| | | | | | |
|
آن یکی را بیگهان آمد قنق |
|
ساخت او را همچو طوق اندر عنق |
|
|
خوان کشید او را کرامتها نمود |
|
آن شب اندر کوی ایشان سور بود |
|
|
مرد زن را گفت پنهانی سخن |
|
که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن |
|
|
پستر ما را بگستر سوی در |
|
بهر مهمان گستر آن سوی دگر |
|
|
گفت زن خدمت کنم شادی کنم |
|
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم |
|
|
هر دو پستر گسترید و رفت زن |
|
سوی ختنهسور کرد آنجا وطن |
|
|
ماند مهمان عزیز و شوهرش |
|
نقل بنهادند از خشک و ترش |
|
|
در سمر گفتند هر دو منتجب |
|
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب |
|
|
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر |
|
شد در آن پستر که بد آن سوی در |
|
|
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت |
|
که ترا این سوست ای جان جای خفت |
|
|
که برای خواب تو ای بوالکرم |
|
پستر آن سوی دگر افکندهام |
|
|
آن قراری که به زن او داده بود |
|
گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود |
|
|
آن شب آنجا سخت باران در گرفت |
|
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت |
|
|
زن بیامد بر گمان آنک شو |
|
سوی در خفتست و آن سو آن عمو |
|
|
رفت عریان در لحاف آن دم عروس |
|
داد مهمان را به رغبت چند بوس |
|
|
گفت میترسیدم ای مرد کلان |
|
خود همان آمد همان آمد همان |
|
|
مرد مهمان را گل و باران نشاند |
|
بر تو چون صابون سلطانی بماند |
|
|
اندرین باران و گل او کی رود |
|
بر سر و جان تو او تاوان شود |
|
|
زود مهمان جست و گفت این زن بهل |
|
موزه دارم غم ندارم من ز گل |
|
|
من روان گشتم شما را خیر باد |
|
در سفر یک دم مبادا روح شاد |
|
|
تا که زوتر جانب معدن رود |
|
کین خوشی اندر سفر رهزن شود |
|
|
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد |
|
چون رمید و رفت آن مهمان فرد |
|
|
زن بسی گفتش که آخر ای امیر |
|
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر |
|
|
سجده و زاری زن سودی نداشت |
|
رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت |
|
|
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن |
|
صورتش دیدند شمعی بیلگن |
|
|
میشد و صحرا ز نور شمع مرد |
|
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد |
|
|
کرد مهمان خانه خانهی خویش را |
|
از غم و از خجلت این ماجرا |
|
|
در درون هر دو از راه نهان |
|
هر زمان گفتی خیال میهمان |
|
|
که منم یار خضر صد گنج و جود |
|
میفشاندم لیک روزیتان نبود |
|