مثنوی معنوی/پادشاه و کنیزک
حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه کنیزک را
بود شاهی در زمانی پیش ازین | ملک دنیا بودش و هم ملک دین | |||||
اتفاقا شاه روزی شد سوار | با خواص خویش از بهر شکار | |||||
یک کنیزک دید شه بر شاهراه | شد غلام آن کنیزک جان شاه | |||||
مرغ جانش در قفس چون میطپید | داد مال و آن کنیزک را خرید | |||||
چون خرید او را و برخوردار شد | آن کنیزک از قضا بیمار شد | ۴۰ | ||||
آن یکی خر داشت و پالانش نبود | یافت پالان گرگ خر را در ربود | |||||
کوزه بودش آب مینآمد بدست | آبرا چون یافت خود کوزه شکست | |||||
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست | گفت جان هر دو در دست شماست | |||||
جان من سهلست جان جانم اوست | دردمند و خستهام درمانم اوست | |||||
هر که درمان کرد مر جان مرا | برد گنج وُ درّ و مرجان مرا | ۴۵ | ||||
جمله گفتندش که جانبازی کنیم | فهم گرد آریم و انبازی کنیم | |||||
هر یکی از ما مسیح عالمیست | هر الم را در کف ما مرهمیست | |||||
گر خدا خواهد نگفتند از بطر | پس خدا بنمودشان عجز بشر | |||||
ترک استثنا مرادم قسوتیست | نی همین گفتن که عارض حالتیست | |||||
ای بسا نآورده استثنا بگفت | جان او با جان استثناست جفت | ۵۰ | ||||
هرچ کردند از علاج و از دوا | گشت رنج افزون و حاجت ناروا | |||||
آن کنیزک از مرض چون موی شد | چشم شه از اشک خون چون جوی شد | |||||
از قضا سرکنگبین صفرا نمود | روغن بادام خشکی میفزود | |||||
از هلیله قبض شد اطلاق رفت | آب آتش را مدد شد همچو نفت |
ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک بر پادشاه و روی آوردن پادشاه بدرگاه خدا و خواب دیدن شاه ولی را
شه چو عجز آن حکیمان را بدید | پا برهنه جانب مسجد دوید | ۵۵ | ||||
رفت در مسجد سوی محراب شد | سجدهگاه از اشک شه پر آب شد | |||||
چون بخویش آمد ز غرقاب فنا | خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا | |||||
کای کمینه بخششت ملک جهان | من چگویم چون تو میدانی نهان | |||||
ای همیشه حاجت ما را پناه | بار دیگر ما غلط کردیم راه | |||||
۶۰ | لیک گفتی گرچه میدانم سِرت | زود هم پیدا کنش بر ظاهرت | ||||
چون برآورد از میان جان خروش | اندر آمد بحر بخشایش بجوش | |||||
در میان گریه خوابش در ربود | دید در خواب او که پیری رو نمود | |||||
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست | گر غریبی آیدت فردا ز ماست | |||||
چونک آید او حکیمی حاذقست | صادقش دان کو امین و صادقست | |||||
۶۵ | در علاجش سحر مطلق را ببین | در مزاجش قدرت حق را ببین | ||||
چون رسید آن وعدهگاه و روز شد | آفتاب از شرق اخترسوز شد | |||||
بود اندر منظره شه منتظر | تا ببیند آنچ بنمودند سر | |||||
دید شخصی فاضلی پر مایهٔ | آفتابی در میان سایهٔ | |||||
میرسید از دور مانند هلال | نیست بود و هست بر شکل خیال | |||||
۷۰ | نیستوش باشد خیال اندر روان | تو جهانی بر خیالی بین روان | ||||
بر خیالی صلحشان و جنگشان | وز خیالی فخرشان و ننگشان | |||||
آن خیالاتی که دام اولیاست | عکس مهرویان بستان خداست | |||||
آن خیالی که شه اندر خواب دید | در رخ مهمان همی آمد پدید | |||||
شه بجای حاجبان فا پیش رفت | پیش آن مهمان غیب خویش رفت | |||||
۷۵ | هر دو بحری آشنا آموخته | هر دو جان بی دوختن بر دوخته | ||||
گفت معشوقم تو بودستی نه آن | لیک کار از کار خیزد در جهان | |||||
ای مرا تو مصطفی من چو عمر | از برای خدمتت بندم کمر |
