مسخ

یک روز صبح، همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشرهٔ تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هائی بشکل کمان تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود بکلی بیفتد، و پاهای او که به طرز رقت آوری برای تنه‌اش نازک مینمود جلوی چشمش پیچ و تاب میخورد.

گره گوار فکر کرد: «چه بسرم آمده؟» معهذا در عالم خواب نبود. اطاقش درست یک اطاق مردانه بود گرچه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولیش استوار بود. روی میز کلکسیون نمونه‌های پارچه گسترده بود– گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد– گراووری که اخیراً از مجله‌ای چیده و قاب طلائی کرده بود بخوبی دیده میشد. این تصویر زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی بسر و یخهٔ پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پر پشمی را که بازویش تا آرنج در آن فرو میرفت بمعرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود.

گره گوار به پنجره نگاه کرد: صدای چکه‌های باران که به حلبی شیروانی میخورد شنیده میشد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی میخوابیدم تا همهٔ این مزخرفات را فراموش بکنم»، ولی این کار بکلی غیر ممکن بود، زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمیتوانست حالتی را که مایل بود بخود بگیرد. هر چه دست و پا میکرد که به پهلو بخوابد با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ هی به پشت میافتاد. صد بار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می‌بست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد که تا آنگاه مانند آنرا درنیافته بود.

فکر کرد: «چه شغلی، را انتخاب کرده‌ام! هر روز در مسافرت! دردسرهائی که بدتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه این زجر مسافرت یعنی عوض کردن ترنها، سوار شدن به ترنهای فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکهای بدی که باید وقت و بیوقت خورد! هر لحظه دیدن قیافه‌های تازهٔ مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است که با آنها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار میکنم به درک میرفت!» بالای شکمش کمی احساس خارش کرد، به چوب تختخواب کمی بیشتر نزدیک شد. به پشت میسرید برای اینکه بتواند بهتر سرش را بلند کند و در محلی که میخارید یک رشته نقاط سفید بنظرش رسید که از آن سر در نمیآورد. سعی کرد که با یکی از پاهایش آن محل را لمس کند ولی پایش را به تعجیل عقب کشید چون این تماس لرزش سردی در او ایجاد میکرد.

به وضع قبلی خود درآمد. فکر میکرد: «هیچ چیز آنقدر خرف کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود. انسان احتیاج به خواب دارد. راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتیکه بعد از ظهر بمهمانخانه بر میگردم تا سفارشها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنند. میخواستم بدانم اگر من چنین کاری میکردم رئیسم به من چه میگفت! فوراً مرا بیرون میانداخت! کی میداند شاید هم این کار عاقلانه باشد. اگر پای‌بند خویشانم نبودم، مدتها بود که استعفای خودم را داده بودم، میرفتم رئیسمان را گیر میآوردم و مجبور نبودم که فرمایشهای او را قورت بدهم. در اثر این کار لابد از روی میز دفترش میافتاد. اینهم اطوار غریبی است: برای حرف زدن با کارمندانش روی میز دفتر صعود میکند مثل اینکه به تخت نشسته. آنهم با گوش سنگین که باید کاملاً نزدیکش رفت! در هر حال هنوز امیدی باقی است هر وقت پولی را که اقوامم باو بدهکارند پس‌انداز کردم – اینهم پنج شش سال وقت لازم دارد – حتماً این ضربت را وارد میآورم. بعد هم حرف حساب یک کلمه و ورق بر میگردد. در هر حال باید برای ترن ساعت پنج بلند بشوم.»

به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک و تاک میکرد نگاهی انداخت و فکر کرد: «خدا بداد برسد!» ساعت شش و نیم بود و عقربک‌ها بکندی جلو میرفتند. از نیم هم گذشته بود: نزدیک شش و سه‌ربع بود. پس ساعت شماطه زنگ نزده بود؟ معهذا از توی رختخواب عقربک کوچک دیده میشد که روی ساعت چهار قرار گرفته بود. شماطه حتماً زنگ زده بود. پس در اینصورت با وجود سر و صدائی که اثاثیه را بلرزه در میآورد گره گوار به خواب خوشی بوده؟ خواب خوش نه،. او به خواب خوش نرفته ولی غرق خواب بوده. بله اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حرکت میکرد. برای اینکه بتواند به آن ترن برسد، باید دیوانه‌وار عجله بکند. از این گذشته کلکسیون نمونه‌ها هم در پاکت پیچیده نشده بود. اما آنچه مربوط به خود گره گوار میشد اینکه او کاملاً سردماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن میرسانید اوقات تلخی اربابش مسلم بود، زیرا پادو دوچرخه سوار ساعت پنج دم ترن انتظار گره گوار را کشیده و مسامحهٔ او را به تجارتخانه اطلاع داده بود. این آدم مطیع و احمق یک نوع غلام حلقه بگوش و تحت‌الحمایهٔ رئیس بود. اما... اگر خودش را به ناخوشی میزد؟ اینهم بسیار کسل کننده بود و به او بد گمان میشدند، زیرا پنج سال میگذشت که در این تجارتخانه کار میکرد و هرگز کسالتی به او عارض نشده بود. حتماً رئیس با پزشک بیمه میآمدند و پدر و مادرش را از تنبلی پسرشان سرزنش میکردند و اعتراضات را باتکاء قول پزشک، که برای او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشت، رد میکرد. آیا ممکن بود طبیب در این مورد بخصوص اشتباه کند؟ گره گوار حس میکرد که کاملاً حالش بجاست. فقط این احتیاج بیهوده به خوابیدن، آنهم در چنین شب طولانی او را از کار باز داشته بود. اشتهای غریبی در خود حس میکرد.

در همان موقع که این افکار را بسرعت در مغزش زیر و رو میکرد بی‌آنکه تصمیم بگیرد از رختخواب بلند بشود، شنید که در پهلوی بسترش را میکوبند و در همان دم ساعت زنگ سه‌ربع را زد. مادرش او را صدا میکرد: «گره گوار، ساعت هفت و ربع کم است آیا خیال نداری به ترن برسی!؟» طنین صدایش گوارا بود! گره گوار از آهنگ جواب خودش به لرزه افتاد. در اینکه صدایش شناخته میشد شکی در بین نبود. او بود که حرف میزد اما یک جور زق زق دردناکی که ممکن نبود از آن جلوگیری کند و بنظر میآمد که از ته وجودش بیرون میآمد و در صدایش داخل میشد و کلمات صوت حقیقی خود را نداشتند مگر در لحظهٔ اول و سپس صوت مغشوش میشد بطوریکه آدم از خودش میپرسید آیا درست شنیده است یا نه. گره گوار خیال داشت جواب مفصلی بدهد، اما با این شرایط بهمین اکتفا کرد که بگوید: «بله، بله، مادرجان متشکرم بلند میشوم.» بی‌شک حائل بودن در نمیگذاشت به تغییری که در صدای گره گوار حاصل شده بود پی ببرند، زیرا توضیح او مادر را متقاعد کرد و مادرش در حالیکه پاپوش را بزمین میکشید دور شد. اما این گفتگوی مختصر سایر اعضای خانواده را متوجه کرد که گره گوار بر خلاف انتظار هنوز در رختخواب است. پدر نیز آهسته با مشت به کوفتن در پهلوئی شروع کرد و فریاد زد: «گره گوار! گره گوار! چته؟» و لحظه‌ای‌بعد با لحن آمرانه و با وقار گفت: «گره گوار! گره گوار!» از در دیگر پهلوی اطاق، خواهرش بآرامی مینالید که: «گره گوار! آیا ناخوشی؟ چیزی لازم داری؟» گره گوار سعی کرد که کلمات را دقیق تلفظ بکند و تا میتواند لغات را از هم مجزا بنماید تا صدایش طبیعی بشود. به هر دو طرف جواب داد: «حاضرم.» پدر رفت که چاشت بخورد، ولی خواهر هنوز پچ پچ میکرد: «گره گوار، خواهش میکنم که در را باز بکنی.» گره گوار اعتنائی به این پیشنهاد نکرد. برعکس خوشحال بود که عادت در بستن از تو را مثل اطاق مهمانخانه حفظ کرده بود.

اول سر فرصت بلند میشد بی آنکه کسی مخل او بشود، لباس میپوشید و بخصوص صبحانه را میخورد و بعد وقت داشت برای اینکه فکر بکند. به خوبی حس میکرد که رختخواب جای یافتن راه حل عاقلانه برای این مسئله نیست. چه بسا اتفاق میافتد که در اثر بدی وضع خوابیدن از این کسالتهای کوچک به انسان رخ میدهد و همینکه برخاستند خود بخود از بین میرود و گره گوار متوجه بود که کم کم خیالات باطل او برطرف میشود. اما راجع به تغییر صدایش، کاملاً معتقد بود که آن مقدمهٔ سرما خوردگی است و این ناخوشی مختص کسانی است که مجبور به مسافرت زیاد میباشند.

رد کردن لحاف برایش هیچ زحمتی نداشت، کمی باد کرد و لحاف خود بخود افتاد. بعد گره گوار از جثهٔ مهیب خود دچار زحمت شد. برای اینکه بلند بشود احتیاج ببازو و ساق پا داشت و او بجز پاهای کوچکی که دائماً میلرزیدند و به آنها مسلط نبود چیزی نداشت. قبل از اینکه بتواند یکی از آنها را تا بکند بایستی کمی استراحت کند و زمانیکه حرکت مطلوب را اجراء میکرد همهٔ پاهای دیگر بدون نظم درهم و برهم میشدند و بطرز دردناکی او را شکنجه میکردند. با خودش گفت: «بیخود نباید توی رختخواب ماند.»

برای اینکه بیرون بیاید، ابتدا سعی کرد که از قسمت سفلی بدن شروع کند، بدبختانه این قسمت پائین را که هنوز ندیده بود و تصور دقیقی دربارهٔ آن در ذهن نداشت، هنگام آزمایش حرکت دادن آنرا بسیار دشوار دید. کندی این روش او را از جا در کرد. تمام قوایش را جمع کرد تا خود را بجلو بیندازد ولی از آنجا که خط سیر خود را بد حساب کرده بود سخت بیکی از برجستگیهای تخت خورد و احساس دردی سوزان به او فهمانید که قسمت پائین بدنش بیشک بسیار حساس است.

ازینرو خواست شیوه را تغییر بدهد و از بالای بدن شروع نماید و با احتیاط سرش را بطرف بالای تخت چرخانید. بدون زحمت باین کار موفق شد و باقی جسمش با وجود وزن و حجمی که داشت بهمان سو متوجه گردید. اما همینکه سرش بیرون آمد و در میان هوا آویزان گشت گره گوار از ادامه دادن باین کار ترسید، اگر با همین وضع بزمین میافتاد، سرش خرد میشد مگر اینکه معجزی واقع شود و این موقعی نبود که وسایل خود را از دست بدهد. پس بهتر بود که در رختخواب بماند.

معهذا زمانیکه پس از اینهمه مرارت آهی کشید دوباره مثل پیش خود را در حالت دراز کشیده یافت و زمانیکه دید پاهای کوچکش بیش از پیش در پیچ و تاب است ناامید شد از اینکه بتواند در این اعضای خودسر نظمی برقرار بکند. دوباره بفکرش آمد که قطعاً نباید در رختخواب بماند و بطرز عاقلانه‌ای در راه کوچکترین امید خارج شدن از آن باید از هیچگونه فداکاری دریغ نکند. هنوز بخاطر میآورد که تصمیم نومیدانه هرگز ارزش تأمل متین و منطقی را ندارد. عموماً در چنین مواردی نگاه خود را به پنجره میدوخت تا از آن درس تشویق و امیدواری بگیرد اما در این روز کوچه هیچ جوابی باو نمیداد. ابر انبوه هیچگونه مژده‌ای در بر نداشت. فکر کرد: «ساعت هفت است و مه کم نشده!» لحظه‌ای دوباره دراز کشید تا تنفس آرام و قوای سابق خود را دوباره بدست بیاورد، مثل اینکه متوقع بود آرامش کامل، زندگی عادی را باو باز گرداند.

بعد با خود گفت: «قبل از یکربع حتماً باید بلند بشوم – عنقریب کسی را دنبال من به منزل میفرستند چون مغازه پیش از ساعت هفت باز میشود.» و شروع کرد که به پشت بخزد تا بتمام طول بدن و یکجا از رختخواب بیرون بیاید. از این قرار میتوانست سر خود را بالا بگیرد تا به آن صدمه‌ای نرسد. پشتش که بنظر او باندازهٔ کافی سخت بود البته روی قالیچه آسیبی نمیدید. فقط از صدائی که موقع سقوطش تولید میشد واهمه داشت. میترسید که در تمام خانه این صدا منعکس بشود و وحشت یا اضطرابی تولید کند.

