مثنوی معنوی/ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
دست بگشاد و کنارانش گرفت | همچو عشق اندر دل و جانش گرفت | |||||
دست و پیشانیاش بوسیدن گرفت | وز مقام و راه پرسیدن گرفت | |||||
پرس پرسان میکشیدش تا بهصدر | گفت گنجی یافتم آخر بهصبر | |||||
گفت ای نور حق و دفع حرج | معنی الصبر مفتاح الفرج[۱] | |||||
ای لقای تو جواب هر سوال | مشکل از تو حل شود بیقیلوقال | |||||
ترجمانی هرچه ما را در دلاست | دستگیری هر که پایش در گلاست | |||||
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی | إن تغب جاء القضا ضاق الفضا[۲] | |||||
أنت مولی القوم من لا یشتهی | قد ردی کلا لن لم ینته | |||||
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم | دست او بگرفت و برد اندر حرم |
پانویس
ویرایش