| | | | | | |
|
شاه با خود آمد استغفار کرد |
|
یاد جرم و زلت و اصرار کرد |
|
|
گفت با خود آنچ کردم با کسان |
|
شد جزای آن به جان من رسان |
|
|
قصد جفت دیگران کردم ز جاه |
|
بر من آمد آن و افتادم به چاه |
|
|
من در خانهی کسی دیگر زدم |
|
او در خانهی مرا زد لاجرم |
|
|
هر که با اهل کسان شد فسقجو |
|
اهل خود را دان که قوادست او |
|
|
زانک مثل آن جزای آن شود |
|
چون جزای سیه مثلش بود |
|
|
چون سبب کردی کشیدی سوی خویش |
|
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش |
|
|
غصب کردم از شه موصل کنیز |
|
غصب کردند از من او را زود نیز |
|
|
او کامین من بد و لالای من |
|
خاینش کرد آن خیانتهای من |
|
|
نیست وقت کینگزاری و انتقام |
|
من به دست خویش کردم کار خام |
|
|
گر کشم کینه بر آن میر و حرم |
|
آن تعدی هم بیاید بر سرم |
|
|
همچنانک این یک بیامد در جزا |
|
آزمودم باز نزمایم ورا |
|
|
درد صاحب موصلم گردن شکست |
|
من نیارم این دگر را نیز خست |
|
|
داد حقمان از مکافات آگهی |
|
گفت ان عدتم به عدنا به |
|
|
چون فزونی کردن اینجا سود نیست |
|
غیر صبر و مرحمت محمود نیست |
|
|
ربنا انا ظلمنا سهو رفت |
|
رحمتی کن ای رحیمیهات رفت |
|
|
عفو کردم تو هم از من عفو کن |
|
از گناه نو ز زلات کهن |
|
|
گفت اکنون ای کنیزک وا مگو |
|
این سخن را که شنیدم من ز تو |
|
|
با امیرت جفت خواهم کرد من |
|
الله الله زین حکایت دم مزن |
|
|
تا نگردد او ز رویم شرمسار |
|
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار |
|
|
بارها من امتحانش کردهام |
|
خوبتر از تو بدو بسپردهام |
|
|
در امانت یافتم او را تمام |
|
این قضایی بود هم از کردههام |
|
|
پس به خود خواند آن امیر خویش را |
|
کشت در خود خشم قهراندیش را |
|
|
کرد با او یک بهانهی دلپذیر |
|
که شدستم زین کنیزک من نفیر |
|
|
زان سبب کز غیرت و رشک کنیز |
|
مادر فرزند دارد صد ازیز |
|
|
مادر فرزند را بس حقهاست |
|
او نه درخورد چنین جور و جفاست |
|
|
رشک و غیرت میبرد خون میخورد |
|
زین کنیزک سخت تلخی میبرد |
|
|
چون کسی را داد خواهم این کنیز |
|
پس ترا اولیترست این ای عزیز |
|
|
که تو جانبازی نمودی بهر او |
|
خوش نباشد دادن آن جز به تو |
|
|
عقد کردش با امیر او را سپرد |
|
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد |
|