از خداوند ولی التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب | بیادب محروم شد از لطف رب | |||||
بیادب تنها نه خود را داشت بد | بلکه آتش در همه آفاق زد | |||||
مایده از آسمان در میرسید | بیصداع و بی فروخت و بیخرید | ۸۰ | ||||
در میان قوم موسی چند کس | بیادب گفتند کو سیر و عدس | |||||
منقطع شد نان و خوان از آسمان | ماند رنج زرع و بیل و داسمان | |||||
باز عیسی چون شفاعت کرد حق | خوان فرستاد و غنیمت بر طبق | |||||
باز گستاخان ادب بگذاشتند | چون گدایان زَلّها برداشتند | |||||
لابه کرده عیسی ایشان را که این | دایمست و کم نگردد از زمین | ۸۵ | ||||
بدگمانی کردن و حرصآوری | کفر باشد پیش خوان مهتری | |||||
زآن گدارویان نادیده ز آز | آن در رحمت بر ایشان شد فراز | |||||
ابر بر ناید پی منع زکات | وز زنا افتد وبا اندر جهات | |||||
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم | آن ز بیباکی و گستاخیست هم | |||||
هر که بیباکی کند در راه دوست | رهزن مردان شد و نامرد اوست | ۹۰ | ||||
از ادب پر نور گشتست این فلک | وز ادب معصوم و پاک آمد ملک | |||||
بد ز گستاخی کسوف آفتاب | شد عزازیلی ز جرأت ردّ باب |
ملاقات پادشاه با آن طبیب الهی که در خوابش بشارت داده بودند بملاقات او
دست بگشاد و کنارانش گرفت | همچو عشق اندر دل و جانش گرفت | |||||
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت | از مقام و راه پرسیدن گرفت | |||||
پرس پرسان میکشیدش تا بصدر | گفت گنجی یافتم آخر بصبر | ۹۵ | ||||
گفت ای هدیهٔ حق و دفع حرج | معنی ألصبرُ مِفتاحُ الفَرج | |||||
ای لقای تو جواب هر سؤال | مشکل از تو حل شود بی قیل و قال | |||||
ترجمانی هرچ ما را در دلست | دستگیری هر که پایش در گلست | |||||
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی | انْ تغبْ جآء الْقضا ضاقَ اَلْفَضا | |||||
۱۰۰ | أنتَ مَوْلَی القوم من لا یَشتَهی | قَدْ رَدَی کَلّا لَئنّ لَم یَنتَهی |
بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم | دست او بگرفت و برد اندر حرم | |||||
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند | بعد از آن در پیش رنجورش نشاند | |||||
رنگ رو و نبض و قاروره بدید | هم علاماتش هم اسبابش شنید | |||||
گفت هر دارو که ایشان کردهاند | آن عمارت نیست ویران کردهاند | |||||
۱۰۵ | بیخبر بودند از حال درون | أستَعیذُ اللهَ مِمّا یَفْتُرون | ||||
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت | لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت | |||||
رنجش از سودا و از صفرا نبود | بوی هر هیزم پدید آید ز دود | |||||
دید از زاریش کو زار دلست | تن خوشست و او گرفتار دلست | |||||
عاشقی پیداست از زاریّ دل | نیست بیماری چو بیماریّ دل | |||||
۱۱۰ | علت عاشق ز علتها جداست | عشق اصطرلاب اسرار خداست | ||||
عاشقی گر زین سر و گر زآنسرست | عاقبت ما را بدآن سر رهبرست | |||||
هرچ گویم عشق را شرح و بیان | چون بعشق آیم خجل باشم از آن | |||||
گر چه تفسیر زبان روشن گرست | لیک عشق بیزبان روشنتر است | |||||
چون قلم اندر نوشتن میشتافت | چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت | |||||
۱۱۵ | عقل در شرحش چو خر در گل بخفت | شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت | ||||
آفتاب آمد دلیل آفتاب | گر دلیلت باید از وی رو متاب | |||||
از وی ار سایه نشانی میدهد | شمس هر دم نور جانی میدهد | |||||
