| | | | | | |
|
دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد |
|
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد |
|
|
به عرش پایه عالی به فرش پایهی پست |
|
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد |
|
|
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور |
|
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد |
|
|
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن |
|
برای نزهت دیرین سرای دوران داد |
|
|
دو کشتی متساوی اساس را در بحر |
|
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد |
|
|
دو سالک متشابه سلوک را در عشق |
|
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد |
|
|
هزار دایه طلب را ز حسرت افزایی |
|
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد |
|
|
هزار خسته جگر را ز صبر فرمایی |
|
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد |
|
|
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل |
|
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد |
|
|
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی |
|
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد |
|
|
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن |
|
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد |
|
|
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض |
|
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد |
|
|
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی |
|
که چاشنی به نباتات شکرستان داد |
|
|
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم |
|
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد |
|
|
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست |
|
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد |
|
|
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت |
|
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد |
|
|
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت |
|
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد |
|
|
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد |
|
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد |
|
|
به هر که لایق اسباب کامرانی بود |
|
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد |
|
|
بهر که در طلب گنج لایزالی بود |
|
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد |
|
|
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر |
|
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد |
|
|
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی |
|
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد |
|
|
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او |
|
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد |
|
|
سمی والد سامی محمد عربی |
|
که داد رونق دین و رواج ایمان داد |
|
|
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش |
|
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد |
|
|
بذرهی تربیتش کار آفتاب آموخت |
|
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد |
|
|
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست |
|
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد |
|
|
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر |
|
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد |
|
|
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم |
|
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد |
|
|
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم |
|
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد |
|
|
سپهر بر در او در مراتب خدمت |
|
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد |
|
|
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او |
|
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد |
|
|
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش |
|
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد |
|
|
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ |
|
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد |
|
|
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا |
|
که میزبان سخایش صلای مهمان داد |
|
|
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع |
|
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد |
|
|
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر |
|
توان خواص کف او به ابر نیسان داد |
|
|
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سال |
|
گذشت در دل سایل هزار چندان داد |
|
|
برای آن که ز طول حیات داد حضور |
|
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد |
|
|
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد |
|
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد |
|
|
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس |
|
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد |
|
|
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت |
|
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد |
|
|
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود |
|
به جود دست برآورد و داد احسان داد |
|
|
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت |
|
چو شخص همت او رخش جود جولان داد |
|
|
لب صدف پر ترجیح دست او برابر |
|
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد |
|
|
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف |
|
ازو به خطهی یزد آن شرف که یزدان داد |
|
|
ایا بلند جنابی که آستان تو را |
|
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد |
|
|
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت |
|
رواج عدل از ایران اثر به توران داد |
|
|
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک |
|
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد |
|
|
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد |
|
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد |
|
|
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف |
|
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد |
|
|
خدا شناس که مادون ذات واجب را |
|
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد |
|
|
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید |
|
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد |
|
|
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی |
|
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد |
|
|
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی |
|
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد |
|
|
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند |
|
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد |
|
|
تواند از زبر و زیر کردن گیتی |
|
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد |
|
|
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر |
|
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد |
|
|
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است |
|
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد |
|
|
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد |
|
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد |
|
|
ز خاک پای سگان در تو یک ذره |
|
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد |
|
|
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر |
|
ممات را نتوان احتمال امکان داد |
|
|
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض |
|
که آبش از مطر قطرههای باران داد |
|
|
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد |
|
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد |
|
|
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی |
|
که مالش حسن و گوشمال حسان داد |
|
|
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر |
|
مقدمات ثنایش نتیجهی خسران داد |
|
|
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد |
|
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد |
|
|
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک |
|
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد |
|
|
چو بود عیب گدای تو محض گیرایی |
|
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد |
|
|
همیشه تا به کف روزگار در و گهر |
|
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد |
|
|
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان |
|
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد |
|