مثنوی معنوی/کشتن وزیر خویشتن را در خلوت
بعد از آن چل روز دیگر در ببست | خویش کشت و از وجود خود برست | |||||
چونک خلق از مرگ او آگاه شد | بر سر گورش قیامتگاه شد | |||||
خلق چندان جمع شد بر گور او | مو کنان جامهدران در شور او | |||||
کان عدد را هم خدا داند شمرد | از عرب وز ترک و از رومی و کرد | |||||
خاک او کردند بر سرهای خویش | درد او دیدند درمان جای خویش | |||||
آن خلایق بر سر گورش مهی | کرده خون را از دو چشم خود رهی |