| | | | | | |
|
رسول مرگ ز ناگه به من رسید فراز |
|
که کوس کوچ فروکوفتند، کار بساز |
|
|
کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی |
|
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز |
|
|
چو پنبهزار بناگوش بشکفید تو را |
|
ز گوش پرده برون کن، به کار خود پرداز |
|
|
میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد |
|
چه میکنی سر چون پنبهزار و آتشزا |
|
|
چو صبح پیری پف کرد، شمع عمر بمرد |
|
اگر چه جانی هم میکند به سوز و گداز |
|
|
بریخت آب حیات و برفت باد بروت |
|
نماند قوت پای و ضعیف گشت آواز |
|
|
به سوی خاک همی بایدت نمود سجود |
|
کنون که قامت تو شد دوتا چو بانگ نماز |
|
|
نه هرکجا که بود برف، آتش افروزند؟ |
|
ز برف پیری شد سینهٔ من آتش باز |
|
|
ستون خیمهٔ قالب کنم دو دست ضعیف |
|
چو من ز پستی خرپشته را برم بفراز |
|
|
بپای خاستن از دست بر نمیخیزد |
|
از آن به دست کنم چو کنم قیام آغاز |
|
|
سرم به خاک فرو میشود ز پشت دوتا |
|
به خاک سر چو فرو شد کجا برآید باز |
|
|
سرم ز آتش پیری به شمع مانَد و زود |
|
نهد اجل سر این شمع در دهانهٔ گاز |
|
|
تبارکالله از آن میل من به روی نکو |
|
تبارکالله از آن قصد من به زلف دراز |
|
|
کنون چه گیسوی مشکین مرا چه مار سیاه |
|
کنون چه شعله آتش مرا چه شمع طراز |
|
|
دریغ جان گرامی که رفت در سر تن |
|
دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز |
|
|
دریغ دیده که برهم نهاد میباید |
|
کنون که چشم به کار زمانه کردم باز |
|
|
دریغ و غم که پس از شصت و اند سال ز عمر |
|
به ناگهان به سفر میروم نه برگ و نه ساز |
|
|
به صدهزار زبان گفت در رخم پیری |
|
که این نه جای قرار است خیز واپرداز |
|
|
فروشدت به گل ضعف شیب پای مکش |
|
درآمدت به گریبان عجز، سر مفراز |
|
|
چو جلوه گاه حواصل شد آشیانهٔ زاغ |
|
مکن به پر هوس در هوای دل پرواز |
|
|
برون ز کنج قناعت منه تو پای طلب |
|
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز |
|
|
ز آرزوی و هوس نفس خویش سیر مکن |
|
درندهتر بود آنگه که سیر گشت گراز |
|
|
ز خشم و شهوت، خود را دد وستور مکن |
|
به حلم و علم چو ز ایشان نمیشوی ممتاز |
|
|
ز پیش خود بفرست آنچه دوستتر داری |
|
که گم شود ز تو هرچه از پس تو ماند باز |
|
|
تو را به جز تن فانی و جان باقی نیست |
|
ز هرچه حاصل توست از جهان هزل و مجاز |
|
|
برای این تن فانی هزار برگ و نوا |
|
بساختی، یکی از بهر جان پاک بساز |
|
|
چو شیر مردان، با محنت و بلا خو کن |
|
که بس زنانه متاعیست عیش و نعمت و ناز |
|
|
ز دانهٔ دلت آمد به بار خوشهٔ حرص |
|
به جز نیاز چه آرد به بار تخم نیاز |
|
|
چو آب گنده ز مخرج سوی نشیب مپوی |
|
چو آب زنده ز چشمه به سوی بالا یاز |
|
|
تو با حریف دغا دست خون همیبازی |
|
کمال فکر به کار آر و هیچ سهو مباز |
|
|
چو استوار نباشد بنای عمر چه سود؟ |
|
چو پایدار نباشد به جاه و مال مناز |
|
|
به عشقبازی این گندهپیر، هردو جهان |
|
به بار دادی و با تو نشد دمی دمساز |
|
|
عروس ایمان مانده برهنه و ز صد دست |
|
برای هیزم دوزخ کشیده جهاز |
|
|
به امر شرع تصرف در آفرینش کن |
|
که از حدود نشاید گذشت جز به جواز |
|
|
نوازشی بکن اسلام را که گشت غریب |
|
نخواهی آنکه لقب باشدت غریبنواز؟ |
|
|
رها مکن که سر دیو در میان باشد |
|
به خلوتی که تو را با خدای باشد راز |
|
|
تجارت ره حق چون کنی به شرکت دیو |
|
ز سود و مایه زیان آورد چنین انباز |
|
|
ره سلامت اگر می روی مجرد شو |
|
که جز عنا نفزاید تو را لباس طراز |
|
|
ببین که آبی خوشبو چو جامه پشمین کرد |
|
حرام گشت بر او کارد از ره اعزاز |
|
|
به تیغ مطبخ از آن مثله شد که درپوشید |
|
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز |
|
|
ز صد یکی چو نخواهد گرفت در تو سخن |
|
همن به است که در موعظت کنم ایجاز |
|
|
به گردن تو رسد حلقهٔ کمند اجل |
|
تو خواه نرمک بشین و خواه تیز بتاز |
|
|
درود باد ز ما بر روان صاحب شرع |
|
که بر نبوت او مهر شد در اعجاز |
|