روش جدیدی که پیش گرفته بود بیشتر برایش تفنن بود تا کار پر زحمت، زیرا بوسیلهٔ تکانهائی میتوانست خود را بلغزاند. هنگامیکه نیمی از تنش از رختخواب بیرون آمد بفکرش رسید که اگر کمی به او کمک میشد با چه سهولتی میتوانست بلند بشود. دو نفر آدم قوی مثل پدرش و خدمتگار کافی بود. آنها بازویشان را زیر پشت گرد او میبردند و از رختخواب بیرونش میآوردند سپس با بار خود خم میشدند و بعد با احتیاط صبر میکردند که بتواند روی زمین استوار بشود و باین ترتیب میتوانست امیدوار باشد که پاهایش بالاخره وسیلهٔ استعمال خود را پیدا بکنند. اما بر فرض هم که درها بسته نبود آیا کار خوبی بود که کسی را بکمک بخواهد؟ از این فکر با وجود همهٔ بدبختی که باو روی آورده بود نتوانست از لبخند خودداری بکند.

عملیات بقدری پیشرفت کرده بود که در اثر حرکت تابی که بخود میداد تقریباً حس کرد که تعادلش را از دست داده، باید تصمیم قطعی بگیرد زیرا از یک ربع ساعت مهلتی که پیش خود تعیین کرده بود پنج دقیقه بیشتر باقی نمانده بود ولی ناگهان صدای زنگ در را شنید. با خودش گفت: «لابد کسی از مغازه آمده!» و حس کرد که خون در بدنش منجمد شد و پاهای کوچکش رقص چوپی خود را تندتر کردند. لحظه‌ای در سکوت گذشت و در پرتو امید پوچی تصور کرد که هیچکس در را باز نخواهد کرد ولی خدمتگار مثل معمول با گامهای استوار بطرف در رفت. اولین کلمه‌ای که شخص تازه وارد ادا کرد کافی بود برای آنکه گره گوار به هویت او پی ببرد، این شخص خود معاون بود. چرا بایستی گره گوار محکوم به خدمت در تجارتخانه‌ای باشد که آنجا کوچک ترین غفلت کارمند موجب بدترین سوء ظن دربارهٔ او میشد؟ آیا همهٔ کارمندان بی‌استثناء دغل بودند؟ آیا بین آنها هیچیک از آن خدمتگزاران فداکار و باوفا پیدا نمیشد که اگر اتفاقاً برایشان پیش‌آمدی رخ میداد تا صبح یکی دو ساعت طفره بروند بقدری از پشیمانی حالشان منقلب بشود که نتوانند از رختخوابشان بیرون بیایند؟ آیا بجای آنکه فوراً مزاحم معاون بشوند حقیقةً کافی نبود که یکی از شاگردان تازه کار میفرستادند تا اطلاعی بدست بیاورد – آنهم در صورتی که چنین بازپرسی لزومی داشت – مثل اینکه بخواهند بتمام خانواده نمایش بدهند که روشن کردن چنین قضیهٔ مشکوکی ممکن نیست مگر اینکه به هوش چنین شخص توانائی محول بشود؟ این افکار بقدری گره گوار را از جا در کرد که با تمام قوا خودش را از تخت بزیر افکند. این اقدام بیشتر در اثر خشم او بود تا در نتیجهٔ یک تصمیم قطعی. حاصل اینکه تصادم شدیدی تولید شد ولی غوغائی که از بروز آن میترسید رخ نداد. قالیچه از شدت سقوط کاست و پشت جوانک بیش از آن که ابتداء تصورش را میکرد قابل ارتجاع بود. دنبالهٔ صدای خفه‌ای که ایجاد شد هیچگونه غوغائی تولید نگردید، فقط سرش صدمه دید، چون گره گوار سرش را باندازهٔ کافی بالا نگرفته بود و در موقع سقوط ضربت دید، پس سر خود را از شدت درد و اوقات تلخی چرخانید و آنرا روی قالیچه مالید.

معاون در اطاق دست چپ گفت: «گویا چیزی زمین خورد.» گره گوار از خودش پرسید: «آیا ممکن نیست که روزی چنین بدبختی باین مرد روی بدهد؟» بهر حال استبعادی نداشت. اما مانند جواب خشونت آمیزی صدای پا آمد و کفش‌هائی بزمین کشیده شد و در اطاق دست راست خواهر پچ‌پچ کنان خبر داد: «گره گوار، معاون آمده.» گره گوار گفت: «میدانم.» اما جرأت نکرد آنقدر بلند حرف بزند که خواهرش بشنود، حالا پدر در اطاق دست چپ میگفت: «گره گوار، آقای معاون تشریف آورده تا باز خواست کند که چرا با ترن اول حرکت نکردی. نمیدانیم چه جوابش بدهیم. بعلاوه می‌خواهند با خودت حرف بزنند. زود باش برای خاطر ما هم که شده در را باز کن. بدیهی است که ایشان شلوغی اطاقت را با نظر اغماض تلقی خواهند کرد.» صدای معاون بلند شد که حرف او را برید و بلند بلند گفت: «سلام علیکم آقای سامسا!» مادرش گفت: «ناخوش است.» و پدر به نطق خود ادامه داد: «حضرت آقای معاون، بشما قول میدهم که ناخوش است و گرنه چطور ممکن بود ترن خود را از دست بدهد؟ این طفلک همهٔ هوش و حواسش توی تجارت است. حتی من دلگیرم که چرا بعد از شام هرگز از خانه خارج نمیشود. باور میکنید که هشت روز است برگشته و همهٔ شبها را در خانه میگذرانیده. جلو میز می‌نشیند و همانجا میماند، بی‌آنکه چیزی بگوید. روزنامه میخواند و یا دفتر راهنما را مطالعه می‌کند. بزرگترین سرگرمی او ساختن مزخرفاتی است که با ارهٔ برش خود درست میکند. اخیراً در یکی دو جلسه یک قاب عکس خیلی ملوس درست کرده، آنقدر قشنگ است! این قاب را که در اطاقش به‌بینید تعجب خواهید کرد. بمحض اینکه گره گوار در را باز کرد شما میتوانید آنرا به‌بینید. بعلاوه من خیلی خوشوقتم که فکر آمدن اینجا بسر شما افتاد. این جوان بقدری خود سر است که بدون وجود شما ما هرگز نمیتوانستیم او را وادار کنیم که در اطاقش را باز بکند. گر چه امروز صبخ نمیخواست اقرار بکند ولی حتماً ناخوش است!» گره گوار با درنگ احتیاط آمیزی این جمله را تهجی کرد: «الان میآیم!» ولی جنبشی نکرد از ترس اینکه مبادا یک کلمه از گفتگوهائی را که میشد از نظر بیندازد. معاون اظهار کرد: «خانم در حقیقت من نمیتوانم این موضوع را طور دیگری تعبیر بکنم، امید است که پیش آمد وخیمی رخ نداده باشد، معهذا باید اقرار کنم که ما تجار، خوشبختانه یا بدبختانه، هرطوریکه میخواهید تصور بفرمائید، اغلب قبل از نقاهت‌های جزئی خودمان باید کار را از پیش ببریم.»

پدر از روی بی‌تابی در زد و پرسید: «خوب! حالا آقای معاون میتوانند وارد بشوند؟» گره گوار گفت: «نه.» طرف چپ را سکوت سختی فرا گرفت و سمت راست خواهرش شروع بگریه کرد.

چرا خواهرش نمیرفت جزو جرگهٔ آنهای دیگر بشود؟ بی‌شک تازه بلند شده و لباس نپوشیده بود. اما چرا گریه میکرد؟ آیا علت گریه‌اش این بود که گره گوار بلند نمیشد تا معاون را داخل اطاقش بکند و بیم آن بود که از کارش معزول شود و رئیس مثل سابق که تقاضاهائی میکرد دوباره اسباب زحمت پدر و مادرش را فراهم بیاورد؟ نگرانی بیجائی بود و گره گوار حتی حاضر بود و هیچ خیال نداشت که خانوادهٔ خود را ترک بکند. درین لحظه البته او روی قالیچه خوابیده بود و هر کس او را درین حال میدید نمیتوانست جداً از او توقع داشته باشد که معاون را داخل اطاقش بکند، ولی بهرحال بعلت این بی‌ادبی کوچک که بعد بخوبی از عهدهٔ جبرانش بر میآمد اورا فوراً بیرون نمیکردند. و گره گوار عقیده داشت که درین لحظه اگر او را بحال خود میگذاشتند بهتر از آن بود که بوسیلهٔ نطقها و گریه و زاری اذیتش کنند. اما بطور قطع دو دلی باعث نگرانی آنها شده و همین نکته اقدامات آنها را تبرئه میکرد.

