گفت با درویش روزی یک خسی که ترا این‌جا نمی‌داند کسی  
  گفت او گر می‌نداند عامیم خویش را من نیک می‌دانم کیم  
  وای اگر بر عکس بودی درد و ریش او بدی بینای من من کور خویش  
  احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت بخت بهتر از لجاج و روی سخت  
  این سخن بر وفق ظنت می‌جهد ورنه بختم داد عقلم هم دهد