مسالک المحسنین/قسمت ثالث
قسمت ثالث
●
- نزول ملک شموئیل به کمبیز دوم شاه ایران - ملکهٔ ایران خود را مسموم کرده وفات میکند - سیفون وزیر اول زن خود را میکشد - حفر خزانه و الواح دیوجانی - ویران شدن درهٔ بایقو - صیادی و تفصیلات او - جعفرآقای کرد میخواهد مهاجرت نماید - جواد بک کد خدا - ورود شهر سمندر و حاکم او.
در دو فرسخی سنور درهٔ عمیقی است که از میانش رودخانهٔ «بایقو» میگذرد. شاهراه بزرگ است، روزی هزار نفر آدم و دواب از آنجا عبور میکند. به رفتا گفتم پیش روی ما حالا درهٔ بایقو است. اخبار قلعهٔ قلهٔ کوه اورا که در السنه سایر[۱] است شنیدهاید؟ مصطفی و محمد گفتند شنیدهایم، معروف است. حسین گفت تاریخ قلعهٔ بایقو را در کتاب «التکوین» و تألیف «ابوالمعارف لامکانی»، که با خط خود مؤلف در کتابخانهٔ «توهمات سیمرغی» محفوظ است، خواندهام. ماحصل تفصیلات زیادش این است که «کمبیز دوم» پادشاه ایران شبی در خواب دید ملکی بر او نازل شد، گفت چه خوابیدهای؟ برخیز برو به درهٔ بایقو، بالای دره سر کوه قلعهٔ مخروبهای هست. دویست قدم دور از دروازهٔ قلعه زمین را بفرما بکاوند. در آنجا خزانهٔ بزرگی مدفون است در بیاور، مذهب آتشپرستی را ترویج بکن. هشت لوح طلای محکوک با خط «یوجانی» در میان آنها است. آنها را با دست خود بردار که الواح مقدسه میباشند. مضمون الواح را جز «سیفون» وزیر و «پارزم» سردار دیگران ندانند. اگر خلاف این امر را بکنی مغضوب میشوی. کمبیز پرسید تو رسولی یا خود آمری؟ از کجایی؟ اسم تو چیست؟ و آن خزینهٔ مدفون مال کیست؟ گفت من از طرف زردشت روحالله مأمور به تبلیغ این رسالت هستم و یکی از ملایک خدام او میباشم. نام من «شموئیل» است. گفتم خود روحالله در کجا است؟ گفت در آسمان چهارم. گفتم من خط «دیوجانی» را آشنا نیستم. گفت تا آن الواح را دیدی غشاوهٔ[۲] چشمهای تو رفع شود. همه را میخوانی و اسرار خلقت را میدانی. هر کس آنها را ببیند میتواند بخواند. اینست سپردم که آنها را جز «سیفون» و «پارزم» کسی دیگر نباید ببیند وگرنه فسادی در زمین پیدا شود که روحالله به زحمت افتد و ترا سخت غضب نماید. کمبیز میگوید پرسیدم که اساس شریعت آتشپرستی چیست؟ اور چگونه ترویج نمایم؟ گفت اساس همهٔ مذاهب خدا پرستی، و حرارت و نور اثر تجلیات وجود واحد و مربی کاینات است. شریعت روحالله معرفت شرف نفس، حفظ وجود، محبت نوع، مساوات تمامی خلقت.
از خواب بیدار شدم. دیدم از بسترم بوی گل آید، خانه را بوی عطر پیچیده، چراغ طلا که بالای سر من میسوخت ده مقابل بیشتر روشن است. اندکی تأمل کردم که هیجانم ساکت شود و تأثیر خواب و نفوذ تحصیل خزانهٔ بزرگ به اعصاب من قدری تخفیف یابد و پرتو صورت ملکوتی شموئیل از آینهٔ تصور من محو گردد. دیدم بوی عطر و زیادی نور شمع حقیقت دارد نه تصوری و نفوذ رؤیاست. خادم حرم را صدا زدم. ملکه را بیدار نمود آمد. خواب خود را گفتم. ملکه گفت عجب خواب دیدهای از رؤیای صادقه است. باید تدارک سفر را دید و عازم شد. اما مقصود و طرف توجه خود را به هیچ یک از امرا خبر نده که طرف عزیمت ترا ندانند. پرسیدم اگر بدانند چه میشود؟ گفت هوای گنج رایگان مدعیان سلطنت را به طمع و حسد آورد. به تو میشورند، به مخالفت تو همدست میشوند. اگر غلبه هم نکنند مدتی امر ترا به تعویق اندازند. دوم ترویج مذهب جدید از اقدامات مخوفه است و اول مرحلهٔ او گذاشتن از تخت و تاج است. در «لاخاس[۳]»، دالایلام[۴] کبیر تا شنید که تو میخواهی بتهارا بشکنی قبه «اولتورموز»[۵] را براندازی آن وقت به همهجا دعوتنامهها نویسد، «آنگلیمون»[۶] بزرگ را بیرون آورد، به قتل و کفر تو حکم میدهند. بعد از آن گمان ندارم که جز من صادق و معینی از همهٔ ملک و ملت برای تو باقی بماند. نباید این کار را سهل شمرد. کمبیز گفت در این صورت رفتن من چه معنی دارد و خزینهای را که بیم جان و ویرانی خانمان در او است چرا تحصیل نمایم! مرحبا به عقل و آفرین به محبت تو. از این خواب بد به کسی سخن نگویم و پی خزانه نمیروم. عجب مرا به اطراف کار آشنا کردی. تا این خبر منتشر گشت پسر «جان خو» که حالا به من تمکین نمیکند آشوبی برانگیزد، پیش جنگ میشود. «لاما»ها طرفدار او گردند و همان نقشهای که الان میکشیدی از قوه به فعل آید. ملکه رفت. کمبیز برخاست، بیرون آمد و بر تخت خود نشت. پرده دار را بالا برد. امرا و رجال به سجده افتادند. کمبیز متفکر بود به کسی التفات نفرمود. امرا متوهم شدند. هر کس از خود میترسید که حالا برق غضب پادشاه کدام یک از آنها را خواهد زد. کمبیز برخاست. صف سلام برهم خورد. رجال نگران و دلگران متفرق شدند.
پادشاه غرق خیال روز را به شب آورد، خوابید. همان ملک دیشبی نازل شد. گفت کمبیز تو در اوامر روحالله که ترا برگزیده و میخواهد به واسطهٔ تو نشر مذهب پاک خدا پرستی را بکند با زن ناقصالعقل مغرض شور نمودی. حال آنکه در ملک تو هیچ فتنه حادث نشود، هیچ کس مخالفت تیرا نمیکند. احدی از قواد[۷] و رجال با تو دل بد ندارند جز آن زن که تو او را صادق میدانی و سخن اورا به صلاحدید روحالله ترجیح میدهی. ملکه اول ترا به رفتن ترغیب نمود که به اغراض او پی نبری بعد به اقدامات تو موانع نشان داد و به ترک تاج و مرگ ترا تخویف کرد، و کتمان رؤیا را توصیه نمود که وحشت تو زیاد گردد و از مشاورین خیرخواه سخن صدق و ترغیب و تشویق نشنوی. گفتم ای رسول روحالله ملکه دوست من است، سی سال از او خلافی در حق من سر نزده، علت عداوت اورا با خود نمیدانم. تو مرا مأمور به امر بزرگی میکنی که اجرای او بیقتال و جدال ممکن نیست. حالا که اساس مذاهب یکی است پس چرا میخواهی مرا به خدایان خود، و مردم را بر من بشورانی، رسم ستایش اجداد مرا براندازی و عمارت معابد ما را از نو بسازی؟ اگر از ملکهٔ محبوب من خلافی نسبت به من میدانی مرا مسبوق بکن. اثبات قول خود را سند بین نشان بده، وگرنه مرا با پول تطمیع نکن. امتداد ایام صلح و آسایش تبعه برای پادشاه بهتر از خزاین مدفونه میباشد. من از صلاح ملکه تمرد نمیکنم و تغییر مذهب و آیین نمینمایم. شموئیل گفت کمبیز، تو مرد بیقریحه و زودباور و ساده لوحی، روحالله میخواهد چشم ترا باز کند دل ترا وسعت بدهد و به کفایت تو بیفزاید تا این ملت جاهل و مظلوم را خوب اداره نمایی. اسرار عالم در لوح محفوظ به ما معلوم است. من ترا به عداوت ملکه مسبوق میکنم اما اول باید قسم یاد کنی که بر وی غضب ننمایی. گفتم زبان من بخشکد اگر من به او حرف درشت بزنم، نه اینکه غضب نمایم. هرچه میدانی بگو. شموئیل گفت تا قسم [یاد] نکنی نمیگویم. گفتم به آیین ثمود و صور اعظم قسم که غضب نمیکنم. شموئیل گفت تو هشت ماه قبل دختر خوانسالار خود نوشزاد را عقد نمودی. شب اول از تو به پسری حامله شد. این کار به ملکه بسیار ناگوار آمد ، برای اینکه تو از حرکت و سیمای او رنجیدن اورا نفهمی اذن خواست به زیارت «دالایلام» (روحانی اعظم) برود. تو اسباب سفر اورا از هر باب بهتر و زودتر فراهم کردی، هدیههای گرانبها برای تقدیم دالایلام کبیر دادی. ملکه از این مرحمتهای تو بیشتر متأثر میشد. چنان میپنداشت که از رفتن او مشعوفی. میخواهی در غیاب او با معقودهٔ[۸] جدید آسوده عیش بکنی و تمتع نمایی. بعد از آنکه به کوه «تیقو» رسید از دالایلام استدعا نمود که نوشزاد را نفرین نماید. دالایلام قبول نکرد، گنت نوشزاد به پسری از کمبیز حامله است. بعد از انقضای مدت میزاید، تربیت یابد، ولیعهد شاه میشود، به سلطنت میرسد، جهان را مسخر میکند و ممالک خود را با عدل و داد آباد مینماید. ملکه ناامید و مأیوس مراجعت نمود. هر روز در این خیال است که نوشزاد را مسموم کند، مردم را به تو بشوراند. وزیر اول تو سیفون به واسطهٔ زن خود از خیال ملکه مطلع و شریک اقدامات او است. خواب ترا و تدبیر خود را به سیفون گفته، سیفون با زنش پرتو نیاز همراز ملکهٔ غماز تو میباشد. غیر از این سه نفر احدی از اسرار آنها آگاه نیست. روح الله میفرماید که بیترس و توهم به کوه بایقو سفر بکنی، و اوامر اورا مجرا نمایی. اگر باز کسی را در حکم روحالله طرف شورا بکنی مغضوب میشوی، و تخت و تاج را وداع میکنی. حکم آسمانی را مخفی ندار، از هیچ کس نترس، راه تو مفتوح و دشمنان تو مغلوب میشود.
کمبیز از خواب بیدار شد. دید عطر و روشنایی دیشبی به همان قرار است. مبهوت و متحیر فکر مینمود، که ملکه را دعوت کند، خیانت اورا بشمارد، یا سیفون و زنش را بکشد. شکستن قسم، یعنی نقض عهد را چگونه بکند؟ چگونه باز با آنها ملاقات نماید، و حضور اعادی[۹] خود را هر روز متحمل شود؟ کمبیز گاهی متوجهٔ وجدان خود میشد. میدید که از شنیدن اخبار موثوقهٔ شموئیل، محبت ملکه ذرهای در دل او تنزل نشده وانوارش تاریک نگشته. هرچه در محروسهٔ خیال سیسالهٔ خود در حق ملکه کاوش علت داعی دلرنجی او را مینمود پیدا نمیکرد. میدید عقد نوشزاد به صوابدید و انتخاب خود ملکه شده، و تبعیت نوشزاد به اوامر ملکه هر روز در تزاید است. پس این بد دلی و رنجش، او از کجا تولید کرد. چیزی نمیدانست و جستن نمیتوانست، مگر اینکه بار حیرتش سنگینتر و دل محزونش غمگینتر میشد.
ساعت بیدارشدن پادشاه گذشت. محرمان خوابگاه از پس پرده نگران و منتظر بودند ولی بیاذن جرئت دخول نداشتند. ساعت دیگر گذشت، خواجهٔ حرم به ملکه خبر داد، ملکه تا پس پردهٔ خوابگاه آمد. آواز نمود قربانت شوم، مأذونم شرفیاب شوم؟ کمبیز صدای ملکه را شنید، رنگ از رخسارش پرید. بیتأمل گفت تو برو کاری که در دست داری تمام کن. ملکه چون قالب بیروح به اتاق خود برگشت. چون صبح زود برخاسته، خودش سمی تعبیه مینمود که داخل غذای نوشزاد بکند. متفکر شد که پادشاه مرا بار ندهد، یعنی چه! به من بگوید برو کار خود را تمام کن، چرا! پس یقین از کارهای من خبر شده! که خبر داده؟ سیفون منافق و خائن نیست، وانگهی از دیروز به حضور نیامد.. از تعبیهٔ سم امروزی من حتی سیفون نیز مطلع نیست. اما پادشاه معلوم است همه را میداند، از کجا میداند؟ از که میداند؟!… تصور ملکه مثل برق از یک گوشهٔ خیال به گوشهٔ تصور دیگر، و از یک ظن به گمان و تحسر دیگر میدوید، ولی جز شدت نگرانی و وحشت مرگ ناگهانی چیزی حاصل او نمیشد. کمبیز از امتداد پریشانی خیال چنان آشفته حال شد که ضعف اعصاب مستعد تولید مرض ماخولیای منتهی به جنون گردیده، نمیتوانست برخیزد پا در یک نقطهٔ عفو و غضب سکونت نماید. در این بین صدای خرق[۱۰] شدیدی شنید، متوحش از رختخواب برجست. دید دیوار شرق خانه تاسقف منشق شده و از آن شکاف چشم انداز وسیع که گویی هزاران فرسخ طول دورنمایی اوست گشوده، از عمق آن مسافت، دایرهٔ منور بسیار بزرگی که مرکز او صورت بینظیری چنان از زیر پرده زنبوری نمودار بود که گویی آفتاب از زیر ابر خفیف تابیده دایرهٔ قرص خود را تمام مینماید و خوشههای نور به اطراف میفشاند. تخت نور که این صورت متمکن بود خدام ملکوتی اورا بالای سر خودشان حمل میدادند. شموئیل با هشت ملک جمیل مثل خود پیش روی تخت، هریک شاخی از درخت طوبی در دست، تسبیح خوان میخرامند. در طرف بالای تخت از یمین و یسار دو ملک پرهای خودرا محاذی همدیگر باز و دیگری را برچیده، دست راست یکی با دست چپ دیگری، در فراز تخت، تاجی از نور گرفته، از پی تخت چندین هزار صور ملکوتی با ترتیب عجیب روان است. تخت وارد خوابگاه کمبیز شد. شموئیل پیش آمد، گفت کمبیز این دیگر خواب نیست مکاشفه است. به صورت روحالله سجده بکن و ایمان بیار. از این حضور نور تو برافزاید، کار تو بالاگیرد و سلطنتت عالم نصیب اخلاف تو میشود. برخاستم، سجده کردم، ایمان آوردم. شموئیل مرا نزدیک برد. حب کوچک آتشین به من داد. گفت بخور. روحالله از نور خود ترا قسمت داد تا سموم اعادی بر تو کارگر نباشد. به دهن گذاشتم، در این حال برقی زد و چنان ترکید که هرگز صدای چنین خرق شدید و مهیب نشنیده بودم. از ترس بیهوش افتادم. بعد از مدتی که ندانستم چند دقیقه بود به حال آمدم. دیدم دیوار خانه در صورت اولی است و از آن بساط کبریایی اثری نمانده. برخاستم در خود وجد و سروری یافتم که گویی پرتوی از مبادی عالیه بر دل من تابیده و ظلمت غضب را مستور نموده. خدام را آواز کردم. اول شیرزاد، که مأمور حفظ رختخانهٔ من است، درآمد. پرسیدم که امروز برخاستنم دیر شد؟ عرض کرد بلی، همهٔ بندگان درباری نگرانند. ملکه آمد و برگشت، رجال در سلام منتظر دیدار پادشاهند. گفتم تو از پس پرده صدایی از این خانه شنیدی؟ گفت نه، فقط روشنایی از سایر شبها صد مرتبه بیشتر مینمود؛ خیال کردم همهٔ چراغهای خوابگاه را که معمول شبهای زفاف و اعیاد است برافروختهاند. لباس پوشیدم، به تختگاه آمدم. امرا هر کس جای خود بود. سیفون عرایض خودرا کرد. رسم سلام تمام شد. سیفون و پارزم سپهبدار را بالا خواستم. امر نمودم که پنجاه هزار سوار و سه هزار کلنگدار پس فردا حاضر اردوی بیرون شهر بشود. پارزم گفت تشریفات خدای جنگ را چگونه بکنیم، یعنی خدام معابد کی و در کجا حاضر رکاب شوند؟ گفتم ما به جنگ نمیرویم، با خدای جنگ کاری نداریم. در دل دارم اورا یکجا از زحمات اسفار آسوده بکنم. نه با کسی بجنگم و نه معاونت او را محتاج بشوم. پارزم گفت پادشاه من، فرمایش ترا نمیفهمم. تو صورت خدایان ما هستی، اگر با آنها کار نداری و آسوده میگذاری آن وقت صورت خدایی تو نیز محو شود. ملک تو ویران و تخت و تاج نصیب دشمنان میگردد. گفتم پارزم، هرچه امر کردم جا به جا کن. جسارت زیاد تو سبب عزل و مغضوبی تو میشود. من به جنگ نمیروم که خدای جنگ را همراه برم و لاما[۱۱]ها را تیمار نمایم. امرا تدارک سه ماهه را ببینند، و روز پنجم به هرسو امر کردم روانه شوند. پارزم مرخص شد، به سیفون گفتم با تو کار دارم، در اینجا باش تا من برگردم. رفتم به اندرون، ملکه را خواستم. گفتم تو چرا بیهنگام امروز مرا بیدار کردی؟ ملکه گفت وقت بیداری تو گذشته و آفتاب بلند برآمده بود، از دیر خوابیدن تو نگران شدم. گفتم با من بیا به اتاق تختگاه، پس پرده روی صندلی بنشین، حرکت نکن، حرف نزن، منتظر باش. هروقت ترا خواستم برخیز و بیا. برگشتم از سیفون پرسیدم تو میدانی من پریشب چه خواب دیدهام؟ به صوراعظم قسم اگر راست گویی ترا میبخشم و از شأن تو نکاهم. سیفون به پای من افتاد. گفتم برخیز جواب بده. گفت میدانم. پرسیدم از کجا میدانی؟ گفت از ملکه. گفتم ملکه میخواهد نوشزاد را مسموم کند و تبعه را بر من بشوراند؟ گفت راست است، همه را میدانم. گفتم این خیال فاسد ملکه از کدام وقت است؟ گفت از برگشتن از کوه تیقو. گفتم در این باب چه اقدامی کردهاید؟ گفت مسموم نمودن نوشزاد را ملکه خودش مباشر است، فقط دو مکتوب به دو نفر از سلاطین «وسال»[۱۲]؛ یکی به «آریان» هند و یکی به «کیوشان» خطا نوشتهام، که هنوز نفرستادهام. غیر از این دو مکتوب قولاً و فلاً حرکتی برخلاف پادشاه، نه از من و نه از ملکه، سر نزده. کمبیز گفت مرحبا، راست گفتی. بعد از آن ملکه را آواز کرد که در آید، نیامد. تکرار نمود، باز نیامد. کمبیز برخاست، پرده را برداشت. دید ملکه در روی صندلی همان طور که نشسته بود سرد شده، در دست راست نوشتهای دارد. گرفت و خواند. نوشته بود کهای پادشاه محبوب من، عوض محبتهای سیسالهٔ فوقالعاده تو اهرمن مرا فریب داد. خیانت کردم، پی فساد افتادم، خدا به من غضب نمود. سمی که برای نوشزاد حاضر نموده بودم خودم خوردم که دیگر چشم انفعال من به روی تو نیافتد. خیال کردم شاید مرا از آن نیک نفسی معروف خود ببخشی، غضب نکنی، من سالها زنده باشم و در آتش ندامت و خجلت خود بسوزم. ترا به صور اعظم قسم میدهم روح مرا آزاد کن و از گناه من در گذر. پادشاه تاج خودرا به زمین زد. خود را به روی ملکه انداخت و چنان گریست که بیهوش افتاد. سیفون مکتوب ملکه را از دست پادشاه ربود که هیچکس نبیند. کمبیز به حال آمد ملکه را در روی صندلی به اطاق خودش بردند. پادشاه مکتوب ملکه را میجست، سیفون گفت پیش من است. نخواستم کسی از ماجرا مطلع باشد. البته راضی نمیشوید که ملکه بعد از مرگ منهم گردد و در انظار، شخص اقدس پادشاه سبب مرگ ملکهٔ محبوب خود معدود[۱۳] شود. کمبیز سیفون را تحسین نمود. تشریفات دفن ملکه را به او سپرد، که اجرای مراسم سوگواری را در پایتخت و سایر بلاد محروسه، هرچه فرماید و امر نماید، مختار است. بعد از دو روز که ملکه را در تیزاب مرگ موش خیسانده بودند درآورده، روغن بلسان[۱۴] زده، در تابوت دفن قایم نموده، به مقبرهٔ مخصوص خانوادهٔ سلاطین بردند. دو کرور نفوس از هر طبقه در تشییع جنازه حاضر شده بود.
کالسکههای دو اسبی دولتی و عرادههای زرهپوش جنگی زیاد از دو طرف معبر جزو تشریفات دفن ایستاده بودند. پانصد نفر خواجه تاشان حرم از پلاس خشن گیمه[۱۵] بیدست پوشیده، از جیب سینهٔ خود به آهنگ حزین نوحه میخواندند و کاه بر سر میبیختند. پانصد کنیز لباس سیاه در بر، با موهای پریشان، مویهکنان سر و صورت خود را میخراشیدند. پانصد نفر خدام معابد بیرقهای خدای مرگ را برافراشته با الحان «یموری» تلاوت الواح «صاب» را مینمودند. پانصد طفل ده ساله دارالتربیهٔ پادشاهی، با البسهٔ مخصوص عزاو تاجهای سفید، مجمرهای دسته دار طلا دست گرفته روغن عبیر و لادن بر آتش مینهادند و تبخیر میکردند. پنجهزار سوار زرهپوش قراول خاصه از زیر زره خفتان سیاه پوشیده، سرنیزههای خود را رنگ سیاه مالیده، ترکش و کمان را وارونه حمایل ساخته بودند. پنجهزار فلاخنچیان جوان فلاخنهای خودشان را با سنگهای سیاه رنگ از گردن آویخته و در سینهٔ خود بسته بودند. پانصد نفر سرکردگان لشکر میل دبولقههای خود را رو به پشت سر نهاده بودند. کمبیز و شهزادگان با دههزار سوار کماندار آخر مشایعتکنندگان تابوت ملکه بودند.
کمبیز از دفن ملکه فارغ شد، سان لشکر را دید، کلنگچیان[۱۶] چیره دست را ملاحظه کرد، به بارگاه آمد. سیفون را احضار فرمود، گفت میبینی ایزد مرا چه تنبیه سخت نمود! از ملکه جدا شدم. میدانی که از آسمان به کجا مأمورم؟ باید بروم امانت روحالله را درآورم. اینک تاج و تخت و اساسهٔ سلطنت و خانوادهٔ خود را با نوشزاد به تو میسپارم. هرگز به تو دل بد ندارم. تا زندهام تو پیشکار منی. از صلاحدید تو تمرد نمیکنم. تو نیز وظیفهٔ اعتبار مرا مقدس شمار. مأموریت خود را در حفظ ملک با کمال صدق و صفا به انجام بیار. سیفون عرض کرد همه را چنان کنم که امر فرمایی ولی دو استدعای مرا قبول کن. کمبیز گفت میکنم. سیفون گفت استدعای اول من این است که فردا »بهمنیار» را در سلام جانشین خود قرار بده. مرا با خود ببر که بودن من در رکاب صلاح است. بهمنیار از سایر امرا رشید و امین است. حفظ ملک را در غیاب پادشاه به خوبی میتواند، و از عهده برآید. امشب پاسی از شب گذشته مرا احضار بفرما تا بیایم و عرض خود را بکنم. سیفون مرخص شد. از مرحمت پادشاه، مشعوف، به خانهٔ خویش آمد.
زن سیفون پرتو نیاز، که در جمال و کمال معروف و بینظیر بود، با زینت تمام و آرایش کامل منتظر ورود شوهر مهربان خود. تا صدای سیفون را شنید به استقبالش دوید، بر آغوش خود کشید، از اوضاع دربار حرکت پادشاه احوال پرسید. سیفون گفت محبوب من، اوضاع دربار خوب، مرحمت کمبیز به من صد بار از سابق بیشتر است. میخواست مرا جانشین خود نماید قبول نکردم. بهمنیار جای من میماند، من در رکاب همایونی ملازم خواهم بود. با تو میخواهم وداع آخرین را بکنم و رابطهٔ محبت چندین ساله را قطع نمایم. پرتو نیاز گفت فرقت تو به من کافی است، دیگر به آتش وداع آخر و قطع رابطهام چرا میسوزی؟ من مگر بیتو میمانم، همراه تو میآیم و هزار بادیه با تو میپیمایم. سیفون گفت به صور اعظم قسم که محبت تو اساس زندگی من بود. اگر میتوانستم ک لمحه حدقهٔ بلوری چشم خود را جز جلب وانطباع انوار منعکسه جمال زیبای تو به هیچ نقطه دیگر معطوف نمیداشتم و به هیچ سو و منظر نمیگماشتم. هر کس در عالم حیات بالطبع والخلقه جاذب و مجذوب است جز من، که از تسخیر و غلبهٔ عشق تو چون صورت بیجان، از وجود خود در گمان، و از شدت مجذوبی جزو بینشان بودم. ای کاش دهقان جهان تخم عشق را در مزرعهٔ وجود بشری نکشتی، یا مکون[۱۷] حقیقی مادهٔ محبت را در هیولای انسانی نسرشتی. آن وقت گردون ورق عداوت را درنوشتی و آدم بهشتی مقیم خاک نگشتی. اگر نه مهر تو پریوش اهرمن چشم مرا نمیدوخت بر آتش خیانت ولینعمتم نمیسوخت. پرتو نیاز گفت ای گرانتر از جان من، ارغنون شکوه مینوازی. یقین از پرتو نیازت بینیازی و عشق و محبت را بهانه میسازی. اگر من ترا به معاونت ملکه تحریم مینمودم هوای اقتدار و سعادت آیندهٔ ترا میپختم، انتقال تاج و تخت کل آسیا را نتیجهٔ اقدامات تو میدانستم. مگر سلاطین عالم را طغرای سلطانی از آسمان نازل مگر خدای بزرگ صده سایهٔ بیوجود دارد، مگر از تاریخ نمیدانی که مؤسس آنها چپاولچی، آشوبانگیز، و دلیر، و یا رجال کافی صائبالتدبیر بودند که اخلاقشان هزار سال سلطنت دنیا را مالک شد؟ اگر میدانستم که تو مرد جبون هستی و از یک تهدید پادشاه اسرار خود و دیگران را فاش میکنی، ملکه را تصویب همدستی و معاونت تو نمیکردم، و اگر خود میخواستی نمیگذاشتم و مانع میشدم. در کارهای خطیر یا باید جان سپرد یا گوی مقصود از میان برد، از این دو یکی ناگزیر است. اگر تو به اندازهٔ عقل و تدبیر خود رشادت و شجاعت نیز داشتی راه مقصود تو بعد از فوت ملکه بهتر باز بود. پادشاه بیقریحه میخواست با دست خود تاج و تخت را به تو بسپارد، قبول نکردی. بعد از چهار ماه برمیگردی دست بهمنیار زیر دست خود را میبوسی و سلطنت او را تصدیق میکنی. کمبیز میخواهد صد و بیست کرور مردم ایران را تغییر مذهب نماید. مگر این کار سهل است؛ خدایان بر او غضب نمیکنند؟ برای نکبت او خدای بزرگ چنان آشوبی برانگیزد و غوغایی برپا کند که جسد مردهٔ او در صحرا طعمهٔ بهایم گردد. مگر تو باور نمیکنی که خیانت خدا را نتیجه جز این نیست؟
سیفون ساکت گوش میداد، تا سخن بدینجا رسید گفت به صوراعظم که راست گفتی. خیانت خدا را نتیجه جز مرگ نیست. چون تو نیز خائن خدا بودهای، مرا ترغیب نقض عهد و قسم و خیانت نمودهای قتل تو واجب است. این بگفت، شمشیر خود را کشید حوالهٔ گردن لطیف پرتو نیاز نمود. سر نازنینش از یک ضربت ده قدم دور افتاد. سیفون گفت ای خدای بزرگ، قربانی مرا که به شکرانهٔ حیات جدید و توبه شکستن قسم خود تقدیم نمودم، قبول کن. روح او را که خواص اهریمنی داشت به مالک دوزخ بسپار که از هیکل دیگر سر نزند، و اغوای دیگری را به گناه ترک اوامر تو نتواند، و این خون ریخته را در دل پادشاه آب خاموشی آتش خجلت و ندامت من کن. ای خدای کبیر ، تو میدانی که باهمهٔ غنج و ناز و عشوهٔ دلفریب پرتو نیاز به سهولت معاونت ملکه و مخالفت ملک را متقبل نشدم. نتایج نقض عهد را شمردم ، نصایح الواح صاب را خواندم، ولی بالاخره نفوذ دو زن عفریتخوی و ملکسیما مرا از راه برد؛ چشم هوشم را پوشید، گوش عقلم را کر نمود، وجدان روشنم را تاریک ساخت و فریفته شدم. تو آگاهی که در غیاب آن دو شیطان انس شرف انسانیت من چگونه مرا به سوء مآل حقنشناسی و وخایم سیئات[۱۸] ناسپاسی تنبیه و توبیخ مینمود. ای خدای، از کردار ماضی من در گذر، دیگر بار مرا به ناصح معرض دچار نکن. بر یقین من بیفزای و تیرگی تردید را از آینهٔ قلب من بزدای، وگرنه خواص مذمومه در نهاد بشر طبیعی است و ضعف نفس انسانی در مباشری سیئات مسلم است.
در این بین حاجب بار داخل شد. امر احضار پادشاه را تبلیغ نمود. سیفون اورا روانه کرد. سر پرتو نیاز را شسته، به عطر و عنبر آموده، به سینی طلا نهاده با خود به حضور برد. تا وارد شد کمبیز گفت سیفون عرض خودرا بگو، هرچه میخواهی مقبول است. سیفون گفت اعلیحضرت ولی نعمت، من امروز از خدای بزرگ استدعا نمودم که آبی بر شعلهٔ آتش انفعال من، که از سیئات خیانت خود به پادشاه رئوفی مثل تو در کانون سینه و دل من است و از عفو و اغماض نفس ملکوتی شاهانه هر لمحه شدت انفعالش بیشتر است، بهپا شد. خدای بزرگ استدعای مرا شنید و پذیرفت. اینک به شکرانهٔ این اجابت سر قربانی خود را، که چون اهریمن، سبب عمده و فریب دهندهٔ اصلی گمراهی من بود به حضور آوردم، ببین. توبهٔ مرا قبول کن و به صداقت عبودیت من مطمئن باش. این بگفت، سرپوش سینی را برداشت و سر پرتو نیاز را پیش پادشاه به زمین گذاشت. کمبیز برآشفت، گفت مگر تو به سخن من اعتماد نکردی که گفتم تورا تقصیری در نزد من نماند، همه را عفو کردم. دیگر چرا همسر عاقلهٔ خودرا مقتول نمودی! سیفون گفت پادشاه، اگر او را نمیکشتم بایست خود را بکشم. اگر تو به من غضب میکردی سخت گوارا بود، چون عفو کردی واجب شد خون زنی را که مصر و علت خیانت من بود بریزم. دیگر آنکه زن بیخرد شاید در غیاب ما سر مردن ملکه را میگفت. مخفی منتشر میشد؛ امرا و رجال میدانستند، محرمانه صحبت مینمودند، اراجیف ترتیب میدادند، اشعار مینوشتند و از انتشار اینگونه اخبار مردم به خیانت پادشاه جرئت و جسارت پیدا میکردند. برای پیشبندی این وقایع محتمله بایست اورا بکشم و آسوده بشوم.
پادشاه روی سیفون را بوسید، سیفون دست اورا بوسید و تجدید عهد نمود و تکرار یاد قسم کرد. روز دیگر بهمنیار را در حضور رجال دربار نیابت سلطنت داده به همراهی سیفون و سایر رجال ملتزمین رکاب، هشت روز بعد از حرکت اردو، عازم سفر گردید. روز سوم به اردو رسیدند. روز هیجدهم در کنار درهٔ بایقو خیمه زدند. روز دیگر پادشاه و چند نفر از امرا سوار شده دور قلعه را کشتند. کمبیز نزدیکی دروازهٔ شمال قلعه، جایی که قدری برآمدگی داشت به نظر آورده دور آن زمین را با قدم خود پیموده، از ابتدای آنجا تا دروازهٔ قلعه دویست قدم مساوی مسافت بود. به پارزم فرمان داد که فردا این زمین برآمده را به همان صورت برآمدگی حفر نمایند، هروقت به سنگ رسید به پادشاه خبر بدهند. پس از دستورالعمل سوار شده، به اردو مراجعت نمودند. پارزم کلنگچیان را به کندن آنجا امر نمود. هفده روز هرروزه پانصد نفر میکند و پانصد نفر خاک کنده را بیرون میبرد. هرشب از عمق کنده و پیشرفت کار به کمبیز خبر میدادند. گاهی کمبیز و سیفون پیاده و سواره میرفتند، دور کنده را میگشتند و تماشا میکردند. شب هیجدهم کمبیز شموئیل را در خواب دید. گفت فردا از طرف جنوب سنگ اول سرپوش خمهای مدفون باز میشود. محض اینکه اوامر تو در قلوب رسوخ یا بد و مسموع گردد بامداد برخیز، از جنوب غربی به انحراف دو درجه گوشهٔ سنگی بزرگی در دیوار کنده نمایان است. امر کن زمین را بکنند. امرا و رجال را نشان بده که اینجا در خزانه است. بعد از نیم ساعت همانجا سنگ بزرگی پیدا شود. دور سنگ را خوب پاک کنند، که از گرفتن به زیر زمین خاک نریزد. سنگ را بردارند. اول خودت داخل میشوی. بیست و چهار خم پر از طلا میبینی، بعد از بیرون آوردن خمها زیر خم دهم و یازدهم و دوازدهم و سیزدهم را نشان بده. قدری میکنند، به سنگ سرپوش میرسد، بردارند. خودت داخل میشوی. چهار صندوق سنگی، که در هریک دو لوح مقدس نهاده شده، با دست خود برمیداری و به سیفون و پارزم میسپاری. آن وقت همه میدانند که تأیید تو از آسمان است. الواح را به چادر خود ببر و طلاها را در چادر دیگر جا بده و برای آنها صندوق حمل مهیا بکن. بعد از انجام اینها ترتیبات ثانوی را به تو میگویم. کمبیز بیدار شده، به قرار مأمور کنز[۱۹] محفور[۲۰] حمل چادر مخصوص و الواح را به چادر خویش آورد. در هر خم صد هزار طلای مسکوک «دیوجانی» بود.
در این بین برحسب احکام کمبیز، که به سلاطین اطراف از پایتخت نوشته شده بود، از جانب پادشاهان سند و ختا و مانجور و مغول و نمرود و فرعون و آسور سفرا با هدیههای گرانبها متوالی وارد اردو شدند. رسوم استقبال سفرا به عمل آمد. بار حضور یافتند، پیشکشها را تقدیم نمودند، مجالس مهمانی و عیش ترتیب دادند که به آن شکوه کسی یاد نداشت. رسولان سلاطین علیقدر مراتبهم انعام و نوازش یافتند و مرخص شدند. صندوقهای حمل خزانه پانصددانه ساخته شد. هیجده روز منتظر دستورالعمل ثانوی و رؤیت شموئیل گذشت، تا شب نوزدهم شموئیل به کمبیز گفت فردا کوچ بکنی، رو به پاتخت عزیمت نمایی. الواح را بخوان، اسرار اورا نشر نکنی تاوقت افشای او به تو الهام شود؛ نقشه معبد جدید را به تو بنمایم، حکم کسر اصنام[۲۱] و نشر مذهب پاک زردتشتی را بیاورم. کمبیز از خواب بیدار شد، از نگرانی آسوده گشت. صندوق الواح را گشود. لوح اول را برداشت، دید بسیار سهل و آسان میخواند.
لوح اول
ای دیوجان، در مرکز فضای قدمت محروسهٔ الوهیت خود پرتو متحرکی، ابر مانند، آفریدم که از شدت حرکت به امر من گاهی جزوی از خود متجزا نموده به فضا میافکند. همان منجزا نیز متحرک میشد، کرویت میگرفت تافضای وسیع از کرات متحرکه پر گردید. از حرکت کلیهٔ آنها قوهای بنام «اپیر» یاروحالارواح تولید نمودم که خلل و فرج کائنات و بعد فضا مخلا نماند، و رابطهٔ جذب و دفع آنها را، که به هم نخوردند، از هم در نروند و از مدار خود منحرف نشوند، اسباب استقامت و اعتدال باشد. از حرکت روحالارواح تولید نور و حرارت نمودم و آنها را به ترتیب کاینات مأمور فرمودم. ترتیب تربیت را به مراکز بیشمار تقسیم داشتم. اسم مرکز را شمس و مرکز اول را شمسالشموس نهادم. به هریک از شموس مساحت مخصوص در فضا معین کردم. برای آنها سیارات، و سیارات را اقمار قرار دادم که اقمار دور سیارات، و سیارات به دور شموس، و شموس به دور مر کز حقیقی یا شمسالشموس بگردد، تا از این گردش منظم و مستقیم همه جزو لایتجزای کاینات بالسویه سهمی در تولید قوا و حفظ کلیهٔ وجود داشته باشد. زمین مسکن بنی آدم را یکی از سیارات کوچک شموس مریی تو نمودم. کرهٔ قمر را همراه لاینفک او قرار دادم که در پنجاه هزار فرسخ مسافت به دور زمین بگردد تا شبها روشنی آفتاب را به اراضی مظلمه وسیلهٔ اقباس[۲۲] بشود، واسباب سهولت معاش باشد. بعد از آن، کرات متحرکه را به تولید مواد گاز و ترتیب مایعی و سیالی و قبول صور و انجماد امر نمودم تا تکمبل جسد کلیهٔ ماسوا از هیولای سیصد و شصت و سه عنصر بسیط دورهٔ گازی و مایعی و انجماد حاصل گردد. و حدوث قدمت را آیت واجب تعریف خویش و هدایت ممکنات نمایم؛ و بعد از تشکیل طبقهٔ منجمد کرات، حرارت محبوس داخل آنها را امر تزلزل دادم تا از ناف به سطوح خویش به قوهٔ و ولکانی[۲۳](معربش هلکان است)، جبال مرفوعه براندازند و سلاسل معادن برافرازند و از صعود بخار گرم به فضای بارد[۲۴] تولید میاه وافره نموده فرج مخلای خودرا کنند؛ و آنها را بخار نامیدم تا تعدیل هوای نسیم و سیر سفاین و نزول امطار،[۲۵] در خور اقتضای مخلوق، استقرار یابد. ای دیوجان، این تشریح عالم خلقت را به زبانی که تو بفهمی میگویم، و به خطی که تو آشنا هستی مینویسم.
لوح دوم
بعد از آنکه زمین مسکن تو با سایر افلاک تکوین خود را تکمیل نمود، قوهٔ انبات[۲۶] بر او دادم. هوای نسیمی به دور او پیچیدم، فصول اربعهٔ اورا مقرر داشتم، در هوای نسیم تشکیل برف و تگرگ و تموج خلق کردم. آن وقت کرهٔ زمین را مثل سایرین استقلال دادم که در مدار خود بگردد، هرچه دارد به خود بدهد و از خود بگیرد، و مستعد تعیش حیوان بشود. در این دوره آدم را از خاک خلق کردم، شرف و تکریم دادم، تعلیم اسما نمودم، و صراطالمستقیم قوانین خلقت را به او نشان دادم، و سزای مسئولیت تمرد احکام مرا در خود او قرار دادم. در فضای قدرت خود پستی و بلندی و جهات نیافریدم، زمان و مکان خلق نکردم؛ همهٔ اینها در موجودات است نه در وجود. حرکت بشری تولید زمان و مکان و جهات میکند، اگر متحرک نباشد، همهٔ آنها معدوم است. هرچه مخلوق است حادث است و متغیر، مگر قوانین من که تقدیرات است و واجب و قدیم.
لوح سوم
ای دیوجان، از قانون ترکیب عناصر هیولای کائنات را استعداد استحاله، یعنی ایجاد صور و اجساد دیگر دادم، و او را اساس تغییر و حدوث نمودم تا جسد کبیر موجودات هرلمحه به واسطهٔ همان قانون استحاله تغییر یابد؛ یعنی چیزی از یکی بکاهد و به دیگری بیفزاید، و اسم اورا علم کیمیا نهادم. قوانین خلقت را علم خود قرار دادم، موجودات را مظاهر آن نمودم. اسرار وجود را از احصاء بشری مخفی داشتم، و آنچه خواستم بدانند در قلوب رجال خویش نگاشتم و انکشاف اکثر آنها را در اعصار آینده وعده گذاشتم. مطلع انوار معلومات را افق مخصوص و شرق معین نیافریدم، زیرا در کاینات نقطهای نیست که مطلع انوار معلومات یا مظهر آیات نباشد. ای دیوجان، همهٔ کائنات را منور آفریدم، آنچه بر ابنای بشر تاریک مینماید پرده چشم اوست نه ظلمت اجساد، و هرچه بنیآدم میبیند تجلیات منعکسهٔ اجساد است نه عین اجساد. در هوای نسبی محاط افلاک، ذرات حامل اصوات خلق کردم که اصوات را حفظ کند و حمل نماید، و ذرات حامل نور آفریدم که پرتو الوان سبعه را به نبات و جماد و حیوان تلقیح نماید و صور متباینه را اسباب تشخیص گردد. کلیهٔ موجودات دفتری است که در صفحات او هرلمحهٔ ذرات، از قدم به حدوث و از غیبت به شهود، مثبت میشود، و هرچه ثبت شد محو او محال است زیرا که اورا لوح محفوظ نامیدهایم.
لوح چهارم
ای دیوجان، بندگان از من چنان میترسند که از سلاطین جبار میترسند. گمان میکنند که من بر آنها غضب میکنم. وسعت رحمت مرا نمیبینند، نعمت حیات و وقت و نشاء فیض و قسمت خود را نمیفهمند که آنها عطا فرمودهام. در خلقت چیز بد نبافریدم که به من بد نماید. خوب و بد در میان انسان و نسبت به وجود ایشان است نه نسبت به غنی سبحان، عبادت را به من از بیم غضب میکنند یا طمع جنت نه از روی محبت و استحقاق من به عبادت. بنیآدم غضب را خود به خود دعوت میکند، هروقت از صراطالمستقیم انحراف نمود مغضوب میشود. زیاد می خورد مریض میگردد، محتاج طبیب و تلخی دوا میشود. ولع میکند ضعف مغز و بدن از عمر او میکاهد. اینها همه غصبی است که خود میکند و از من میبیند. اگر بنیآدم گمراه نباشد نیک و بد را در نفس عمل میشناسد نه در خوف سزا و طمع جزا. شکر را در رضای من از خود میداند نه در رضای او از من. معنی عبادت را در معرفت نفس و محبت نوع میفهمند نه در عادت بیحضور و کلمات نوظهور. خفت و ثقل[۲۷] گفتار و کردار خود را در میزان وجدان خود میسنجد نه در تصدیق و تکذیب این و آن.
لوح پنجم
اگر ناشرین ادیان مبعوثین من هستند پس همه حق گویند و طریقهٔ واحده میپویند. و اگر دیگران با عناوین مختلفه خدا میخواهند و خالق میجویند، چون جز من خدای دیگر و خالق مکرر نیست البته مقصود و مرجع توجه آنها باز منم. ای دیوجان، وحدت الله را ذرات کائنات گواه است، زیراکه موجودات مرکب از ذرات است، و هر ذرهای فیحده هم واحد و هم حامل وحدت میباشد. ذرهای در کائنات نیست که منکر خود یا منکر وحدت من گردد، و اگر منکری پیدا شد همان وجود او اقرار اوست.
لوح ششم
هر کس بگوید از حکمت سؤال نیست گمراه است، آنچه قابل سؤال نیست حکمت نباشد. باید اعمال حکیم را کاوش نمود، و اسرار اورا پیدا کرد و حالی شد وگرنه تعبد و تقلید کورانه انسان را در تاریکی جهل و ظلمت عصیبت گمراه میکند. اگر میخواهی بدانی که موجودات چگونه به هم محتاجند و استغنای عالم تجرید از آنها چطور سلب شده و مجبور استعانت یکدیگر میباشند ببین دانه اگر آب و خاک و حرارت و نور نباشد نمیروید، خاک و آب و حرارت بیتخم نه برگ آورد و نه بار میدهد، آب اگر خاک نباشد دانه را میپوساند و فاسد میکند، حرارت بیآب همه را میخشکاند و میسوزاند و معدوم نماید، اگر انسان و حیوان تنفس نمیکرد ذغال نمیبود، اگر ذغال نبود ساقه و شاخهٔ درخت و نباتات دیگر نمیشد، اگر نبات نبود انسان نمیتوانست زندگی نماید زیراکه تنفس نبات تولید حموضت[۲۸] مینماید و باعث حیات انسان و حیوان میشود. در خلقت، بیتناسب چیزی نیست. در دل هر ذره آفتابی است، و اگر بپیمایی میبینی که آن ذره همهٔ کاینات است. همهٔ موجودات متحرک است، اگر ساکن بود تغییر نمییافت، اگر تغییر نمییافت حادث نمیشد، و اگر حادث نبودی بایست قدیم بشود، و بدیهی است که نیست.
لوح هفتم
اجساد موجودات را جسد کبیر مغناطیسی خلق کردم که همهٔ اجسام بزرگ کوچک را جذب کند و به خود بچسباند. در اجساد کوچک قوهای آفریدم که در مقابل جذب اجساد بزرگ دفاع نماید، و مقیاس شدت و ضعف جذب و دفع آنها را مربع مسافت قرب و بعد خود اجسام قرار دادم. فضلات آب روی زمین را به حرارت آفتاب امر تبخیر نمودم و ذرات میاه[۲۹] خشکیده با ابخرهٔ[۳۰] مائی را به هوای نسیمی سپردم که هنگام اقتضا به صورت نم و باران به اراضی بریزد. و در صعود ابخرهٔ مائی به هوا تولید برق را تعبیه نمودم تا هوا را خرق نماید و به نزول باران مستعد بکند. و در آینده تحصیل قوهٔ برقیه را، که در جمیع اجسام تولید و حمل او تعبیه شده، به علمای عهد دستآموز میکنم که از آن قوه پرتو برافروزند، صدا و اقوال و الحان را به هزاران فرسخ تبلیغ نمایند، و بنیآدم را در سرعت سیر و سفر و تهیهٔ ماحضر تسهیلات بزرگ فراهم آورند.
لوح هشتم
انسان را چهار گونه آفریدم: سفید، سیاه، سرخ و زرد. الغات و السنهٔ آنها را مختلف نمودم، طبایع آنها را تباین دادم، در طبق هوای مسکن آنها لباس و غذا مهیا کردم، ایشان را [به] اقوام و ملل منشعب ساختم. هرچه تکثیر بنیآدم و امتداد ایام بر احتیاج و محذورات آنها برافزود، به دفع و رفع و تکمیل معیشت، معلمین اولوالعزم برایشان گماشتم. نمیبینی اول الاغ و اسب و شتر بار بستند و بعد به عراده نشستند؟ در آینده قانون طیران را به آنها تعلیم میکنم و سرعت طیالارض را نشان میدهم. اینها آن وقت میشود که ابنای بشر معنی وقت و مسعودی نشاء فیض را میفهمند، از حیات خود مستفید میشوند، اتحاد ماهیت خودشان را اعتراف نمایند، بنینوع خود را مخلوق یک خالق ومأمور آمر واحد میدانند، اختلاف صوری به اتحاد معنوی تبدیل گردد، هر کس صلاح خود را در صلاح غیر داند، و محبت دیگری را محبت خود شناسد، بساط مدنیت چیده شود و ریاست عدل و صدق استقرار یابد، قضاوت و اقامهٔ شهود لازم نگردد و نقض اقوال و عهود از کسی سر نزند.
حسین این حکایت خوش را با نطق فصیح و بیان دلکش تقریر نمود. مارا چنان مشغول کرد که ندانستیم دو فرسخ راه را چگونه پیمودیم. به کنار دره رسیدیم، خواستیم برویم بالا ببینیم از کندهٔ کمبیز علامت پیداست یا نه. معلوم شد اقلاً هشت ساعت باید وقت خود را ضایع نماییم، شب در صحرا بمانیم. منصرف شدیم. این دره بسیار تنگ و عمیق است. اگر آن طرف کسی سخن گوید میتوان شنید اما فراز و نشیب اورا که راه تنگ و معوج و مشکل و مخوف و متوحش است در سه ساعت باید طی نمود. دو بارگیر[۳۱] با هم نمیتوانند عبور بکنند، باید یکی از پی دیگری بیاید. در این بین از طرف مقابل ششصد قاطر بارکش پشت هم با یک جرگ مستقیم داخل راه شدند. چون برای ما امکان عبور نبود مجبوراً برگشتیم. باید منتظر بشویم تا کاروان بگذرد و بعد ما برویم متوجه حرکت قاطرها بودم؛ تاچهها را کتابی درست کرده بودند، بیشتر از دو وجب ضخامت نداشت وگرنه به دیوارهٔ راه برمیخورد و بارکش را به ته دره پرت مینماید. در این راه جز استر، که ناخنش دوام کندن گودهای سنگی دههزار سالهٔ این معبر جهنم را دارد، حیوان دیگر نمیتواند بار بکشد یا خالی بگذرد. عرض راه در هیچ جا بیشتر از نیم ذرع نیست، به اندازهٔ پهنای قدم قاطر. سنگ حلب سراسر به عمق نیم ذرع گود شده و طول راه به یک سلسله گود مستویالمسافه میماند، چنانکه حیوان بارکش یا پیادهٔ راه رو باید با تأمل و دقت پای خود را از یک گود بردارد و به گود دیگر بگذارد.
اگر درشمردن با پیمودن این چندین هزار گود سهو نماید با پایش در یکی به ته نرسد سرقدم تا بن دره میغلطد و جسدش طعمهٔ وحوش گردد. از بالا نگاه میکردم پیشاهنگ قاطر جوان فربه خوشگلی بود، طوری بادقت و آرام قدم خود را از گود یا پله میکشید و به دیگری مینهاد که از تفرس[۳۲] او تعجب میکردم. سایر قاطرها در سلسلهٔ طولانی پشت سر او طابقالنعل بالنعل مثل سوارههای پرمشق با نظام میآمدند. در هر قدم صدای تنفس ثقیل که مشعر سنگینی بار و صعوبت سبیل بود از همهٔ آنها به آهنگ مخصوص شنیده میشد، چنانکه گویی خود موزیک مینوازند و رقص میکنند. در هر پنجاه قدم پیشاهنگی میایستاد، نفسی چند کشید، سایرین نیز تا حیوان آخری در جای خود این اقامه و عبور را به طوری منظم مینمودند که در یکجا سر بارکش دومی به دم اولی بخورد، گویی علامت مخصوص در حس آنها تعبیه شده بود که لمحهٔ قیام و ذهاب پیشاهنگ را میدانستند. چشمانداز دره و صعوبت راه، بی مبالاتی صاحب ملک از متاعب[۳۳] زیر دستان، جهل ملت به فواید تسطیح معابر و تسهیل مسالک، حالت بارکشهای بیزبان، درجهٔ تحمل انسان و حیوان به هر گونه مخاطرات و صعوبت مرا مشغول نموده بود. اسب خیال به هر سو عنانگسیخته میدوید، و برق تصور از زیر ابرهای حیرت و تعجب فضای وهم را پرتو درخشنده میافکند، و وسعت بساط موهومی سلیمان را در بارگاه تمدن سلاطین امروزی عالم منور میساخت و محسوس مینمود. راهآهن افریقای مرکزی و سودان و حبش را به نظر میآوردم، سیر جهازات تجارتی رود نیل را تاجبلالقمر تذکره مینمودم. هزار و پانصد فرسخ طول یک خط راهآهن سیبریا را، که هیجده روز مسافر در رختخواب میخوابد، استحمام میکند، نماز میخواند و میخورد، در سر سفره دو ساعت مینشیند، و ساعتی ده فرسخ طی مسافت میکند، و قدرت انسانی را در دفع موانع و تحصیل معلومات که بتواند پلهای یکفرسخی بسازد و هزار کرور مصارف سهولت امور معاش خود بکند به یاد میآوردم، و گریوه[۳۴]های دیگر را که تا رسیدن مقصود بایست عبور نماییم نقشه میکشیدم. میدیدم که در ایران فقط «وجود خلق بدل کردهاند ورنه که ملک - همان ولایت کیخسرو است و ملک قباد»؛ همین که آن وقت نصف دنیا را مالک بودند و از نصف دیگر باج می گرفتند حالا به سه چهار شهر اکتفا میکنند و به اینقدر راضی هستند که تاج دارند و خراج از تبعهٔ خود میستانند.
در این بین صدای غریبی شنیده شد، بلافاصله کوه و زمین به تزلزل آمد. ترکیدن و خرق شدیدی مسموع گشت. دود و گرد غلیظ برخاست. سنگپارههای هزارمنی را به اطراف پشت هم میپراکند. گمان کردم آسمان ترکید و هزاران «آیرلت[۳۵]» به زمین ریخت یا افسانهٔ منجم هولاندی، که میگفت زمین به ذوذنبی[۳۶] برمیخورد و از هم میپاشد، صورت وقوع یافت، یا زنجیری که زمین را به آسمان بسته میدانستند پاره شد و حالا ما به ته لامکان میافتیم، یا هر دو شاخ گاو زمین در هم شکست و گاو و ماهی را به ته دریای تسلسل برد و غرق نمود! هوا چنان تاریک شد که رفقا همدیگر را نمیدیدیم. تا خواستیم هوش خود را جمع کنیم و حادثهٔ متوحشه را در تصور خودمان نماییم صدای خاراخار ممتدی، صد بار از اولی سختتر، چنانکه هزار توپ در یک لمحه از باتاریه[۳۷]های بنادر «پورت سموت» انگلیس یا «شربورغ» فرانسه انداخته شود، یا هزار برق هوا را در یک دفعه چندین فرسخ خرق نماید، پی هم هی شدت میکرد، هی زمین را متزلزل میساخت. هوا تاریکتر میشد و مارا از وحشت و اضطراب چیزی حالی نمیگشت. تا پانزده دقیقه این حالت طول کشیده، بعد کمکم صدای مهیب ساکت شد. دورهٔ ما و روی دره روشنی گرفت. افق نظری ما اندکی صفا یافت. آنچه در اول معاینه دیدیم نمیتوان به تحریر آورد. معلوم شد که پای یک قاطر لغزیده خود داری نتوانسته از بلندی هزار ذرع افتاده، از اتفاقات سیئه و برخلاف رسم معمول جلو پنج قاطر متعاقب را به همدیگر بسته بودهاند، بعد از افتادن اولی دیگران نیز افتاده، بار آنها صندوق پاترون (دینامیت) باروت خاکستری بوده، از شدت حرکت پاترونها ترکیده، کوه را مثل سیماب به حرکت آورده و متزلزل نموده و از این تزلزل کوهپارهٔ برجستهٔ معلق، که از روی او عبور قافله را خط راه باریکی افتاده و چشم عابرین غیر معتاد را بسته از او میگذرانند، ترکیده. دویست قاطر باردار و شانزده نفر جلودار که عبور مینموده همه افتاده. بار قاطرها اجزای ناریه بوده، زلزلهٔ دومی را احداث کرده و خرق شدید ثانی که شنیدیم صدای او بوده.
حالا چشم انداز ما در میان رودخانهٔ بزرگ دره، تل سنگ و خاک، لاشهٔ سیصد قاطر، چندین جسد مردهٔ آدمی است. باز از هرسو طراق و طراق ترکیدن پاترونها جستهجسته شنیده میشود. پل پایین خراب شده، پیش جریان آب بسته. حالت دلخراش غم انگیزی اشکریزی، مهندس حوادث نقشه زده که نادیده، از گفتن و خواندن، صدیک اورا نمیتواند دریابد.
از آن نقطه عبور ما ممکن نبود. لابد ماندیم برگردیم به سنور، بلد برداریم که ما را از نقطهٔ دیگر عبور بدهد. حین حرکت دو نفر سواره رسید، موانع را دیدند به ما گفتند دو فرسخ پایینتر از اینجا راه دیگر هست، اما پل روی رودخانه نیست، باید از آب بگذرید. پی سوارهها را گرفتیم. چون پیش آب از بالا بسته شده از رود به سهولت گذشتیم. احمد به من گفت. ببین بز کوهی است، بالای تپه پیش روی ما میچرد. دیدم، تفنگ را راست کردم زدم. پوستش را کندیم هردو رانش را برداشتیم باقی را به جا گذاشتیم و گذشتیم. مصطفی نگاه به من کرده گفت ای حکیم فاضل، خدا به تو رحمت کند. گفتم یعنی چه! گفت حکیمی مینویسد که دانستن هندسه و تحصیل فیزیک و شیمی خواص بهایمی ابنای بشر را اصلاح نمیکند، زیرا بنی آدم را جنبهٔ بهایمی از سایر حیوان بیشتر است، حالا ملتفت شدم. دیدم شما با این تغییر ظاهر و دعوی تزکیهٔ باطن و وفور معلومات و خستگی راه و زحمت پیاده روی، که روی هم داعی رقت دل را کافی است، تا صیدی، که قدرت دفاع نداشت [و] مغلوبی او و غلبهٔ خودرا میدانستی، دیدی زدی کشتی. از گوشت او، که وقت کندن پوست شیر غذای بچههایش از پستانهای او جاری بود، قدری برداشتی و باقی را برای طعمهٔ وحوش و سبع دیگر تهیه گذاشتی، و علایم وجد زدن نشانه و تحصیل گوشت از ناحیهٔ شما به هر بیننده واضح مینمود. از این عمل ناصواب نه به خود حساب دادی و نه از خود حساب برگرفتی، گویی این حیوان ذیروح که آسوده در صحرای متعلق به خودشان برای بچههایش تحصیل رزق مینمود روح نداشت، لذت آزادی را نمیدانست، معنی اطمینان را نمیفهمید. فقط برای حفظ نفس شما در این صحرا میگشت که اورا هدف نمایی، بچههایش گرسنه و بیپرستار بمانند و اسیر سایر بهایم گردند. اگر الان ده نفر کرد مسلح دور مارا بگیرند، مارا بکشند و جسد مارا بیاندازند که سباع و وحوش طعمه سازند، در انظار دیگران ما مظلوم معدود میشویم. عوض خون ما صد کرد مقتول سر دار و دهن توپ میشود، حال آنکه اکراد به ما آن کرده باشند که شما الان به این حیوان کردید و عوض گوشت که ما خواهیم خورد آنها اموال ما را میبردند. اگر چنین است بفرمایید چرا باید اکراد را کشت. تفاوت ما که چندین سال تربیت شده و تعلیم گرفتهایم با آن اکراد وحشی چیست؟ گفتم این رقت شما درست نیست، من در این عمل تابع حکم «احلت لکم صید البر و البحر[۳۸]» و ذبح قربانی بودهام. شما بفرمایید که بز وحشی کجا معنی «من قتل نفساً[۳۹]» کجا؟ بنی آدم چه نسبت به بز کوهی یا اهلی دارد؟ از این حیوان و امثال او عالم تمدن را چه فایده! اگر وجود او از موجودات معینه مفقود بودی چه نقض به ادارهٔ کاینات میرسید، اما اگرانسان نبود تعریف حقیقت مجهول میماند و تعریف فاعل و مفعول مجعول میشد. اگر انسان نبود بار سنگین امانت الهی را حامل که میگشت، و تکالیف بشریت را عامل که میبود؟ اگر انسان نبود «و لقد کرمنا[۴۰]» شأن نزول نمیداشت. وانگهی ما به حکم قانون «حفظ وجود» هر روز باید هرقدر معینی «آزوت» یعنی ماده مولداللحم تغذیه نماییم تا قوا مستعد ادارهٔ بدن، و بدن ما مستعد ایفای وظایف و تکالیف مأموریت محبت نوع و مواسات جنس گردد. مسلماً هرکس گوشت نخورد بدن او از ابدان گوشت خور ضعیف میشود، کمتر تولید خون نماید، مغزش قابل تصور ژرف عمیقه و ایجاد خیالات نافعه نباشد، و از این رو عقلش بالغ مقامات عالیه و نایل درجات قصوی[۴۱] نمیشود. به تجربه معلوم است که عقل کامل درا بدان سالمه متمکن میشود و تولید گردد، پس درجات قوای ابدان مقیاس درجات عقول ایشان است. مصطفی گفت شصت سال بیشتر نیست که این بیانات طبی شما منتشر شده و علمای کیمیا وجود و منافع آزوت را پیدا کردهاند و فن تجزیه و تفریق را دانستهاند. این همه طوایف و امم که در قرون سالفه چندین هزار سال طلوع و غروب نمودهاند بیشتر غذای نباتی و مطبوخات بیگوشت میخوردند در مقابل معاصرین ما زندگی کردند، مگر آثار محیرالعقول و اقوال تاریخی ایشان اثبات کمال عقل و قوت بدن و شجاعت و سایر اخلاق ممدوحهٔ آنها را نمیکند، که در این دور، تمدن به اکثر آنها تأسی و تمثل میکنیم و از اتیان[۴۲] نظیر آنها عصر ما عقیم مانده. مگر نبات و اشجار و شیر و روغن و تخم برای غذا یعنی بدل مایتحلل تن انسان کافی نیست که مثل وحشیان افریقا گوشت ذیروح بخوریم یا مثل انگلیسیان برای تماشا آدم را به خوردن آدمی واداریم! حکم قرآن که صید بر و بحر را تبول بنیآدم نموده معنی دیگر دارد. نبی ما (صلعم) مأمور شد اعراب وحشی را که به صید ابنای جنس خود مشغول بودند، به صیادی وا دارد که خسارتش کمتر به عالم تمدن باشد، و از مبادلهٔ پوست و شاخ و روغن صید دریا و صحرا که بیمایه تحصیل میکردند منبع منفعت برای اعراب باز بشود، طریقهٔ تجارت را بدانند تا با ملل اجنبی آشنا شوند، از سیئات وحشیگری، سفک دما[۴۳] و قتل نفوس بازمانند، عواید شنیعه را متروک دارند که بعد از تحصیل ثروت و سامان نشر تمدن و هدایت گمراهان سهل و آسان گردد، زیرا هرجا که ثروت قدم نهاد معرفت و تمدن تالی اوست. همچنین ابراهیم خلیل از ذبح گوسفند قربانی پیشگیری و تغییر عمل قبیح و شنیع ذبح نفوس، که به عنوان نذورات و صدقات پیش روی اصنام[۴۴] معمول بود، مؤیداً موفق گردیده. و شما را چه مجبور نمود اسلحه، که برای دفاع با خود حمل میدهید، به حیوان بیآزار خالی کنید و صیدش نمایید. یعنی برای خوشآمد صنم نفس خویش تقدیم قربانی بکنید. پس چرا گاهی به شعر حکیم طوسی طالب ثراه متمثل میشوید که گوید:
«میازار موری که دانهکش است، | که جان دارد و جان شیرین خوش است». |
من به مصطفی گفتم در اساس زمینهٔ دقت شما شریک عقیدهٔ شما هستم، اما اکثر بیانات شما برخلاف مبانی خلقت است و مسموع نیست. صید وحوش، دون از اینکه موجب وجد و التذاذ یا منافع ما است، عمل صیادی برای حفظ وجود و نظم تمدن واجب است. اگر بهایم را صید نکنیم کثرت یابند، ایلخی و گلههای ما را پراکنده میسازند، مزارع مارا پامال میکنند، به بلاد و قراء میتازند. اطفال و رجال را میدزدند و میخورند، آسودگی ما را برهم میزنند. در امریکا و روسیه سالی چند روز سکنه و لشگریان مشغول اعدام گرگ و خوک و خرس هستند که اهالی از صدمات آنها تنگ آمده. بلی اینکه نباید بخوریم، فقط یا اعدام وحوش و بهایم را به جنس مضر آنها مجاز بدانیم و معطوف سازیم صحیح است. اما در اینجا نکتهای به شما یادآوری میکنم که جواب مسکت شما باشد و خوردن گوشت را واجب شمارید: شما میدانید که کرهٔ زمین منطقهٔ حاره و معتدله و بارده و منجمده دارد، و میدانید که مخلوق این اراضی از انسان و حیوان در طبق هوای مسکن خودشان خلق شده. انسان اراضی حاره سیاه و سرخ و بیلباس، و هرقدر به منطقهٔ معتدله نزدیک میشوند لباس خفیف سفید میپوشند. در تمام سال چون زمستان ندارند مزارع و صحاری ایشان سبز، فواکه و حبوبات زیاد و حیواناتشان بیمو و پشم میباشند. در منطقهٔ معتدله چون فصول اربعه دارند لباس، و در شهور زمستانی ماهوت و پوستین میپوشند، حیواناتشان مو و پشم دارد. در تابستان اثمار و حبوبات دارند و در زمستان باید غذای دیگر تحصیل کنند. در منطقهٔ بارده[۴۵] اراضی شش ماه زیر برف و یخ مستور، سبزه و فواکه یکجا معدوم، اهالی محتاج لباس گرم و پوستینهای دراز پشم. از این جهت حیواناتشان پرمو و پشم دارد، و اکثر ماهیهای دریای منجمده موی دارند؛ آنها را به اسامی حیوان بری مثل خوک وسگ و شیر و پلنگ و فیل دریایی تسمیه میکنند، و فیالواقع ماهی هستند و در آب زندگی مینمایند. معلوم است عدم استمرار وجود فواکه و سبزیجات در اراضی معتدله و فقدان کلیه آنها در اراضی بارده، سکنه را به خوردن گوشت و روغن زیاد مجبور نموده، اگر نخورند زندگی نتوانند. برعکس سکنهٔ اراضی گرم، چون خود هوا مولد خون است و اقتباس فیض آفتاب که اساس قوت غذا و زندگی انسان و حیوان است زیاد است بالطبع گوشت یا مأکولات آزوتی نباید بخورند، غذای ایشان بیشتر مبرد باید باشد. پس هنود که اکل حیوانی را موقوف و حرام کرده معلوم است بر حسب اقتضای همان اساس خلقت، یعنی حفظ صحت و وفور فواکه و لبنیات، بوده که از قلت و فقدان آنها بر حسب همان اقتضای حفظ وجود در اراضی معتدله و بارده خوردن گوشت واجب گردیده. آفرینندهٔ جهان، کاینات را در کمال تناسب وحکمت حیرت انگیز خلق کرده، و اسباب آسایش و حفظ وجود را بیکسر و نقص برای ایشان فراهم آورده.
احمد گفت نه به صیادی شما دقت دارم و نه به شقاوت اکراد. مجاهدهٔ حفظ وجود و زندگی، در کاینات طبیعی است. موجودات هر کدام قوی است باید از ضعف دیگری منتفع بشود، کرات آسمانی هر کدام بزرگ است جاذب و نافذ دیگری است. زمین ماه را مطیع خود نموده، آفتاب سیارات و زمین را منظم به دور خود میگرداند، شیر اگر گاوی بیند میدرد، گرگ اگر گوسفندی دیده پوستش را میکند، اگر درختی تناور شد درخت ماتحت خودرا سایه افکند و میخشکاند، اگر علفی بلند رویید مجاورین خود را مغلوب میکند، مگس غذای عنکبوت است، حیوانهای بحر غذای همدیگرند؛ غوک اگر مار بیند خود به سوی او میرود که طعمهٔ او بشود، بنیآدم تا صیدی دید تیری به سوی او میاندازد، همهٔ اینها طبیعی و مجبوری است. آفریدگار در دل سنگ آهن آفرید، آتش را قوهٔ گداختن داد و در تعلیم استفادهٔ او «والناله الحدید»[۴۶] فرمود. اگر نبایست بریده شود نبایست برنده باشد. اگر بنیآدم از حوادث نمیرد از اجل حتمی می میرد. نبایست برق بزند و بسوزد، نبایست سیل از کوه برخیزد بلاد و قراء را ویران نماید، نبایست امواج بحار کشتی و ناخدا را طعمهٔ ماهیان دریا بکند، تگرگ آدم و دواب و مزارع و اثمار و اشجار سبز و خرم را در دو دقیقه نابود نماید. پس عین حوادث ذات مقدرات و جزو معلومات الهی است. در این صورت «غیر تسلیم و رضا کوچارهای!».
محمد گفت آقااحمد جبری است. خوب در این صورت این وصایای مأمورین آسمانی چه لزوم دارد، محبت نوع و حفظ وجود برای چیست؟ پس عمر خیام خوب گفته است: «اگر می نخورم علم خدا جهل بود». آن وقت تفاوت علم و جهل چه شد؛ بوجهل و بوالفضائل را چه ببنونت[۴۷]، شقی و سعید چه معنی دارد، دوزخی و بهشتی کیانند، حسنات و سیئات یعنی چه؟ از همهٔ اینها گذشته منابع تکریم بشری چه شد، وجدان و میزان تشخیص نیک و بد را چگونه منکر میشوی، جزا و سزا را که هر روز به کرده و گفتههای خود استقبال میکنی چه عذر میتوانی بتراشی؟
احمد گفت گمان نداشتم دارای این همه معلومات منکر بدیهیات باشد. شما از مطلب دور افتادید. بلی شما که معنی نیک و بد و صواب و خطارا نسبی نمیشمارید و استعداد تشخیص حادثات یا مقدرات را ندارید و جزا و سزا را غیر از حوادث و مقدرات میدانید و نمیدانید که منیمن همان اوییاو و توئی تو است، در این صورت بدیهی است که با فهم قاصر خودمان باید تولید دو قوهٔ مستقلهٔ مقتدره بکنیم. در تعیین اشیا و تعریف مقدرات دو مدیر متحرکه را ایجاد نماییم و دو موجد متباینه[۴۸] را انحراف بکنیم و فساد «لو کان الهة»[۴۹] را منکر باشیم و در تعدد وجود واحد گمراه بشویم. مگر خود خیر و شر و نفع و ضرر یا علم و جهل در عالم نسبت کافی نیست که چیز دیگر نیز بر وی بیفزاییم، و معانی دیگر و تفاصیل مکرر بتراشیم. مگر ما میدانیم که هستیم، چه هستیم، «به کجا بودم، از این پیش در این دیر که بود - یا کجا آمدم و آمدنم بهر چه بوده»، سبب خلقت ما چیست، این آمدن و رفتن چند روزه چه معنی دارد، این گروه مختلفه که جان هم افتاده کیستند، این بینونت فاحش خلقت از کجاست؟ اگر منم پس چرا مختار نیستم، اگر اوست من چرا حمال حوادث ایام هستم؟ اگر خلقت منور است این ظلمت فوق تحدید از کجاست، اگر اقتباس انوار فیوضات بااستعداد است مرکز قسمت استعداد را نشان بدهید! پس صعوبت اوهام ما همان است که خودمان برای فهم خودمان میتراشیم و بس.
احمد را تحسین کردیم، محظوظ شدیم. شب را بایست در صحرا بمانیم. هوا تاریک میشد. جای بافرهتی و چشمهٔ خوبی پیدا نمودیم. رحل اقامت انداختیم، خواستیم چایی درست کنیم، کباب بپزیم، هیمه و ذغال نداشتیم. رفقا رفتند چیز سوختنی پیدا کنند، دیدم احمد صدا میکند که از دور آتشی نمایان است، یقین کاروان است. اسبابها را چیدیم، رفتیم، رسیدیم. معلوم شد این مصیبتزدگان تتمهٔ کاروان مدفون درهٔ بایقو هستند که آن طرف پل مانده، بعد از وقوع حادثه برگشته فردا با همین راه که ما آمدیم میروند. چایی خوردیم، کباب پختیم، راه فردای خودمان را تحقیق نمودیم، خوابیدیم. صبح رفقا از خستگی دیروزی نمیخواستند برخیزند. گفتم برخیزید، «خواب نوشین بامداد رحیل - بازدارد پیاده را ز سبیل»، برخیزید. من که مرکز این هیئت هستم بیدارم، شما که اجزای من هستید چرا در خوابید؟ احمد برخاست سلام کرد. گفت وظیفهٔ مر کز استقرار است و بیداری، وظیفهٔ اجزاء آسودگی و فرمانبرداری… نماز خواندیم، روانه شدیم. کاروان دو ساعت زودتر از ما کوچیده بودند. امشب بعض اطلاعات از حاجی رضا نام جلودار اصفهانی که سیصد قاطر مال او بوده تحصیل کردم. مرد پیر باهوش بود. میگفت من از این راه صد بار عبور نمودهام، از آن کوهپارهٔ آویزان، که دیدید چطور افتاده، همه وقت وحشت میکردم. گاهی قاطرها را یکیک از روی او عبور میدادم. گفتم راهی که ما دیروز آمدیم و شما امروز خواهید رفت راه خوب، باالنسبه هموار و عریض است، منتها یک پلی از روی رودخانه بسازند صد مرتبه از آن درهٔ نیران که ویران شد بهتر میشود. گفت آری درست میفرمایید. این راه دو عیب بزرگ دارد؛ یکی این است که پهنای آب بیشتر است، پل بیست چشمه باید ساخته شود، صدهزار تومان خرج لازم است. دولت از این عوالم بیطرف است، از تجار هم کسی نیست که خیراتی بسازد! دوم اطراف این معبر همه اکراد چادرنشین هستند، کارشان دزدی و راهزنی است. چقدر مالهای مردم را بردهاند، خونشان را ریختهاند، مثل معروف را میدانید که گویند آنچه از بار افتاد از کار افتاد. چون سرحد دول مجاور نزدیک است روز روشن میبرند در بازار آنها میفروشند، یا با حاکم محال قسمت میکنند؛ آسمان دور، زمین بیصاحب. حالا بفرمایید من مال مردم را ببرم به غارت بدهم، پیش که بروم، از کجا استمداد نمایم و منتظر استعانت که بشوم! این است که آنجا راه غیرمسلوک مانده. همان دو سوارهٔ دیروزی که شمارا راهنمایی کرده اگر از اسلحهٔ شما نمیترسیدند یقین شما را لخت میکردند. در وطن ما هرچه در راه برند، اگر مال ملت خارجه است دولت غرامت اورا میکشد، اگر مال تبعهٔ ایران است، هرکس تعاقب کند دیوانه است. هرچه از دزد باقی مانده صرف حمالی میکند و حرف خالی میشنود، آخر ول میکند. گفتم عموجان، تنها نباید حکومت را مقصر نمود، شما تقصیر دارید. سیصد قاطر و پنجاه نوکر که شما دارید چرا پنجاه تفنگ ته پر و هزار پاترون همراه ندارید؟ چرا یک مشق محصوری مختصر را نمیدانید که هروقت اکراد بیایند مال ببرند جان بدهند؟ دزدی در همه جای دنیا هست، مخصوص اکراد ایران نیست. در طرف قفقاز مسافرین از مال و جان خود ایمن نیستند، میان ترنها دزدی میکنند و آدم میکشند. در شهر بادکوبه از قرار اطلاعات موثوقه در سال ۱۳۲۰ هجری سیصد و دوازده نفر را در خود شهر کشته و پانصدهزار تومان (۳۲۰۰۰ منات) رشوت داده اند. آنچه در بلاد اروپا در یک روز میکنند در ایران در ده سال واقع نمیشود. شما خبر از خارجه ندارید. این شکوهٔ شما راجع به بیکفایتی تبعه است نه به رشوت خوری حکام و بینظمی مملکت ایران. حاجی رضا یک نگاه عجیب به من نمود، گویی میشنیدم که در دل خود میگوید عجب آدم نافهم است! بعد از اندک تأمل آهی کشید، گفت آقا، «ما کجاییم در این وادی وحشت تو کجایی»! اگر من ده نوکر مسلح درست بکنم فردا همهٔ قاطرهای مرا از دست من میگیرند. اگر در راه قافله را اکراد زدند، چون من مرغ خانگی هستم صید و کندن موی من آسان است. در میان روز روشن تا در خانهٔ حضرت والا رسیدن لختم میکنند. اگر آنچه دارم بدهم دست نمیکشند؛ میزنند و مطالبهٔ آنچه ندارم میکنند تا زیرچوب جان بدهم… شما چه میفرمایید؟ در خارجه، تبعه به حکم قانون اطمینان مال و جان دارد. هر کسی از حکومت اذن میگیرد اسلحه نگه میدارد و حفظ خود را قادر است، به جنایت یکی دیگری را زیر چوب نمیکشند. استغفار بکنید، از تطبیق ایران و ممالک خارجه توبه نمایید. کیست و کدام بیغیرت است که عبث وطن خود را تقبیح و توهین بکند. کدام ایرانی بیشعور طریقهٔ حفظ مال و جان خود را نمیداند؟!…
از این سخنان که شب از حاجی رضا شنیده بودم، تا راه افتادیم فکر میکردم، یاد میآوردم و از مغلوبی خود منفعل میشدم. خیال میکردم مرد چاروادار بیسوادی است، ولی معلوم شد ایرانی طبیعی مرد مجرب و دانا و از حالت ملک و ملت خود با خبری بود. نیم فرسخ رفته بودیم احوال حسین برهم خورد، معلوم شد شب برخلاف عادت در صحرا بیچادر و جای مسقف خوابیده تصرف هوا شده. اوقات ما تلخ شد. پیاده نمیتوانست برود، چارپا نداشتیم. یکقدم یکقدم به او دلداری میکردم و همراهی مینمودم. کار ما مشکل شده. اینکه ما میرویم بیراهه است. منتظر استقبال کاروان و پیدا کردن مال سواری نمیتوانستیم بشویم، مگر رجالالغیب به امداد ما پایی بردارند و دری گشایند. پیش رو درهٔ کوچکی بود، پایین آمدیم. زیرسنگ بزرگ، پیاده فقیری نشسته پاپوش خودرا کنده پنبه میزد. مارا مسلح دید، ترسید. گفت آقا والله من چیزی ندارم، آدم فقیر هستم. از دست حاکم شب از ده گریختهام. دو روز است پیاده میآیم و از گرسنگی طاقت رفتن ندارم… من گفتم عموجان، ما مسافرهستیم نترس. به مصطفی گفتم نان بزرگی درآورد با یک تکه پنیر داد به او، چشمش روشن شد. گفت ای سید سیاه قربان جدت بروم! پرسیدم در این نزدیکی آبادی هست؟ گفت قبل از شما سه نفر کرد پیاده از من گذشتند، میخواستند مرا لخت کنند، چیزی پیدا نکردند. میخواستند مرا بکشند در دل خود به سید سیاه یک من گردو نذر کردم که هروقت به خانه برگشتم بدهم، تا این نذر را کردم یکی از اکراد گفت برویم فردا به پسرم عروس میآید، نمیخواهم خون بریزم… مرا گذاشتند و گذشتند. یقین در این نزدیکی اوبهٔ اکراد هست. پرسیدم چرا از دست حاکم گریختی، چه تقصیر داشتی؟ گفت قربانت شوم، من چه تقصیر میتوانم بکنم. دزد نیستم، مال مردم خور نیستم. فقیر هستم مشغول کسب و کار خود. عموزادهٔ من سرباز بود، از کرمان گریخته، حالا مرا گرفنه حبس کردند. دوتا گاو با پنجاه گوسفند خودرا فروخته دادم دست نکشیدند. بعد از دو هفته باز بردند. باغ خودم را رهن گذاشته پنجاه تومان گرفتم دادم. فرداشب پیاده گریختم که باز میآیند میگیرند. دیگر چیزی نداشتم بدهم… خدا این ملک را ویران کند و جان مارا خلاص نماید… سخن پیرمرد چنان به من تأثیر نمود که تا کنون کمتر تظلمی به من تا این درجه مؤثرشده. گفتم عموجان، نفرین نکن. من این مظلومی ترا به جایش میرسانم. به من دعا کرد و پرسید آقا، قربانت شوم حالا که زود است چرا میخواهید منزل بکنید؟ گفتم رفیق ما ناخوش شده. گفت آقا والله اگر هفت شاهی به سید سیاه نذر کنی الان صحت یابد! پیرمرد را گذاشتیم. بالای دره دو راه بود؛ یکی به سوی شمال و یکی به سوی مشرق. طرف مشرق معلوم بود که راه بسیار کاره است؛ آینده و رونده زیاد بوده، با آن راه رفتیم. مقابل، بلندی کوچکی بود به روی او درآمدیم. دیدیم از دور تقریباً در مسافت ربع فرسخ در دامنهٔ کوه چادر زیاد اکراد نمایان شد، مشعوف شدیم. حسین را قرب آبادی قوت قلب داد، رفتیم رسیدم. صد سگ درنده مارا استقبال کردند؛ حمله مینمودند، روی ما برمیجستند، پارس میزدند. از چادرها دیدند. چند نفر دویدند دور مارا گرفته بردند. پرسیدند در میان ما آشنا دارید؟ گفتم مهمان خدا هستیم، ما را به چادر بزرگ قبیله ببرید. رفیق ما مریض است، امشب مارا منزلی بدهید تا فردا ببینیم چه میشود. مارا پیش چادر نگه داشتند، پیر زن محترمهای بیرون آمد. دعوت نمود، داخل شدم، نوازش کرد. ناخوشی حسین را گفتیم. دختر بزرگ خودرا فرمود در چادر مهمان رختخواب درست کند. به ما دلداری داد، گفت از اتفاقات، ما یک مهمان طبیب فرنگی نیز داریم، با صاحب من به شکار رفته، الان میآیند. نترسید. من خودم تا دو ساعت دیگر او را معالجه میکنم. گفتم یکی از رفقای ما طبیب است، دواجات هم داریم. فقط برای ما منزل مرحمت بکنید، به زحمت زیاد شما راضی نمیشویم. قبول نکرد مارا گذاشت، حسین را برد. علفی مثل چایی دم کرد، دوفنجان داد خورد، رویش را قایم پوشید. تا حاضر شدن دوا دخترش با پیه بز پشت و زیر پای حسین را مالش داد، در چادر را انداختند، حسین خوابید.
