لاهوتی (دوبیتی‌ها)

لاهوتی (دوبیتی‌ها)
از ابوالقاسم لاهوتی
  به جان جا کرده آثار دوتارت، به حیرت ماندم از کار دوتارت.  
  بجنبد دل، چو بر تارش زنی دست، مگر بسته به دل، تار دوتارت؟  

***

  جهان را فتح کرد، آواز سازت؛ نوای دلکش و طناز سازت.  
  به رقص آرد به هر پیکر دلی هست هوای روح راحتساز سازت.  

***

  فدای نغمهٔ ممتاز تارت، هوای شوخ پراعجاز تارت.  
  دلم خواهد کنم پرواز، چون باز، بیایم بشنوم آواز تارت.  

***

  نشسته از وفا سنگ تو در دل، چه پرشور است، آهنگ تو در دل.  
  چرا رقصد چو تو، نی می نوازی، مگر دل دف بود، چنگ تو در دل؟  

***

  نوا آمد به گلزار از دوتارت. به رقص آمد، گل نار از دوتارت.  
  دل عالم، به نیم آواز بندد به مهر خویش، یک تار از دوتارت.  

***

  تو آن ماهی که حسنت را ضرر نیست، تو آن شاهی که ملکت را خطر نیست.  
  به دل راحت بمان وز کس میاندیش، که در این خانه، یک جا بیشتر نیست.  

***

  به من، عشقت جنون آموزد آخر، ز دنیا، دیده ام را دوزد آخر.  
  درون سینه ام آتش میفروز، در آنجا خانه ات می سوزد آخر.  

***

  الهی ماند این دل، خانهٔ تو، تو بلبل باشی و دل، لانهٔ تو!  
  کتاب کودکان گردد به مکتب، پر از حرف من و افسانهٔ تو!  

***

  به گردت گر حصار از سنگ سازند، رهش را چون دل من تنگ سازند،  
  شکافم قلعه را، پیش تو آیم، ز خونم گر زمین را رنگ سازند.  

***

  پی دل، ترک شهر و خانه کردم؛ به باغت، مثل بلبل لانه کردم.  
  شدم مست و زدم چهچه به عالم، گل روی تو را افسانه کردم.  

***

  تو حوری بچه ای، من - دایهٔ تو، تو سرو نورسی، من - سایهٔ تو.  
  تو آهو بره ای، دل - جای خوابت، تو - گل، من: سبزه در گلپایهٔ تو.  

***

  ز راه دیده، در دل خانه کردی، سپس، این خانه را ویرانه کردی.  
  نگویم، زانچه کردی یا نکردی، فقط یک گپ، مرا دیوانه کردی!  

***

  همیشه در لبم افسانهٔ توست، به چشمم صورت فرزانهٔ توست.  
  تویی در دل، مزن بر سینه تیرم، که این قلعه، حصار خانهٔ توست.  

***

  تو، کاری با دلم دزدیده داری، حکایت های کسنشنیده داری،  
  به هر جا بنگرم، روی تو بینم، سیه چشمک، تو، جا در دیده داری.  

***

  روم بوسم دو دست دایهٔ تو مگر راهم دهد در سایهٔ تو.  
  مباد آن دم که من دور از تو مانم، تو حسنی، عشق من، پیرایهٔ تو.  

***

  سیه چشمک، دلم سوی تو آید، نداند راه، با بوی تو آید.  
  مرا با خود کشد افتان و خیزان، برای دیدن روی تو آید.  

***

  کمان ابرو، کمانت را ببوسم، سنان مژگان، سنانت را ببوسم،  
  کمندافکن، بگیرم گیسویت را، صدف دندان، لبانت را ببوسم!  

***

  نمی گوید به من از مشکل خود، نمی دانم چه سازم با دل خود؟  
  چه خرمن ها ز غم در سینه دارم ز دست این دل بی حاصل خود!...  

***

  به باغت، بلبل پربسته ام من؛ به دامت، صید پابشکسته ام من.  
  بده تیر و کمانت را ببوسم، ترحم کن، عزیزم، خسته ام من!  

***

  چرا رفتی، فشاندی خون ز چشمم، جهان بیخود فکندی چون ز چشمم،  
  تو نور دیده ای، باز آی و دیگر، سیه چشمک، مرو بیرون ز چشمم!  

***

  ز هر دلبر که در روی زمین است بتم، صد ره فزونتر، نازنین است.  
  دو چشمانش، دو مغناتیس تیزند، چه حاصل، گر دل من، آهنین است.  

***

  سیه چشمک، به دل بند تو باشد؛ بقای جان ز پیوند تو باشد؛  
  سفرها کردم و دیدم جهان را؛ ندیدم کس، که مانند تو باشد.  

***

  از آن سیمین بناگوشش، بترسید! از آن لعل شکرنوشش، بترسید!  
  چه پرچین، بر جبین افکنده مو را؛ از آن حسن زره پوشش بترسید!  

***

  نه باکی هست از اژدر، دلم را، نه بیم از توپ و از لشکر دلم را.  
  تو مژگان سیه در آن فرو بر، مگر خامش کند نشتر دلم را.  

***

  به ناز دلبری غرق است چشمت؛ بتا، سرچشمهٔ برق است چشمت.  
  ز برقش، بر همه عالم رسد نور، اگرچه اختر شرق است چشمت.  

***

  پریشان کرده بر گل، سنبل خود، چه بازی می کند با بلبل خود!..  
  سفر کردم به گلشن های دنیا، ندیدم هیچ گل، مثل گل خود.  

***

  شد از حد، اشک و داد دیده و دل، چه هست اندر نهاد دیده و دل؟  
  مرا کشتند بین آب و آتش، فغان زین اتحاد دیده و دل!  

***

  مرنج از من، ای آرام دل من، نمی خواهی، مده کام دل من.  
  گناهم چیست، غیر از اینکه گفتم: بود زلف کجت، دام دل من؟  

***

  درون جان بتا، بی شک، تویی، تو. دل آرامم، به دنیا، یک تویی، تو.  
  دوای دردم از مردم چه پرسی؟ طبیب من، سیه چشمک، تویی، تو!  

***

  نگار دلپسند من، تویی، تو؛ مه خورشیدبند من، تویی، تو؛  
  کند دور از تو، طبعم نارسایی، بتا، شعر بلند من، تویی، تو.  

***

  ز پیشم، دلربای دل، چرا رفت؟ اگر آمد برای دل، چرا رفت؟  
  خودش داند که دل، لبریز درد است، در این صورت، دوای دل، چرا رفت؟  

***

  تو رفتی، بی تو بر جسمم تب آمد؛ نهان شد آفتاب از من، شب آمد.  
  برای پرسش دل، بار دیگر بیا پیشم، که جانم بر لب آمد.  

***

  نه روز آیی که شادابت ببینم، نه شب خوابم که در خوابت ببینم.  
  زمین را می کنم از اشک، دریا، چو ماهی، بلکه در آبت ببینم.  

***

  تو را دلبر صدا کرد، ای دل، ای دل! ببین بختت چه ها کرد، ای دل، ای دل!  
  چه کردی تا به این دولت رسیدی، که در حقت دعا کرد، ای دل، ای دل؟  

***

  به مردی، امتحان بایست دادن؛ وفاداری، نشان بایست دادن؛  
  خطر نزدیک شد، حاضر شو، ای دل، به جانان، بلکه جان بایست دادن.  

***

  به لب بنشسته جان، از دست این دل، به تنگ آمد جهان، از دست این دل.  
  نه از دلبر، نه از من، می کشد دست، هلاکم کرد، امان از دست این دل!  

***

  تو که صد دل به مویی بسته داری، کجا دل با من دلخسته داری؟  
  دلم بشکستی و شادم که گویند: تو، الفت با دل بشکسته داری!  

***

  سیه چشمک، چرا بردی دلم را، کمان ابرو، کجا بردی دلم را؟  
  ز تو بهتر، به دنیا دلبری نیست؛ صفا کردی، بجا بردی دلم را.  

***

  مه روی تو، مشکین هاله دارد ولیکن، هاله اش دنباله دارد.  
  جز اینکه لاله لال است، او - سخنگو، چه فرقی لعل تو، با لاله دارد؟  

***

  چو دیدم طلعت فرزانهٔ تو، از آن دم، شد دلم کاشانهٔ تو.  
  مزن چاکم به دل، زانجا مبادا که دزد آید درون خانهٔ تو.  

***

  برو، دختر، که فرهاد تو باشم، شکار چشم صیاد تو باشم.  
  کجا آیم، که را بینم، چه سازم، که من هم در بریگاد تو باشم؟  

***

  الهی من شوم همسایهٔ تو، عصا گردم به دست دایهٔ تو،  
  شوم ابر و به وقت پنبه چیدن به سر باشم، به هر جا سایهٔ تو.  

***

  سیه چشمان، شکوفه خوش نما شد، ببین، چون باغ و صحرا پرصفا شد!  
  بهار سرخ پوش ما، ظفر کرد، کنون دنیای نو، دنیای ما شد.  

***

  همیشه یاد ایران، در دل ماست؛ امید فتح یاران، در دل ماست.  
  ز بس، در یاد آن زندانیانیم، خود آزادیم و زندان، در دل ماست!  

***