در اینوقت معاون باد توی صدایش انداخته فریاد میزد: «آقای سامسا چه شده است؟ شما در را بروی خودتان می‌بندید و فقط بوسیلهٔ نه و آره گفتن جواب میدهید و بی‌جهت سبب پریشانی خاطر خویشانتان را فراهم می‌آورید و از وظائف اداری شانه خالی میکنید، من بطور فوق‌العاده بوسیلهٔ این جملهٔ معترضه بشما تذکر میدهم! من حالا از طرف اقوام و رئیستان بشما خطاب میکنم. جداً از شما تقاضا دارم که زود توضیح دقیقی بما بدهید، من کاملاً متعجبم، تصور میکردم که شما جوان آراستهٔ عاقلی هستید و حالا می‌بینم ناگهان روش افراط آمیزی اتخاذ کرده‌اید تا صحبت شما نقل مجالس بشود! امروز صبح حضرت آقای رئیس راجع بغیبت شما با من صبحت کردند و بمن پیشنهادی فرمودند که با آن مخالفت ورزیدم یعنی اشاره به پرداختهائی کردند که مدت کمی است بعهدهٔ شما محول شده. من قول شرف دادم که این ربطی بموضوع ندارد. اما آقای سامسا، حالا که سماجت شما را به رأی العین مشاهده میکنم یقین بدانید که رویهٔ شما مرا بیزار میکند که از این ببعد از شما دفاع بکنم. با وجود این موقعیت اداری شما هم چندان محکم نیست! اول خیال داشتم که این مطلب را در خلوت بخودتان بگویم، اما حالا که بیهوده وقت مرا اینجا تلف کرده‌اید، علتی ندارد که جلو اقوامتان سکوت اختیار بکنم. پس مطلع باشید که خدمات اخیر شما مورد قدردانی رؤساء واقع نشده. ما اذعان داریم که این فصل با معاملات بزرگ تجارتی مساعد نبوده است. ولی آقای سامسا، ضمناً بدانید که یک فصل سال بدون معاملات نمیتواند و نباید وجود داشته باشد.»

گره گوار از جا در رفته بود، اختلال حواسش باعث شد که رویهٔ احتیاط آمیز را از دست بدهد و فریاد زد: «ولی حضرت آقای معاون، الساعه در را باز میکنم! من کسالت مختصری داشتم، سرگیجه مانع میشد که بلند بشوم هنوز در رختخوابم، اما حالم رو به بهبودی است. یک دقیقه صبر بکنید بلند میشوم، آنقدر ها هم که تصور میکردم حالم خوب نشده. با وجود این حالم خیلی بهتر است. چطور ناخوشی باین زودی آدم را از پا در میآورد! از خویشانم بپرسید دیشب حالم چندان بد نبود، اما چرا، دیشب هم علامت نقاهت را حس میکردم. شاید متوجه شده باشند. بد کردم که قبلاً بمغازه اطلاع ندادم! اما مطلب اینجاست که آدم همیشه تصور میکند که در مقابل ناخوشی استقامت خواهد کرد و بستری نمیشود. حضرت آقای معاون، مراعات اقوام بنده را بکنید، سرزنشهائیکه الساعه باینجانب میکردید کاملاً بی‌اساس است. بعلاوه تاکنون کسی بمن تذکری نداده بود. شاید جنابعالی سفارشهای اخیری را که فرستاده‌ام ملاحظه نکرده باشید؟ من با ترن ساعت ۸ حرکت خواهم کرد. این چند دقیقه استراحت برایم مفید واقع شد. حضرت آقای معاون من نمیخواهم وقت شما تلف بشود، الساعه بمغازه خواهم آمد. خواهشمندم از روی مرحمت به آقای رئیس اطلاع بدهید و نظر لطف ایشان را نسبت به بنده جلب بفرمائید.»

