیر آورده. سیگاری آتش زد و گفت: عجب حقهای!.. صدایت از کدام گوری میآید؟ کچل گفت: از گور بابا و ننهات!.. رییس قشون عصبانی شد و داد کشید: فضولی موقوف!.. خیال کردی من کی هستم داری با من شوخی میکنی؟.. در این وقت صدها کفتر از چهارگوشهی آسمان پیدا شدند. کفترهای خود کچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار میخورد و گلوله پس میانداخت. کچل گلولهای برداشت و فریاد کرد: جناب رییس قشون، نگاه کن ببین من کجام. و گلوله را پراند طرف رییس قشون. رییس قشون سرش را بالا گرفته بود و سیگار بر گوشهی لب، داشت به هوا نگاه میکرد که گلوله خورد وسط دو ابرویش و دادش بلند شد. قشون از جا تکان خورد. اما کفترها مجال بشان ندادند. گلولهبارانشان کردند. گلولهها را به منقار میگرفتند و اوج میگرفتند و بر سر و روی قشون ول میکردند. گلولهها بر سر هر که میافتاد میشکست. شب، قشون عقب نشست. کچل، بز و کفترهاش را برداشت و پایین آمد. آنیکی کفترها هم بازگشتند. پیرزن از پولهایی که کچل داده بود شام راستراستکی پخته بود. مثل هر شب شام دروغی نبود: یکتکه نان خشک یا کمی آش بلغور یا همان نان خالی که روش آب پاشیده باشند. برای کفترها هم گندم خریده بود. بز هم یونجه و جو خورد. پس از شام پیرزن به کچل گفت: حالا کلاه را سرت بگذار و پاشو برو پیش دختر پادشاه. من بش قول دادهام که تو را پیشش بفرستم. کچل گفت: ننه، آخر ما کجا و دختر پادشاه کجا؟ پیرزن گفت: حالا تو برو ببین حرفش چیه … کچل کلاه را سرش گذاشت و رفت. از میان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با کنیز محرم رازش شام میخورد. حالش جا آمده بود، به کنیز میگفت: اگر کچل بداند چقدر دوستش دارم، یک دقیقه هم معطل نمیکند. اما میترسم گیر قراولها بیفتد و کشته شود. دلم شور میزند. کنیز گفت: آره، خانم، من هم میترسم. پادشاه امر کرده امشب قراولها را دو برابر کنند. پسر وزیر را هم رییسشان کرده. کچل آمد نشست کنار دختر پادشاه و شروع کرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و کوکو و آش و اینها. خانم و کنیز یکدفعه دیدند که یک طرف دوری دارد تند تند خالی میشود و یک ران مرغ هم کنده شد و نیست شد. کنیز گفت: خانم، تو هر چه میخواهی خیال کن، من حتم دارم کچل توی اتاق است. این کار، کار اوست. نگفتم کچلها هزار و یک فن بلدند!.. دختر پادشاه شاد شد و گفت: کچل جانم، اگر در اتاق هستی خودت را نشان بده. دلم برایت یک ذره شده. کچل صداش را درنیاورد. کنیز گفت: خانم، ممکن است برای خاطر من بیرون نمیآید. من میروم مواظب قراولها باشم … کنیز که رفت کچل کلاهش را برداشت. دختر پادشاه یکهو دید کچل نشسته پهلوی خودش. خوشحال شد و گفت: کچل، مگر نمیدانی من عاشق بیقرار توام؟ بیا مرا بگیر، جانم را خلاص کن. پادشاه میخواهد مرا به پسر وزیر بدهد. کچل گفت: آخر خانم، تو یک شاهزادهای، چطور میتوانی در آلونک دودگرفتهی ما بند شوی؟ دختر پادشاه گفت: من اگر پیش تو باشم همهچیز را میتوانم تحمل کنم. کچل گفت: من و ننهام زورکی زندگی خودمان را درمیآوریم، شکم تو را چه جوری سیر خواهیم کرد؟ خودت هم که شاهزادهای و کاری بلد نیستی. دختر پادشاه گفت: یک کاری یاد میگیرم. کچل گفت: چهکاری؟ دختر گفت: هر کاری تو بگویی … کچل گفت: حالا شد. به ننهام میگویم پشمریسی یادت بدهد. تو چند روزی صبر کن، من میآیم خبرت میکنم که کی ازاینجا در برویم. کچل و دختر گرم صحبت باشند، به تو بگویم از پسر وزیر که رییس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه. کچل وقتی پیش دختر میآمد دیده بود که پسر وزیر روی صندلیاش خم شده و خوابیده. عشقش کشیده بود و شمشیر و نیزهی او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزیر وقتی بیدار شد و اسلحهاش را ندید، فهمید که کچل آمده و کار از کار گذشته. فوری تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد. قراول دم در کنیز را دید. زور زد و در را باز کرد و کچل و دختر پادشاه را گرم صحبت دید. زود در را بست و فریاد زد که: کچل اینجاست. زود بیایید!.. کچل اینجاست. پسر وزیر و دیگران دواندوان آمدند. پادشاه به هیاهو بیدار شد و بر تخت نشست و امر کرد زنده یا مردهی کچل را پیش او بیاورند. رییس قراولها که همان پسر وزیر باشد، و چند تای دیگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روی تختش دراز کشیده بود و قصه میخواند. از کچل خبری نبود. پسر وزیر که عاشق دختر هم بود ازش پرسید: شاهزاده خانم، تو ندیدی این کچل کجا رفت؟ قراول میگوید یک دقیقه پیش اینجا بود. دختر بهتندی گفت: پدرم پاک بیغیرت شده. به شما اجازه میدهد شبانه وارد اتاق دختر مریضش بشوید و شما هم رو دارید و این حرفها را پیش میکشید. زود بروید بیرون! پسر وزیر با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است که تمام سوراخ سنبهها را بگردیم. من مأمورم و تقصیری ندارم. آنوقت همه جای اتاق را گشتند. چیزی پیدا نشد مگر شمشیر و نیزهی پسر وزیر که کچل با خودش آورده بود و زیر تخت قایمش کرده بودند. پسر وزیر گفت: شاهزاده خانم، اینها مال من است. کچل ازم ربوده. اگر خودش اینجا نیست، پس اینها اینجا چکار میکند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد. در این موقع کچل پهلوی دختر پادشاه ایستاده بود و بیخگوشی بش میگفت: تو نترس، دختر، چیزی به روی خودت نیار. همین زودیها دنبالت میآیم. بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسید. سه چهار نفر در آستانهی در ایستاده بودند و گذشتن ممکن نبود. خواست شلوغی راه بیندازد و در برود که یکهو پایش به چیزی خورد و کلاهش افتاد. کچل هر قدر زبان ریزی کرد که کلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پیش پادشاه بروم، پسر وزیر گوش نکرد. پادشاه غضبناک بر تخت نشسته بود و انتظار میکشید. وقتی کچل پیش تختش رسید داد زد: حرامزاده، هر غلطی کردی بهجای خود خانهی مردم را چاپیدی، قشون مرا محو کردی، اما دیگر با چه جرئتی وارد اتاق دختر من شدی؟ همینالان امر میکنم وزیرم بیاید و سرب داغ به گلویت بریزد. کچل گفت: پادشاه هر چه امر بکنی راضیام. اما اول بگو دستهام را باز بکنند و کلاهم را به خودم بدهند که بیادبی میشود پیش پادشاه دستبهسینه نباشم و سر برهنه بایستم. پادشاه امر کرد که دستهاش را باز کنند و کلاهش را به خودش بدهند. پسر وزیر خواست کلاه را ندهد، اما جرئت نکرد حرف روی حرف پادشاه بگوید و کلاه را داد و دستهاش را باز کرد. کچل کلاه را سرش گذاشت و ناپدید شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر کجا رفتی؟ چرا قایم باشک بازی میکنی؟ پسر وزیر ترسان ترسان گفت: قربان، هیچ جا نرفته، زیر کلاه قایم شده، امر کن درها را ببندند، الان در میرود. کچل تا خواست به خودش بجنبد و جیم شود که دید حسابی تو تله افتاده است. قراولها اتاق پادشاه را دوره کردند بهطوریکه حتی موش هم نمیتوانست سوراخی پیدا کند و دربرود. پادشاه وقتی دید کچل گیر نمیآید جلاد خواست. جلاد آمد. پادشاه امر کرد: جلاد، بزن گردن پسر حرامزادهی وزیر را!.. پسر وزیر به دستوپا افتاد و التماس کرد. پادشاه گفت: حرامزاده، تو که میدانستی کلاه نمدی کچل چه جور کلاهی است چرا به من نگفتی؟.. جلاد، رحم نکن بزن گردنش را!.. و بدین ترتیب پسر وزیر نصف شب گذشته، کشته شد. حالا به تو بگویم از دختر پادشاه. وقتی دید کچل تو هچل افتاد و پسر وزیر کشته شد، به کنیزش گفت: هیچ میدانی که اگر وزیر بیاید پای ما را هم به میان خواهد کشید؟ پس ما دست روی دست بگذاریم و بنشینیم که چی؟ پاشو برویم پیش ننهی کچل. بلکه کاری شد و کردیم. طفلک کچل جانم دارد از دست میرود. قراولها سرشان چنان شلوغ بود که ملتفت رفتن اینها نشدند. پیرزن در خانه تنها نشسته بود و پشم میرشت. بز و کفترها خوابیده بودند. دختر پادشاه به پیرزن گفت که کچل چه جوری تو هچل افتاد و حالا باید یک کاری کرد. پیرزن فکری کرد و رفت بز را بیدار کرد، کبوترها را بیدار کرد و گفت: آهای بز ریشوی زرنگم، آهای کفترهای خوشگل کچلکم، پسرم در خانهی پادشاه تو هچل افتاده. یک کاری بکنید، دل کچلکم را شاد کنید و مرا راضیام کنید. این هم دختر پادشاه است و میخواهد عروسم بشود، از غم آزادش کنید!.. بز خوردنی خواست، پیرزن و دخترها برایش خار و برگ درخت توت آوردند. کفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا کرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پیرزن تنور را آتش کرد، ساج رویش گذاشت که برای کفترها گندم برشته کند. کفترها گندم میخوردند و گلولهها را برمیداشتند و به هوا بلند میشدند و آنها را میانداختند بر سر و روی قشون و قراول. در تاریکی شب کسی کاری از دستش برنمیآمد. حالا وزیر هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر یکی دو ساعت اینجوری بگذرد کفترها درودیوار را بر سرمان خراب میکنند، بهتر است کچل را ولش کنیم بعد بنشینیم یک فکر درستوحسابی بکنیم. پادشاه سخن وزیر را پسندید. امر کرد درها را باز کردند و خودش بلندبلند گفت: آهای کچل، بیا برو گورت را ازاینجا گم کن!.. روزی بالاخره به حسابت میرسم. چند دقیقه در سکوت گذشت. کچل از حیاط داد زد: قربان، از فرصت استفاده کرده به خدمتتان عرض میکنم که هیچ جا با خواستگار اینجوری رفتار نمیکنند… پادشاه گفت: احمق، تو کجا و خواستگاری دختر پادشاه کجا؟ کچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگویم کفترها آرام بگیرند. من و دخترت عاشق و معشوقیم. پادشاه گفت: من دیگر همچو دختر بیحیایی را لازم ندارم. همین حالا بیرونش میکنم … پادشاه چند تا از نوکرها را دنبال دخترش فرستاد که دستش را بگیرند و از خانه بیرونش کنند. نوکرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته. کچل دیگر چیزی نگفت و اشارهای به کفترها کرد و رفت به خانهاش. ننهاش، دختر پادشاه و کنیزش شیر داغکرده میخوردند. ✵✵✵ کچل با مختصر زروزیوری که دختر پادشاه آورده بود و با پولی که خودش و ننهاش و دختر پادشاه به دست میآوردند، خانه و زندگی خوبی ترتیب داد. اما هنوز خارکنی میکرد و کفتر میپراند و بزش را زیر درخت توت میبست و ننهاش و زنش در خانه پشم میرشتند و زندگیشان را درمیآوردند. کنیز را هم آزاد کرده بودند رفته بود شوهر کرده بود. او هم برای خودش صاحب خانه و زندگی شده بود. حاجی علی کارخانهدار و دیگران هنوز هم پیش پادشاه میآمدند و از دست کچل دادخواهی میکردند، بخصوص که کچل باز گاهگاهی به ثروتشان دستبرد میزد. البته هیچوقت چیزی برای خودش برنمیداشت. پادشاه و وزیر هم هرروز مینشستند برای کچل و کفترهاش نقشه میکشیدند و کلک جور میکردند. پادشاه پسر کوچک وزیر را رییس قراولها کرده بود و دهن وزیر را بسته بود که چیزی دربارهی کشته شدن پسر بزرگش نگوید… ✵✵✵ همهی قصهگوها میگویند که «قصهی ما به سر رسید». اما من یقین دارم که قصهی ما هنوز به سر نرسیده. روزی البته دنبال این قصه را خواهیم گرفت …
|
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |