۱

از در که وارد شدم سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همینطوری دنگم گرفته بود قد باشیم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد نگاهش لحظه‌ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می‌نوشت تمام کرد و می‌خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم. حرفی نزدیم. رو نویس را با کاغذهای ضمیمه‌اش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت:

– جا نداریم آقا. این که نمیشه ! هر روز یک حکم میدند دست یکی و میفرستنش سراغ من... دیروز به آقای مدیرکل...

حوصلهٔ این اباطیل را نداشتم حرفش را بریدم که:

– ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید؟

و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم. روی میز پاک و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمانخانهٔٔ تازه عروس‌ها. هر چیز بجای خود. و نه یک ذره گرد . فقط خاکستر سیگار من زیادی بود. مثل تفی در صورت تازه تراشیده‌ای... قلم را برداشت وزیر حکم چیزی نوشت و امضا کرد و من از در آمده بودم بیرون. خلاص.

تحمل این یکی را نداشتم. با اداهایش. پیدا بود که تازه رییس شده. زورکی غبغب می‌انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم میزد. انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست. صد و پنجاه تومان در «کارگزینی کل» مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضا رسانده بودم. توصیه هم برده بودم. و تازه دو ماه هم دویده بودم. مو لای درزش نمیرفت. می‌دانستم که چه او بپذیرد چه نپذیرد کار تمام است. خودش هم می‌دانست . حتماً هم دستگیرش شد که با این نک و نالی که کرد خودش را کنفت کرده ولی کاری بود و شده بود.

در کارگزینی کل سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس حکم را به رؤیت رییس فرهنگ هم برسانم که تازه اینطور شد. وگرنه بالای حکم کارگزینی کل چه کسی می‌توانست حرفی بزند؟ یک وزارتخانه بود و یک کارگزینی! شوخی که نبود. ته دلم قرص‌تر از این‌ها بود که محتاج به این استدلالها باشم. اما به نظرم همهٔ تقصیرها ازین سیگار لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید در بیاورم. البته از معلمی هم اقم نشسته بود. دهسال الف ب درس دادن و قیافه‌های بهت زده بچه‌های مردم برای مزخرف‌ترین چرندی که می‌گویی... و استغناء با غین و استقراء با قاف و سبک خراسانی و هندی و قدیمترین شعر دری و صنعت ارسال مثل وردالعجز.. وازین مزخرفات! دیدم دارم خر می‌شوم؛ گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه دمبدم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت در امتحان تجدیدی به هر احمق بیشعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکهٔ تعطیلات است نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کارچاق کن. دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار، و طرفین خوش و خرم،و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی که باب میلم هست یا نه. و رفتم.

مدرسه دوطبقه بود و نوساز بود و در دامنهٔ کوه تنها افتاده بود و آفتابرو بود. یک فرهنگ‌دوست خرپول عمارتش را وسط زمین‌های خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه‌اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده‌ها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و برای این که راه بچه‌هاشان را کوتاه کنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشی کاری کرده بود. به خط خوش و زمینهٔ آبی و با شاخ و برگی. البته که مدرسه هم به اسم خودش بود. هنوز در و همسایه پیدا نکرده بودند که حرفشان بشود و لنگ و پاچهٔ سعدی و باباطاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعراء را بکوبند روی نبش دیوار کوچه‌شان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا. از صد متری داد می‌زد که توانا بود هر که... هرچه دلتان بخواهد! با شیر و خورشیدش که آن بالاسر سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می‌کرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت. و تا سه تیر پرتاب اطراف مدرسه بیابان بود. درندشت و بی‌آب و آبادانی. و آن ته رو به شمال، ردیف کاج‌های در هم فرو رفته‌ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود و روی آسمان لکهٔ دراز و تیره‌ای زده بود. و حتماً تا بیست و پنج سال دیگر همهٔ این اطراف پر می‌شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه‌ها و فریاد لبوئی و زنگ روزنامه فروش و عربدهٔ گل به‌سر دارم خیار. نان یارو توی روغن بود. - «راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد؟ شاید هم زمین‌ها را همین جوری به ثبت داده باشد؟ هان؟

– احمق بتو چه؟...»

بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم خواهد آمد دشوارش. این بود که خیالم راحت بود. از حق دارند جائی بخوابند که زیرشان آب نرود . - «تو اگر مردی عرضه داشته باش و مدیر همین مدرسه هم بشو.» و رفته بودم و دنبال کار را گرفته بودم تا رسیده بود به این جا.

همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی مدرسه زندانی است. لابد کله‌اش بوی قرمه سبزی می‌داده و باز لابد حالا دارد کفارهٔ گناهانی را می‌دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده. جزو پرقیچی‌های رییس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیر شدن اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سرو دستی برای این کار بشکند. خارج از مرکز هم نداشت. این معلومات را توی کارگزینی به دست آورده بودم. هنوز «گه خوردم نامه نویسی» هم مد نشده بود که بگویم یارو به این زودی‌ها از سولدونی در خواهد آمد فکر نمی‌کردم کس دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش. این بود که خیالم راحت بود. از همهٔ اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود! درست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس، آن جا هم دو سه تا عیب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودند لابد کاسه‌ای زیر نیمکاسه است که فلانی یعنی من با دهسال سابقهٔ تدریس می‌خواهد مدیر دبستان بشود! غرضشان این بود که لابد خل شده‌ام که از شغل بسیار مهم و محترم دبیری دست می‌شویم یا ابنه دارم و خلاصه این که شاید بچه بازم و از این جور حرف‌ها. و کار بهمین حرف‌ها کشیده بود که واسطهٔ قضیه فهماند که باید در کیسه را شل کنم و من هم کردم. ماهی صد و پنجاه تومان حق مقام در آن روزها پولی نبود که بتوانم ندیده بگیرم. و تازه اگر ندیده می‌گرفتم چه؟ باز باید بر می‌گشتم به این کلاس‌ها و قرائت‌ها و چهار مقاله و قابوس نامه و سالنامهٔ فرهنگی و اینجور حماقت‌ها.

این بود که از پیش رییس فرهنگ صاف برگشتم به کارگزینی کل، سراغ آن که بفهمی نفهمی دلال کارم بود. و رو نویس حکم را گذاشتم و گفتم که چطور شد و آمدم بیرون. و دو روز بعد رفتم سراغش معلوم شد که حدسم درست بوده است و رییس فرهنگ گفته بوده: «من از این لیسانسیه‌های پرافاده نمی‌خواهم که سیگار به دست توی هر اطاقی سر می‌کنند.» و یارو برایش گفته بوده که اصلاً و ابداً ..! فلانی همچین و همچون است و مثقالی هفت صنار با دیگران فرق دارد و ازین هندوانه‌ها و خیال من راحت باشد و پنج‌شنبهٔ هفتهٔ دیگر خودم بروم پهلوی او... و این کار را کردم. این بار رییس فرهنگ جلوی پایم بلند شد که «ای آقا... چرا اول نفرمودید ؟!..» وحرف‌ها و خنده‌های از این جور؛ و چای سفارش داد و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش مرا «در جریان موقعیت محل» گذاشت و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلم‌ها و ناظم نطق غرایی در خصائل مدیر جدید – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یک مدرسهٔ شش کلاسهٔ «نوبنیاد» و یک ناظم و هفت تا معلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد. دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم.