مدیر مدرسه/فصل ۲
۲
ناظم، جوان رشیدی بود که بلند حرف میزد و به راحتی امر و نهی میکرد و بیا بروئی داشت و با شاگردهای درشت روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را میدادند و پیدا بود که به سر خر احتیاجی ندارد و بی مدیر هم میتواند گلیم مدرسه را از آب بکشد. معلم کلاس چهار خیلی گنده بود. دوتای یک آدم حسابی. توی دفتر اولین چیزی بود که به چشم میآمد. از آنهائی که اگر توی کوچه ببینی خیال میکنی مدیر کل است. لفظ قلم حرف میزد و شاید به همین دلیل بود که وقتی رییس فرهنگ رفت و تشریفات را با خودش برد از طرف همکارانش تبریک ورود گفت و اشاره کرد به اینکه «انشاء الله زیر سایهٔ سرکار سال دیگر کلاسهای دبیرستان را هم خواهیم داشت.» پیدا بود که این هیکل کم کم دارد از سر دبستان زیادی میکند. وقتی حرف میزد همهاش درین فکر بودم که با نان آقامعلمی چطور میشود چنین هیکلی بهم زد وچنین سر و پز مرتبی داشت؟ و راستش تصمیم گرفتم که از فردا صبح به صبح ریشم را بتراشم ویخهام تمیز باشد و اطوی شلوارم تیز. معلم کلاس اول باریکهای بود سیاه سوخته. با ته ریشی و سر ماشین کردهای ویخهٔ بسته. بی کراوات. شبیه میرزا بنویسهای دم پستخانه، حتی نوکر باب مینمود. ساکت بود و حق هم داشت. میشد حدس زد که چنین آدمی فقط سر کلاس اول جرأت حرف زدن دارد و آن هم دربارهٔ آی با کلاه و صاد وسط و ازین حرفها. معلم کلاس دوم کوتاه و خپله بود و به جای حرف زدن جیغ میزد و چشمش پیچ داشت. و من آن روز اول توانستم بفهمهم وقتی با یکی حرف میزند به کجا نگاه میکند. با هر جیغ کوتاهی که میزد هرهر میخندید. و داد میزد که دلقک معلمها است و هر ساعت تفریحی باید بیاید و باعث تفریح همکارانش باشد. با این قضیه نمیشد کاری کرد. اما من همهاش دلم به حال بچهها میسوخت که چطور میتوانند سرکلاس چنین معلمی ساکت بنشینند. معلم کلاس سه، یک جوان ترکهای بود، بلند و با یک صورت استخوانی و ریش از ته تراشیده و یخهٔ بلند آهاردار. وقتی راه میرفت نمیشد اطمینان کرد که پایش نپیچد و به زمین نخورد. اما مثل فرفره میجنبید. مقطع حرف میزد، یعنی بریده بریده. قفسهٔ سینهاش گنجایش بیش از سه کلمه را نداشت. چشمهایش برق عجیبی میزد که فقط از هوش نبود، چیزی از ناسلامتی در برق چشمهایش بود که مرا واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد. البته مسلول نبود اما شهرستانی بود و تنها زندگی میکرد و در دانشگاه هم درس میخواند. کلاسهای پنج و شش را دو نفر با هم اداره میکردند. یکی فارسی و شرعیات و تاریخ جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمیها را میگفت که جوانکی بود بریانتین زده باشلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینهاش نگهداشته بود و دائماً دستش حمایل موهای سرش بود و دمبدم توی شیشهها نگاه میکرد. و آن دیگری که حساب و مرابحه و چیزهای دیگر را میگفت جوانی بود موقر وسنگین که مازندرانی به نظر میآمد و بخودش اطمینان داشت و تنها معلمی بود که سیگار توی جیبش بود. پیدا بود که در کلاس موفق است. غیر از اینها یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاقها، هفتهای سه روز هم نمیآمد و دو قرت و نیمش هم باقی بود.
با این آدمها بود که باید سر میکردم و به کمکشان یک مدرسه را راه میبردم. دویست و سی و پنج تا بچهٔ مردم را پائیدن و معلوماتدار کردن و از خان اول گذراندن کار سادهای نبود. اما برای آدمی مثل من که از قفس معلمی پریده بودم هرجایی میتوانست بهشت باشد و هر کاری باب میل. این بود که شال و یراق کرده پریدم وسط گود. رییس فرهنگ که رفت گرم و نرم از همهشان حال و احوال پرسیدم. بعد به همه سیگار تعارف کردم. سراپا همکاری و همدردی! خوشحال بودم که فرصتی بدست خواهم آورد و با این آدمهای تازه آشنا خواهم شد و از دل هر کدامشان خبرها خواهم گرفت و بدنیاهای دربستهٔ تازهای وارد خواهم..از کار و بار هر کدامشان پرسیدم. فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه میرفت. آنکه لنگر به سینه آویخته بود شبها انگلیسی میخواند که برود آمریکا. دوتاشان هم زن داشتند. میرزا بنویس کلاس اول و مدیر کل کلاس چهار.
چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفریح فقط توی دفتر جمع میشدند و به همدیگر نشان میدادند که یکبار دیگر سالم از کلاس برگشتهاند و دوباره از نو. و این نمیشد. باید همهٔ سنن را رعایت کرد. دست کردم و یک پنج تومانی روی میز گذاشتم و قرار شد قبل منقلی تهیه کنند و خودشان چایی راه بیندازند و آنکه چشمش پیچ داشت مأمور اینکار شد. بعد هم زنگ را زدند و بچهها صف کشیدند و ناظم دم در اطاق پا به پا شد – مثل اینکه میخواست چیزی بگوید – که مدیر کل به کمکش آمد. خودش هم میدانست که با آن هیکل در هرجا و هر مسئلهای میتواند دخالت کند. و حالیم کرد که بد نیست سر صف نطقی بکنم و من بدم نیامد. ناظم قضیه را در دو سه کلمه برای بچهها گفت که من رسیدم وهمه دست زدند. کلهها ماشین شده بود و بعضیها یخهٔ سفید داشتند و پای بیشترشان گیوه بود. ده دوازده تایی از آنها لباسهاشان به تنشان زار میزد. ارث خرس به کفتار. پسرکی موقرمز که توی صف کلاس سوم ایستاده بود دریدگی جیب کتش را میپوشاند و ششمیها در گوش هم پچ پچ میکردند و از ته صف اولیها دو سه نفر دماغشان را با آستین کتشان پاک میکردند که من جلوشان سبز شدم. چیزی نداشتم برایشان بگویم. فقط یادم است اشارهای به این کردم که مدیر خیلی دلش میخواست یکی از شما را بجای فرزند داشته باشد و حالا نمیداند با این همه فرزند چه بکند. که بی صدا خندیدند و در میان صفهای عقب یکی پکی زد بخنده و من یک مرتبه به صرافت افتادم که برای سر و کله زدن با بچهها باید حتی زبان خاصی داشت. و بعد واهمه برم داشت که «نه بابا. کار سادهای هم نیست!» قبلا فکر کرده بودم که میروم و فارغ از دردسر ادارهٔ کلاس در اطاق را روی خودم میبندم و کار خودم را میکنم. و ناظم یا کس دیگری هم هست که بکارها برسد و تشکیلاتی وجود دارد که محتاج به دخالت من نباشد. اما حالا میدیدم به این سادگیها هم نیست. اگر فردا یکیشان زد سر آن یکی را شکست، اگر یکی زیر ماشین رفت، اگر یکی از ایوان بالا، افتاد چه خاکی سرم خواهم ریخت؟.. دیگر یادم نیست برایشان چه گفتم. همین قدر یادم است که وقتی صدای زنگ بلند شد و صفها به طرف کلاسها راه افتاد عرق کرده بودم. تا معلمها از جا بجنبند توی ایوان قدم زدم و بعد رفتم تو.
حالا من مانده بودم و ناظم که چیزی از لای در آهسته خزید تو. کسی بود. فراش مدرسه بود با قیافهٔ دهاتی و ریش نتراشیده و قدی کوتاه و گشاد گشاد راه میرفت و دستهایش را دور ازبدن نگه میداشت. و حرف که میزد نفس نفس میزد. انگار الان از مسابقهٔ دو رسیده است. آمد و همان کنار در ایستاد. صاف توی چشمم نگاه میکرد. حال او را هم پرسیدم. هرچه بود او هم میتوانست یک گوشهٔ این بار را بگیرد. زن داشت و بچهای که حتماً بیش از حد لزوم همبازی داشت و نود تومان حقوق. انبار بغل مستراح را به او داده بودند. اما هنوز ماهی پنج تومان حق سرایداریاش را نتوانسته بود وصول کند. با این حال یک جفت قالیچهٔ قسطی خریده بود به سیصد و پنجاه تومان که دویست تومانش مانده بود. در یک دقیقه همهٔ درد دلهایش را کرد و التماس دعاهایش که تمام شد فرستادمش برایم چای درست کند و بیاورد. ناظم گفت از دهاتیهای املاک صاحب مدرسه بوده و فرهنگ با اصرار او استخدامش کرده و یک مادهٔ تمام و کمال از قرارداد واگذاری بنای مدرسه به فرهنگ دربارهٔ او است. معلوم شد که خودش و زن و بچهاش سرجهاز مدرسهاند. تجربه کرده بودم که کلفتهای سرجهاز موجودات مزاحمی از آب در میآیند. همین را برای ناظم گفتم که سر درد دلش باز شد که چه «نمکنشناس است و چه پر رو است و تا به حال صدبار تو روی معلمها ایستاده...» و ازین بد و بیراهها. بعد پرداختم به خودش. سال پیش از دانشسرای مقدماتی درآمده بود. یک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود اینجا. پدرش دوتا زن داشته. از اولی دوتا پسر، که هردو چاقوکش از آب درآمدهاند و از دومی فقط او مانده است که درسخوان شده و سرشناس و نان مادرش را میدهد که مریض است و از پدر سالها است که خبری نیست و بدتر از همه خرج دوا و درمان... و یک اطاق گرفتهاند به پنجاه و پنج تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جایی نمیرسد و تازه زور که بزند سه سال دیگر میتواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند ... بعد بلند شدیم که به کلاسها سرکشی کنیم.
کلاس دوم بغل دفتر بود و بچهها داشتند زور میزدند و ۷۵۴ را با ۲۶۱ جمع میکردند و معلمشان با چشم چپش میز سوم را نشانه میگرفت و میرفت سرمیز اول، بعد سالون بود. خالی و بزرگ که دو تا ستون سفید چهار گوش پرش کرده بود. و آن ته سه چهارتا میز و نیمکت شکسته و دیوار روبرو پوشیده از عکس پهلوانها و بزن بهادرها و سیاههای دونده و مصریهای وزنه بردار. و دیوار سمت راست پوشیده از یک نقشهٔ بزرگ آسیا، و «تقدیمی علیمردان هندی بدبستان...» بعنوان علامت کارخانهٔ سازنده زیرش. با قلمی ناشی و آبی دریاها مثل آب دهن مرده و دریاچهٔ خزرش به صورت بته جقه درآمده وخطآهنها همه پت و پهن و همه سرتاسری، حتی از کرمان گذشته؛ و جزیرههای اندونزی همه یکسره و به سنگاپور چسبیده و هر تکه از پایین نقشه برنگی. مجموعهٔ رنگهای موجود. مثل بقچههای چل تکه. و هربند انگشتی با سرحدات مشخص بعلامت استقلال مملکتی، با قشون و نشان و سکه و تمبر و هارت و هورت و بگیر و ببند. و هرکدام در دست امیری یا خانی یا شیخی که با خانوادهاش یا قبیلهاش آنجا را به سمت شاهراه آزادی و آبادی رهبری میکند! یاد آن ایام افتادم که خودم همین مراحل را میگذراندم و نقشه میکشیدم و دیدم واقعاً چه راحت بودیم ما بچههای بیست سی سال پیش! حتی جهاننما که میکشیدیم برای تمام آسیا و افریقا و استرالیا به دو سه رنگ بیشتر احتیاج نداشتیم. قهوهای را برای انگلیس به کار میبردیم با نصف آسیا وافریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگر دنیا، و سبز یا نمیدانم آبی را برای هلند و آن چند تای دیگر و حالا... «عجب کار بچههای مردم درآمده!» این جمله را بلند گفتم و ناظم پرسید: «چطور آقا؟» گفتم هیچی و پرسیدم تابحال با این سالون چه میکردهاند؟ معلوم شد هیچی. نه فیلمی، نه اجتماعی، نه نمایشی. فقط بدرد موقع امتحان میخورد. یک خرده که شامهات را تیز میکردی بوی عرق بچهها را که موقع امتحان کتبی ریختهاند در فضا میشناختی و حرارت تب آنها را حس میکردی. درست مثل اطاقی در بسته که بخاریاش را دیروز خاموش کرده باشند. بیاختیار بدیوار دست کشیدم. گرم نبود. و به ستونها که چه کلفت بود و سنگین! و بار فرهنگ را عجب خوب به دوش کشیده بود.
بعد رفتیم بالا. پنج تا اطلاق ردیف هم داشت و جلوی آنها یک ایوان سرتاسری و آفتابرو. کلمات قرآن مطنطن و با تجوید کامل از پنجرهٔ کلاس چهارم بیرون میآمد و در بیابانی که زیر پای مدرسه گسترده بود و آفتاب به سرش میتابید و درخشش شیروانیهای تک و توکش را جلای بیشتری میداد، منتشر میشد. بانگ مسلمانی! و برای اهالی که هنوز نیامده بودند تا درین زمینها پی بکنند و چاه بزنند چه اطمینان بخش بود! نه غلطی، نه وقف بیجایی، نه ادغام بیموردی، حتم داشتم که معلمش هیچکاره است. حتماً شبها به مجلس قرائت قرآن میرود. سوقات مدرسههای ما همین قدر هم آب و رنگ ندارد. خیال اهالی آیندهٔ محل واقعاً باید راحت باشد.
کلاس سوم دم پلهها بود. خبردار کشیدند و میزها صدا کرد. دیکته مینوشتند. معلم با همان پاهای باریک مثل فرفره دور کلاس میچرخید و میخواند. «سعدی آزادهای است افتاده» روی دست یکیشان نگاه کردم مینوشت «آزادئیس توفتاده». گذشتیم. معلم کلاس چهار سنگین نشسته بود و تعجب بود که چطور صندلی تحملش را میکند و آنکه قرآن میخواند معلوم نبود. اگر تو میرفتم لابد برپا میشدند و خوشآیند نبود. سرم را از پنجره کردم تو و احسنتی گفتم و رد شدیم. پنجمیها مرابحه داشتند و تخته پر بود از اعداد و معلم چندان توجهی نکرد. گذشتیم. لای در کلاس شش را که باز کردیم «...ت بی پدر و مادر» جوانک بریانتین زده خورد توی صورتمان. یکی از بچهها صورتش مثل چغندر قرمز بود. بزک فحش هنوز باقی بود. قرائت فارسی داشتند. معلم دستهایش توی جیبش بود و سینهاش را پیش داده بود و زبان به شکایت باز کرد:
– آقای مدیر، اصلا دوستی سرشون نمیشه. توسری میخوان. ملاحظه کنید بنده با چه صمیمی...
حرفش را در تشدید «ایت» بریدم که:
– صحیح میفرمایید. اینبار به من ببخشید. نباید بچههای بدی باشند.
و از درآمدیم بیرون. بعد از کلاس ششم یک نیمچه اطاق بود دراز و باریک. در و پنجرهای به جنوب داشت مثل همهٔ اطاقهای دیگر. و پنجرهٔ بزرگی رو به شمال. لابد اطاق آیندهٔ من بود. با میزی و گنجهای و هر دو خالی. بهتر ازین نمیشد. بی سر و صدا، آفتابرو. دور افتاده. در را که میبستی صدای قرآن هم نمیآمد چه رسد به جنجال بچهها توی حیاط. معلمها هم اگر کاری داشته باشند خسته تر از آنند که ازین همه پله بیایند بالا. قرارش را گذاشتم و آمدیم پایین.
وسط حیاط یک حوض بزرگ بود و کم عمق. تنها قسمت ساختمان بود که رعایت حال بچههای قد و نیم قد در آن شده بود. قسمت بالای حیاط تور والیبال بود که دو سه جایش در رفته بود و با سیم بسته بودند و دور حیاط دیواری بلند. درست مثل دیوار چین. سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ. و ته حیاط مستراح و اطاق فراش بغلش و انبار زغال و بعد هم یک کلاس. اول. و معلم داشت «آب. بابا.» را پای تخته از شاگردی پس میگرفت. به مستراح سر کشیدیم. از در که رفتیم تو دو تا پله میرفت پایین و بعد یک راهرو تا دیوار روبرو. و دست چپ پنج تا مستراح. همه بیدر و سقف و تیغهای میان هر دوتای آنها. تا ته چاهکها پیدا بود. و چنان گشاد که گاو هم تویش فرو میرفت. اطراف دهنهٔ هر کدام از چاهکها آب راه افتاده بود و علامات ترس بچهها از افتادن در چنین سیاهچالهایی در گوشه و کنار بود. نگاهی به ناظم کردم که پابپایم میآمد. گفت:
– دردسر عجیبی شده آقا. تا حالا صدتا کاغذ بادارهٔ ساختمون نوشتیم آقا. میگند نمیشه پول دولت رو تو ملک دیگرون خرج کرد.
گفتم: – راست هم میگند. ملک فرهنگی که باین آلودگی نمیشه. – و خندیدیم.
دیگر کافی بود. آمدیم بیرون. همان توی حیاط تا نفسی تازه کنیم وضع مالی و بودجه و ازین حرفهای مدرسه را پرسیدم. هر اطاقی ماهی پانزده ریال حق نظافت داشت. برای جارو و گونی و گچ وغیره، سالون را هم که دوتا اطاق جا زده بودند تازه شده بود یازده تا. لوازم تحریر و دفترها را هم ادارهٔ فرهنگ میداد. ماهی بیست و پنج تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود. بخاریها پارسال هیزمی بوده و امسال باید زغال سنگی بشود. برای نصب هرکدام سالی سه تومان. ماهی سی تومان هم تنخواه گردان مدرسه بود که مثل پول آب سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود. اواخر آبان. حالیش کردم که حوصلهٔ اینکارها را ندارم وغرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم که حاضرم همهٔ اختیارات را باو بدهم. «اصلا انگار کن که هنوز مدیری نیامده.» مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد. البته او را هنوز نمیشناختم. اما عاقبت باید ناظمی میداشتم. و که بهتر از او؟ که پیش از من دو ماهی مدرسه را بی مدیر گردانده و از دانشسرا هم که درآمده است و میداند تعلیم و تربیت چیست و ازین جور پیزرها. شنیده بودم که مدیرها قبلا ناظم خودشان را انتخاب میکنند اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه حوصلهاش را میکردم. حکم خودم را هم بزور گرفته بودم. سنگهامان را واکندیم و بدفتر رفتیم و چایی را که فراش از بساط خانهاش درست کرده بود خوردیم تا زنگ را زدند و باز هم زدند و من نگاهی به پروندههای شاگردها کردم که هرکدام عبارت بود از دو برگ کاغذ. رونوشت شناسنامهای و تصدیق آبله کوبی، و تک و توک کارنامههای سالهای قبل. همین. و از همین دو سه برگ کاغذها دانستم که اولیاء بچهها اغلب زارع و باغبان و اویارند و قبل از اینکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطیل بشود آمدم بیرون. برای روز اول خیلی زیاد بود.