سایه خواب آرد ترا همچون سمر | چون برآید شمس اِنشقَّالقمر | |||||
خود غریبی در جهان چونشمس نیست | شمس جان باقیست او را امس نیست | |||||
شمس در خارج اگر چه هست فرد | میتوان هم مثل او تصویر کرد | ۱۲۰ | ||||
شمس جان کو خارج آمد از اثیر | نبودش در ذهن و در خارج نظیر | |||||
در تصور ذات او را گنج کو | تا درآید در تصور مثل او | |||||
چون حدیث روی شمسالدین رسید | شمس چارم آسمان سر در کشید | |||||
واجب آید چونک آمد نام او | شرح رمزی گفتن از اِنعام او | |||||
این نفس جان دامنم برتافتست | بوی پیراهان یوسف یافتست | ۱۲۵ | ||||
از برای حق صحبت سالها | بازگو حالی از آن خوشحالها | |||||
تا زمین و آسمان خندان شود | عقل و روح و دیده صد چندان شود | |||||
لا تُکَلِّفنی فَانّی فی الفَنا | کَلَّتَ افهامی فلا اُحصی ثَنا | |||||
کُلُ شیْءٍ قالهُ غیرُ المفیق | إنْ تَکّلفْ أو تَصلَّفّ لا یلیق | |||||
من چه گویم یک رگم هشیار نیست | شرح آن یاری که او را یار نیست | ۱۳۰ | ||||
شرح این هجران و این خون جگر | این زمان بگذار تا وقت دگر | |||||
قالَ أطعَمنی فَانّی جائعٌ | وَاعتجل فالوَقتُ سَیفٌ قاطِعٌ | |||||
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق | نیست فردا گفتن از شرط طریق | |||||
تو مگر خود مرد صوفی نیستی | هست را از نِسیه خیزد نیستی | |||||
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار | خود تو در ضمن حکایت گوش دار | ۱۳۵ | ||||
خوشتر آن باشد که سر دلبران | گفته آید در حدیث دیگران | |||||
گفت مکشوف و برهنه بیغلول | بازگو دفعم مده ای بوالفضول | |||||
پرده بردار و برهنه گو که من | مینخسپم با صنم با پیرهن | |||||
گفتم ار عریان شود او در عیان | نی تو مانی نه کنارت نه میان | |||||
۱۴۰ | آرزو میخواه لیک اندازه خواه | بر نتابد کوه را یک برگ کاه | ||||
آفتابی کز وی این عالم فروخت | اندکی گر پیش آید جمله سوخت | |||||
فتنه و آشوب و خونریزی مجو | بیش ازین از شمس تبریزی مگو | |||||
این ندارد آخر از آغاز گو | رو تمام این حکایت بازگو |
خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه با کنیزک جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شه خلوتی کن خانه را | دور کن هم خویش و هم بیگانه را | |||||
۱۴۵ | کس ندارد گوش در دهلیزها | تا بپرسم زین کنیزک چیزها | ||||
خانه خالی ماند و یک دیّار نی | جز طبیب و جز همان بیمار نی | |||||
نرمنرمک گفت شهر تو کجاست | که علاج اهل هر شهری جداست | |||||
واندر آن شهر از قرابت کیستت | خویشی و پیوستگی با چیستت | |||||
دست بر نبضش نهاد و یک بیک | باز میپرسید از جور فلک | |||||
۱۵۰ | چون کسی را خار در پایش جهد | پای خود را بر سر زانو نهد | ||||
وز سر سوزن همی جوید سرش | ور نیابد میکند با لب ترش | |||||
خار در پا شد چنین دشواریاب | خار در دل چون بود وا ده جواب | |||||
خار در دل گر بدیدی هر خسی | دست کی بودی غمانرا بر کسی | |||||
کس بزیر دُمّ خر خاری نهد | خر نداند دفع آن بر میجهد | |||||
۱۵۵ | بر جهد وآن خار محکمتر زند | عاقلی باید که خاری برکند | ||||
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد | جفته میانداخت صد جا زخم کرد | |||||
آن حکیم خارچین استاد بود | دست میزد جابجا میآزمود | |||||
زآن کنیزک بر طریق داستان | باز میپرسید حال دوستان | |||||
با حکیم او قصها میگفت فاش | از مقام و خواجگان و شهر و تاش | |||||
سوی قصه گقتنش میداشت گوش | سوی نبض و جستنش میداشت هوش | |||||
تا که نبض از نام کی گردد جهان | او بود مقصود جانش در جهان | ۱۶۰ | ||||
دوستان شهر او را بر شمرد | بعد از آن شهری دگر را نام برد | |||||
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش | در کدامین شهر بودستی تو بیش | |||||
نام شهری گفت و زآن هم در گذشت | رنگ روی و نبض او دیگر نگشت | |||||
خواجگان و شهرها را یک بیک | باز گفت از جای و از نان و نمک | ۱۶۵ | ||||
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد | نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد | |||||
نبض او بر حال خود بد بیگزند | تا بپرسید از سمرقند چو قند | |||||
نبض جست و روی سرخ و زرد شد | کز سمرقندیّ زر گر فرد شد | |||||
چون ز رنجور آنحکیم این راز یافت | اصل آن درد و بلا را باز یافت | |||||
گفت کوی او کدام اندر گذر | او سر پل گفت و کوی غاتفر | ۱۷۰ | ||||
گفت دانستم که رنجت چیست زود | در خلاصت سحرها خواهم نمود | |||||
شاد باش و فارغ و ایمن که من | آن کنم با تو که باران با چمن | |||||
من غم تو میخورم تو غم مخور | بر تو من مشفقترم از صد پدر | |||||
هان و هان اینراز را با کس مگو | گرچه از تو شه کند بس جستجو | |||||
گورخانهٔ راز تو چون دل شود | آن مرادت زودتر حاصل شود | ۱۷۵ | ||||
گفت پیغمبر که هر که سِر نهفت | زود گردد با مراد خویش جفت | |||||
دانهها چون در زمین پنهان شود | سر آن سرسبزی بستان شود | |||||
زرّ و نقره گر نبودندی نهان | پرورش کی یافتندی زیر کان | |||||
وعدهها و لطفهای آن حکیم | کرد آن رنجور را ایمن ز بیم | |||||
۱۸۰ | وعدها باشد حقیقی دلپذیر | وعدها باشد مجازی تا سه گیر | ||||
وعدهٔ اهل کرم نقد روان | وعدهٔ نا اهل شد رنج روان |
دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد | شاه را زان شمّهٔ آگاه کرد | |||||
گفت تدبیر آن بود کان مرد را | حاضر آریم از پی این درد را | |||||
مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور | با زر و خلعت بده او را غرور |
فرستادن شاه رسولان بسمرقند بآوردن زرگر
۱۸۵ | شه فرستاد آن طرف یک دو رسول | حاذقان و کافیان بس عدول | ||||
تا سمرقند آمدند آن دو رسول | پیش آن زرگر شنگ فضول | |||||
کای لطیف استاد کامل معرفت | فاش اندر شهرها از تو صفت | |||||
نک فلان شه از برای زرگری | اختیارت کرد زیرا مهتری | |||||
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم | چون بیایی خاص باشی و ندیم | |||||
۱۹۰ | مرد مال و خلعت بسیار دید | غره شد از شهر و فرزندان برید | ||||
اندر آمد شادمان در راه مرد | بیخبر کان شاه قصد جانش کرد | |||||
اسب تازی بر نشست و شاد تاخت | خونبهای خویش را خلعت شناخت | |||||
ای شده اندر سفر با صد رضا | خود بپای خویش تا سوءالقضا | |||||
در خیالش ملک و عز و مهتری | گفت عزرائیل رو آری بری | |||||
۱۹۵ | چون رسید از راه آن مرد غریب | اندر آوردش بپیش شه طبیب | ||||
سوی شاهنشاه بردندش بناز | تا بسوزد بر سر شمع طراز | |||||
شاه دید او را بسی تعظیم کرد | مخزن زر را بدو تسلیم کرد | |||||
پس حکیمش گفت کای سلطان مه | آن کنیزک را بدین خواجه بده | |||||
تا کنیزک در وصالش خوش شود | آب وصلش دفع آن آتش شود | |||||
شه بدو بخشید آن مهروی را | جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را | ۲۰۰ | ||||
مدت شش ماه میراندند کام | تا بصحت آمد آن دختر تمام | |||||
بعد از آن از بهر او شربت بساخت | تا بخورد و پیش دختر میگداخت | |||||