گره گوار همینطور که سیل سخن را سرازیر کرده بود و خودش نمی دانست چه میگوید با سهولتی که نتیجهٔ تمرینهای سابقش بود به دولابچه نزدیک شده سعی میکرد بوسیلهٔ آن بلند بشود. زیرا بسیار مایل بود که در را باز بکند، و خودش را نشان بدهد و با معاون صحبت بکند ضمناً کنجکاو بود که بداند این اشخاص که حضور او را با تحکم تقاضا داشتند از دیدنش چه حالتی پیدا میکردند. اگر از منظره‌اش میترسیدند مسئولیت از او سلب میشد و اگر وضع او را عادی تلقی میکردند دیگر لازم نبود بخود زحمت بدهد! میتوانست قدری عجله کند و ترن ساعت ۸ را در ایستگاه بگیرد. بدنهٔ دولابچه لیز بود. گره گوار چند بار لغزید، معهذا با کوشش فراوان موفق شد که سر پا بایستد. هیچ به درد سوزانی که در شکمش حس میکرد توجهی نمینمود و خودش را روی پشتی صندلی مجاور انداخت و نگهداشت و با پاهایش به حاشیهٔ آن چسبید، همینکه بخودش مسلط شد سکوت کرد تا حرف‌های معاون را بشنود.

این مرد از پدر و مادرش میپرسید: «آیا شما یک کلمه از حرفهایش را فهمیدید؟ امیدوارم که ما را ریشخند نکرده باشد!» مادرش که اشک میریخت میگفت: «خدایا، خدایا، شاید ناخوش سخت است و ما وقت خودمان را به اذیت کردنش میگذرانیم.» بعد صدا زد: «گرت! گرت» دختر جوان از پشت جدار چوبی دیگر جواب داد: «بله مادر جان!» زیرا اطاقش بوسیلهٔ اطاق گره گوار از آنجا مجزا میشد. مادر گفت: «برو زود دکتر را بیاور، گره گوارمان ناخوش است! زود زود یک دکتر بیاور! صدایش را شنیدی!» معاون گفت: «این صدای جانور بود.» و بعد از داد و فریاد زنها، بنظر میآمد که آهسته حرف میزنند. پدرش رو به دالان صدا زد تا صدایش در آشپزخانه شنیده بشود: «آنا! آنا! برو کلید ساز را بیاور،» و فوراً دو دختر بچه (معلوم نبود چطور گرت باین زودی لباسش را پوشید) در دالان با صدای خش و فش لباسشان دویدند و با هم در را باز کردند. صدای بستن در شنیده نشد بی شک مثل خانه‌هائی که پیش آمد ناگواری در آنها رخ میدهد در را باز گذاشتند.

با وجود این گره گوار آرامتر شده بود. حتماً حرفهای او را نفهمیده بودند هر چند بنظر خودش کاملاً آشکار بود و چون عادت کرده بود، کلمات آخری از دفعهٔ اول هم آشکارتر بنظرش میآمد. اما اقلاً داشتند ملتفت میشدند که وضع او طبیعی نیست و میخواستند کمکش کنند. اطمینان و خونسردی که در اولین اقدامات بکار رفت به او قوت قلب داد. حس میکرد که دوباره در جامعهٔ بشری داخل شده و چشم براه دکتر کلید ساز بود بی آنکه بین آنها فرقی بگذارد. این پیش آمدها بنظرش مانند کار نمایان باشکوه و شگفت انگیزی جلوه میکرد. بمنظور صاف کردن صدای خود برای مکالمات بعدی، بسیار آهسته سرفه کرد چون میترسید که سرفه‌اش مثل سرفهٔ انسان صدا نکند، و جرأت نداشت که با قوهٔ ادراک خود قضاوت کند. درین بین سکوت کاملی در اطاق مجاور فرمانروائی داشت. شاید پدر و مادرش برای کنکاش نهانی دور میز گرد آمده بودند، شاید همهٔ آنها از لای درز در باو گوش می‌دادند.

گره گوار با صندلی آهسته خودش را بطرف در کشانید. آنجا صندلی را رها کرد خودش را به طرف در انداخت و بکمک چوب در ایستاد، زیرا از نوک پاهایش مایع چسبنده‌ای تراوش میکرد. لحظه‌ای از تقلا آسود بعد سعی کرد قفل در را با دهنش باز بکند. اما چطور کلید را بگیرد؟ اگر دارای دندان حقیقی نبود، در عوض آرواره‌های بسیار قوی داشت و بالاخره با تحمل دردی که در اثر این کار تولید میشد موفق شد که کلید را تکان بدهد. از لبهایش مایع قهوه‌ای رنگی روان بود که روی قفل میریخت و بعد روی قالیچه می‌چکید. معاون در اطاق مجاور گفت: «گوش کنید دارد کلید را میچرخاند.» این تشویق گرانبهائی برای گره گوار بود و دلش میخواست که پدر و مادرش و همه با هم دم میگرفتند: «بارک‌اللّٰه گره گوار، ماشاءاللّٰه زور بده!» و بفکر اینکه همه با دقت پر شوق و علاقه‌ای بکوشش او متوجه بودند بطوری با تمام قوهٔ آرواره و با تمام قوایش سخت به درآویخته بود که بیم میرفت بی حس و حرکت بیفتد. مطابق جهت کلید دور قفل میرقصید؛ گاهی فقط با دهن خودش را نگهداشته بود و گاه به حلقهٔ بالای کلید آویزان میشد و با تمام وزن بدنش آنرا پائین میکشید. صدای خشک گردش زبانهٔ کلید گره گوار را بخود آورد و با آه فرح بخشی بخود گفت: «دیگر به چلینگر احتیاجی نیست» و سرش را روی دستک در گذاشت تا در را باز بکند.

این طریقه که یگانه وسیلهٔ ممکن بود مانع شد که حتی پس از باز شدن در پدر و مادرش تا چند لحظه او را ببینند. لازم بود یکی از لت‌های در را بگرداند آنهم با مراعات احتیاط کامل تا ورود آنها باعث نشود که به پشت بیفتد. هنوز در گیر و دار بود و تمام توجهش را باین کار مصروف داشت ناگهان صدای مافوقش را شنید که «اوه!» بلندی گفت مثل صدائی که وزش شدید باد تولید بکند و او را که از همه بدر نزدیکتر بود دید که دستش را روی دهان بازش فشار میداد و به آرامی عقب میرفت مثل اینکه نیروئی نامرئی با قوتی ثابت او را از جای خود عقب میراند. مادر که با وجود حضور معاون با موهای ژولیده ایستاده بود دستها را بهم متصل کرده به پدر نگاه کرد، بعد دو قدم بسوی گره گوار رفت و در میان حلقهٔ خانواده زمین خورد، دامن لباس دورش پهن شد در حالیکه صورتش بین پستانهایش فرو رفت و کاملاً مخفی گردید. پدر با حالت شریرانه مشتهای خود را گره کرد مثل اینکه میخواست گره گوار را باطاق خودش عقب براند. با حالت بهت به اطاق ناهار خوری نگاه کرد و با دست جلو چشمش را گرفت و با هق و هق بلندی چنان بگریه افتاد که سینهٔ پهنش تکان میخورد.

گره گوار از دخول باطاق خودداری کرد و فقط به در بسته یله داد، و از آنجا نیمی از بدنش پیدا بود و از بالا سرش را به پهلو خم کرده بود تا مترصد پیش‌آمدهای بعد باشد. معهذا هوا خیلی روشن‌تر شده بود. بطور واضح آنطرف کوچه یک تکه از عمارت که یک بیمارستان دراز دودزده، با پنجره‌های مرتب بود و بطرز خشنی نمای عمارت را سوراخ‌سوراخ میکرد دیده میشد. هنوز باران میبارید اما قطرات درشتی بود که از هم فاصله داشت و تک‌تک بزمین میافتاد. ظروف چاشت روی میز کود شده بود، زیرا پدر این نوبت خوراک را از همه مهمتر میدانست و بوسیلهٔ خواندن روزنامه‌های گوناگون مدت آنرا طولانی میکرد. به جدار دیوار عکس گره گوار با لباس ستوانی دیده میشد (این درجه را در نظام وظیفه گرفته بود) که با لبخند دستش را روی قبضهