مسالک المحسنین/قسمت خامس
قسمت خامس
●
- جنگ تودوز و شمناز - از درهٔ اژدر عبور ممکن شد - شاعری شیرعلی - پل آویزان - شرح قلهٔ دماوند - آمدن چاپار - صورت مکتوب بسطامی - معنی دیپلومات - ورود تهران - میرزا بندعلی و میرزا نصیر - دفاع مخالفین یاسا - عمارت ضیاء و اعلان وضع قانون.
روز دیگر مسیو ژرژ را مشایعت کردیم، با حضرات تکرار مصافحهٔ وداع نمودیم، و روانه شدیم. شب باید در کاروانسرای کریمخان بمانیم، تدارک صعود کوه را از حمال و آذوقه ببینیم، اگر ممکن شد فردا، وگرنه پس فردا بالا برویم. قریب یک فرسخ از اردو دو طرف راه جنگل است، درختهای کهن و بلند و انبوه دارد، اما راه اسبرو را مستقیم و پاک کردهاند. از قراری که معلوم شد این سردار اکثر مسالک مازندران را قافلهرو ساخته، و پلهای مخروبه را تعمیر نموده. از جنگل گذشتیم، راه همهجا تا کاروانسرا اراضی پست و بلند، درههای عمیق، بلندیهای سبز و منبت[۱] است، آدم از تماشای اطراف خستگی خود را فراموش میکند. دو ساعت به غروب مانده به کاروانسرا رسیدیم. همه جا از آدم و دواب پر بود، در بیرون برای ما حجرهٔ خوب پیدا شد. کاروانسرا تازه تعمیر شده، میگویند از ثلث یک نفر تاجر مازندرانی حاجیعلی نام چندین پل و منازل عرض راه را تعمیر و مرمت کردهاند. دکان قصاب و بقال هست، گوشت خریدیم، دادیم در خانهٔ صاحب دکان یخنی درست کردند. برای راه تدارک چهار شبانهروز دیدیم؛ پنجاه تخم مرغ پخته، دو تا کوبیدهٔ بزرگ، شش من نان خیلی سفید خاضر کردیم. دو نفر حمال، که از اتفاقات یکی دوسه بار به نصف کوه صعود نموده بود، اجیر نمودیم. چادر زرین و بالاپوش گرم شش نفر بار یک حمال، و مایحتاج دیگر را بار دوش حمال دیگر قرار دادیم که صبح زود روانه شویم. خیال کردم حالا که حمال میبریم نان و گوشت را زیاد برداریم، یک حمال دیگر نیز بگیریم، بلکه ماندن ما در کوه چند روز کشید. دکاندار را صدا کردم سفارش دادم، یک نفر حمال جوان دیگر اجیر کردم. حمالها هرقدر در راه بمانند روزی پنج قران مزد میگیرند. به آن جوانک یک قران زیاد وعده کردم که تفنگ مرا با پاترون دانش حمل نماید. حمالها شرط کردند که در اول معدن یخ بمانند تا برویم و برگردیم. حمال جوان اسمش شیرعلی است، در راه یخ گفت اگر راضی بشوید تا سر قله با شما همراهی میکنم. گفتم این را بایست در کاروانسرا بگویی که چوبدست تورا نیزه و زیر پاپوش تورا نعل یخ حاضر بکنیم گفت هر دو را دارم. گفتم از کجا لزوم اینها را دانستی و حاضر کردی؟ گفت پیرارسال سه نفر انگلیسی آمدند، در اینجا پیش پدر من که دکاندار بود بعض اسبابهای زیاد امانت گذاشته بودند، در مراجعت اسبابهایشان را گرفتند اینها را به ما گذاشتند، شما که مرا خواستید رفتم از منزل آوردم، حالا با خود دو نیزه و چهار نعل دارم. من این را به کرامت قوان چیان حمل نمودم که گفت بروید برای صعود شما مانعی نمیشود. قبول کردم اورا تا بالای کوه ببرم. پرسیدم دکاندار پدر شما بود؟ گفت نه پدر من اول دکاندار کاروانسرا بود، حالا بیکار است. کاروانسرای وقف را حاکم دماوند به اجاره میدهد، این مرد رفت سالی صد تومان به حاکم داد، به چهار سال اجاره نمود، که غیر از او هیچکس حق فروش امتعه و گوشت و نان و کاه و جو نداشته باشد. در زمستان گاهی دویست و سیصد سرقافله چندین روز در اینجا میمانند، اطراق میکنند، راه مسدود میشود، دکاندار متاع خودرا به هر قیمت میخواهد میفروشد. آدم حاجی علی مرحوم آمد کاروانسرا را تعمیر بکند حاکم مانع شد، نمیگذاشت، ده بار به شکایت رفت، حکم آورد، گوش نداد، آخر صد تومان اجاره یکسال را گرفت تا گذاشت تعمیر کردند. پرسیدم حاکم کیست؟ گفت اسمش را نمیدانم، مردم میگویند «یسار خاقان». به شیرعلی اطمینان دادم که بعد از مراجعت تهران اجاره دادن اوقاف را حکم منع بگیرم و حاکم را معزول بکنند. گفت آقا حکم میفرستید اما مجرا نمیشود. عرض کردم آدم حاجیعلی ده بار حکم آورد نشد. حاکم را عزل کردند؛ یسارخاقان میرود یمین خاقان میآید، این مداخلهای خارجی را به حاکم ابوابجمع میکنند، نشان میدهند و سهم میگیرند،
روزی خود میخورند منعم و درویش | قسمت خود میبرند پشه و عنفا. |
گفتم آسوده باش حکم اکید میگیرم که کاروانسرای وقف را اجاره ندهند، و یک نفر دکاندار پوست مردم را نکند، فروش امتعه و آذوقه آزاد باشد، خیلی ممنون شدم که این را به من گفتی.
قدری بالا رفتیم، میزان هوا را نگاه کردم، حمد خدا را علامت انقلاب هوا نیست. مشخص کردیم که در ارتفاع چهارهزار و پانصد «فوت»[۲] هستیم، تقریباً به اول معدن یخ چهار ساعت راه داریم، اما از اینجا باید رو به جنوب حرکت بکنیم. خریطه که در دست ما است تا اینجا رو به مشرق و از ارتفاع ۵۰۰ فوت جانب جنوب را نشان میدهد. به حمالها گفتم از اینسو بیایید. یکی از آنها مرد چهل ساله نامش مهدی، خیلی کمگو و مؤدب است، گفت آقا از این طرف صلاح نیست، هرکس به شما نشان داده خواسته است که شما به مقصود نرسید. از آن راه اگر بروید بعد از نیم ساعت به درهٔ «اژدر» میرسیم، که تاکنون احدی از آنجا جان خودرا زنده بهدر نبرده. بعد بنا کرد تاریخ حوادث درهٔ اژدر را تقریر بکند، که در عهد جانابنجان، نوادهٔ «تودوز» پادشاه «پریان» را دایههای او برداشته برای تفرج طفل پرواز کردند، به روی درهٔ اژدر که رسیدند نتوانستند کت بکنند، چون اژدر بزرگی که سرسلسلهٔ دیوان دماوند بود، اورا «شمناز» میگفتند، با «جان» اول معاهده داشت که هرساله صدهزار من گوشت برای اعوان او به درهٔ اژدر بفرستد، که دیوان شمناز به او و طایفهٔ پربان صدمه نرسانند. تا عصر تودوز اولاد جانبن جان هر سال گوشت را میفرستادند، تودوز که بر تخت نشست گفت من پادشاه پریان باشم از دیو بترسم! به آنها باج بدهم! آن وقت تاج و تخت باید به من بگرید. رجال دربار از وخامت کار میترسیدند، صلاح نمیدیدند، وزیر او «پانسور» قول پادشاه را تصدیق کرد، باج نفرستاد. شهناز خیال میکرد که چگونه به ملک تودوز بتازد و ملک پریان را ویران سازد. در این بین تفرج طفل و دایهها را خبر دادند، خودش از غار بیرون آمد، قد خودرا که سیصد هزار ذراع بود برافراشت، نفس کشید هوای مکان عروج پریان را حبس نمود، و آنها را به سوی خود کشید و پایین آورد. شمناز ششصد هزار سال عمر نموده، و دویست هزار نفر موالید حیه دارد، و یقین کرد که تودوز حبس نوادهٔ خود را میشنود، باج اورا میفرستد، عذرخواهی میکند، و کار به صلح میگذارد، از آن جهت به آنها صدمه نزد یعنی نخورد[۳]. از آن طرف چون وقت برگشتن دایهها رسید نیامدند، و چندی گذشت اثری از ایشان ظاهر نشد، تودوز فهمید که طفل و دایهها به دست دیوان افتاده و هلاک شدند، از غیظ میخواست دیوانه بشود. امرا به رغم پانسور به وحشت پادشاه میفزودند، دوستان پانسور میگفت شمناز یک مو از آنها کم نمیکند، چون میداند که نوادهٔ شاه است، منتظر میشود که از طرف پادشاه رسولی برود استدعا نماید. چون پانسور خودش مقصر بود و قول پادشاه را در نفرستادن گوشت تصدیق کرده بود، مقرر شد که خودش به سفارت برود دفع غائله نماید، طفل را بیاورد، وگرنه مرگ خود و خویشاوندانش را جزای سوء تدبیر خویش بداند. پانسور با ده نفر غلام بال سفر گشود و روانهٔ درهٔ اژدر گشت. از آن طرف دو روز گذشت کسی پی طفل نیامد، شمناز به دایهها گفت اگر امروز تا شام سفیر تودوز نیاید باج مرا نیاورد، شما را به جایی میفرستم که روشنی به آنجا نمیتابد. اندکی نگذشت منهبان خبر آوردند که وزیر اول ملک تودوز، پانسور، به سفارت میآید، اذن دخول میخواهد. شمنان گفت چه سفارت بازی است، ملاقات ما بی لزوم است، باج دو سالهٔ مراتقدیم کنند وعدم نقض عهد را قسم یاد نمایند، من از تودوز به خاطر اجداد او میگذرم که با من پانصد سال دوست بودند، وگرنه ملک اورا می فرستم در دو روز ویران کنند. پانسور به حامل فرمان گفت برو به شمناز بگو من برای خلاصی یک طفل و دو دایه نیامدهام، میخواهم وظیفهٔ دوستی خودرا به خانوادهٔ شمناز به عمل بیاورم. ملک تودوز نیز همین را میگوید، که برای دوستی اسلاف خود نمیخواهد غار اورا ویران، و چرم اورا با سایر دیوان دباغی نماید، و درهٔ اژدر را انباشته کند، وگرنه تودوز چهل و هفت هزار نواده و سیصد کرور تبعهٔ پریزاد دارد، از گم شدن بک طفل چه تأثیر به حالت او خواهد بود، من چون دوست شمناز به عزم دیدار از پادشاه رخصت گرفته آمدم، که تا برگشتن من تودوز متشبث تهیهٔ وسایل و اسباب تهدیدات خود نشود. آدم شمناز همه را شنیده و برگشت، آنچه شنیده بود گفت، از اطراف نیز صلاح دیدند که شهناز پانسور را به حضور بطلبد، سخنان او را بشنود. پانسور وارد شد، شمناز حین ورود او از منخرهٔ دماغ خود دو بار پوف ممتدی کشید بعد با چندین پف پف متوالی اظهار خوشامد کرد. پانسور چون رسم پذیرایی اورا مسبوق بود تعظیم کرد، گفت شرط اول تکلم من این است که طفل و دایهها را مرخص نمایی تا من پیش ملک تودوز قسم بخورم که از من حرفی و استدعایی نشنیده اسرا را مرخص نمودی، عوض آن سه نفر من با ده خادم اسیر شما هستم، هرچه میخواهید با ما بکنید. شمنان فرمود طفل و دایهها را پرواز دادند. پانسور گفت شمناز، میدانی که من دوست شما هستم، سیصد سال است در میان اولاد جان و شما واسطهٔ صلح بودهام، هرچه خواستم دادهاند، و هرچه کردهای گذشتهاند، اما ملک تودوز از آنها نیست، آمدم شمارا خبر بدهم که صولت گذشتهٔ خودرا فراموش بکنی، اسم باج را به زبان نیاوری، و از صرافت بلند پروازهای قدیم بیافتی. گذشت آن وقتها که از دو فرسخ مسافت به دور ملک تو نمیشد گذشت و نظر کرد، گذشت آن روزها که سیصد کرور اولاد جان از شما میترسیدند. هوش خود را جمع کن، در سر پیری با طایفهٔ پریان برنیاشوب، صاحب تاج آنها را با مطالبهٔ باج استخفاف نکن. شمناز هیچ نمیگفت تا پانسور عرض خود را تمام کرد. شمناز گفت ای بدبخت، اگر دوستی و خدمات قدیم تو در اصلاح طرفین در نظرم نبود، دم خود را از کمر باز میکردم، ضربتی به تو میزدم که هر ذرهٔ خاکستر تو پر دیگر میگشود، و پرواز میکرد. برخیز برو، من تورا و خدمه تورا چون به سفارت آمدهای رخص میکنم. اگر تا ده روز باج دیرینهٔ مرا به درگاه من نیاورید آنوقت حکم میکنم به ممالک تودوز آتش میزنند، و نام اولاد جان را از صفحهٔ روزگار محو میکنم. پانسور تعظیم نمود، مرخص شد. تودوز تمکین نکرد، وعده منقضی شد، شمناز لشکر خود را برداشت، با تودوز جنگ نمود. سختی امکنهٔ پریان و گله[۴]های ایشان که با سنگ فلاخنی به مسافت دور میانداختند به لشکر دیوان کاری نشد. تودوز مغلوب گردید، اسیر گشت، قتلعام کردند. بعد از دو هفته ذیروحی از اولاد جان باقی نماند. شمناز برگشت، چندان نکشید که غضب خدا به بیرحمی شمناز درگرفت! صاعقهای فرستاد، جز دو نفره «کیوان» و «سیوان» دیو که در شکار بودند همه را در یک لمحه سوخت، و از تن دیوان تل خاکستری احداث گشت، و به جزای کردار و کیفر بیرحمی خود گرفتارشدند. کیوان و سیوان برگشتند، ملک را ویران و سکنه را مشتعل و سوزان یافتند. اینطور بودند تا کیوان در دست رستم زال مقتول شد، و سیوان را کیکاوس در طلسم به حبس مؤبد امر فرمود. حالا اولاد سیوان زیاد شده، هرکس به درهٔ اژدر برود و از حد ترخص طلسم بگذرد مقتول میشود، اما از دره سد طلسم را نمیتواند بشکنند بالا بیایند.
گفتم عمو عجب حکایت شیرینی نقل میکردی! پس محمود افغان که بر خاک ایران تاخت یقین از اولاد سیوان بوده، و طلسم را شکسته و کیفر کیکاوس و رستم را از ایرانی کشیده! گفت اورا نمیدانم. گفتم عجب حافظهای داری، در محاربهٔ شمناز چند ساله بودی؟ گفت من حالا چهل سال دارم. گفتم پس افسانهٔ پانصدهزار سال قبل از کجا مثل اینکه خودت بوده و کوماندانی[۵] کردهای میدانی و نقل میکنی؟! گفت این را مگر تنها من دانم، همهٔ پیرزنهای دماوند میدانند. گفتم حالا این تفنگهای مارا میبینی؟ فلاخن نیستند که گلولهٔ آنها به دیوان کارگر نباشد، دو دیو را از یک فرسخ با یک گلوله میکشد، شما بیایید به حرف من گوش بکنید، و افسانههای موروثی پیرهزنان را فراموش نمایید. همه متفقاً گفتند ما از آن طرف نمیرویم، میخواهید از اینجا برمیگردیم، شاید شما از جان خود سیر شدهاید، ما اهل و عیال داریم، چشمشان به راه است، برای پنج قران شما به مرگ یقین نمیرویم. اینها که گفتیم دروغ نیست، از پدران ما شنیدهایم، چند نفر رفته و مقتول شده. به رفقا گفتم میبینید چگونه محصور افسانه و اسیر جهل شدیم! حالا چه بکنیم؟ تکلیف ما چیست؟ ارائهٔ خریطه و علم را بگذاریم پیر و جاهل باشیم؟ گفتم قدری بنشینیم، راحت باشیم، فکری بکنیم. نشستیم، سخن از مقولهٔ دیگر به میان آوردم، با مهدی ظرافت و شوخی میکردم، تولید افسانههای قدیم را حکایت مینمودم. بعد گفتم آقای مهدی به جان شما اگر بخواهید از درهٔ اژدر بگذرید نمیگذارم، شما این طرف با رفقا باشید من تنها میگذرم، اگر سلامت گذشتم بعد شما بیایید. مهدی و رفیقش همان افکار بلیغ اولی را تکرار نمودند: نمیرویم، برمیگردیم. حواسم پریشان شد. شیرعلی بیطرف است، حرف نمیزند. لابد شدیم شب بمانیم فکر درستی بکنیم، فردا یا اینها را برگردانیم یا با راهی که مهدی نشان دهد بالا برویم. هوا خوب، چشمههای کوثری در هر قدم جاری، منظرهٔ همهجا مثل قالی خوشرنگ سبز و الوان، عطر ریاحین و روایحه ازهار نمونهٔ روضهٔ رضوان، چشمانداز محل اقامهٔ ما تا دریای خزر دورنمایی وجدانگیز، سیاهی جنگل سبز و دهات معمور آباد، مزرعههای بیحساب چنان خوش نما و دلچسب است که اگر از تغییر هوا بیم نداشتیم ده روز اقامت میکردیم. اختلاف کلمهٔ مهدی را توفیق جبری شمردم که امشب در زیر سقف کبود و فرش زمردی، مهمان ناخواندهٔ خدا باشیم. به مهدی گفتم عمو جان، معلوم میشود که شما از تاریخ یأجوج و مأجوج هم اطلاع بالغه دارید. گفت بلی آقا دارم؛ کوه قاف که الان اورا کوه قفقاز میگویند دیواری از دریای سیاه، همهجا از سر کوه و بن درهها، معمار بزرگ عصر خویش اسکندر به فرمودهٔ کیقباد کشیده، مبدأ دیوار را شهری به نام دربند بنا نموده، اورا پیش روی طایفهٔ خزر که این دریا به اسم آن طایفه منسوب است سد رزین[۶] قرار داده بود. در هرجا بروج و دروازه و قراولها داشت که طایفهٔ خزر با لگزیهای کوهنشین قاف همدست شده به مملکت ایران نتازند (الان دیوار خود شهر بهجاست و راهآهن تفلیس از یک نقطه اورا به قدر معبر خط راه شکسته و راه آهن ساخته). یک چنین دیوار بزرگی نیز پادشاه چین پیش روی یأجوجان مغول کشیده بود. حالا از سد اسکندر، تقریبا در هرجا تا ساحل بحر سیاه پنج و شش فرسخ باقی است و طایفهٔ خزر مثل اولاد جان و شمناز از روی زمین نابود شدند، وحشیان داغستان صورت انسانی گرفتهاند، ولی دیوار چین که صد فرسخ طول دارد به همان قرار سابق باقی است، که راه آهن سیبریای روس اورا نیز در یک نقطه شکسته و عبور نموده. گفتم مگر یأجوج دو طایفه است؛ حال آنکه تو گفتی طایفهٔ خزر و مغول، پس یأجوج کدام است؟ گفت نه، چنین نگفتم، تو زبان مرا نفهمیدی، بأجوج طایفه نیست؛ یأجوج و مأجوج یعنی وحشی و خونخوار. احمد گفت مهدی لغات قدیمهٔ دنیا را خوب میداند، هرچه تا اینجا گفت یقین از شخص عاقلی شنیده، افسانهٔ پیرهزنان نیست، اما معنی یأجوج مأجوج را از کتاب لغت خود استخراج نموده و بسیار مناسب ساخته. گفتم مرحبا! مرحبا! واقعاً مرحبا! واقعاً مرحبا! مهدی گفت خانهٔ روزگار خراب شود، شما به حمالی من نگاه نکنید، من خیلی چیزها میدانم. جوان بودم پیش شهزاده شیخعلی میرزاشیخالملوک پیشخدمتی میکردم، درویش آمد خواست دختر پادشاه پریان را برای او عقد بکند، من گفتم شهزاده! پادشاه پریان، ملک تودوز، در دست شمناز دیو اسیر شد، طایفه و سلطنتش منقرض گشت، درویش دروغ میگوید، اگر به من باور نمیکنی آدم بفرست به دماوند همه قول مرا صحیح می گویند! ولا بلا … شهزاده! درویش ترا گول میزند، جواهرآلات تورا میگیرد و میگریزد! به قسم من باور ننمود، به سخن من اعتنا نکرد، و مرا دیوانه میپنداشت، تا اینکه ریش و سبیل خودرا نیز روی اسباب طلا و جواهر خود بر باد داد… وعده گذشت، صبح طلوع میکرد، رفتیم میان عمارت باغ، دیدیم نه مرغ هست نه لانه! او اگر به حرف من گوش میداد رسوای عالم نمیشد، و بدنام تواریخ نمیگشت. بعد مرا از پیش خود بیرون کرد که چرا به او راست گفتم! راستش را بگویم این شهزادههای ما جز از دماغ خود گلو ساختن، تند حرف زدن که هیچکس نفهمد، و گندهشکمی دیگر چیز نمیدانند… گفتم حالا دیگر فضولی نکن بس است.
وقت ظهر بود، برخاستیم نماز خواندیم، غذا خوردیم. هوا گرم بود، میزانالحرارهٔ «سبلین» پنجاه درجه حرارت نشان میداد. مصطفی گفت میزانالحرارهٔ «رئومور» معمول است، چرا اورا برنداشتید؟ گفتم چه عیب دارد، مگر حساب نمیدانی! درجات حرارت که «سبلین» نشان میدهد هشت بار زیاد بکن، حاصل را به ده قسمت نما، نتیجه همان درجات رئومور میشود. رفقا خوابیدند. به مصطفی گفتم تا غروب چندین ساعت وقت داریم، برخیزیم کنار دره تماشا بکنیم. این افسانه که مهدی گفت جزو آن افسانههای معتاد و معمول وطن ما است، یحتمل مانع دیگری هست که اینها از رفتن ابا میکنند، در جبال مرفوعه اینجور موانع بسیار است که مردم را به بافتن افسانههای عجیب و غریب وادار نموده. اسبابها را باز کردیم. چند «کپسول» گاز مولدالماء فشرده، یکدانه «پاراشوت» و اسباب مشخصالمسافات که خودش مینویسد برداشتیم. شیرعلی گفت من با شما میآیم، برداشت روانه شدیم، بعد از نیم ساعت به کنار دره رسیدیم. واقعاً درهٔ اژدر در جای مهیب و خطرناک است. قدری پایین رفتیم معلوم شد تاکنون قدم آدمیزاد به ته آن دره نسوده، اگر از لب بام به عمق پانصدهزار ذراع افتادن یا برجستن ممکن بودی به فهمانیدن صعوبت عبور درهٔ اژدر مثلی پیدا میشد، نه اینکه بشر، مور را به ته این دره امکان عبور نیست. در ته دره هوای غلیظی مثل دیده میشد، اول گمان کردیم که هوای محبوس چندین هزار ساله رنگ بستر خودرا تاریک و خاکستری مینماید، بعد به خیالم رسید از منفذی در ته دره بخاری متصاعد است. چون در این مسافت دور و نقطهٔ مرفوعه محل اقامهٔ ما بوی خفیفی هست که بعد از مخلوط شدن با روایح ریاحین و گلهای اطراف باز اثر ثقل عفونت به مشام آدم میرسد. مصطفی «پاراشوت» بادبان را حاضر نمود، گفت قدری بالا میروم اگر منبع صعود گاز را معلوم نمودم آن وقت معنی افسانههای مهدی و نفس کشیدن دیو نیز واضح میشود. این بادبان چون آفتابگردان بزرگ مسدس مثل چتر بیدسته، یک طرفش مقعر از پارچهٔ ابریشمی خوب دوخته شده، از چهار گوشه به طول دو ذرع زنجیر از فلز «آلیومین» که بسیار سبک و سخت و گران است[۷] بستهاند، سر چهار زنجیر را در یک حلقه حوضک که از مشمع ابریشمی چون کیسه با طرح مخصوصی دوخته میباشد قایم کردهاند، این کیسه یا حوضک سربسته بک منفذ دارد، هروقت لازم شد یک کپسول که صورتاً مثل پاترون تفنگهای تهپر ساخته میانش را از گاز پر کردهاند از آن منفذ میان حوضک خالی میکنند، چون گاز فشردهٔ کپسول به اندازهٔ چهار مترمکعب مسافت حوضک ساخته شده از یک کپسول پرمیشود، یک نفر میان همان بادبان چترمانند مینشیند صعود میکند. میزان درجات هبوط و صعود چون «آیرستات» های عادی است که هر وقت سرنشین بخواهد میتواند به واسطهٔ «قلاپین» و «بالانس» بالا برود و یا پایین بیاید. این اسباب سهل و سبک را برای ملاحظه و نظارت جای اردو وحرکات لشکر مخالف و پیمودن قلل جبال ایجاد کردهاند. بادبان حاضر شد، مصطفی بالا رفت، شیرعلی از دیدن این اسباب طیران دو چشم حیران خودرا لاینفک به بالا دوخته نگاه میکرد. از صورتش معلوم است که تموج حیرت و تعجب از دیدن این وضع به سایر قوای او غلبه نموده. فقط تردید داشتن وجود خارجی این صعود، و در صورت یقین مرگ بی تردید مصطفی، نقطه واسعهٔ توجه او مانده بود. مصطفی اول قدری عجله نمود، بعد بادبان را خیلی خوب اداره کرد. پایین رفت، ده دقیقه «مانور» نمود، بالا آمد. هرنقطه که میخواست میایستاد نگاه میکرد باز حرکت مینمود، تا اینکه بالا شد در محل صعود اولی پایین آمد. گفتم خالی نکن من میخواهم بروم. گفت لزوم ندارد، منبع گاز را دیدم و هرچه لازم بود فهمیدم. بادبان را خالی کرد برچید به جای خود گذاشت. معلوم شد درهٔ اژدر فیالواقع شکافی است، که بعد از تکوین، از کت داخلهٔ کوه ترکیده و احداث شده است. در طرف جنوب دره از دو جا گاز خفیفی متصاعد است، اطراف منابع گاز تنورهای آتشفشان قدیم است که خاموش شده، و عبور از وی محال است. البته چندین بار تاکنون آدمهای متهور و جری آمده، خواسته است پایین برود نتوانسته، از ثقل هوا قوت مراجعت نداشته، هلاک شده و تولید افسانههای شهناز و کیوان و سیوان نموده، و نسلاً بعد نسل از یکدیگر شنیده و مردم را عقیدهٔ راسخه گشته. برگشتیم به منزل، تحقیقات خودرا به رفقا نقل کردیم. مهدی به درستی سخن خود میبالید. شیرعلی گفت پسران سیوان میخواستند مارا بگیرند به بادبان نشستیم فرار کردیم. من گفتم شیرعلی راست نگفت. مهمان سیوان شدیم، مارا توصیه نمود که از ایرانی، خصوصاً دماوندی، استدعا نماییم که دست از آنها بردارند. بهجای افسانه، تاریخ اسلاف خودشان را یاد بگیرند، دیوان اهلی خودشان را به طلسم اندازند که دست به جان و مال فقرا نیازند. مهدی گفت راستی دیدید؟ پس چطور سلامت برگشتید؟ شیرعلی گفت درهٔ اژدر را دیدیم، سیوان مارا تا لب دره مشایعت کرد. مهدی گفت دروغ میگویید، ندیدهاید. شیرعلی گفت چه عیب دارد، مکافات دروغ های شما ما نیز دروغی به کذاب گفته باشیم. این را طوری به اسلوب ناطقی و وقار، تقریر کرد که محظوظ شدیم، خندیدیم. معلوم شد شیرعلی صاحب سواد است. گفتم عربی خواندهای؟ گفت کم. گفتم شعر میدانی؟ گفت کم. مهدی گفت خودش شعر میگوید. گفتم پس چرا فضیلت خودرا پنهان میکنی؟ از شعرهای خودت چیزی بخوان. قدری انکار کرد، پیچ وخم خورد، اظهار انفعال کرد. اصرار نمودیم، بنا کرد به خواندن:
گر وطن ما کنون چنین و چنان است | آیهٔ لاتقنطوا[۸] اساس متین است. | |||||
شاه و وطن بهر ماست معبد و معبود | ها، سخن حق و قول صدق همین است. | |||||
شه بپرستیم و ملک را بستاییم | کان ملک و ملک را خدای معین است. | |||||
دشمن ما روس و انگلیس نباشد | وحشت ایران نه از یسار و یمین است. | |||||
جهل و نفاق و طمع، نبودن قانون | نکبت این ملک را عدوی مبین است. |
سکوت نمود. هرچه استدعا کردیم گفت باقی را یاد ندارم. گفتم شعر دیگر بخوان. گفت نمیدانم، نمیتوانم. مهدی گفت امروز شما پیش میرفتید طول راه متصل شعر میخواند، بسیار شعر از حفظ میداند. گفتم باید حکماً بخوانی. گفت آقا چه بخوانم!
گر دهم شرح من از ظلم و فساد وطنم | سوزد از آتش دل نامده بر لب سخنم | |||||
به خدایی که برافراشته این سقف بلند | شرمم از گفتهٔ خویش آید و از خویشتنم |
فقر روحانی ایرانی ماتمزده را | در تکلم مثلی نیست که تا من بزنم | |||||
روس بر خسرو این ملک کند شیرینی | انگلیس آید و گوید که منش کوه کنم | |||||
صاحب ملک به غفلت ز خطرهای عظیم | ........ |
در اینجا کلویش گرفته شده. از فرط وطنستایی و سلطانپرستی قطرات اشک درشت از چشمانش فرو ریخت، همه متأثر شدیم. شیرعلی برخاست رفت سر چشمه، قریب ربع ساعت گریه کرد. دست و رو را شست، برگشت. حیرت من به ذوق این جوان، که از ملاقات چند نفر سیاح خارجی خودرا این طور تهذیب نموده، اندازه نداشت. به خیال خود گذاشته بودم که شعرهای او مثل حکایتهای مهدی برای ما اسباب ضحک و تفریح میشود، دیدم سهو بزرگ نمودهام، جوان باهوش و صاحب خیالات بلند را جای حمال عوام دیدهام. در ایران واضع اول اشعار پولتیکی را به ذرع ناقص نظر ظاهری خود پیمودهام. حالتم منقلب شد که چرا مثل هموطنان خودم نفهمیده و نسنجیده به او آمری و تحکم میکردم! شاید این جوان چندین السنهٔ خارجه را عالم است، سیاح و نویسندهٔ خوب است، از بیبضاعتی داخل جرگ مزدوران شده و میخواهد به واسطهٔ هیئتی به صعود قله و تحصیل معلومات علمیه نائل شود. داشتن نعل و نیزه نیز به این تصور من تقویت میداد. تقریرات اجاره دادن کاروانسرای وقف و رشوه گرفتن حاکم دماوند راکه نقل میکرد حالا به نظر میآورم که ادای آنها به نطق عالم و دانا میماند، و حالت مؤثری داشت، باز فکر کردم که اگر عالم و زباندان بود چرا از صعود مصطفی وحشت نمود، و از دیدن بادبان حیران ماند. باز به نظرم آمد که عجلهٔ مصطفی هنگام صعود بادبان و دوسه ثانیه حرکات مخالف سیر سفاین هوائی اورا متوحش مینمود و بعد اصلاح شد! در هر صورت بعد از این، حرکات خودرا با شیرعلی تغییر میدهم، به رسم برادری میگذارم، و سعی میکنم او را بشناسم که چیست و کیست، تا از این تردید که همیشه مایهٔ دلگرانی و تضییع وقت و خسارت سخت است آسوده بشوم. قرار گذاشتیم فردا به پیشاهنگی مهدی سوی مقصود حرکت بکنیم. صبح برخاستیم. هوا صاف و روشن، کمکم باد شمال میوزید. مهدی را تعاقب نموده، روانه شدیم. دو ساعت از ظهر گذشته به اول معدن یخ رسیدیم. آب نداشتیم، شیشهٔ «جامعه» را درآوردم، با نور آفتاب به قدر لزوم یخ را آب کردم. ناهار خوردیم. باید شب اینجا بمانیم، فردا به قله صعود نماییم. بعد از غذا به اطراف گشتیم، راه فردا را ملاحظه نمودیم؛ اسبابها را اینجا خواهیم گذاشت، مهدی و رفیقش اینجا میماند. وقت زوال آفتاب عجب تماشا در اینجا دیدیم؛ شفق غروب پرتو خودرا از طرف پایین به روی دامنهٔ سبز وسیع، و از طرف بالا برای چندین فرسخ میدان یخ بلوری که از حرارت روزانه بعض نقطهها آب شده، پست و بلندیهای متفاوتالاشکال چون الماس خوش وضع و تراش برجسته مانده انداخته، به اندازهٔ سرعت غروب انعکاس الوان سبز و سفید در افق اقامهٔ ما از تموج خود نقشهٔ پر طاووسی وجدافزای فرحانگیز داشت، و تا زوال حمرهٔ[۹] غربی این پردهٔ باشکوه (دکوراسیون) عالم بالا زینتبخش معمورهٔ فضا بود. شب غذا خوردیم، خوابیدیم. صبح زود برخاستیم، هرکس غذای دو روزهٔ خودرا در سفرهٔ سفر به کمر بست، روانه شدیم. اینجا که منزل کردیم ۸۹۰۰ فوت از دریای خزر مرتفعتر است. رفته رفته راه مشکل میشود. مصطفی که جوان چاق و باقوت است نفسش میگیرد. محمد جوان لاغر است. مصطفی همیشه میگوید که تورا موریانه خورده، حالا به مصطفی عوض میکند، از بازویش گرفته با خود میدوانید، میگوید: ها! رفیق بدو، عقب نمان، میبینی محمد لاغر چطور رو به بالا میدود! «اسب لاغر میان به کار آید گاه رفتن نه آقا مصطفی پرواری!..» رفقا را مشغول مینمود. میرفتیم تا رسیدیم به جایی که از روی یخ آویزان، که پایینش درهای بی ته و عمیق است، باید عبور نماییم. مسافت این پل آویزان که اورا در خریطه «قلب سور» نام دادم از پانصد قدم بیشتر نیست، اما چنان مخوف است که اگر پای عبور کننده بلغزد رجالالغیب از معاونت او مأیوس شوند، هرکس بیفتد به ته نرسیده در هوا جسدش متلاشی گردد. تصور کنید که چشم غیر معتاد با آن تلالو شفق برقی یخهای بلوری که چشم را خیره مینماید چگونه زیر پای خودرا میتواند ببیند، و از مشی خود مطمئن باشد! عیب ریاست هیئت ما هم این است که باید من چون رئیس پیشقدم بیایم و از رفقا پیشتر بیفتم و راه عدم پیمایم. شخص تالی و ثانی و ثالث را سیاهی پیشرو و نقطهٔ توجه و اعتماد خوبی است، اما من که پیش میروم چه بکنم! دیدم مرگ ناگهانی به گوش زود باش و بکوش میگوید! اینجا باز سخن قونچیان به قوت قلبم بر افزود. به رفقا گفتم خدا را یاد کنید، چوبدست را قایم و سبک به زمین بزنید، قدم با جرئت بردارید، چشم چپ خودتان را که به سوی درهٔ زیر پا ناظر است بپوشید، با چشم راست متوجه زیر پای خود باشید، به دقت و آرامی ملاحظه نمایید. اینها گفتم، خدا را یاد نمودم، و قدم به پل معلق گذاشتم. این معبر همهجا سر بالا میرود، نمیتوانم برگشته رفقا را ببینم، محال است آدم یک حرکت غیر مستقیمه بکند، اعتدال مشی خودرا برهم زند، با جز نشیب و فراز اقدام خود و تصور مرگ مقدر چیزی دیگر در مغز خود مرتسم نماید! میخواهم متعاقبین را آواز کنم؛بپرسم که میایند یا نه، این دو لمحه در اختیار من نبود، حالت غریبی داشتم! از یک طرف دل را رعب مرگ ترغیب به ابراز جرئت و قوت و امید مینمود، و از یکطرف ضعف استعداد و مدافعهٔ بشری در مقابل قدرت موانع طبیعی وحشت دیگر میفزود. هرطور بود قدم آخری برداشتم و به نقطه بیتشویش گذاشتم، آه ممتدی کشیدم، گویی خون مسکون از واهمه در جداول عروق تجدید جریان نمود، و مرغان خیال که از خودنمایی شاهین توهم بیم مرگ یقین در بن آشیانهٔ مغز پریشان مرتعش و هراسان بودند از نو بال و پر گشودند! رفقا رسیدند، قدرت تکلم نداشتند، قدری نشستیم به حال آمدیم، برخاستیم روانه شدیم. بعد از نیم ساعت پیش روی ما به دیواری منتهی شد که تا چشم کار میکند این دیوار یخ مثل اینکه با دست و شاقول ساختهاند ممتد است، به خیالم دیوار یخ صد فرسخی منجمدهٔ جنوب که سیاحان آلمان پارسال کشف کرده بودند رسید، و جسامت اورا به نظر آوردم. گویی معمار قدرت در تراشیدن این بارهٔ ده فرسنگی صنعت خودرا کتاب فرهنگی تألیف نموده، و مقیاس استاد ازل در کشیدن نقشه و ساختن و افراشتن این سد بلند ارقام نارسایی کمند اوهام بشری بوده، و استحکامات ملک ملکوتی خودرا ستوده. در اول نظر رشتههای فکر و خیال و تدبیر و تأمل عبور او صعود از هم گسیخت، حالا چه بکنیم! راه عبور مسدود، چشم انداز درهای بیته پر برف و یخ، معبر بازگشت همان پل معروف که هنوز از وحشت او طپیدن دل ما آرام نگرفته، به این زودی از آن پل اگر دوباره بگذریم ارادهٔ ما قادر تحریک اقدام نمیشود… قدری سر پیش افکنده در حدوث این یأس غور کردم، دیدم دلیل قوم غراب[۱۰] بوده، مارا خریطه به صراطالمستقیم هدایت میکرد، چون در یقین خود راسخ نبودیم، به قول جاهل گرویدیم، مهدی کذاب مارا ارائه به پل مرگ نمود، طوری جان به در بردیم، حالا زیر دیوار یخ سرگردان ماندهایم. شورا کردیم شب بمانیم. یک زرع جای مسطح نیست که بنشینیم، برگردیم همهٔ زحمات امروزی هدر میشود. آخر صلاح در مراجعت بود. برگشتیم که شب در منزل دیشبی بمانیم، و صبح از طرف جنوب و درهٔ اژدر روانه بشویم. حالت ما بسیار به حالت دیپلوماتهای ناقص شبیه بود که به امید دیگران و ارائهٔ ایشان مسلک خودرا میگذارد، زحمتها میکشد، پست و بلند حوادث را طی میکند و نیل مقصود را یقین مینماید، در این بین به صعوبت غیر مترقبه دچار میشود، راه رفته را برمیگردد، و از کنار چشمهٔ امید تشنه لب و مأیوس مراجعت میکند… برگشتیم از پل به صعوبت سلامت گذشتیم، به منزل دیشب رسیدیم. صبح سوی درهٔ اژدر رهسپار شدیم. شیرعلی همراه ما است. از همان راه دیروزی تا نقطهٔ صعود مصطفی رفتیم. گفتم چون بیشبهه این دره تکوین ثانوی و شکاف و ولکانی است نباید بیشتر از یک دو فرسخ طول مسافت داشته باشد، با کنار او میرویم، هرجا که این شکاف شگفت تمام شد البته معبری پیدا خواهیم کرد. بعد از دو ساعت مشی دیدم دره باریک و باریکتر میشود، رفتیم تا آخر دره رسیدیم. پیش روی ما بالنسبه راه خوب و سهل و بیوحشت مکشوف شد. شعف ما سرحد نداشت، دره را دست راست انداخته رو به بالا رفتیم. با دوربین نگاه کردم پل دیروزی و دیوار یخ از اینجا نمایان است، در پایین محل عبور ما میماند. میزان هوا ۱۰۵۰۰ فوت ارتفاع این نقطه را نشان میداد. غذا را سر راه خوردیم، تعجیل میکردیم که تا هوا صاف و مساعد است به قله برسیم. تقریباً چهار ساعت راه داریم. در این بین از شدت رقاقت هوا مصطفی نفس گیر شد، زیادی خون و سرعت جریان او از مشی سیری شکم بعد از آن که پانصد قدم برداشته بود اورا بیحالت نمود، از دماغش خون فواره میزد. مجبور شدیم اورا با شیرعلی برگردانیم. خون اورا بستیم، دلداری دادیم، از عدم نیل به مقصود گریه میکرد. به قدر یک ساعت معطل شدیم. به مصطفی سپردم بیرقهای کوچک را که هرجا برای تسهیل بازگشت خودمان زدهایم قایم بکنند. آنها رو به پایین ما رو به بالا، روانه شدیم. تا غروب آفتاب به جای مسطحی رسیدیم قلهٔ آخری از میان او برخاسته، معلوم شد سه ساعت دیگر راه داریم. لابد شب را در اینجا زیر سنگ بزرگی که از کوه برجسته و مثل سقف سر سی ذرع زمین را پوشیده بود منزل نمودیم. در این نقطه غروب آفتاب شکوه منزل دیشبی ما را ندارد، همین که قرص نیمرنگ خورشید برای ارتفاع اینجا قدری دیر تر غروب کرد. هوا تاریک شد، گفتم چراغ الکتریک که همراه داریم بسوزانند ببینیم مصطفی علامت مخابرهٔ (سقنال)[۱۱] ما را جواب میدهد با نه، خواستم احوال اورا بپرسم، چون از این چراغ سفری همهٔ رفقا در چنتهٔ حمایل خود دارند؛ روشنی چهارده شمع را میدهد، با این چراغ شب تاریک در صحرا دو نفر مسافر یا صیاد که دور افتادند همدیگر را میجویند، باهم به واسطهٔ تکرار افروختن و خاموش نمودن او، که قبل از وقت علامت تکلم قرار دادهاند، میتوانند مخابره نمایند. افروختن و خاموش کردن او به واسطهٔ فشار دکمهٔ مخصوص این فانوسی کف دستی است که با انگشت فشار دهی میسوزد، و ندهی خاموش میشود. تا برافروختیم مصطفی جواب داد، احوال اورا پرسیدم. گفت هرچه پایینتر میآیم بهتر میشوم. ما نیز منزل خودرا، و افسوس مفارقت اورا اشعار نمودیم. خوابیدیم، صبح زود برخاستیم؛ هوا خیلی سرد بود، تخممرغ پخته و کوبیده مثل سنگ یخ شده بود. راه صعود بسیار صعب و دشوار است، اما مخوف و پرتگاه نیست. سه ساعت به ظهر مانده سرقله را گرفتیم. محمد و احمد هر دو بدحال شدند، همراهی کردند ولی نتوانستند به تحصیل معلومات معاونت نمایند. سرقلهٔ دماوند تنور آتشفشانی بوده که خاموش و الان با برف هزارساله انباشته میباشد. سیل قطران (لاو)[۱۲] که هنگام اشتعال بر اطراف تنور جریان نموده هزار و هشتصد متر مسافت را پوشیده و منجمد شده. از ناف گود تنور هنوز هم بخار ضعیف گوگردی متصاعد است. آنچه به تحقیق پیوسته قلهٔ دماوند که ارفع قلل کوه البرز متعلقی ایران واقع در ملک مازندران و شمال شرقی تهران است، از سطح دریای خزر پنجهزار و پانصد متر یا هفده هزار فوت ارتفاع دارد، در اطراف دامنههای او آب گرم زیاد جاری است که دلیل مقوی حرارت ناف کوه است. هوا مساعد بود، زود کار خودمان را تمام کردیم. راه برگشت ما رو به شیب است، زود به منزل دیشبی زیر سنگ رسیدیم. از نیل مقصود و توفیق اجرای ماموریت و سلامتی، نماز شکرانه گذاردیم، صبح برخاستیم. یک ساعت به زوال[۱۳] مانده به محل توقف مصطفی و مهدی رسیدیم، شب استراحت کردیم، روز دیگر عازم کاروانسرا شدیم. امروز هفتم است که از اینجا به کوه رفتهایم. حساب حمالها را دارم، به شیرعلی یک ساعت نقرهٔ مطلا بخشیدم. پدرش را دیدم. معلوم شد شیرعلی چند سال در شهر «ساری» پیش عموی خودش بود، به مکتب رفته، عربی و فارسی خوانده، در هفده سالگی پدرش برای معاونت خود به دماوند آورده. همیشه مایل به خواندن و نوشتن و شعر گفتن و صحبت سیاحان و اکابر است، هرچه پیدا میکند کتاب میخرد. من نیز از حالت و استعداد فطری او به پدرش گفتم، توصیف نمودم.
میخواستیم راه بیافتیم در اینجا چاپاری از محمد قلیخان رسید، چون استدعا نموده بودم اگر از پوسته[۱۴] به اسم من مکتوبی بیاید به کاروانسرا بفرستد، پاکت بزرگی فرستاده بود. باز کردم؛ از هرجا به همهٔ ما مراسلهجات متعدده هست. اول مکتوب محمدقلیخان را خواندم؛ خواهش میکند که به اردو برگردیم، چند روزی بمانیم. از صفای سرچشمه وخضارت اطراف بهاریات نوشته، مارا ترغیب و جلب میل خواسته. سردستی جواب کاغذ او را نوشتم، سه تومان به چاپار انعام دادم. احباب مشغول خواندن مراسلهجات خود شدند. در میان کاغذجات من پاکتی بود، خطش را نشناختم، مهر نداشت، اول اورا باز کردم. معلوم شد مال من نیست مکتوب محمد است، از رفقای او به عنوان من نوشته که به او بدهم، عذر خواستم، منفعل شدم که روی پاکت را درست نخواندم؛ عادت دیرینهٔ خود را که خطوط بیگانه را بعد از همه ملاحظه میکنم، روی پاکت را درست میخوانم، هردو طرف پاکت مکرر نگاه میکنم؛ تا نقطهٔ آخری متوجه میشوم، در اینجا معمول نداشتم. اگر چه محمد حاضر بود دید که نخواندم، اگر حاضر نمیبود و باز چون دیانت مرا میداند ظن بد نمینمود، اما عجلهٔ خود را که مورث انفعال من شد چگونه تلافی بکنم و نفس خود را آسوده نمایم زیرا خواندن مکتوب دیگران، مثل مفتشی حالت این و آن، و فقط مخصوص فرقهٔ وحشیان یا جاسوسان احتساب مخفی است و از افعال مذمومه و قبایح غیر معفو[۱۵] است. آنچه من بیشتر از سایر مراتب با احباب خود مراعات میکنم: یکی این است که مکتوب هیچکس را نمیخوانم، اگر چه پسر و برادر من باشد. دیگر اینکه اگر در حضور من کسی مکتوبی بگیرد یا آورده نزد من بخواند نمیپرسم که چیست، از کجاست؟ مگر اینکه خودش بگوید. سوم اگر به کسی وارد شدم نزد او کتاب هست نمیگیرم، نمیخوانم، و استیذان نمیکنم که صاحب خانه و کتاب، اگر مقالهٔ مخفی است از انار خود منفعل نگردد و از مهمان خود خجلت نامهربانی نداشته باشد، زیرا مکتوب و کتاب مخزن اسرار شخصی است که تصرف بیگانه در آنها دزدی و از دزدیهای پست معدود است. چهارم اگر به کسی مکتوب سخت بنویسم اورا همان روز نمیفرستم. میگذارم سر میز کتابت چند ساعت میماند، غیظم فرونشیند، بار دیگر میخوانم، پاره میکنم و دیگری را مینویسم، اگر باز قلم سرکشی کردهمینطور میکنم… اتفاق افتاده که یک مکتوب را ده بار نوشته، گذاشته، پاره نموده، چند روز گذرانیدهام. و زحمت تکرار نوشتن راعوض خسارت دلرنجی و ندامت و انفعال خود دانستهام، و بسیار ارزان خریدهام. این است حمد خدا را تاکنون یاد ندارم که از احباب خود از این فقرات رهین انفعال باشم.
بعد مکتوب میرزاهادی بسطامی معروف به مرشد را برداشتم. این شخص فاضل وطندوست به خارج نرفته، از السنهٔ اروپا یاد نگرفته، ادبیات ملل متمدنه را نخوانده، ولی مسلماً امروز یکی از معارف ادبا میباشد. مینویسد: دوست مهربان من. چگونه که مشتاق ملاقات هستم، جراید نیز مشتاق نشر معلومات جدید، شماست. نمیدانم با صعوبات این سفر چه کردید؟ با رفقا چگونه به سر بردید؟ از مرکز اخبار دلخراش میرسد، سفر خراسان که در میان بود از نبودن پول موقوف شد، بخت سکنهٔ عرض راه مددکاری کرد، حضرت باری بر بندگان خود یاری نمود وگرنه مزارع کلا چراگاه اسبهای جدو و خرهای لنگ حامل اثقال اردو میگشت، و سکنه وقت کار مشغول تسطیح معابر یا حفر مقابر میشدند… میگویید چرا بیکار نشستهام؟ اما نمینویسید چه بکنم! دقت گرفتن آسان است اما رفع شدت نمودن دشوار است. شما که سر کارید چه دارید؟.. وطن ما هنوز طالب کار و کارگزار نیست. نمیدانید در ولایات دوردست چه هنگامهای است!… کوه آتشفشان داخله را گذاشتید به پیمودن زمهریر دماوند رفتید!… پریروز محرقالممالک از بیکفایتی فراشباشی خود شکوه میکرد. میگفت شش ماه است در بسطام حکومت میکنم صد تومان مداخل غیرعادی برای من پیدا نکرده، بسیار آدم بیکاره میباشد. با این بیمداخلی قروض تقدیمات خود را چگونه ادا خواهیم کرد؟!.. واقعاً فراشباشی خوب، دست راست حاکم است. در حکومت زنجان حسنبگ نامی پیش من بود مرحوم شد، از کیسهٔ من رفت، به مرگ یکی از پسرهایم راضی بودم که او بماند! کارها میکرد… مداخلها پیدا مینمود که به جان شما تعجب میکردم!.. جای هرکس را میدانست … موقع مداخل را میفهمید… با سادات آشنایی میکرد … در صف اول آقای صاحب نفوذ هرروز نماز جماعت میخواند … با الواد کارآمد سازش و سلوک مینمود… در حکومت چهارسالهٔ زنجان هیچ زحمت نکشیدم… هرشب نیمساعت میآمد، دخل یومیه را میداد، عرض خود را مینمود، دستورالعمل فردا را میگرفت می رفت… ببینید هیچ به خیال آدم میرسد که چنین محلی برای آقای خود بتراشد؟!.. سیسال قبل یک نفر نصرالله نام شریر را که علماً و اهل شهر از دست او به تنگ آمده بود، به اغوای حکومت، مردم شوریده در بازار کشته بودند. در آن غوغا اسد نامی مثل سایرین از دور تماشا میکرده، بعد از مدتی اسد به بادکوبه رفته، بیست سال مانده، صدهزار تومان دولت جمع کرده، در حکومت من به زنجان آمده؛ حاجی شده تاجر معتبری است. حسنبگ این را از کجا شنیده، دستی برای نصرالله مقتول وارث تراشید، حاجی اسد را به محاکمه کشید. ثا بت نمود که او جزو قاتلین نصرالله است. دو روز حبس کرد، پنجهزار تومان برای من، هزار تومان برای خود، پانصد تومان به سادات شریفالعلما گرفت ول کرد!… فردا به علیآباد میروم، بعد از آن حکایت غریبی به تو دارم، مینویسم. علیالحساب خداحافظ شما.
بعد از آن مکتوبی از اسلامبول بود، گشودم. حاجیمحمد آقای مشهور به کرد قیهلو مینویسد:
هموطن مهربان من. سفر شمارا به دماوند در جریدهٔ «استبداد» خواندم. استشمام روایح ازهار موهومی کوه از آن شما و ارزان رفقای شما. احباب را از معلومات خودتان، که چون ایتام مهاجم دور قبور شبهای جمعه به اخذ قسمت حلوای خود منتظرند، بینصیب نگذارید. میدانید که بندهٔ شرمنده عاشق تحریرات شما هستم. بعد از رفتن شما در اسلامبول تغییرات کلی بههم رسید؛ پسران اصفهانی چون کرور داشتند از حضرت نماینده، هرچه دادند، هل من مزید شنیدند. آخر از ترس او تبعهٔ عثمانی شدند… آقا ضمان بیچاره نیز از آن دستگاه وحشت نیارمید؛ بساط باشکوه خود را چید، پانصد هزار تومان پول و جان خود را بهدر برد، به ایرن رفت. از دزد گریخت به حرامی گرفتار گردید… قدری اعیان تبریز و تتمه را سهچهار نفر تاجر بیچیز گرفتند و خوردند و گریبان خود را با کاغذ افلاس حضرت ملاذالانام خلاص کردند؛ بیچاره دو ماه قبل به اسلامبول آمد، غصهمرگ شد. دیروز دفنش کردیم قصه ترک شد… اگر به پسرش آقا رضا سرسلامتی بنویسید حق دوستی را ادا میکنید. خدا حافظ شما.
مکتوب برادرم را خواندم؛ از بیطاقتی و نگرانی مادرم مینویسد، چیز قابل درش نیست. مکتوب دیگر از یوسف عموزاده است، مینویسد:
عموزادهٔ محبوب من.. از گناه دیرنویسی خود عذر دارم اما نیارم، «از آنکه رحمت تو عاشق گناه من است». مدتی است برای خوردن و خفتن که ممد حیات، و افتادن و مردن که مایهٔ نجات روح از دست این روحانیان بیفتوح است، وقت پیدا نمیکردم. سه روز است از بند بلا برجسته و آسوده گشتهام. حالا فهمیدم که شیر مادر چگونه از دماغ مرد هفتاد ساله بیرون میریزد. امان از دست آن سید شریر یا نائبالصدر زمهریر، یعنی دست چپ حضرت شریعتمدار «که با من هرچه کرد آن بیحیا کرد»… ورثههای حاجی محرم قاضی را به گرفتن گاو و شکستن چراغ راضی نمودند، ده یک سید را سه هزار تومان برآورد کردند، چیزی نمانده بود که ملک صد سالهٔ مرا روز روشن از دستم بگیرند… هزار واسطه برانگیختم، صد کوزهٔ پر را به خالی ریختم، تا حضرت آقا محض دوستی پدرم قبول نمود که ملک پنجاه هزار تومانی را از من به ده هزار تومان بخرد، با مدعیان خود بداند… از این طلای قلیل مبلغی کثیر به تیزاب سلطانی حاجی میرجلیل، دست راست آقای مهلکالملاکین، میرود. معلوم است برای صاحبش بهای فقاعی[۱۶] مینماند… قیمت املاک ده بر یک ترقی نموده، گندم بهای خون مردم شده، از آسمان احتکار برای زهاد گندمپرست اوراد نازل گشته: الهم ارزقنا قریةً واسعه و مزرعة تاسعه الخ!.. خدا رحمت کند حاجی میرزا عبدالرحیم تبریزی، در کتاب کشفالاسرار خود، گرانی سال ۱۲۸۸ را مینویسد و میگوید دین و ایمان کجا، محتکرین متنفذهٔ ایران کجا!.. فأبین ان یحملنها… به عقیدهٔ من گندم آدم را از جنت بیرون آورد که آدمیزاده را به جهنم ببرد…
بعد از همهٔ اینها پاکت رسمی را باز کردم که با سر فارغ بخوانم. دیدم در سر صفحهٔ اول با خط جلی نوشته شده «مخفی» نصف مکتوب مرموزات است، استخراج رموزات را دو ساعت وقت لازم است. شیرعلی که پیش ما منتظر مشایعت بود، گفتم برود برای ما تدارک ناهار بکند. به رفقا گفتم شما نیز بروید بگردید بلکه صیدی بزنید، من باید این را بخوانم. رموز را درآوردم، اخبار عجیبه خواندم. وزیر طرق و شوارع مرا هرچه زودتر به تهران خواسته، در این کاغذ رسمی آنچه مأذون به گفتن و افشای او هستم این است که در «شورای کبیر» هیجدهم ربیعالاخر، منعقد حضور اقدس همایون شاهنشاهی متفقاً وضع و اجرای «یاسای مظفری» قبول و امضاء گردیده. «سببی ساز خدایا که پشیمان نشوند.» این مجالس مکرر چیده شده، این مژدهها بارها دل ایرانی را در انتظار تعقیب او به طپیدن واداشته، و در نبض محبت وطنپرستان تب شدید پدید آورده. در این مجالس هردفعه که منعقد شده امرا اوامر شاهانه را در وجوب وضع قانون همه تن گوش بوده، و در خارج مجلس به خلاف او کوشیده… در نزد عقلای عالم و معارف دنیا مسلم است که ایرانی ادارهٔ ملک و ملت خود را منظم نمیکند، همینطور میماند و منقرض میشود… «بوکل» معروف در تاریخ «سیویلیزاسیون» انگلستان میگوید: هوای مملکت و عقاید مذهبی هرملت مقیاس ترقی آیندهٔ آنهاست. اول وسیلهٔ تحریک غیرت و کفایت نوع بشری احتیاج و صعوبت زندگی معیشت اوست، و اول نتیجهٔ غیرت و کفایت وضع قوانین و استقرار آزادی و اطمینان مال و جان است، بعد از آن بالطبع رفع احتیاج و دفع موانع صعوبت، خود به خود به عمل آید، هرگاه جزایر انگلیس در ناف محیط اطلس محصور آب نبودی تا هزار سال دیگر عمل کشتیرانی عمومی نگشتی، و کشتیهای ماهیگیری آنها از طراده به سفینهٔ کوچک و متدرجاً وسیع و بزرگ و بادبانی و بالاخره به کشتیهای بخار مختارالحرکه تبدیل نیافتی. اگر در جزایر آنها زغال سنگی پیدا نشدی، و اراضی غیر مخصوبه، که درخور تغذیهٔ کافی سکنه نبود، ایشان را مجبور به جلب طعام از اراضی دور نمینمود، تحصیل اسباب مبادله و مصرف نمودن محصول زغال، آنها را ارائه به احداث کارخانجات و حمل مالالتجاره و سیاحت بحار و کشف جزایر و حفر معادن و تصاحب هشتصد کرور تبعه و قسمت چهارم همهٔ خشکی روی زمین نمیکرد. بعد از توسیع تجارت و کثرت کارخانجات و زیادی مستملکات، لزوم استادان ماهر و رجال عالم و کافی و صادق، و در مرکز مملکت تشکیل ادارهٔ محیرالعقول سلطنت مشروطه، و از جرّ[۱۷] یک ملزوم تعاقب لزوم دیگر ملت را به احداث مدارس و مکاتب و تولید و تربیت علمای علم معاش و اخلاق، که ملت خود را صد سال قبل از وقوع به حوادث آینده مطلع و مسبوق نمایند، نمینمود و مردی چون «غرامویل[۱۸]» از میان ایشان مبعوث نمیشد، که حرکاتش سرمشق آزادیطلبان کاردان غیور دنیا باشد. معاصرین ما همه میدانند در مراجعت «بیکونسفیلد» و «سالسبوری» از کنگرهٔ برلین، که معاهدهٔ «ساناستفانوس» عثمانی و روس را تسویه و تصحیح نموده، و جزیرهٔ قبرس را به نودونه سال یعنی وعدهٔ قیامت از دولت عثمانی اجاره کرده بودند، «گلادستون» رئیس فرقهٔ معترضین پارلمنت لندن در تعرض و توبیخ پولتیک بیکونسفیلد نطق مفصلی نموده میگوید: من اسم «کویت» را در جغرافیای دنیا نخوانده و نشنیدهام، نمیدانم صدراعظم ما چرا ثروت انگلیس را در آنجا مخارج استحکامات جلوگیری دشمن موهومی هند میکند. اگر به کنگرهٔ برلین برای جانبداری عثمانی رفته بود پس چرا چماق دوستی خود را اول به کلهٔ او زد؛ و جزیرهٔ قبرس را از دست او گرفت!… در خاتمهٔ نطق خود میگوید: از حرص جهانگیری وزرای حالیه، بسط مملکت انگلیس از وسعت ممالک قیاصرهٔ روم گذشته، این وسعت به دایرهای میماند که از ضربت روی آب احداث شود، بزرگ و و بزرگتر گردد، و بالاخره از بسط خود محو و معدوم میشود… تاریخ ممالک رومیان به تمثل ما کافی است که هرکس یاد آورد و حالت آیندهٔ ممالک مارا قیاس بکند… روز دیگر بیکونسفیلد در جواب او میگوید: متعرض دیروزی ما نمیداند که ادارهٔ مستملکات ما مثل ادارهٔ رومیان نیست، با قانون اساسی است، و چنان قائم و مستدام است که هیچ نوع حوادث غیر مترقبهٔ روزگار بنای اورا متزلزل نمیکند. پارلمنت انگلیس مشورت خانهٔ روم قدیم نیست، دارالعدلیهٔ محکمی است «که از باد و باران نیابد گزند».. بسط مملکت انگلیس از احداثات ضربت روی آب نیست، دولت انگلیس به تشکیل چندین سلطنت دیگر نیز در تحت حمایت خود مقتدر و منتظر است. در خصوص استحکامات کویت بعد از بیستوپنج سال، هرکس در این مسند جای من نشیند، معنی استحکامات او و منافع مخارج اورا به ملت ما نشان میدهد و دشمن موهومی را محسوس مینماید. بعد از بیست و شش سال الان که این سطور را مینویسم از همان کویت توپخانه و لشکر به «کوشکه» باید بفرستند که جلوگیری حملهٔ روس را در صد فرسخ دور از سرحد هند بکنند. امروز نه بیکونسفیلد زنده است نه گلادستون، اما اثر اقوال هردو محسوس است. وقتی که بیکونسفیلد این سخن را در پارلمنت میگفت دولت روس صد فرسخ از کوشکه دور، و صحرای «آخال» و «مرو» ملک ایران و فاصل سرحدات روس و افغانستان میبود. منظور از ایراد این جملهٔ معترضه تقویت و توسیع خیال مطالعهکنندگان است نه درج نمودن مطالب سیاسی و تاریخی که از وضع این کتابچه بیرون است، و از سلیقهٔ خود مؤلف خارج. پس هرکس مساعی و حرکات خودرا در امور معیشت با میزان احتیاج خود بسنجد میداند که در امور تمدن و ترقی دایر نوع و هیئت جامعه محرک اول همان احتیاج است. آن وقت به سهولت میفهمد که تفاوت ملل وحشی و متمدنه نه در استعداد مادی و فطری است، بلکه در کم و زیادی احتیاج است. وحشی از لباس به پارگی پوست و کرباس اکتفا می کنند، از مسکن به چالاش مختصر و محقر، و از غذاهای لذیذ به گوشت قدید و میوههای خود روی صحرا و بیشهها قانع است، متمدن به لباس حریر و فاخر، غذای لطیف، تجملات خدم و حشم، عمارات عالیه بساتین، باغ، اسب و کاروت محتاج، و مساعی هردو در طبق تحصیل مایحتاج خود صرف میشود. بعد از این توضیح هر ایرانی در این وسعت نظر میتواند بیمعلم بداند که چرا وطن ما ترقی نمیکند؟ چرا رجال ما طالب استبداد است؟ چرا شرف آزادی را نمیفهمند؟ چرا حریت را به اسر عوض میکنند؟ چرا اقوال حق و صدق را تا آخر نشنیده و حالی نشده تکفیر و تکذیب مینمایند؟.. آن وقت تصدیق میکند که ایرانی سرخود تمدن و تربیت را قبول نمیکند، و قدرتی که اورا به صراطالمستقیم ترقی و فخر و شرف هدایت بکند، در خود ایران تولید نخواهد شد، و در این یأس میداند که آخر ما همان انقراض و تلاشی است که همهٔ عقلای بیغرض عالم منتظرند… رومیان قدیم را مثلی است، میگویند: بینظمی داخله غلبهٔ خارجه را تسهیل میکند. حکمای ما میگویند: کثرت ظلم و فساد داعی غضب خدا؛ یعنی نفرت عمومی و تولید نفاق میکند. بدیهی است نتیجهٔ غضب الهی انقراض دولت و فقدان استقلال و اعدام ملیت چندین هزار سالهٔ ما میشود. شاید کسی بپرسد که نادرشاه و امیر کبیر ایرانی نبودند؟! جواب اورا «النادر کالمعدوم[۱۹]» کافی است. در صحرای کبیر افریقا کندن چاه مثقبی لازم است که یک قطره آب بهای حبات آدمی است. «تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی»… شیرازی که صحنش در زمستان گلستان و خرما را به خر میدهد، و بعد از مرگ باغ ساخته، قصور مزین و خدام و غلمان و حور منتظر استقبال اوست چرا زحمت بکشد؟ تحصیل علم بکند؟ «مکانیک» بشود؟ و کارخانه بسازد؟!… باقی را نگفته میدانی و نوشته میخوانی… منظور ما از این اسرار اشاره و ایمایی است نه اشاعه و اظهار.
رفقا برگشتند؛ مصطفی که منکر شکار و صیادی بود خودش دو تذرو شکار کرده آورد، ناهار حاضر شد، مرغان را کباب کردیم. شب در اینجا ماندنی شدیم. باید اسب کرایه بکنیم، فردا صبح زود روانه بشویم، که شب به تهران برسیم. رفقا از اخبار مکتوب خود صحبت میکردند، من متفکر بودم. سبب بیدماغی و سرعت رجعت را از من جویا شدند، تفره میزدم، جواب مسکت نمیدادم. محمد گفت مهندسباشی خیال میکند که ما از مخفیات وزیر طرق و شوارع که به او نوشته بیاطلاعیم، آنچه وزیر به شما عنوان «کونفیدنسیال[۲۰]» مخفی نوشته دستفروشان صحن شهزاده عبدالعظیم به همدیگر نقل میکنند، و خانمهای تهران در تکایا ذکر مینمایند… کارداران دولت ایران مسائل مخفی را بعد از انتشار میپوشند.. روزی در لندن به یکی از دیپلوماتهای معروف گفتم: به کدام وسیله از اسرار دربار سایر دول تحصیل اطلاعات میکنید؟ گفت بیشتر به واسطهٔ خانمها! گفتم چگونه آنها را نمیشناسند و به افشای راز مردودش نمیسازند؟ گفت حالت مخبرین ما مثل سوراخ سوزنی زیر کفش «رزین» است، همیشه پای پوشنده احساس رطوبت میکند اما منفذش پیدا نکردد… پرسیدم در دربار دول آسیا، خصوصاً ایران به واسطهٔ زنها که چیزی نمیتوان تحصیل کرد، پس در آنجا وسایل شما کدام است؟ گفت در ایران چون پولتیک دول چندان تو بر تو نیست به این جهت تشبث امور دقیقه لازم نمیشود؛ بیشتر به واسطهٔ بقال و سقا و رختشوی و باغبانهاست. تا دانستیم که شب از کدام سفارت که پیش صدراعظم با وزیر خارجه آمدند و رفتند کار مابین را میفهمیم و میدانیم، به تفتیش تفصیل او برآییم… چون وزرای ایران خودشان معتاد کار کردن و چندین صفحه نوشتن نیستند. و مطلق دماغ کار ندارند، از میرزاها نسخهٔ همهٔ نوشتهجات را میگیریم… آنچه بسیار مخفی و شخصاً درمیان سفرا و وزرای ایران مبادله میباشد آنهارا به واسطهٔ مریدان دراویش یا مرشد وزیر که هرکدام برای خود مرادی دارند و اسرار شخصی و دولتی را با آنها مشاوره میکنند تحصیل مینماییم… وانگهی کدام منشی حضور است که صورت دستخط اوامر شاهانه را به هزار تومان یا یک نشان مرصع نفروشد؟! با کدام فراش خلوت و پیشخدمت خاصه است که قلیان بیاورد دم در، همهٔ گفتگوها را بشنود و به کالای مخفی خود مشتری نجوید؟!… فقط به مأمورین دربار آسیا لازم است زبان مملکت و مقربین حضور حکمرانان را بشناسند، وگرنه گاهی همان جاسوسان معتمد سفرای رقیب را اغلوطه[۲۱] میدهند، عمداً نشر اراجیف خارج موضوع مینمایند… مثلا سفیر روس، به واسطهٔ منهیان[۲۲] جاسوسان سفارت انگلیس، سفیر انگلیس را فریب داد؛ فرار ایوبخان افغان را چنان حالی نمودند که ایوبخان به «کینیازدالغارکی» کاغذ نوشته و استمداد کرده، سفیر روس جواب داده که از طرف دولت متبوعهٔ خود مأذون نیست اسباب رنجش دولت انگلیس را فراهم بیاورد… سفیر انگلیس وقتی بیدار شد که ایوبخان از شاهرود گذشته بود… اگرچه روسها از این اغفال فایده نبردند، آشوبی که به واسطهٔ او میخواستند در سرحد افغانستان برپا کنند نتوانستند… به محمد گفتم من منکر قول شما نیستم، ولی چون مأمور به اخفای او هستم از من نباید شنیده شود. این وظیفهٔ دیانت انسانی است که ودیعه را باید حفظ کند و خیانت ننماید، وگرنه من میدانم که در ایران دستگاه اخفا نیست. جائی که دستگاه افشا نباشد اخفا کجاست؟!.. در صورتی که همهٔ اعبان شبها با خدام مأنوس از امور یومیه و کارهای دولتی صحبت نمایند، خودشان را به نوکرها بستایند، از آنها توصیف و تعریف ودعا و ثنای متملقانه بشنوند، و به کاردانی و کفایت خود ببالند چه سر مخفی بماند!… در وطن ما هنوز معنی دیپلوماتی و پولتیک مجهول است. اگر معنی دیپلومات به وهم ایرانی میگنجید رجال ما حرکات خودرا میسنجید، چه از ره میشناخت، ثروت شرف خودرا مفت نمیباخت!… دیپلوماتهای این عصر خلقت دیگرند، مهندس غیب تاکنون چنین رجال بیعیب نمیساخت؛ یعنی مشتری نبود، خریدار نداشت، حالا ملل متمدنه محتاج این متاعند، به بهای گزاف میخرند و به حضرتشان نیاز برند… دیپلمات اگر دو روز از خانه بیرون نیاید عالم بههم میخورد… دیپلومات مغز دارد اما دل ندارد، یعنی آب دارد اما گل ندارد… هرچه گم کرده همه را میجوید، همه را میداند و هیچ نگوید.. دیپلومات آبی است که آتش را خاموش میکند، و آتشی است که آب را فراموش نمیکند… دیپلومات دریای بی موج و سردار بیفوج است، در محاربه از غیظ دست و پایش میلرزد اما اعصابش متحرک نمیشود.. دیپلومات ساحری است که از زنگی خود حور و از تیمور دیگران مور سازد… احمد گفت پولتبک را بگویید چه معنی دارد؟ گفتم کلمهٔ پولتیک را ارسطو به علم ادارهٔ دولت استعمال میکرده، تا این اواخر در همین معنی باقی بود. حالا جمیع اقدامات داخله و خارجه [و] منافع دولت و ملت را پولتیک میگویند.
دستورالعمل اسبهای سواری که صبح باید زود حاضر باشد دادیم، خوابیدیم. انشاالله فردا وقت شام وارد تهران میشویم، صبح برخاستیم روانه شدیم. در ده رستمآباد، یک از دسته گذشته[۲۳] ناهار مختصری کردیم، وقت غروب آفتاب وارد تهران شدیم. در خانهٔ میزبان مهربان میرزا ضمانخان معروف به افغان که مدیر امور سیاسی شعبهٔ روس وزارت خارجه است منزل کردیم. دویست فرسخ پیاده روی مرا مثل امروز خسته نکرده بود؛ حالت نشستن و سخن گفتن نداشتم، رفقا از من بدتر کوفته بودند، تصور بکنید با این یابوهای صد ساله که در هر قدم سکندری میخورد دود از مغز سواره به در میرود، و دندانهایش به هم خورده میخراشد. مسافری چه بلای عظیم و چه عذاب الیم است!… شام آوردند، مصطفی نتوانست بخورد، رفت خوابید. ما دوسه لقمه خواهنخواه خوردیم، رفتیم مثل جسد مرده افتادیم. یک ساعت به ظهر مانده مرا بیدار کردند، برخاستم. اسب و فراش آمده، وزیر منتظر من است. به تعجیل یک فنجان چایی خوردم، سوار شدم رفتم. وزیر خوش دماغ بود، چون حالت مأمورین جزء بسته به حالت شخص رئیس است مشعوف شدم که وزیر در سر لطف است. مکرر احوالپرسی نمود، هنوز راپورت مرا نخوانده و از من دایر[۲۴] مأموریت چیزی نشنیده چندین تحسین و آفرین کرد… از این مراحم بیسابقه امید رفعت و امتیازات لاحقهٔ من تشید[۲۵] یافت، تشکر نمودم. همهٔ تحصیلات خودرا ریزهٔ خوان معارف معروف آفاق ایشان نشان دادم. از طرفین توصیف و تشکر بار صد قطار شتر قوی میشد… فرمود خسته شدهاید، امروز بروید استحمام و استراحت بکنید، فردا قدری زود بیا، هم نتایج زحمات خود را به من حالی بکن، هم من سبب دعوت مسرعهٔ شمارا میگویم. مرخص شدم، برگشتم به منزل فکر فردا را میکردم، که عوض زحمات سه ماههٔ پنج نفر آدم و مخارج زیاد و تعارفات که در هرجا برای حفظ شأن به هرکس دادهام فردا چه مکافات خواهم گرفت؟! راپورت فردا را به چه سلیقه تقدیم بکنم؟ در این بین خبر دادند که میرزا «بندعلی» از وزارتخانه آمده میخواهد مرا ببیند. پذیرایی کردم، احوال پرسیدم، چون سابقه نداشتم سبب آمدنش را سؤال کردم. گفت بلی اگر در خدمت جنابعالی بندگی ندارم اما در تعیین هیئت و ریاست شما بنده آنچه لازمهٔ اهتمام است نمودهام، چون حالا تشریف آوردید لازم شد شرفیاب شوم و تبلیغ عرض ارادتمندی خودرا بکنم… این طور مأموریتها که سه ماه در سفر آدم برود، مردم را ببیند، مهمان بشود، تعارف بگیرد، مواجب در کیسه بماند البته امتیاز و مرحمتی نیز میشود. برای همهکس مائدهٔ آسمانی است. چون وزیر لابد با بنده بایست در این باب گفتگو بکند، وانتخاب مرا قبول نماید، اگرچه میرزا «دابه» معروف شما صد تومان تعارف به من فرستاد که طرفدار انتخاب او بشوم قبول نکردم.. میرزا «نصیر گنده» را میدانید که از مقربین وزیر است، اورا نیز با خود برانگیختم. به سر مبارک شما چندین موانع را دفع دادیم، تا حمد خدارا منظور ما به عمل آمد… به تقریر میرزا بندعلی گوش میدادم، هوش از سر من به دررفته بود، این مخبط است با عمداً خودرا با این سخنان دلخراش بیمعنی میخواهد سبکمغز به قلم بدهد. چه ماموریت! چه صد تومان! چه تعارف! چرا این حرفها را میزند، فکر میکردم، رنگ از رخسارم با عرق غیظ فرو میریخت، خواستم عذرش را بخواهم و برخیزم، باز اکرام ضیف[۲۶] و ادب و انسانیت پا و زبان مرا میگرفت… سکوت میکردم که شاید اینهارا بهانهٔ ملاقات من نموده و خوشامدی من میگوید و مقام خود را نشان میدهد. دیدم جسورانه مثل اینکه حق بزرگی در گردن من دارد، یا چندین سال خانه یکی بودهایم، فرمایش میدهد؛ با آ.. سر قلیان را تازه کن… یک فنجان چایی گرم بریز بیار، قندش زیاد باشد.. در این بین خبر دادند میرزانصیر گنده میخواهد شمارا ببیند. چون از گفتگوی رفیق حاضر او به اسمش مسبوق بودم فهمیدم و دانستم کیست، چون آدم را از رفقایش میتوان شناخت. یاد دارم حاجیمیرزا عبدالرحیم مرحوم قطعهای به یکی از بیادبان گفته بود، که به آب زر باید نوشت و حرز جان آدمیت کرد:
چه خوش گفت دانا دلی ز اهل روس | توان زین سخن دست او داد بوس | |||||
تو اول بگو با کیان دوستی | من آنگه بگویم که تو کیستی | |||||
همان قیمت آشنایان تو | عیاری است بر ارزش جان تو |
گفتم بیاید. میرزانصیر درآمد، بشاش و مشعوف، گویی دیروز با او همهٔ معایب وطن را اصلاح کرده، امروز آمدهایم از مجاری ماضیه و تدابیر مؤثره حظ افتخار خود را تقسیم بکنیم! با من تعارف نمود، به میرزا بندعلی گفت مرگ من میبینی؟ آقای مهندسباشی هرچه میگفتم بالاتر از آن نیست؟! وزیر به من گفت شما که اورا نمیشناسید چرا در تعیین او این قدر تغلا میکنید؟ عرض کردم همان ناشناسی من دلیل بیغرض من است.. تو بمیری همین طور!.. خوب! حالا بفرمایید که با رنج سفر هرچه زحمت کشیدهاید بیعوض نمیشود، به ما چه سوقات آوردهاید؟ میرزابندعلی مثل صاحبخانه گفت آقامیرزانصیر چای میل دارید؟ میرزانصیر گفت: آقا میخواهید با یک فنجان چای مارا سیراب بکنید؟! نخبر مرحمت شما زیاد! زودتر از من دویدی، با سرکار مهندسباشی کار را ساختی که، دیگران را حواله به چایی خطایی بکنی؟..
میرزابندعلی: - نخیر، بنده و میزبان مهربان هرچه داریم متعلق به شما است، میخواستم به مضمون حدیث «من زار حیاً و لم یذق شیئاً فکانمازارمیتاً[۲۷]» شمارا به تغییر ذائقه تکلیف نمایم.. میرزانصیر گفت: این حدیث را ملاها برای خود ساختهاند که شکمپرورند، من شکمپرور نیستم طلادوست هستم… میرزابندعلی گفت نه نه نفرمایید، این حدیث برای اعراب از احکام آسمانی است… وقتی یک نفر از یک قبیله به قبیلهٔ دیگر که مسافت مسکنشان ده فرسنگ فاصله دارد اگر برود، اورا تغذیه نکنند حق دارد مزار چنین حی را مزار میت انگارد. بدیهی است در ایران، که دکهٔ هر صنف مزار مجبوری اوست، ذائقهٔ زائرین را حقی در انتظار ما تشتهی خود نباشد…
من به تأویلات و مباحثات و مقتضیات این دو نفر که نظیر آنها را «ژمس موریه»[۲۸] نیز در کتاب دایمالحی طبایع ایرانی خود ذکر نکرده گوش میدادم. متحیر بودم که اینها واقع آدمیزادند!… و این صحبتها را میکنند حقیقت صورت خارجی دارد یا به من این طور دیده میشود؟!… چشمهای خود را پاک میکردم، چندین بار نشستم، برخاستم، شایداین صور موهومی است و محو شوند!… دیدم نه همان میرزا بندعلی میرزا نصیر، و همان بیادبان لفاظند که در ترتیل[۲۹] اباطیل استاد و از جمیع قیود و تکالیف انسانیت آزاد ند! .. روزگارشان را در گوشهٔ سفرههای گشاده و دور خوانهای نهاده میگذرانند و ریزهچینی میکنند. هرچه خواستم مردمک دیدهٔ خود را که از فضولی و بیادبی مهمانان ناخوانده مکدر شده بود، رنگ صبر و تحمل بدهم، و ناگواری حضور ایشان را که نمونهٔ صحیح حاشیهنشینان بیکار و بیمار مجالس لغو وزرا و امرا و تجار و علمای وطن ماست در چین جبین خود ننمایم، یا از تشدد باطنی که گره ابروی مرا سخت به هم دوخته میداشت باز کنم نمیتوانستم! بیخود شدم، سکوت خود را برهم زدم، با یک صدای مهیب مردمان بازاری که ارتعاش اعصابم به دلخراشی او برافزوده بود «آقاجان» پیشخدمت را صدا کردم، گفتم کفش این دو نفر فضول ناخوانده را بگذارید و تا دم در مشایعتشان بکنید که رفع زحمت نمایند. گفتم برخیزید! من به عادت پلیسهای تهران مسبوق بودم، اما امثال شما را محمد قلی خان هم ندیده. برخاستند، هیچ نگفته سر فرود آورده رفتند…
بعد از رفتن آنهاغرق دریای تحیر و تحسر شدم؛ به نظرم آمد که وطن ما بحیرهٔ[۳۰] حوادث است، که مردمان چون اجساد خفیفه روی امواج او از فراز به نشیب متحرکند، یا محبس مجانین است که بیناظر و مستحفظ به جان یکدیگر افتاده میدرند و گوشتشان را میخورند!… یکی از رفقا، وقتی، به من گفت که مورخ معروف هندی «اینریونچه وان»، ایرانی حالیه را برای اثبات وجود «اهرمن» در کتاب خود شاهد آورده. بلی علمای دنیا باید جمع شوند و الفاظ جدیده به جهل و ظلمت و نکبت تنذل ملت وضع نمایند، وگرنه با کلمات امروزی صد یک این حالت خارج از تصور را نمیتوان تحریر یا تقریر نمود، که خواننده ده یک اورا بخواند و بداند! ملتفت باشید، اگر ما بنویسیم در ایران عدل مرده، میدانند که عاملان عدل مظلوم شده! اگر بگوییم شریعت مرده، میدانند که حاملان شرع بیدین گشته؛ اگر بگوییم اصالت و نجابت مرده، پیدا است که اسافل و ارازل صاحب امتیاز و القاب و شئونات گردیده! اگر بگوییم آزادی مرده، بدیهی است مردمان آزاد اسیر شده! اما اگر بگوییم در ایران ذات حیات و نفس حرکت مرده، به فرمایید کدام حکیم و فیلسوف در آینده میداند و میفهمد که چهل کرور نفوس متنفس با روح انسانی و احساس وجدانی چگونه مدفون مقابر جهل میزیستهاند؟! خودشان را زنده پنداشتهاند؟! و قطر جسد ملیت ایشان بدون اینکه ذرهای از حجم خود بکاهد در جنب وجود تمدن کمتر از نقطهٔ ذرهبینی شده بود؟!
در این حالت، نواب جلالالدین میرزا[۳۱] به دیدن من آمد. با این شهزادهٔ معارف دوست آشنا هستیم، از ورود او خوشحال شدم، کدورت دلم به سرور تبدیل یافت. شهزاده عشق غریب به انشاء و تألیف فارسی تمیز دارد، در این فقره از آرزو گذشته به محروسهٔ افراط عصبیت داخل شده، و در آن ورطه گمراه گشته. باز سخن از نثر فارسی بیغش به میان آمد؛ از تشکیل یک هیئت و نشر یک جریدهٔ مخصوص وضع لغات جدیده، و چه و چه صحبت میکرد. گوش میدادم. تا رسید به جایی که گفت امروز در ایران مسئلهای واجبتر از این و اقدامی مفیدتر از این نیست، و از من تصدیق خواست. گفتم واقعاً بعد از صد سال در میان مؤدبین ما یحتمل این مسئله اهمیت پیدا کند، اما حالا هزار مسئلهٔ واجبی داریم که از آنها به این مسئله پرداختن به بام هوا سقف ساختن است. گفت آقا یعنی چه این خانه و سقف را فردوسی طاب ثراه[۳۲] نهصد سال قبل ساخته و پرداخته که شما اورا جزو هوا میپندارید. ملت اول باید ز بان خود را بداند، و از آلایش السنهٔ غیر پاک بکند، تا درجهٔ خودکشی در این مجاهده ثابت قدم باشد. این خود جهادی است که چون حفظ وطن و مذهب و حیثیت و استقلال واجب عمومی است، در دنیا ملت نمانده که این مطلب را جزو مهمات نداند، مگر ایرانی و باز ایرانی!… گفتم صحیح است، زبان هر قوم بخش طبیعی اوست، باید اورا حفظ کند، محترم بدارد، اما زبان فارسی حلاوت حالیهٔ خود را از ترکیب الفاظ عربی پیدا کرده. وانگهی زبان که ده هزار لغت ندارد، یا به قول یکی از ادبای مصنوعی، که دعوی تألیف چهل هزار لغت فارسی را نموده و در روزنامهجات خود را ستوده، میدان ادبیاتش تنگ میشود. مصادر سقیمهٔ زبان فارسی که در اعلال گاهی از حروف اصلی مصدر یک یا دو حرف بیشتر باقی نمیماند قابل استقلال نیست. هر زبان که چهارصد هزار لغت ندارد گنجایش علوم این عهد را ظرف نیست. نهتنها بندهٔ بیسواد، همهٔ علمای دنیا منکر قول شما هستند. ملتی که هنوز از هزار نفر یک نفر سواد ندارد در میان آنها مسئلهٔ تصفیه زبان چه معنی دارد؟ ملتی که الفبای او بلای ظلمت وجهل اوست اگر از اصلاح او صرف نظر نموده و به تصفیهٔ زبان پردازند گناه است… جلالالدین میرزا متحیر گوش میداد. گفت بسیار خوب، اگر به جای الفاظ خارجی برای خودمان لغات جدیده وضع نماییم نمیشود؟ گفتم نه! نمیشود و نمیشود! حالا مجاهدین ترقی و اتحاد نوع انسانی میخواهند یک لسان واحد عمومی اختراع بکنند که همهٔ مخلوق دنیا متکلم زبان واحد باشند، به دینار و درهم واحد بیع و شرا کنند. وانگهی وضع لغات جدیده محال و ممتنع است. ما چگونه که پانصد هزار اسامی قرا و بلاد دیگران را نمیتوانیم تغییر بدهیم باید اعتقاد نمود که لغات را نیز نمیتوانیم. ما باید دیپلومات را دیپلومات و پولتیک را پولتیک بگوییم و بنویسیم، فقط آنچه از خارج داخل لسان خود میکنیم برای او کتاب لغت ترتیب بدهیم، و مردم را با معنی و طرح استعمال آنها آشنا نماییم. شهزاده باز منکر بود. گفتم به این انگار شما من معنی زبان و دخالت نطق و فوائد حرف هجا و چندین مطلب دیگر ذکر بکنم که در این زمینه بیحاصل است، اما مثلی ایراد میکنم که مستقیماً جواب شما باشد:
ده سال قبل در روسیه لغت جدیدهٔ جامعهٔ «آنسیکلوپدی» از زبان نمسه ترجمه نموده و از خودشان هرچه داشتند علاوه نموده طبع میکردند، جرائد روس به رئیس دارالترجمه پرفسور «دندریوسکی» تشنیع و توبیخ نمودند که چرا مستقلا لغت جامعهٔ روس نمینویسند؟ و کتاب خارجه ترجمه میکنند؟ پرفسور که اکنون متوفی است جواب مختصری به سکوت معترضین نوشته میگوید:
«بلی لازم بود که معارف روسی لغتی از خودشان تألیف نمایند و لغات خارجه را ضمیمه کنند، چون در زبان روس کتب لغت کیمیا، لغت فیزیکا، لغت هندسه، لغت طب، لغت قانون، لغت مکانیک، لغت جغرافیا، و غیره و غیره نداریم که از آنها یک کتاب جامعاللغات ترتیب و تألیف نماییم، فقط حرص وطن ستایی کفایت نمیکند کتاب لغت مخصوص روس داشته باشیم، تا که اسباب بزرگی همه آماده شود…»
حالا معارف معدودهٔ ایران فقط با آرزوی وطنپرستی در مملکت بیسواد و هزار معایب دیگر، تصفیهٔ زبان فارسی را موفق نگردد، در عهد فردوسی فرنگی در هوا سیر نمینمود، «آیرستات»[۳۳] نمیساخت، لوکومبیل[۳۴]، لوکوموتیف، اتومبیل، تلغراف، تلفون، فونوگراف، غرامافون، فتوگراف، کابل، بارومتر، ترمومتر، آناموتر و دویست هزار الفاظ نو ظهور دیگر مستعمل و مصطلح نبود. شهزاده، تا یک درجه تسلیم شد، گفت راست میفرمایید با الفبای ما اصلاح زبان فارسی مشکل است… برخاست تشریف برد.
مشغول ترتیب کارهای فردا شدم، بعد به حمام رفتم؛ یعنی خود را ناپاک کردم. بعد از بیرون آمدن یک مثقال عطر گل رفع بوی کثافت و عفونت مدخلها، ستردن موهای زیاد شامهٔ مرا نکرد. خوشا به حال وحشیان افریقا که چنین اسباب پاکی و نظافت ندارند، و رود مثل دریای نیل را کر تغسیل خود قرار دادهاند. شب چند نفر از احباب آمدند، خوش گذشت. صبح وقت معین شرفیاب حضور شدم. وزیر راپورت مرا گرفت، خواستم بعضی بیانات و توضیحات بکنم که با زحمات ما آشنا شود. گفت میدانم، میدانم، حال آنکه نمیفهمید! و از این معلومات یکجا بیطرف و بیگانه است! سکوت کردم. گفت این را سفیر انگلیس خواسته بود که شما را مأمور کردم، وگرنه برای ما دانستن عرض و طول معدن یخ و ارتفاع قلهٔ دماوند لزومی ندارد. ما اول کار زمین را بسازیم بعد به آسمان بپروازیم! سفیر انگلیس با مخارج ما و زحمتهای شما میخواست خدمتی به هیئت جمعیت جغرافیای ملکهٔ انگلیس بکند. از دست این دو همسایه[۳۵] به تنگ آمدهایم. هر روز مطالبهٔ جدیده تقدیم میکنند، و در عدم قبول، استدعای عزل وزراء حربهٔ تهدید ایشان است، و بسیار حربهٔ قاطع است. وزرای ایران باید دو پستان پرشیر داشته باشند: یکی را به دهن طفل مطالبات یکی، و یکی را به دیگری بدهند. از صبح تا شام وقت خود را در تدبیر مدارای این دو مدعی مقتدر صرف بکند، و در خانهٔ خود محکوم مترجم کثیف آنها باشد، و هر روز در حضور «برو مدارا بکن، اسباب دل آزدگی نچین، هرچه میخواهند بده، هرچه میخواهند بکن …» بشنود! به این مصیبت حالا بلای دیگر نیز نازل شده، میخواهند در ایران به اسم «یاسای مظفری» قانون وضع نمایند، آن روز که جمیع رجال و امرا و اعیان قریب صد نفر به حضور دعوت شده بودند، شاه به ناموس سلطنت قسم یاد کرد که هرکس ابراز غرض و تعند بکند، حرکات سابقه را پیش بگیرد، دفعالوقت نماید مغضوب خواهد شد. جداً او اصراراً فرمود که مجلس شورای کبیر به زودی تشکیل شود، چون شما نیز اجزای آن مجلس تعیین شدهاید من شما را دعوت کردم که قبل از انعقاد مجلس بیایید جمع شویم، فکری بکنیم که چگونه این بلای ناگهانی را از سر خود وا خلاف خود برگردانیم؟ به شما واضح بگویم؛ درمیان رجال دربار و پنجاه نفراجزای شورا فقط با خود شاه چهار نفر طرفدار جدی وضع قانون هستند، میماند چهل و شش نفر، از این چهل و شش نفر دو نفر اروپایی است زبان نمیدانند، خرند، از آنها واهمه نداریم، باقی چهل و چهار نفر را اگر از حلق بکشند به تحدید خود راضی نمیشوند. از آن جمله چهار نفر شما، میرزا احمد، میرزا مصطفی و میرزا محمد هستید. رفقای خود را من از جانب شما اطمینان دادهام که طرف هیئت مخالف و معاون ما خواهید بود، آن سه نفر را شما باید راضی بکنید، از ایشان قول صحیح بگیرید که با ما متحدالافکار و مؤیدالقول باشند. تا افتتاح مجلس که در بیست و هشتم رجب تعیین شده، گویا چهارده روز مانده باشد. خودمانی جمع میشویم، میگوییم، میشنویم، قراری میگذاریم که در مجلس رسمی چگونه حرکت بکنیم. چه میگویید، آن سه نفر را میتوانید شریک خیال ما بکنید؟ عرض کردم البته! حضرت عالی اذن میدهید بنده محرمانه هرچه دارم بیپرده بگویم؟ گفت بلی بلی، هرچه میدانید بگویید! اما میدانم چه خواهید گفت. این را بدانید که ما از ناصرالدین شاه مرحوم بیشتر از این پادشاه ملک صفات خلدالله ملکه و سلطانه میترسیدیم. این را همهکس میداند که این پادشاه به قتل و نفی و اعدام احدی راضی نمیشود، ما از عهدهٔ آن پادشاه برآمدیم که برای سنگ انداختن یک نفر سرباز ده نفر را از حلق کشید. هرچه فرمود شنیدیم، سر فرود آوردیم، قبول کردیم، بعد از دو روز هرکس طوری به وضعی کار را بر او مشتبه نمودیم که حکم خود را تغییر داد، و از خیال خود منصرف شد. هروقت اصرار اکید و شدید میکرد آن وقت ملاها را خبر میکردیم، آنها هنگامه میچیدند، غوغا مینمودند، عرایض مینوشتند، به تنگ میآمد منصرف میشد. گاهی در این اواخر از بینظمی مملکت دلتنگ شده بود، میخواست این فرنگی مآبان را که شما دخل به آنها ندارید سر کار آورد، مشیر و مشاور قرار دهد، آن وقت از سفیر روس استمداد میکردیم؛ میرفت فساد آنهارا تذکره میکرد، قتل الکساندر را نشان میداد، رفع غائله مینمود. اینها همه جواب شما بود که میخواستید بگویید. عرض کردم منظور بنده همین بود. میخواستم بگویم که سفرای روس اول مانع نظم ایران و وضع قانون بودند که تبعه به تنگ آید، و میدان فتوحات روس را وسعتی پیدا شود، بیزحمت و خونریزی به تصرف ایران نایل گردد. اما حالا فهمیدهاند که با این تدبیر فاسد فتح ایران مشکل است، مردم به تنگ آمده، اگر اندکی این حالت امتداد یابد اغتشاش داخله و مداخلهٔ دول رغیب ناگزیر است. از این جهت امپراتور «نیکلای» در «کورسکه» به اتابک اعظم وجوب نظم داخله را تصریح فرموده. روسها، باز تکرار میکنم، آنچه در این پنجاه سال مانع بودند حالا نیستند، ایران را بیشبهه برای حفظ سواحل خلیج فارس مقتدر و منظم میخواهند. به نظر من حالا تشکیل هیئت مخالف و دفعالوقت و مدافعه محال است. علاوه بر این، تدابیر خفیفه پیشبندی جریان سیل اقتضای طبیعی ملت ایران را قادر نیست. میوه که رسید اگر نچینی خود میافتد. هر مدافعهٔ شدیده که هیئت متحدالافکار شما در وضع قانون بکنند منتهای نتیجهٔ او انجماد آتش و سوختن یخ میباشد. در خلقت برای تنزل ایرانی دیگر مسافتی نمانده که برای طی کردن او مدافعه و اغراض مؤثر باشد، کاسهٔ احتیاج ایرانی به حکومت عادله و وزرای مسئول چنان پر شده که هیچ فشار مصنوعی حفظ برجستگی اورا قادر نیست، باید بریزد و میریزد، وگرنه دیگران میریزند و کاسه را میشکنند. مثل بازاری است، میگویند چنان بد نواخت که سورناچی هم فهمید، چنان شور بود که کرد هم نخورد. حالت ایران به جایی رسیده که ترکمنهای مرو و آخال افسوس میخورند، افاغنه ترحم میکنند، و روس نیز نمیپسندد. بنده صراحتاً عرض میکنم نه خود طرفدار فرقهٔ شما میشوم و نه رفقای خود را تصویب مینمایم. بهتر این است که مرا از عضویت مجلس شوری بیرون نمایید، اما با بیرون شدن بنده و امثال بنده صورت مسئله تغییر نیابد. آن دو نفر «پروفسور» خارجی، که شما با ذرع خود آنهارا پیمودید، عالم اول علم حقوق هستند، هریک مبلغی گرفته این راه دور و دراز و صعب را طی کرده آمدهاند. آنچه میدانند میگویند….
وزیر همه را با دقت، اما مشوب وحشت، میشنید که چرا بیمقدمه و تجربه به من افشای سر خود را نمود؛ با شیوهای که خود را از کشف این راز پیش من بینیاز نماید گفت: پس بخیال شما دست خودمان را ببندیم، و رشتهٔ اورا به دست مردمان بازار بدهیم؟ نوکر من مرا به محاکمه ببرد، به اقوام و آشنای خودم حمایت نکنم، از دولت ششهزار تومان مواجب بگیرم پنجاههزار تومان مخارج بکنم، جای خالی اورا نتوانم از مداخل پر نمایم؟ آن وقت ما باید بشر نباشیم! شما خیال میکنید که ما نمیدانیم قانون احیای نظم میکند، تولید سعادت مینماید؟ نخیر! شمارا من تعیین نکردهام که من عزل نمایم. میخواستم شما را شریک خیال خودمان بکنیم، و بعد از دو ماه عمل بنایی دولت را به شما بسپاریم که سالی پنجاه هزار تومان مداخل بکنید. اگر کارها منظم باشد، دولت دایرهٔ میزان احداث کند، من میتوانم به شما این نیکویی را بکنم؟! یا شما میتوانید دیناری از پول تعمیرات مداخل بکنید؟! حالا فهمیدید که قانون برای ما که در سر ادارهها هستیم با آنها که خمیازهٔ این مناصب را میکشند چه بلای عظیم است؟! از کجا معلوم است که فردا شما جای من نخواهید نشست؟! ملتفت شدید که چرا در رفع او میکوشیم؟! یحتمل چون ریاستهای ایران اکثراً موروثی است پسر دوانزده سالهٔ من جای من بنشیند، پس با حس و شعور چگونه خود و اخلاق خود را مقید و محدود نمایم؟! شما یک دیوانه به من نشان بدهید که به اختیار خود بدهد دستش را ببندند.
گفتم عرایض بنده برای این عوالم بود. شما هرچه میگویید راجع به نفع شخصی شما و تمول و تحکم اخلاف شما است، عرایض من راجع به ترقی ملت و سعادت مملکت است. میخواستم این را خالی نمایم که بنده و شما نمیتوانیم شاه و اتابک[۳۶] را از این خیال عالی منصرف نماییم. به عقیدهٔ من وقت است که به حال این ملت مظلومه ترحم بکنید، از مال و بنون، قلب سلیم را اختیار نمائید. این دنیای پنج روزی را تیول خود نشمارید، وجود عبادالله را برای آسایش خود ندانید، به عرشهٔ سعادت حقیقی برآیید، در خیال خیرت مآل باشید، غرض شخصی را به نوعی عوض بکنید، نایل ذکر خیر اخلاف بشوید، حسن توجه دنیا را زینت شئونات تاریخی خود قرار بدهید، از بیحاصلی گذشته افسوس بخورید و اشک ندامت بریزند. به خدای ذوالجلال که اگر افق نظری خود را وسعت بدهید، و ببینید که این ملک قدیم و سلطنت اول روی زمین چگونه از مویی آویخته، از همهٔ قیود و علایق که به هیچکس وفا ننموده صرفنظر میکنید، و این را که بلا میخوانید به استغاثه و دعا از خدا مستدعی میشوید، خود و اخلاف خودرا آسوده و مفتخر و مسعود مینمایید. مگر شرف بشریت و غیرت شما کافی نیست، که خودرا از قید هوا و هوس کودکانه آزاد کنید؟ محکوم اجانب نشوید؛ مگر این زندگی است که شما میکنید؟! اینرا از وجدان خود بپرسید، هرچه جواب داد عمل نمایید. مگر نمیدانید قانون، از وزرا گرفته تا فعلهٔ بازاری، موقع هرکس را اطمینان حفظ میدهد؟ وزرا را از بستگی سفرا و دخول کنف آنها که مورث این ذلت و مولد این استخفاف فوق تحمل انسانی وغیرت بشری است آسوده میکند؟….
وزیر بعد از چند دقیقه تفکر گویی در خواب بود و بیدار شد، گفت جناب مهندسباشی همه را حق و صدق گفتی، مرا بیدار کردی، من تصدیق اقوال شما را میکنم. در حضور احباب که جمع میشویم همه را همین طور بگویید. اگر آنها نیز تصدیق کردند قسم خودمان را که در معاهدهٔ مخالف نمودهایم میشکنیم، که تنها من به نقض عهد متهم نباشم. عرض کردم هرکس در این مخالفت قسم خورده، اگر بشکند شرعاً و قانوناً مسئول نیست، زیرا اینجا قسم منعقد نمیشود، مثل اینکه کسی قسم یاد کند که نماز نمیکند یا به جهاد نمیرود. گفت بلی صحیح است، شما این صحبت محرمانه را به رفقای خود نگویید تا مجلس منعقد بکنیم، و نصایح شما را دیگران نیز مثل من اصغا نمایند. فردا زحمات شما را به خاکپای همایونی عرض میکنم و مکافات خوب و خیلی خوب استدعا مینمایم و میگیرم. از شما بسیار ممنون شدم.
مرخص شدم برگشتم به منزل، معلوم شد اتابک اعظم پی من فرستاده است که وقت عصر بروم به پارک، در ساعت موعود رفتم. خبر دادند، به حضور خواست، نشستم. گفت شمارا از اعضای شوری تعیین کردهام، وزیر شما نمیخواست. سببش واضح است، اما به شما بگویم، به ارواح پدرم این وزرای قدیم به اسلحهٔ امروزی قابل غلافی نیستند. اینها ایران را ویران کردند، شاه شهید چندینبار در وضع قانون اوامر اکیده و احکام شدیده نمود، بعد از دو روز پشیمانش کردند، جوانان تربیت شدهٔ مارا در نظر او به سوءنیت و فساد متهم نمودند. من نیز به علت جوانی، صدقش را میگویم، که تقصیر کردم، پاپی نشدم[۳۷]، تا کار به جایی رسید که اگر این تغافل را اندکی امتداد بدهیم، به قول حاجی میرزاعبدالرحیم مرحوم «اجانب برای ما قانون وضع میکنند، مارا مجبور تعبد مینمایند، همین که آن وقت شریعت پاک ما از میان میرود». از کسی نترسید، واهمه نکنید، در این داعیه وجدان شما محصل شما خواهد بود. من نیز وجدان خود را در سرعت اجرای این سعادت ملی محصل خود قرار دادهام. علمای حقوق از خارجه آمدهاند، اعضای مجلس همگی حاضرند، پس فردا روز یکشنبه میخواهم مجلس منعقد بشود. امیدم به خدای عادل و رجال غیرتمند است که به زودی وطن خودمان را از این فقر روحانی و ذلت احتیاج و تحکم اجانب برهانیم و بیرق افتخار قدیم خود را در سردر سلطنت چندین هزار ساله به اهتزاز درآوریم. شما نیز به لطف خدا و مرحمت پادشاه و معاونت من امیدوار باشید، «صدق بگویید و راه راست بپویید». مرخص شدم. خیال مرا گرفت؛ «این به بیداری است میبینم خدایا یا به خواب»! از وجد میخواستم میان بازار برقصم. بیخود یک دفعه دیدم که راه خود را گذاشته از دروازهٔ شاهعبدالعظیم بیرون رفتهام! به هوش آمدم، به منزل برگشتم. صبح زود از وزیر، فراش آمد مرا خواسته، معجلاً رفتم. گفت میدانی چه خبر است؟ افتتاح مجلس را فردا یکشنبه تعیین کردند. دیروز در خانه بودم اتابک به من سخن نگفت، فرمود دعوتنامههای مردم را بنویسید و بفرستید. فردا ساعت هشت اعضا به عمارت «ضیا» حاضر شوند، ذات شاهانه خودشان تشریف خواهند آورد. مارا مهلتی به شورای خود نمانده، امشب بیایید سردستی جمع میشویم، ببینیم رفقا درچه خیال هستند. بیرون آمدم. شب قدری دیر رفتم، در کوچه اسب و کالسکه و نوکر نبود. دربان گفت وزیر تشریف ندارد، مهمان است، اول باور کردم، بعد به خیالم آمد مجلس مخفی اسب و نوکر نمیبرند، و اگر هست در اندرون حیاط است، دربان دروغ میگوید. گفتم تو مرا نمیشناسی، امشب پیش وزیر سی نفر مهمان هست، مرا خودش دعوت کرده. گفت نمیدانم، کسی نیست، هرچه باشید وزیر در خانه نیست. از کیسه یک پنجهزاری درآوردم، با «کارت» دید و بازدید خودم دادم به دربان که این حق زحمت تو، کاغذ را ببرید به پیشخدمت وزیر. گرفت و رفت و زود برگشت. مرا برد به اندرون. وارد شدم، سلام دادم. وزیر گفت همهٔ رفقا حاضرند، شمارا به عضویت این اهل بیت اخوت و برادری قبول کردیم. هرچه به من گفتید تکرار بکنید، اینها نیز بشنوند. گفتم تکرار سخن چون اظهار بدیهی درست نیست، عرض آخری بنده این است که قانون وضع میشود، مخالفین از هرطبقه باشد مغضوب و مردود گردند. اتابک مخالفین را میشناسد، فردا در مجلس هرکس طرح دفاع و خلاف بریزد با هزار افتضاح از مجلس بیرونش میکنند. بنده شریک خیال شما نیستم. آنچه میدانم به کسی نمیگویم، و سر این مجلس را اگر بند از بندم جدا کنند، افشا نمیکنم. بهتر این است که مرا مرخص بکنید که از طرح مدافعه و نقشهٔ اقدامات شما مطلع نشوم…
برخاستم بروم، وزیر انطباعات به من گفت جناب مهندسباشی، ما وجداناً میدانیم که تشبث ما خلاف است. از گفتههای شما دلتنگ نمیشویم، شما مرد عالم هستید. اگر امثال شما از این نوتربیتان زیاد میشد من با این سر پیری به او خدمت میکردم. اما غیر از تحدید خودمان، در وضع قانون دچار هزار ناگواریها میشویم؛ طفل بیستچهار ساله بالا دست من مینشیند، چراکه زبان میداند، هندسه میداند! هرچه به حضرت وزیر گفته بودید بگویید ما نیز بشنویم، نطق مفید را صدبار میتوان شنید، «هو المسک ماکررته یتضوع[۳۸]». گفتم بنده از خود چیزی نمیگویم، هرچه فیلسوفان عهد جدید می نویسند چند کلمه از آنها ایراد میکنم. حکیمی میگوید: در مملکت بیقانون اساس زندگانی متزلزل است، سعادت و برکات نیست، نام متمدنی بر آن ملک و ملت خلاف است. دیگری میگوید عقول چندینهزار سالهٔ بشری از ادویهجات تجارب خودشان، برای معالجهٔ خواص بهایمی انسان، معجون نافعی ترکیب نموده و اسم اورا قانون نهاده است. هر ملت که به استعمال آن دوا معتاد نیست بهایم و وحشی است. دیگری میگوید چگونه که ادیان موجد زندگی و ترقی ارواح است، قانون نیز موجد زندگی ابدان است. دیگری میگوید قانون محاسب عاملان شرع است. هرجا قانون نیست احکام اجرای شرع معوق میماند. فقط قانون میتواند مواظب ترک منهیات مردم بشود، قانون میتواند استعمال تریاک و شراب را مخصوص اجازهٔ اطبای حاذق و دواخانههای دولتی نماید، متمردین را حد بزند. قانون میتواند مداخل املاک مردم را تحقیقاً مشخص نماید و مطالبه ادای زکوة بکند. قانون میتواند رباخواران را منع کند، احکام مضاربه را اجرا و معمول دارد، قانون میتواند اطمینان مال و جان به تبعه بدهد. قانون میتواند نشر معارف نماید و زنگ جهل از مردم بزداید. هرجا قانون نیست حفظ مراتب شرف و ناموس نیست. هر جا قانون نیست کفایت بشری در آنجا به اصلاح معایب و رفع مفاصد و نشر مساوات کافی نیست. بنده بیشتر از این هیچ نمیگویم، زیرا که شما همهٔ معایب بینظمی و بیقانونی را میدانید؛ ولی اغراض شخصی و نفسانیت مانع قبول نمودن اوست. در این صورت دعوی وجدان نمودن شما، که فرمودید وجدان ما از اخلاف تشبث ما آگاه است، درست نیست. اگر وجدان داشتید ایران را وطن خود میپنداشتید، پادشاه دوست بودید، شرف خود را حفظ میکردید، خودتان را خاک پای سفرای خارجه نمی کردید، به شفاعت آنها ملتجی نمیشدید. صاحبان وجدان نوع دیگر ند؛ برای یک اهانت از جان میگذرند، نه اینکه چل کرور ملت مستعد و قدیم را به ریسمان نکبت بسته به هاویهٔ ذلت و فقر و ظلم و انقراض کشند. کیست از شما نداند که ملک بیمال، مال بیرجال، رجال بیامن، امن بیعدل نمیشود؟ اگر وجدان دارید چرا به استقرار عدل مخالفت میکنید؟ کیست از شما نداند که شرع بیقانون روح بیقالب و ارادهٔ بیآمر است؟! کیست از شما که از اوضاع عالم و قدرت ملل معاندین اسلام اطلاع ندارد؟! کیست از شما که در وطن خود اسباب پیشرفت مقاصد فاسدهٔ اجنبیان نبوده؟! سر ملت ناموس اکبر افراد اوست، کیست از شما که تاکنون این سر یا - ناموس اکبر را نذر حفظ مقام خود ننموده باشد؟! مگر اینها از صاحب وجدان ناشی میشود؟ شما چه حق دارید دعوی وجدان نمایید؟!… در اینجا اشک از چشمم جاری شد مجلس افسرده گشت، همه ساکت شدند. من برخاستم به منزل برگشتم. شب بد خوابیدم. صبح رفقا آمدند، لباس رسمی نپوشیدیم. چون حکم به ترک رسوم معتاد شده. با اینکه خیلی زود رفتیم باز کوچهٔ عمارت ضیا پر از اسب و گاری و نوکر و خدام است. داخل باغ گشتیم، بعد از نیم ساعت اعلیحضرت «مظفرالدینشاه» و اتابک اعظم در یک کالسکه تشریف آوردند. این باغ عبارت از دوهزار ذرع مربع زمین، چهلوهشت اتاق، یک تالار خیلی وسیع و چهار غرفه و دو کفشکن است که همه را در یک جا عمارت ضیا می گویند. باغ ساده ولی بسیار دلچسب و خوشمنظر است. از در باغ تا دم کفشکن اول، که در معنی کِریاس دخول تالار است، از طرفین خیابان چهارده نفر سرباز از فوج خاصه، با لباس ماهوت سرخ، وضع کیانی و کلاه ایرانی، به عابرین سلام میدهند. دم در تالار پردهدار ایستاده، بافتهٔ ابریشمی را حرکت میدهد؛ پرده تا نصف بالا میرود و باز خود به خود پوشیده میشود.
زنگ اخبار را زدند، اعضای مجلس در سر میز کتابت که دورش صد نیمکت نهاده شده هرکس در جای خود ایستادند. اعلیحضرت اقدس با اتابک داخل تالار شدند، حضار سر فرود آوردند و تکرار تعظیم نمودند. شاهنشاه در صدر میز روی یک تخت عاج منبت که مخصوص صدر مجلس است جلوس فرمودند. اول به حضار که همه سرپا هستند یکان یکان نگاه نمود، و قریب پنج دقیقه تکلم نفرمود. بعد از روی تخت برخاست، معلوم بود که شعف نتایج اقدام تاریخی امروز وجود مبارکشان را مهیج میداشت. فرمود:
- «میتوانم بگویم که امروز همهٔ ایران اوامر مارا اصغا میکنند، و در تالار ضیا همهٔ اعیان به حضور آمده. اعیان مملکت و رجال دولت! در حضور شما من که پادشاه موروثی این ملک هستم اعتراف میکنم که ادارهٔ ایران غیرمنظم است؛ تبعه که ودیعهٔ خدا است از سرنوشت خود شاکی است، از بدسلوکی حکام متفرق میشوند، و از وطن خود به تنفر تمام هجرت مینمایند، عرایض تبعه به ما نمیرسد، رجال دولت به ما خیانت میکرده، کسی به کار دولت نپرداخته، و رفع احتیاج و مظالم ملت را نساخته! من که ولیعهد بودم در خارج مرکز اداره پیر شدم، اما خدا شاهد است بعد از جلوس یک روز از خیال سعادت ملت و نشر آزادی و مساوات و تحدید حقوق و تعیین حدود غافل نبودم، ولی «بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول». تا اینکه حمد خدا را امروز به نیل این آرزو موفق شدم. رسمیت را در این مجلس قدغن کردیم، تا بدانید که شما را به طواف کعبهٔ آزادی و حریت کامله دعوت نمودهام، جالس بزم محبت وطن و پرستش سلطان هستید. شما را به آیین اسلام و خدای واحد قسم میدهم که در استقرار این بنای خیر و وضع «یاسای مظفری» که دیباچهٔ ترقی و سنگر حفظ استقلال است چنان سعی نمایید که به معالجهٔ پسران محبوب خود میکنید. از خدا و ائمه استمداد بکنید، از من منتظر جزا و سزا باشید. هر کس هرچه میداند آزاد بگوید، نترسد، نهراسد، خواجه تا شانی نکند، غرض شخصی نداشته باشد؛ و بدانید که این مجلس مثل مجالس ماضیه مورث دفعالوقت و منتج توهین انتظار نخواهد شد. اتابک اعظم جانشین ما است؛ اوامر ما را به مجلس تبلیغ میکند، و جریان توضیحات مجلس را در طبق آن زمینه که صحه گذاشتهایم ناظر، و اجرای اورا محصل مقتدر است. در ختم فرمایشات خودمان تیمناً تأسی به خاتمالانبیا صلالله علیه و آله نموده به شما میگویم: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی، و رضیت لکم الاسلام دیناً…» بعد از آن با روی گشاده و صولت شاهانه نظر مرحمتی به اطراف و حضار نموده، با اینکه قدغن بود، همهٔ حاضرین حتی فرنگیان به آواز بلند «زنده باش! دیر بپا!» چنان صلوات کشیدند که اتاق به این بزرگی هشتاد ذرع طول پنجاه ذرع پهن و بیست ذرع بلندی به تزلزل درآمد. از این صدای شعفانگیز از خواب بیدار شدم، دیدم آنقدر خوابیدهام که اندامم آماس کرده. برخاستم، خانه تاریک، چراغ مفقود، کبریت نیست. در این ظلمت شب کجا بروم؟ چه بکنم؟ تا بیرون از خانه قدم گذاشتم دچار عسس داروغه میشوم. متنکر نشستم، دیدم از خواب بهتر چیزی نیست، سر خود را به بالین گذاشتم و باز خوابیدم، تا کی بیدار شوم….
- ↑ درختکاری شده.
- ↑ فوت به معنی پا و هر فوت برابر ۳۰/۴۸ سانتیمتر است.
- ↑ این حکایت را همانطور که طرح افسانه است نوشتیم. نویسنده.
- ↑ ظاهراً «گله» غلط و «گلوله» صحیح است.
- ↑ فرماندهی و رهبری.
- ↑ محکم، پابرجا.
- ↑ آلیومین مادهٔ خاک یا مولد خاک در اکثر اجساد و جواهرات مخلوط و مرکب است، خالص او در طبیعت پیدا نشده، از سایر اجساد نفریق و تحصیل میکنند، عیارش دو و نیم، با این سبک وزنی از سایر فلزات سخت و قایم است، رنگش سفیدتر از نقره و از هوا تغییر نپذیرد و زنگ نگیرد.نویسنده.
- ↑ آیهٔ ۵۴ از سورهٔ الزمر، (بندگانی را که برجان خود اسراف میکنند بگو که از رحمت خدا) ناامید نباشند.
- ↑ زنگ سرخ، شفق.
- ↑ زاغ، کلاغ. بعنی راهنمای آنها کلاغ بوده که شوم است.
- ↑ سیگنال، علامت مخابراتی.
- ↑ لاوا، مواد مذاب آتشفشان.
- ↑ به غروب مانده.
- ↑ پست.
- ↑ غیر قابل بخشش.
- ↑ آبجو.
- ↑ کش دادن.
- ↑ کرامول در ۱۵۹۹ متولد شد و ← → در ۱۶۵۸ درگذشت. ابتدا عضو پارلمان بود ولی بعدها رهبر انقلاب ضد سلطنتی شد و در یک دادگاه پادشاه را به مرگی محکوم کرد، جمهوری را برقرار ساخت و خود لرد حامی جمهوری انگلستان شد.
- ↑ کمیاب مثل این است که اصلا نباشد.
- ↑ محرمانه.
- ↑ حرف غلط و گمراهکننده.
- ↑ خبردهنده. خبرچین.
- ↑ در ساعت غروب کوک، غروب آفتاب و اول صبح معادل ساعت ۱۲ است و منظور از «دسته» ساعت ۱۲ صبح است.
- ↑ در اصل کتاب همینطور نوشته شده
- ↑ استحکام.
- ↑ بزرگداشت مهمان. «اکرام ضیف» از سنن اسلام است.
- ↑ کسیکه به دیدار زندهای برود و چیزی نخورد مثل این است که به دیدار مرده رفته است.
- ↑ جیمس موریر نویسندهٔ انگلیسی است، و منظور از کتاب او «سرگذشت حاجیبابا اصفهانی» است که شهرت جهانی دارد.
- ↑ آرایش کلام.
- ↑ دریا
- ↑ پسر فتحعلیشاه در ۱۲۳۴ هجری قمری بدنیا آمد و در ۱۲۹۸ درگذشت. او طرفدار پارسی بیغش بود و خود سه جلد کتاب به نام «نامهٔ خسروان» به فارسی پاک نوشته که در سالهای ۱۲۸۰ تا ۱۲۸۸ ه.ق. چاپ شده است، جلالالدین میرزا مدتی نیز ریاست فراموشخانهٔ ملکم را بر عهده داشت.
- ↑ خاکش پاک.
- ↑ فرودگاه.
- ↑ خودرو.
- ↑ روس و انگلیس (نویسنده)
- ↑ به نظر میرسد که متن کتاب قبل از عزل امینالسلطان از صدارت در سال ۱۳۲۱ هجری قمری نوشته شده است.
- ↑ اتابک سالها صدراعظم دوران استبداد و از مخالفان جدی آزادیخواهان بود و در اواخر سلطنت مظفرالدین شاه که احساس میکرد جنبش مشروطیت ریشه گرفته، خود را به آزادیخواهان و منجمله طالباوف نزدیک میکرد.
- ↑ او مشک است و هر چندبار که اورا تقطیر کنی باز عطرافشانی میکند.