| | | | | | |
|
بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی |
|
به نامت خطبهی دولت برایت رایت خانی |
|
|
علم برکش چو استعداد فطری بیطلب دادت |
|
مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی |
|
|
به عشرت کوش کز هر گوشه میبینم چو ماه نو |
|
صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی |
|
|
تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان |
|
به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی |
|
|
چو احسان را به همت قیمت ارزان کردهای بادت |
|
سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی |
|
|
عروس ملک چون میبست پیمان وفا با تو |
|
به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی |
|
|
جهان را با نی مثل تو میبایست از آن روزد |
|
به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی |
|
|
چو در امکان نمیگنجی سخنسنجان چه گویندت |
|
به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی |
|
|
عجب نبود که گویم سایهی خورشید افتاده |
|
به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی |
|
|
اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد |
|
نهد معمورهی عالم همان دم رو به ویرانی |
|
|
و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد |
|
گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی |
|
|
بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند |
|
به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرسرانی |
|
|
عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو |
|
به دست محرمان پیوسته میآید به آسانی |
|
|
به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر |
|
ولی یک شمه میگویم از آن دیگر تو میدانی |
|
|
بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را |
|
حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی |
|
|
مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهی لطفت |
|
ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی |
|
|
تصور کردم آن تریاق را در نشهی دیگر |
|
چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی |
|
|
کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم |
|
چه آتش شعلهی آفت چه آفت قهر سلطانی |
|
|
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم |
|
ره لطف ز خود رایی و بی عقلی و نادانی |
|
|
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم |
|
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی |
|
|
به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان |
|
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی |
|
|
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت |
|
بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی |
|
|
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد |
|
سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی |
|
|
و گر خود سایهی قهرت زمانی بر زمین افتد |
|
شود بینور چون سنگ سیه لعل بدخشانی |
|
|
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد |
|
خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی |
|
|
درافشان چون شود بر تنگدستان ابر دست تو |
|
کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهی عمانی |
|
|
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت |
|
چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی |
|
|
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان |
|
کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی |
|
|
برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او |
|
به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی |
|
|
به قدر دولتت گر طول یابد رشتهی دوران |
|
زند دم از بقای جاودانی عالم فانی |
|
|
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته |
|
که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی |
|
|
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید |
|
به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی |
|
|
تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد |
|
به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی |
|
|
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی |
|
که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی |
|
|
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من |
|
اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی |
|
|
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری |
|
سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی |
|
|
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس |
|
که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی |
|
|
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان |
|
تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی |
|
|
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو |
|
چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی |
|
|
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من |
|
اگر صد سجده بینی گوشهی ابرو نجنبانی |
|
|
بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به |
|
شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی |
|
|
خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم |
|
نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی |
|
|
الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند |
|
تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی |
|
|
نمیداند دعایی محتشم زین به که تا حشرت |
|
بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی |
|