در این بین چند نفر سواره وارد شدند؛ یکی صاحب خانه و رئیس قبیله و دیگری همان حکیم فرنگی که صورتاً به آلمانی شبیه بود، و دیگران اکراد ملازم بودند. اسم صاحب خانه جعفرآقا است. مارا خوشامد زیاد کرد. حکیم فرنگی را معرفی نمود، از شکار خود صحبت مینمود، به مرد رشید و معقولی میماند. اسلحهٔ مارا نگاه کرد، اسلحه خودش را نشان داد. میخواست اگر بفروشیم تفنگهای ته پر مارا بخرد. مأموریت خودمان را گفتیم، حکم خودمان را نشان دادیم، شناخت. بر احترام ما برافزود. حسین عرق نمود، لباسش را عوض کرد، برخاست، شوربای جوجه برای او و نهار مفصل برای ما حاضر شد، خوردیم. جعفرآقا مارا با طیب خاطر شب نگه داشت. گفت من شمارا تا یک هفته نمیگذاشتم بروید، به شکار میبردم، اسب دوانی برای شما ترتیب میدادم. اما پس فردا میکوچم به خاک عثمانی میروم. گفتم چرا ترک وطن میکنید؟ گفت درست است به من نیز سخت دشوار است، اما نمیتوانم زندگی بکنم. پدر بر پدر به دولت خدمت و اطاعت کردهایم، مالیات دادهایم. تا کنون هم ما خدمت میکردیم هم دولت احترام ما را نگه میداشت، حالا کار رنگ دیگر گرفته؛ پیشکار آذربایجان، والی کردستان، آدم لخت کنان تهران مارا مجبور به ترک وطن مینمایند. نه من تنها سایرین نیز میروند. این تغییر حکام که هر شش ماه یکی عزل و دیگری نصب میشود نه در ایلخی ما کره، نه در کیسهٔ ما دینار، نه برای جهیز دختران ما قالیچه و سجاده گذاشت! هیچکس از حالت خود مطمئن و آسوده نیست. بازار نمام رواج است، هرچه میگوید و مینویسد چون بهانهٔ مداخل است مسموع است. یقین بدانید سگ نیز از جای مألوف خود نمیرود، اما چه بکنم. حب وطن اگر هم واجب است «نتوان مرد به سخنی که من اینجا زادم». اگر کوچ نکنم، آخر این ماه مرا به تبریز خواستهاند، پنجهزار تومان را از کجا بیاورم خرج دوماههٔ خود بکنم. میبینید که این زندگی ما کرایهٔ مردن نمیشود. جعفر آقا رفت بیرون. من به دکتر به زبان آلمان سلام دادم، احوال پرسیدم. معلوم شد دکتر زبان نمسه را نمیداند. چون فرانسه است بالطبع از شنیدن زبان نمسه اکراه دارد. با فرانسه جواب داد که حمد خدارا از بدبختان آلمان نیستم، از خوشبختان فرانسه هستم. گفتم ببخشید، سیمای شما بیشتر به آلمانی شبیه است. با فرانسه صحبت کردیم. سبب سیاحت اورا پرسیدم. گفت من از طرف جمعیت «باکترولوژیا»ی پاستور پاریس تعیین شدم که از آسیای روس و مخصوصاً ایران چندبار مار زهردار کشنده تحصیل نمایم. چون از سایر نقاط که مارهای قاتل دارد تحصیل کردهاند، مگر از این صفحات. به تهران آمدم، سفیر فرانسه حکم برای من گرفت و دو نفر نو کر و دواب مسافرت مرا تهیه نمود. دو روز است به اینجا وارد شدهام. میزبان مهربان آنچه پذیرایی و مهمان نوازی مشرقزمین است در حق من مبذول میدارد. چند تا مار جوان از همان جنس که طالب بودم دیروز گرفته آوردهاند. یکی یک تومان قیمت گذاشتهام. یک نسخه مار عجیب گرفتهاند که تاکنون به حکمای حیوان معلوم نیست و در هیچ جا مثل او وجود ندارد. از این تحصیل مفید بسیار خوشنود هستم. بعد احمد که طبیب خوب و در فرانسه تحصیل کرده، و خود پاستور را دیده و مدرسهٔ اورا آشناست خودرا نشان داد، گرم صحبت شدند. دکتر خوشوقت شد. پرسیدم مار گزنده را زنده خواهید برد یا مرده؟ گفت برای ما زهر آنها لازم است. اگر اینجا بگیرم تا پاریس برسد تبخیر میکند تغییر یابد قابل تجزیه نمیشود. باید خودشان را زنده ببرم که به کار آید. احمد گفت تجزیهٔ زهر مار را مکرر کردهاند، مواد تجزایش معلوم است. دکتر گفت از زهرمار حالا دکتر «کلمت» تعبیهٔ فادزهری به مارگزیدگان نموده، که مثل سایر مایعات تلقیحی، استعمال میکنند و مریض مسموم را مداوا مینمایند. چون شما طبیب هستید البته میدانید که این مایعات جدیدالتعبیهٔ امراض مسری و مهلک اساساً دو قسم است؛ اول برای اعدام میکروبهای مضر است، و دوم برای بیطرف یا بیضرر نمودن سموم مولدهٔ آنها است. بعد از آن که معلوم شد که حدوث و شدت امراض مهلکه از خود میکرب و تکثیر آنها نیست بلکه از سمومی است که از آن میکربها تولید میشود علمای فن اوقات خودرا مصروف به تکمیل معالجهٔ دومی میکنند، یعنی میخواهند سموم میکربها را بیضرر نمایند. «برینغ»[۵۰] آلمانی در تأیید معالجه خناق (دیفتری) کشف نمود که در مقابل میکرب و تولید سموم مهلکهٔ آنها، طبیعت مرضی تولید یک مادهٔ مدافعه کند که در دماءِ[۵۱] سالمه وجود ندارد، و اساس معالجهٔ خودرا بر این نهاد که در خون حیوان سالم همان مادهٔ دفاع را تکثیر کند، بگیرد، و به آبدان مرضا تلقیح نماید، و خون مریض را به سرعت و کثرت تولید مادهٔ دفاع (قوت فادزهری) مستعد نماید. همین طور کرد و شد. تصور «برینغ» و نتایج مبرهن او برای علمای «باکترولوژیا»، مفتشین ذرات ذیروح، اساس جدید گردید و جولان اسب کفایت و زحمات ایشان را میدان وسیع باز کرد. از روی همین اساس متین، دکتر فرانسوی «کلمت» خواست فادزهری برای مارگزیدگان (هرساله از روی اطلاعات رسمی در هندوستان دویستهزار و در سایر جزایر صدهزار نفر آدم میکشد) تعبیه نماید. به همان طریق که دکتر «رویه» فاد زهر خنان را در خون اسب تکثیر مینمود، تحصیل کرد. بعد از این مار گزیده را اگر با «متد» یا دستورالعمل کلمت معالجه نمایند مرگ مسموم هر گز مسموع نخواهد شد.
جعفرآقا برگشت. شام مفصل خوردیم. رفتیم در یک چادر، شش رختخواب درست کرده بودند. دکتر به رختخواب خود مسبوق بود، ما نیز پهلوی هم مثل مهتابیهای ایران دراز کشیدیم. دکتر چون فرانسهدان پیدا کرده بود متصل حرف میزد، نمیگذاشت بخوابیم. من دوسهبار شب به خیر گفتم بلکه سخن کوتاه کند، دیدم چون فردا ده فرسخ پیاده طی نخواهد کرد اشاره را نفهمید. آخر گفتم مسیو دکنر ما باید صبح زود برخیزیم و پیاد چند فرسخ راه برویم، ببخشید. با وجود تصریح باز گفت پاردون، آخر شما نگفتید که کجا میروید، این هیئت علما به چه مأموریت پیاده سفر میکنید یا سیاحت مینمایید. گفتم مسیو هیچ در این دوماههٔ سفر ایران زبان فارسی را بلد شدهاید! گفت کم کم. گفتم پس چرا زیاد حرف میزنید؟ گفت خوب. گفتم نه خوب نیست، بد است. گفت کم کم. بیاختیار مرا خنده گرفت. دکتر حاجی بابا یادم آمد که در شهر «توقات» اورا معالجه میکرده، دکتر نبوده از عوامان ایتالیا بوده به خاک عثمانی آمده خودرا دکتر به قلم داده از زبان عثمانلو یک کلمه انشاءاله و یک کلمه ماشاءاله را میدانسته است. حاجی بابا به او گفته بود دکتر ناخوشی من خیلی زیاد است. گفته بود ماشاءاله. حاجی مینویسد گفتم چه میگویی، ظرافت میکنی، این مرض مرا میکشد! گفت انشاءاله. بعد معلوم شد که غیر از این دو کلمه چیزی نمیداند و از دکتری جز اسم دروغ بهره ندارد. خوابیدیم. صبح جعفرآقا از ما زودتر بیدار شده بود، سحرخیز است. برخاستیم نماز خواندیم، چایی خوردیم. میخواستیم روانه بشویم از طرف جنوب راه گردی برخاست، از کوه سوارهٔ زیاد سرازیر میآیند. جعفرآقا دوربین را درآورد نگاه کرد و گفت بچهها یکی سوار بشود برود ببیند اینها کیستند؟ سواره رفت و برگشت، گفت امانالهخان است، به شما مهمان میآید. جعفرآقا اسب خواست، از ما استدعا نمود که امشب بمانیم. گفت این خان نجیب و مهمان محبوب است، آدم خوش صحبتی است، دیدن وملاقات او عیب ندارد. یک روز استراحت بکنید، مریض شما نیز بیاساید. قبول کردیم، ماندنی شدیم. بعد از دو دقیقه پنجاه سوار روی رکاب آمد. جعفرآقا و سایرین به استقبال مهمانها اسب انداختند، ملاقات نمودند، وارد شدند. امانالهخان پیاده شد، راست به سوی من آمد. از دور گفت «وین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم». خان مهندسباشی، سلام علیک! بنا کرد به بوسیدن من. با رفقا نیز همین محبت را کرد. رفتیم چادر، نشستیم گفتم بنده به حضور حضرتعالی شرفیاب نشدهام، به این لطف بیسابقه بسیار متشکرم. امانالهخان گفت چه میفرمایید! سابقهٔ ما وجدانی است، عکس شما پیش من است. شمارا در آسمان میجستم در خاک به دست من آمدید. به ختم مسعودی این سفر خود حضور ملاقات شمارا فال نیک گرفتم. جعفرآقا هیچ تهیهای بهتر از شما نمیتوانست به من تعریف نماید. مگر حبیبالهخان خواهرزادهٔ من با شما در مدرسهٔ آلمان همدرس نبود؟ یادم آمد، تجدید عرض اشتیاق ملاقات نمودیم. از حبیبالهخان احوال پرسیدم. گفت نپرسید بهتر است. امیر مرحوم[۵۲] برای ایرانی دری به سوی علم و ترقی باز کرد و بساطی چبد. بعد از مرگ او آن در بسته و آن بساط برچیده و رشتهٔ امورات تدبیر ملکی ازهم گسیخته و پاشیده شد. هرکس در خارجه تحصیل خودرا تمام کرد و به وطن خود برگشت معلم احمق شد یا مأموریت ناشایستی به او دادند، یا بیکار و بی نان کوچههای تهران و آستانهٔ این و آن پیمود و غصهمرگ شد! حبیبالهخان هم جزو همان اشخاص است، اما چون املاک دارد طوری گذران میکند و برادرزادههای خود را تعلیم میدهد. کار ایران ما چنین است. گفتم تقصیر دولت نیست. دولت از این جوانان نوتربیت برای ملت ایران منتظر آثار حسنه و انتشار معارف بود ولی مأیوس شد. ناصرالدین شاه مرحوم مکرر میگفت: ما از اینها چشم یاری داشتیم خود نبود است آنچه ما پنداشتیم» آنها که از فرنگستان برگشتند، جز چند نفر، همه در ایران فرنگیمآبی و نشر اراجیف و تقبیح رسوم و عواید اجدادی نمودند. مردم را اسباب تنفر از علم و معلومات شدند. معایب اکثر آن نفوس خبیثه چشماندازی بود. در فرنگستان هر … خورده بود خود میدانست، در ایران نیز گوشت و خوک و خرچنگ میجست، زیر خم شراب ارامنه میخوابید. حسین گفت در پاریس در مهمانخانهٔ بزرگ یک نفر ایرانی دیدم قرآن کوچک بازوبندی به تپهٔ کلاه فرنگی خود دوخته بود و سر میز نهار گوشت خوک میخورد. گفتم قرآن که تو به کلاه خود دوختهای گوشت خوک را حرام کرده، چرا میخوری؟ و اگر معتقد نیستی با قرآن چه کار داری؟ گفت نمیبینی که از وبا هر روز پنج هزار نفر میمیرد؟ قرآن مرا حفظ میکند! بعدشنیدم شراب زیاد خورده، در کوچه افتاده، به مریضخانه بردهاند، جان داده. همان قرآن و سایر مرده ریگش را به سفارت ایران تسلیم کردهاند. گفتم سرکار خان، آثار علم اول باید در خود حامل او بروز نماید. پاکی عقیده، حب وطن، پرستش سلطان، تهذیب اخلاق از آثار علم است که مفرنگان ما ندارند. امانالهخان گفت صحیح است، حبیبالهخان هم همین را میگوید. اما شما میدانید که خواهرزادهٔ من از آنها نیست، و دارای همهٔ محسنات است که شما ذکر کردید، به او چرا کاری نسپردند، کفایت اورا نیازمودند! نگویید! دولت نه به نیک جزا میدهد و نه بد را سزا. جوان عالم با صد آرزوی خدمت وطن برمی گردد، اورا تابع طفل بیسواد پانزده ساله میکنند؛ باید هر روز پیش او بایستد یا بنشیند، سخنانی که ما همه مسبوق هستیم بشنود. تا مواجب برای خودش بگذراند و محل پیدا کند سمسار و بقال اسبا بهای منزل اورا بار حمال مینماید. بعد از آن اگر زیر خم ارامنه نمیرد چه بکند! حکایت مضحکی برای شما نقل میکنم. حبیبالهخان میگفت از پاریس آمدم، رفتم به حضور. بعد از چندروز مرا به معلمی یکی از شهزادگان درجهٔ اول تعیین نمودند. یک روز رفتم، تا ظهر نشستم، بیرون نیامد. تشنه و گرسنه برگشتم. روز دوم رفتم، بیرون آمد. پرسید اسم شما چیست؟ گفتم حبیباله. گفت زبان فرانسه را خوب میدانی؟ عرض کردم بلی.
- یعنی خوب میدانی؟
سکوت کردم. قاه قاه خندید: «پس تو چطور معلمی!»
گفتم من در دست اجازهٔ معلمی را دارم. گفت عربی که قطعاً نمیدانی، لامحاله فارسی را خوب میدانی؟ عرض کردم هم فارسی میدانم هم عربی. گفت نه نه، تو به معلم شباهت نداری. امروز وقت گذشته، فردا بیا زود بیرون میآیم، ابتدا میکنیم. فردا رفتم، دوساعت منتظر شدم، به هرکس التماس کردم آمدن مرا به حضرت والا عرض نمایند قبول نشد. غلام بچهها پیش روی من کشتی میگرفتند، با یکدیگر بازی میکردند، ظرافت مینمودند، قبیح میگفتند. از پس و پیش فضیح میشنیدند. آخر خواجه وارد شد، آدمها تمکین کردند. از او خواهش کردم، فرستاد آمدن مرا خبر داد. مرا از دالان سنگی به حیاط طویله بردند. حضرت والا ایستاده اسبهارا تماشا میکرد. سر فرود آوردم. گفت در فرنگستان هم اسبهای معقول است؟ گفتم بلی هست. گفت حالا قوچهارا سر میدهند میجنگند، تماشا میکنیم، میرویم. بعد از آن دو نفر غلام بچه را گفت کشتی بگیرند، هرکدام فایق شدید انعام میدهم. بعد قوچها ربع ساعت جنگیدند. آخر یکی گریخت میان طویله، دیگری نیز پشت سر گریزنده به طویله رفت. حضرت والا حکم کرد اورا گرفتند. بیرون آورده، سرش را بریدند که چرا ندانست طویلهٔ او مقام امنی است! اوقات من تلخ شد. بعد به من گفت مرخص، فردا بیا! برگشتم، دیگر نرفتم. بعد از دو روز وزیر معارف پی من فرستاد؛ گفت چرا پیش حضرت والا نمیروی؟ مامضا[۵۳] را حمایت کردم. گفت چندان پاپی نباش. البته از فردا برو، هروقت میلی دارد میخواند. گفتم کار وزیر، این چه فرمایش است؟ اگر شما علم مرا محترم ندارید تنزیل قدر شماست. من نمیتوانم شرف خودرا مکدر نمایم و نام معلم را به نوکری عوض نمایم! وزیر گفت، با این عقیده، در ایران برای شما مأموریت نمیدهند. میخواستم به واسطهٔ حضرت والا برای شما اسباب کاری فراهم بیاورم. گفتم نه شیر شتر نه دیدار عرب! اگر زحمات پانزده ساله و تعلیمات فنیهٔ من حق توسط تعیین مأموریت مرا ندارد، در چنین ملکی اگر وطن من و مسکن اجداد من نبود یک روز توقف نمیکردم. برخاستم برگشتم. و از آن روز تاکنون خانهنشین است! حالا آقای مهندسباشی چه میفرمایید، دو نفر با ده نفر از فرنگستان بد بیرون آمدند دیگران چه تقصیردارند؟! شما یک نفر از آنها به من نشان بدهید که شایستهٔ زحمات و معلومات خود، از دولت وظیفه و مأموریت گرفته باشد. گفتم چرا، هستند. بعضی هستند که هیچ زحمت نکشیده، زبان فرانسه را در دستفروشی یادگرفتهاند و حالا از مقربین محسوبند. بنده در اینکه هنوز ایران طالب علم و عالم نیست، که توزیع مکافات را در خور استحقاق نماید، شریک قول شما هستم. ولی بعد از این، رجال ما برخلاف ایام گذشته حرکت میکنند. گفت خدا بکند که چنین باشد، اما این وعدهها را هزار بار شنیدیم و این بشارتهارا صد بار خواندیم، بعد از دو روز همان کاسه و آش و یخنی لواش بود، و در افسوس برگشت ایام گذشته صد بار ایکاش ایکاش گفتهایم. نهار خوردیم، پیاده به گردش رفتیم، برگشتیم. سرشام نیز صحبتهای زیاده نمودیم. مرد آگاهی، خوش حالتی است. رفتیم خوابیدیم. صبح بیدار شدیم، خداحافظ نمودیم. تکلیف اسبهای سواری نمودند، قبول نکردیم. دو نفر بلد همراه ما کردند که تا ده بایسنقور با ما برود، از راه برگردانیدم. از اکراد فهمیدم که امانالهخان آمده است جعفرآقا را نگذارد بکوچد از طرف دولت اطمینان بدهد، استمالت نماید.
تا ده بایسنقور کسی را در راه ندیدیم. معلوم شد که از راه کاروان و تردد خیلی دور افتادهایم. به ده رسیدیم. ده بایسنقور در کنار رودخانهٔ کوچک و «زردآب» نام واقع شده؛ چشماندازش قابل تعریف نیست، بیفضا و فرح است، اما بسیار آباد و معمور است. دکاکین، حمام، دو مسجد، سههزار نفر جمعیت دارد. ملک ذئبالوزاره پسر حذرالممالک نوادهٔ خلاءالملک معروف است که میرزاحبیب اصفهانی در تاریخ وفات او گوید:
«اگر چه مرد و خلق از وی بیاسود | خدا رحمت کند خوب آدمی بود.» |
خانهٔ کدخدارا پیدا کردیم. وارد شدیم و پذیرایی نمود، مهماننوازی کرد. درآوردیم پول دادیم برای ما آذوقه و مایحتاج بخرد، گفت ده ما از منازل عرض راه نیست؛ ما هنوز به فروختن نان خود معتاد نشدهایم، از خدا میخواهیم مهمانی وارد بشود و گوشهٔ خانهٔ محقر مرا منور نماید. سر و سامان خوب داشت. چایی، سرشیر، کره و نان تنور سفید آوردند. سرشیر اینجا معروف است. گامیش زیاد دارند، چون وفور آب و چمنگاه زیاد اینجا برای نگه داشتن گامیش بسیار خوب است. روغن خوب و زیاد از این ده بیرون میبرند. ششصد خانوار روی هم، از تقریر صاحب خانه، اقلا دو کامیش دارند و اقلا ماهی دو خروار روغن درست میکنند. اسم کدخدا جوادبک است؛ صاحب سواد، خوش خط بسیار. از قرار تقریر خودش مرد باکاره و با کفایت است. از ادارهٔ خود تفصیلات به من نقل کرد؛ حیرت نمودم. محض اینکه روغن و سایر حاصل خودشان را به سلم نفروشند و ارزان ندهند، به ضمانت پانزده نفر ریش سفید، سیصد تومان استقراض نمود، برای خودشان بیتالمال درست کردهاند. به قدر احتیاج هرکس قرض میدهند. این احتیاج بیشتر وقت دادن مالیات است، از هرکس دارد میگیرد، ندارد از بیتالمال قرض میدهد، جمع میکند، یکدفعه میبرد تحویل داده قبض میگیرد. دفاتر متعدده نشان داده همه را با نظم و ترتیب، پی نویسنده و میرزا، خودش ضبط و ثبت مینماید. میگفت گاهی کسی دختر به شوهر میدهد یا به پسر عروسی میکند، برای سی و چهل تومان در به در میافتاد. مال خودرا به نصف قیمت، بعضی گامیش خودرا که مایهٔ معیشت اوست، میفروخت. بعد از درست شدن بیتالمال همهٔ اینها موقوف شده، مردم در خود ده رفع احتیاج میکنند. هیچکس حیوان خود را نمیتواند بفروشد، هرکس از سایر دهات بخواهد به جماعت داخل شود، اگر صد تومان استطاعت مالی ندارد، قبول نمیکنیم؛ یعنی صاحب ملک نمیکند. تاکنون پی اخذ مالیات ما مأمور نیامده. نمیدانید این یک فقره بیتالمال[۵۴] چقدر به ما سهولت داده، و هرساله هزار تومان ثروت جماعت مارا برافزوده. اوایل مأمور، پی مالیات میآمد؛ یک ماه مینشست، روزی پنج تومان خدمتانه و چقدر رشوت میگرفت، مردم را به فروختن مال و حیوان خویش مجبور مینمود. همراه مأمور از شهر آدمها میآمدند، به مردم پول میدادند، سلم میخریدند، یا تنزیل ده و بیستوپنج میگرفتند. من آن وقت جوان بودم همهٔ اینهارا میدیدم و به من تأثبر میکرد. حمد خدارا حالا همهٔ این معایب رفع شده. اما باز هرچه باشد آدمهای ما عوام هستند، معنی زحمات مفیده را نمیدانند، بیخبرند، بیشعورند؛ نمیدانید همهٔ اینها را با چه زحمت و کلفت[۵۵] درست کردهام. حالا در خیال افتتاح بک مکتب خوب هستم. چند نفر از پیرمردان میل همراهی ندارند. میخواهیم مالیات مخصوص، از هر خانه سالی یک تومان، بگذاریم که پول داخل بیتالمال گردد، و به اطلاع امنای منتخبین به مخارج مکتب و مواجب معلم صرف شود.
ما خیال میکردیم که در ایران نیستیم، در آلمان هستیم، و از پروفسور ایکونوم[۵۶] درس میخوانیم! شخصی که هیچ از این عوالم سهل و سادهٔ منتج ثروت و سعادت در وطن خود ندیده و نشنیده، چگونه به این نکات پی برده و آنهارا اجرا نموده! و صندوق جماعتی را چه خوب اسم محبوب و شرعی «بیتالمال» نهاده! و مباشرین آنهارا از ریش سفیدان ده با اکثریت آراء انتخاب نموده! زبان ما تندگر[۵۷] دعای این مرد عجیب وطنپرست بود. تحسین و تمجید و ترغیبش میکردیم. میگفت از اتفاقات سیئه دو سال است دچار بلای بزرگی شدهایم و همهٔ خیالات آینده را برای ما محال نموده. گفتم چه بلا؟ گفت در سرحد اراضی ما ده کوچکی «تارچیق» نام است او را پیرارسال ورثههای حاجی کززخان ثقةالکذابین نتوانستند نگه دارند، فروختند به رستمالعلما پسر امام جمعه. باطول[۵۸] بایسنقور و تارچیق زمین بیطرفی داریم که هزار ذرع عرض و صدهزار ذرع طول اوست. اهالی طرفین آنجارا نمیکاشتند و علفش را نمیدرویدند، همینطور میماند. در تابستانهای خشکسالی سقایت[۵۹] میکردیم و در پاییز و زمستان حیوانهای هردو ده در آنجا مخلوط به هم میچرید. پارسال آدمهای پسر آقای امام جمعه همهٔ آن اراضی را شخم کردند، تخم پاشیدند. اراضی عقیم صدساله پنجاه بر یک بهره دارد. حالا، یعنی امسال تقریباً همانقدر زمین ده مارا شخم کرده، کاشتند! - آدمهای ما رفتند، با چماق استقبال کردند، از خنجر و تفنگ سخن گفتند! سوار شدم رفتم شهر، خدمت آقا. هرچه خواستم حالی کنم نتوانستم، یعنی نخواست حالی بشود! عرض کردم آقا، آخر شما حاکم شرع هستید، قباله دارید در بیاورید. زمین متعلق به تارچیق تا گره آخری معین است! آقا تغیر نمود که به قول من باور نمیکنی، یعنی میخواهم جای دیگری را غصب کنم، یا آدمهای من حد خود را نمیشناسند!؟ به جان رسیدم، گفتم بلی، نمیخواهند بشناسند! فرمود فضولی نکن، ترا تنبیه میکنم. برو، صاحب ملک بیاید با من مرافعه بکند! رفتم پیش ذئبالوزاره صاحب ملک. گفت به رضای خدا برو هرجارا که میخواهند حالا سرحد قرار بده که بالا نروند! من چه بکنم یا چه از دستم برآید. پادشاه از عهدهٔ این طبقه نمیتواند بیاید!.. از این فقره اوقات برما حرام شده، نمیدانم از دست آقا چطور جان زنده به در بریم! گفتم نمیتوانم باور کنم که آقای امام جمعه با پسرش این بیحسابی را جایز بداند. اراضی بیطرف و املاک دیگران را تصرف کند. جواد بک گفت آقا، حق دارید باور نکنید. این بیحسابی را اهل درخانه[۶۰] هم نمیکند. اما اگر این فقره تصرف املاک و دخول سرحد دیگران، که ملاهای ملاک ما میکنند تفتیش گردد، آن وقت حتی به مردهٔ آنها نیز مبرهن شود که این آقایان جمیع املاک مردم را مجهولالمالک و متعلق به خود میدانند. گفتم امسال بذر مزارع شما چگونه بود؟ گفت خوب بود. چه فایده همه در بن چاه میپوسد. گفتم چرا نمیفروشید؟ گفت اگر به بازار بفرستیم قیمت گندم را باید کرایه بدهیم. راه مارا دیدید؛ با خر و استرچه میتوان حمل نمود، از این جهت زراعت زیاد نمیکنیم. آنقدر میکاریم که میخوریم و تخم نگه میداریم. با وجود این الان دوهزار خروار گندم در ده ما موجود است. گفتم بزرک بکارید، شاهدانه، نخود، ماش، آفتابگردان، اینها برای شما مالالتجاره میشود. گفت ما به آن چیزها عادت نکردهایم. گفتم از کفایت و درایت شما بعید است. خودتان مباشر باشید، تخمهای خوب تحصیل کنید. گفت اگر ما مداخل جدید برای خودمان پیدا بکنیم آن وقت باید از دست صاحب ملک بگریزیم. وقتی خواستیم مرغابی و قاز نگه داریم که گوشتش را بخوریم، مویش را بفروشیم، ملکدار از هردانه مرغ سالی یک پناباد[۶۱] مالیات خواست. این فرمایش شما در جایی است که رعیت مالک باشد، جز پادشاه کسی را نشناسد، نترسد، آنوقت هرکس در توسیع زراعت و تزیید ثروت خود بذل مساعی میکند. با این عدماطمینان و دستگاه استبداد، اگر کسی معدن طلا پیدا نماید خاکریز میکند، وگرنه زیر چوبش میکشند که هرچه گرفتهای بده. گویا شما ایرانی نیستید، تبعهٔ خارجه هستید. ایران را پای مملکت خودتان میبرید. در یک ده بادکوبه (سابونچی) شخصی در حیاط خود چاه مثقبی کندانید. از عمق دویست ذرع روزی دویستهزار خروار نفت فواره زد بیرون ریخت. صاحب چاه در سه سال صاحب چندین کرور دولت شد. نه یک وجب از ملک او کاستند و نه دیناری از وی مطالبه نمودند نه به خانهٔ حاکم شرعش کشیدند و نه برای او وارثهای جعلی پیدا کردند. چه میفرمایید! «اگر در دم یکی بودی چه بودی». گفتم من ایرانی و ایرانیزاده هستم و به ایرانی بودن مفتخرم. اینها که شما میگویید گذشته[۶۲]. به شما اطمینان میدهم اگر کسی معدن الماس هم پیدا کند حکومت معاونت مینماید؛ مهندس میدهد، تشویق میکند. جوادبک گفت آقا، ببخشید این اطمینان را به هیچکس ندهید. زیرا اطمینان شخصی موقتی و محدود است. و دیر نپاید. شاید صدری یا وزیری، یا خود حاکم جزوی سر کار آید؛ شخصاً پاک نفس و طبعاً وطندوست باشد، به کسی صدمه و آزار نرساند، و تا یک درجه معاون پیشرفت امور ترقی باشد. تا چنین شخصی از میان رفت جای او دیگری نشست، همه برهم خورد و نابود گردد. اگر شما میتوانستید به همهٔ ایران اطمینان دائمی و عمومی بدهید آن وقت از معادن استعداد و کاردانی و کفایت ایرانی جواهر افتخار و شرف انسانی تحصیل میشد و به بهای معجزهٔ آسمانی مبادله میگشت، تا چه رسد به زخارف[۶۳] زمین و جماد معادن ثمین.
گفتم برای آسودگی شما سری به شما افشا میکنم، ولی به کسی نگویید تا وقت آن برآید. مقرر شده است که به واسطهٔ یک هیئت موثوقه، اراضی ملاکان ایران قیمت شود، آنها را به تبعه تقسیم نمایند که در عرض سی سال هرکس سهم خرید قسمت خود را به ضمانت دولت ایران به صاحب ملک ادا کند. اگر کسی بخواهد نقد بگیرد، با تنزیل صدوسه هروقت مختار است از بانک پادشاهی پول خود را اخذ نماید. بعد از این نباید در ایران ملاک باشد، همهٔ اراضی شخصی یا خالصهٔ دیوانی باید به تبعه فروخته شود که خود تبعه مختار و مالک باشد. آن وقت سرحد اراضی با نقشه و خریطه معین گردد، و دست اجحاف متنفذین بسته شود…
از ده بایسنقور تا شهر «سمندر»، از این راه که ما میرویم، چندین فرسخ آبادی نیست. باید شب در صحرا بمانیم و آذوقهٔ سه روزه را برداریم. کدخدای مهربان همهٔ مایحتاج ما را از مأکولات لذیذ حاضر نموده بود. بار مصطفی را گرفتیم. هرچه پول دادم قبول نکرد. چیز قابل همراه نداشتیم؛ از میان جامهدان تسبیح کهربایی داشتم، درآوردم، گفتم این را از من یادگار نگه دارید. جوادبک گفت به چشم، اما بفرمایید بدانم که این یادگار گرانبها را از کدام شخص محترم حفظ بکنم، چون مهمان هرقدر بماند تا روز رفتن و مشایعت نمیپرسیم کجایی و کیست، چه میکند، کجا میرود. ما از ادب و حسن اخلاق و گشاده رویی و معقولیت او متحیر بودیم. گفتم پس من به شما یک یادگار دیگر میدهم و روی او نام و نشان همهٔ ما را مینویسم. یک قطعه عکس فتوگرافی هیئت ما را، که در شهر انداخته بودیم، در آوردم و نوشتم: «به کدخدای خوب و رستاقی[۶۴] متمدن، که به اسم جواد خود مسما است[۶۵]، یادگار میدهم واستدعا میکنم که خدا امثالش را زیاد بکند.» دادم خواند، ما را شناخت. از قصور پذیرایی خود عرض انفعال نمود، افسوس خورد. ما گفتیم محبت شما از حد میزبانی گذشت و به بذل و کرامت رسید. مگر میخواستید دیگر چه برای ما بکنید. بالاخره استدعا نمود که دو بارکش و یک نفر نوکر همراه ما بفرستد که در دو منزل صحرا چادر و ذغال و فانوس و قابلمه داشته باشیم، از منزل آخری برگردانیم. چون هوازدگی حسین و نابلدی و صعوبات دیگر منزل بیراهه را دیده بودیم با کمال میل قبول کردیم و ممنون شدیم. جوادبک نیم فرسخ مارا مشایعت کرد. واقعاً اهل اینجا به او پرستش میکردند و احترام پدرانه مینمودند. دو شب در صحرا ماندیم، ولی هیچگونه زحمت و قصور نداشتیم. از منزل آخری نوکر و دواب را برگرداندیم. اسم نوکر همراه ما اسد خادم قابل و مؤدب و مجاهد بود. مارا از خود ممنون کرد. پنج تومان انعام دادم؛ ابا مینمود، اصرار کردم، دستم را بوسید، برگشت. بعد از ظهر وارد شهر سمندر شدیم.
این شهر یکی از بلاد معروف ایران و مدفن یکی از اولاد ائمهٔ شیعیان است. مردم از اراضی دور به زیارت میآیند. سی هزار نفر سکنه دارد، اما مثل سایر بلاد اسواق کثیفه، مساجد مخروبه، قبرستان زیاد، دکاکین چوب بست تنگ و تاریک و دوداندود، مزبله و عفونت اجساد مردهٔ متلاشی حیوان اهلی در معابر افتاده. با سایر اراضی معروف ما تفاوت ندارد. جز صحن مطهر زیارتگاه در هیچ جای دیگر علامت جاروکشی و تمیزی دیده نمیشود. برای مسافرین، منازل آدم و طویلهٔ دواب در یک محوطه میباشد. مله، کنه، عقرب، رطیل، مورچه، شپش رستاقیان ناتمیز که هرروز از اطراف به اینجا وارد و صادر میشوند اسباب زحمت عمدهٔ ورود و اقامهٔ این شهر است؛ خصوصاً به آنها که معتاد این زندگی فوق تحمل انسانی نشدهاند. شهر را گشتیم، یکی بدتر از دیگری بود. آخر شخصی از تجار مهمانواز، بیسابقه، مارا به خانهٔ خویش دعوت نمود. اتاق مفروش به ما داد، جابهجا شدیم. رختهای ما چرک است، باید رختشوی پیدا کنیم، به حمام برویم. در منزل را بستیم رفتیم بیرون. دم بازار دیدم ازدحام است؛ میر غضب حاکم گوش یک نفر سید را بریده در بازار میگرداند، از دکاکین پول میگیرد، خون از سر و صورت سید جاری است. اگرچه ما چون ایرانی هستیم مسبوق این حدود و عواید وحشیانهٔ وطن خود بودیم، ولی گمان میکردیم چون حالا دور ترحم و ترقی است کارهای ایام جاهلیت متروک و جزو اخبار تاریخی شده. معلوم شد که نیست! از این عمل قبیح چنان برآشفتیم که میخواستیم سید را برهانیم و فاعل را بزنیم. در این بین از یک طرف سی و چهل نفرسید معمم باچماق رسیدند. سید را کشیدند، گرفتند، میرغضب و عوانان دیگر را مشرف موت زدند، حاکم را میشمردند، به مردم لعنت میکردند؛ که ناموس ندارید و غیرت ندارید. تا کی متحمل این همه ظلم و بیداد خواهید بود. تا کی در دست این حاکم بیدین و دیوانه و مست و بیرحم و سفاک اسیر خواهید ماند؟! غوغای بزرگی برخاست، هنگامهای متوحش چیده شد. از آن طرف در سر گلدستههای امامزاده حاکم را با اسم و لقب نفرین میکردند. داد میزدند، فریاد «یاجدا» میکشیدند. از رئیس و مرئوس کسی را نگذاشتند که لعن و نفرین و دشنام نگویند. این غوغا تا دو ساعت از شب گذشته ممتد بود. برگشتیم به منزل. صاحبخانه نیز از ترس، حجرهٔ خودش را بسته درآمد. احوال پرسیدم. گفت آن سبد یکی از خدام روضهٔ مطهره است. حاکم شهر به شکایت یک نفر بقال، که آشنای پیشخدمت اوست، گوش سید بیچاره را بریده بود که این فتنه برخاست. این اول کار این دیوانه نیست. چندی قبل یک نفر از دیگری عارض شد، فرمود بیاورند. بعد از چند دقیقه پرسید مقصر را آوردند؟ فراشها گفتند الان حاضر میشود. آخر سخن را گوش نداد؛ به خیالش که مقصر حاضر است، گفت ببندید. عارض را، که حاضر بود، جای مقصر بستند. چوب زدند، ناخنهایش را ریختند. بعد حالی شد که چه غلط کرده! شخصی در شهر کاشی، که در تحت حکومت این دیوانه است، در تابستان با اهل بیت خود به ده میکوچد. به بنای همسایهٔ خود می سپارد که سر بام خانههای اورا اندود نماید. بنا کار میکرده، پسر سه سالهاش از پی پدر آمده، لب حوض حیاط بازی میکرده به حوض افتاده، تا رسیدن پدرش خفه میشود. دفنش میکنند. صاحبخانه میآید، از فوت پسر پدرش را تعزیت گوید. تسلیت میکند و پنج تومان پول میدهد. این حاکم بدبخت میشنود. بنارا میآورد، میگوید پسر تو در حوض فلان حاجی غرق شد، به من شکایت بکن، خونبهای پسر ترا میگیرم. بنا میگوید صاحبخانه چه تقصیر دارد، در شهر نبود. حوض را من پر کردم برای اندود نمودن بام، پسر من خودش افتاد. قضای الهی بود، من از که شکایت بکنم! امر کرد بزنید. بنا گریخت، در بست شست. آخر صاحبخانه پنجاه تومان داد، گریبان خود و بنارا خلاص نمود؛ تاجری پارسال وفات کرد، متمول بود، دو پسر داشت. حاکم خواست دو برادر را در سر قسمت ارث به مخاصمه بیندازد؛ هردورا سواسوا دعوت نمود، خلوت کرد. برادر بزرگ گفت آن کوچک من است، هرچه میخواهد میدهم. کوچکه گفت برادر بزرگ جای پدر من است، من از او هرگز جدا نمیشوم. مقصودش به عمل نیامد. شخصی دیگر که سیصد تومان به متوفی مقروض بود، او را صدا کرد، گفت تو به فلان حاجی سیصد تومان قرض داری، ادا بکن. گفت سند مرا بدهید الان تسلیم میکنم. حاکم گفت من از خودم به تو قبض میدهم. مقروض گفت قبض ترا صاحب طلب از من قبول نمیکند. ها! پدر سوخته فلان فلان، قبض مراقبول نمیکند که حاکم شهر و داماد شاه و پسر صدر اعظمم! بزنید! زدند. پول را در آن مجلس گرفت، ول کرد!…
میزبان آن قدر از این اخبار دلسوز برای ما نقل نمود، اگر بنویسم عقل باور نمیکند که چنین اداره در دنیا هست، ولی به خدای واحد که همه بیان واقع است، میگویند زوجهٔ محترمهاش، که از بنات[۶۶] مکرمهٔ شاه مرحوم است، از فضایح شوهر خود تنگدل بوده و به پدر تاجدارش شکوه مینموده. بعد معلوم شد از تهران تلغراف رسیده، حاکم و رئیسالتولیه را خواسته و رفتهاند. بعد از انتشار این خبر آشوب فرو نشست مردم آسوده مشغول کار خود شدند.
سه روز ماندیم، از رنج راه قدری بر آسودیم. چون حمامشان خیلی کثیف است رفتیم بیرون شهر کنار رودخانه شست و شو کردیم. به زیارت شرفیاب شدیم. رختشوی لباسها را آورد. بد شسته بود؛ یعنی چرکینتر کرده بود. رختشویی در این مملکت معمول نیست، اتو زدن را نمیدانند. ته کردن البسهٔ شسته را با چیز بسیار سهل و ساده که از چوب درست میکنند؛ به یکی که مدور است چندین پارچهٔ شسته را میپیچانند، بادیگری که پهن و دندانهها دارد او را تاه میزنند و اسمش را «کاتالکه» میگویند، بلد نیستند. جوراب سفید تا سیاه نشود و نگندد، پیراهن سفید تا سجاف سیاه چرکی نگیرد عوض کردن او جائز نیست، دستمال، که صد بار دماغ خود را پاک کرده و دو ماه از بازار حامل یا لفافهٔ میوهجات بوده، دیدم به سجده گاه خود گسترده، مهر گذاشته، نماز کردند. قول حکیم آلمانی به خاطرم آمد که مینویسد: «فقر روحانی ایران به جایی رسیده که میتوان گفت جماد متحر کند.» هروقت تاریخ گذشتهٔ ایران را میخوانم میبینم دستگاه حفظالصحه و نظافت اجداد ما معروف آفاق بوده؛ اگر در کوچه حیوانی مردار میشد کوچه را چند روز میبستند و عبور مردم قدغن میگشت، جای لاشه را میکندند آهک میریختند. سفال اگر مردار میشد میشکستند، فرش و لباس پشمی را میسوختند. هرکس دارالولادههای قدیم ایران را میداند و بخواند میفهمد که جمیع آثار تمدن مغربیان از ایران اخذ شده و از خود ایران مفقود گشته، زیرا اول اساس پاکی و طهارت اطمینان دل بود حالا وسواس و تردید عدد وجبهای مشخص کر و ترتیبات تغسیل. حالا پاکی و ناپاکی، چون کفر و اسلام، در گفتار است نه در کردار. همهٔ عواید ما معرب گشنه و از میان رفته و معدوم شده، الان قدم به دورهٔ مفرنگی گذاشتهایم. دورهٔ معربی ما اجباری و با ضرب شمشیر بود ولی مفرنگی ما مختاری و برای پول. آیین قدیم ایرانیان وطندوستی و سلطانپرستی بود حالا وطنفروشی و خیانت پادشاه است!..
مصطفی گفت باید قند و چایی بخریم، صبح زود خواهیم رفت دکاکین بسته میشود. برخاستیم آمدیم بازار. دکان عطاری در جنب دکان کلهپز بود! قند و چای خریدیم. من به دستمال کلهپز متوجه بودم که غسالهٔ[۶۷] ظروف خود پاک میکرد. اگر آن دستمال را شرح نمایم خواننده نفرت میکند، دلش برهم میخورد، اما باز قطر کثافت اورا حالی نمیشود. تصور کنید که نیم ذر ع کرباس یک سال است غیر از غسالهٔ دیگ و ظروف، آب دیگر ندیده و هرروز به چندین ظروف و دیگ سوده شده. کدام معلم هندسه میتواند وزن چرک و عدد میکربهای اورا معین نماید! هرچه در دکاکین اطراف میخوردند همه را میان بازار، زیر پای عابرین میریزند و میاندازند. دور آن حرم محترم که گنبد ایوانش از طلاست تا ده قدم مسافت از محوطه این کثافات است که میبینیم، عجبا، جمیع بلاد متبرکهٔ اسلام گویی صنعت یک اوستاد است و طرحشان را یک نقاش وحشی کشیده!.. در سال ۱۳۱۷ هجری نویسندهٔ این سطور به مکه معظمه مشرف شدم، در جده ناخوشی وبا بود، حجاج را به ساحل بیآب و علف و سکنه، مسمی به «رأسالأسود» بیرون آوردند. برای تهیهٔ بارکش دو روز بایست در این نقطه اقامه نماییم. آب را با قایق میآوردند، دور از ساحل نگه میداشتند. اعراب شنا نموده، ظروف خود را پر کرده، به کنار آورده میفروختند. اعراب در پیشدستی نوبت آب با هم دست و گریبان میشدند، میان آب میزدند [و] میخوردند. چند نفر غرق شدند. در کنار، هرکس آب داشت از دیگران پنهان میخورد، مجاور عطشان خود را ترحم نمینمود. در اقامهٔ این دو روز از طبایع مردم و عقاید تقلیدی آنها به مثوبات[۶۸] و رای حفظ نوع ومحبت جنس، و دلجمادی[۶۹] ایشان به حالت ابنالسبیل که در زیر شصت درجه حرارت آفتاب آب میگفت و جان میداد، و از ایر حرکات ایشان پیش چشم ما نقشهای عجیب ترسیم شده بود که به تحریر و تقریر نیاید.
در رأسالأسود از پسر شریف مکه به ذوالفقاربک، قونسول موقتی ایام حج که در اینجا بود، مکتوب رسید که ورود بنده را به علمین خبر بدهد که برای بنده تشریفات از سواره و کالسکه درست نمایند، قبول نکردم و به اصرار قونسول گفتم که از فراغت اعمال میروم و دست شریف را میبوسم. با هزار زحمت به شهر مکه وارد شدیم. اگر شرح ملاحظات کلیهٔ خود را بنویسم کتاب دیگر باید، این مختصر گنجایش او را نپاید. وانگهی اگر تفصیل کثافات این شهر مقدس مرکز دینی سیصد میلیان یا ششصد کرور مسلم ذرهای از لوث وجود رؤسای این بلد میکاست باز اجر زحمت نویسنده میشد، ولی در صحرای کبیر صدای «حی علیالصلواة» وحوش و سبع را دعوت نماز نمیکند. اگر «ان الصفا والمروة من شعائرالله[۷۰]» کلام خدا و آوردهٔ نبی است، پس دکاکین متعفن اطراف و این غوغای رجاله، و از دو طرف باطول کوچه بساط فروش امتعه، و هزار سگ پلید مفروش زیر پای هروله کنندگان، لایق شارع خدا و عبادت بندگان اوست؟ و در انظار خارجی دلیل خفت و کلفت مذهب پاک اسلام نیست، که در اثنای هروله قطار شتر جمعیت آنها را برهم بزند؟ هرکسی به طرفی بگریزد، باز جمع شوند و در شعائرالله اجرای اعمال شرعی را بکنند؟ هر صبح چندین بار لوث طبیعی پیادههای بیمسکن کوچه خواب را از اطراف همان کوچه جمع نمایند؟ هرشب در صحن حرم از پانصد تا دوهزار نفر آدم بخوابد، نسوان با اطفال رضیع[۷۱] چهها بکنند؟ و چهها که قلم از تحریر او حیا مینماید شایستهٔ نام گرامی مرکز اسلام است؟!… در ورود مسجدالحرام یک دیوار پیش روی بابالسلام سراسر بیتالخلا است؛ عفونت اورا وارد و صادر[۷۲] هرروز استشمام میکنند. معلوم است والی و شریف هردو مسلمانند، ولی «یقولون بالسنتهم مالیس فی قلوبهم[۷۳]». بعد از ختم اعمال، قونسول باز زیارت شریف را یاد آوری نمود. گفتم عذر میخواهم، اصرار نمود. گفتم بندهٔ خدا، شما هزار لیره به سفارت داده، این مأموریت را برای مداخل خود خریدهاید، ملاقات شریف و والی برای نباشی شما لازم است، مرا چرا میخواهی داخل معقولات بکنی؟ گفت نخبر، کتاب احمد را عبدالسلام افندی برای شریف به ترکی ترجمه کرده، میخواست شما را ملاقات نماید. این قونسول سواد ندارد. مدتی در ازمیر تنباکو میفروخته. بعد، از یاری بخت بیشعور به جنرال قونسولگری ازمیر تعیین شده بود. اکثر قناسیل دهات عثمانی و بلاد ازمیر و اسکندریه و سنوب از این قماشند، ولی مکتب سیاسی جدیدالاحداث از اول سال ۱۳۲۱، که اثر زحمات جوان عالم وطنپرست آقای میرزا حسن خان مشیرالملک کثرالله امثالهم میباشد، به اسامی این قبیل مأمورین شنیعه خط سیاه بطلان میکشد. سفرای ما نیز آبروی دولت، که ناموس ملت است، و شرف شخصی خودشان را بعد از انتظام عمل تذکره به مداخل ناسزای تعیین ناسزایان عوض نمیکنند. صاحبخانه آمد. انگشتر فیروزه به او هدیه دادم، تشکر نمودیم، روانه شدیم.
- ↑ جاری و رایج.
- ↑ پرده.
- ↑ لهاسا. پایتخت کشور تبت.
- ↑ دالائیلاما پیشوای مذهبی مردم تبت.
- ↑ ؟
- ↑ شاید «انگلیون» کتاب رسالت مانی باشد.
- ↑ جمع قائد. فرماندهان و پیشوایان و بزرگان.
- ↑ زن عقد کرده، زن عقدی.
- ↑ دشمنان.
- ↑ پاره کردن و شکاف برداشتن.
- ↑ خدام بتکدههاست. (نویسنده)
- ↑ تابع (این کلمه اصلا فرانسوی است و در روسی این طور نوشته میشود).
- ↑ شمرده شود.
- ↑ درختی است که بیشتر در مصر میروید و شیرهٔ آن به روغن بلسان معروف است.
- ↑ یبک نوع لباس گرانقیمت است.
- ↑ رستهای از ارتش که اکنون رستهٔ مهندس نامیده میشود.
- ↑ تکوین کننده. آفریننده.
- ↑ ناگواریهای گناهان
- ↑ گنج.
- ↑ حفرشده.
- ↑ شکستن بتها
- ↑ نور گرفتن
- ↑ آتشفشانی.
- ↑ بارانها.
- ↑ سرد.
- ↑ رویندگی
- ↑ سبکی و سنگینی.
- ↑ به معنی ترشی است.
- ↑ آبها.
- ↑ بخارها.
- ↑ منظور حیوان بارکش است.
- ↑ با زیرکی فهمیدن.
- ↑ رنج و ناراحتیها.
- ↑ تل و پشته.
- ↑ آئرولیت. سنگ آسمانی
- ↑ ستارهٔ دنباله دار.
- ↑ آتشبار (کلمه فرانسوی).
- ↑ شکار خشکی و دریا را بر شما حلال کردیم.
- ↑ آیهٔ ۳۲ از سورهٔ بقره. به پاورقی صفحهٔ ۱۱۱ رجوع کنید.
- ↑ آیهٔ هفتاد از سورهٔ اسراء. گرامی داشتیم [فرزندان آدم را، و آنان را بر خشکی و دریا نهادیم و از لذایذ روزی دادیم و بر بسیاری از مخلوقات فضیلت بخشیدیم.]
- ↑ آخر. عالی.
- ↑ آوردن.
- ↑ ریختن خونها
- ↑ صنمها، بتها.
- ↑ سردسیر.
- ↑ آیهٔ دهم از سورهٔ سبا: [و ما از فضل خود به داود بهره دادیم. ای کوهها و پرندگان با او هم آواز شوید] و آهن را برای او نرم کردیم.
- ↑ تفاوت، جدایی.
- ↑ مخالف، ضد هم.
- ↑ آیهٔ ۴۲ از سورهٔ اسراء (چنانکه شما میگویید) اگر خدای دیگری وجود میداشت (راه را بر خدای عرش میبست).
- ↑ برینگ، از این شخص اطلاعی به دست نیامد.
- ↑ خونها
- ↑ میرزاتقیخان امیرکبیر که در زمان صدارتش عدهای را برای تحصیل به اروپا فرستاد.
- ↑ آنچه گذشته بود.
- ↑ البته خواننده توجه دارد که این «بیتالمال» ساختهٔ تصور نویسنده و از آرمانهای اوست.
- ↑ مشقت، سختی.
- ↑ اکونومی، اقتصاد.
- ↑ شاید سناگر بوده.
- ↑ در طول. در مرز.
- ↑ آبیاری.
- ↑ دربار.
- ↑ نیم قران.
- ↑ نویسنده خود را در آیندهای که آرزو دارد قرار داده است.
- ↑ گنجینهها.
- ↑ روستایی، دهاتی.
- ↑ جود یعنی کرم و بخشش، و منظور این است که اسم جواد برای او که مردی کریم است متناسب است.
- ↑ دخترها.
- ↑ آبی که با آن ظروف را شسته است.
- ↑ جمع مثوبه و به معنی پاداش است.
- ↑ دلسنگی. دلسختی.
- ↑ آیهٔ ۱۵۹ از سورهٔ بقره، آداب صفا و مروه از شعائر خداوند است…
- ↑ شیرخواره.
- ↑ داخل شونده و خارج شونده.
- ↑ آیهٔ دهم از سورهٔ فتح : [عربهایی که بر تو تخلف میکنند و به تو میگویند ما گرفتار مال و عیال هستیم برای ما طلب آمرزش کن] چیزی را به زبان میگویند که در دلهاشان نیست…