چون ز رنجوری جمال او نماند | جان دختر در وبال او نماند | |||||
چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد | اندکاندک در دل او سرد شد | |||||
عشقهائی کز پی رنگی بود | عشق نبود عاقبت ننگی بود | ۲۰۵ | ||||
کاش کان هم ننگ بودی یکسری | تا نرفتی بر وی آن بد داوری | |||||
خون دوید از چشم همچون جوی او | دشمن جان وی آمد روی او | |||||
دشمن طاوس آمد پرّ او | ای بسی شه را بکشته فرّ او | |||||
گفت من آن آهوم کز ناف من | ریخت آن صیاد خون صاف من | |||||
ای من آن روباه صحرا کز کمین | سر بریدندش برای پوستین | ۲۱۰ | ||||
ای من آن پیلی که زخم پیلبان | ریخت خونم از برای استخوان | |||||
آنک کشتستم پی مادون من | مینداند که نخسبد خون من | |||||
بر منست امروز و فردا بر ویست | خونچون من کس چنین ضایع کیست | |||||
گر چه دیوار افکند سایه دراز | باز گردد سوی او آن سایه باز | |||||
این جهان کوهست و فعل ما ندا | سوی ما آید نداها را صدا | ۲۱۵ | ||||
این بگفت و رفت در دم زیر خاک | آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک | |||||
ز آنک عشق مردگان پاینده نیست | زآنک مرده سوی ما آینده نیست | |||||
عشق زنده در روان و در بصر | هر دمی باشد ز غنچه تازهتر | |||||
عشق آن زنده کزین کو باقیست | کز شراب جانفزایت ساقیست | |||||
عشق آن بگزین که جمله انبیا | یافتند از عشق او کار و کیا | ۲۲۰ | ||||
تو مگو ما را بدان شه بار نیست | با کریمان کارها دشوار نیست |
بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر باشارت الهی بود نه بهوای نفس و تأمل فاسد
کشتن این مرد بر دست حکیم | نی پی امید بود و نه ز بیم | |||||
او نکشتش از برای طبع شاه | تا نیامد امر و الهام اله | |||||
آن پسر را کش خضر ببرید حلق | سرّ آن را در نیابد عام خلق | |||||
۲۲۵ | آنک از حق یابد او وحی و جواب | هرچه فرماید بود عین صواب | ||||
آنک جان بخشد اگر بکشد رواست | نایبست و دست او دست خداست | |||||
همچو اسمعیل پیشش سر بنه | شاد و خندان پیش تیغش جان بده | |||||
تا بماند جانت خندان تا ابد | همچو جان پاک احمد با احد | |||||
عاشقان جام فرح آنگه کشند | که بدست خویش خوبانشان کشند | |||||
۲۳۰ | شاه آن خون از پی شهوت نکرد | تو رها کن بدگمانی و نبرد | ||||
تو گمان بردی که کرد آلودگی | در صفا غش کی هلد پالودگی | |||||
بهر آنست این ریاضت وین جفا | تا بر آرد کوره از نقره جُفا | |||||
بهر آنست امتحان نیک و بد | تا بجوشد بر سر آرد زر زَبد | |||||
گر نبودی کارش الهام اله | او سگی بودی دراننده نه شاه | |||||
۲۳۵ | پاک بود از شهوت و حرص و هوا | نیک کرد او لیک نیک بد نما | ||||
گر خضر در بحر کشتی را شکست | صد درستی در شکست خضر هست | |||||
وهم موسی با همه نور و هنر | شد از آن محجوب تو بی پر مپر | |||||
آن گل سرخست تو خونش مخوان | مست عقلست او تو مجنونش مخوان | |||||
گر بدی خون مسلمان کام او | کافرم گر بردمی من نام او | |||||
۲۴۰ | میبلرزد عرش از مدح شقی | بدگمان گردد ز مدحش متقی | ||||
شاه بود و شاه بس آگاه بود | خاص بود و خاصهٔ الله بود | |||||
آنکسی را کش چنین شاهی کشد | سوی بخت و بهترین جاهی کشد | |||||
گر ندیدی سود او در قهر او | کی شدی آن لطف مطلق قهرجو | |||||
بچه میلرزد از آن نیش حجام | مادر مشفق در آن دم شادکام | |||||
نیم جان بستاند و صد جان دهد | آنک در وهمت نیاید آن دهد | ۲۴۵ | ||||
تو قیاس از خویش میگیری ولیک | دور دور افتادهٔ بنگر تو نیک |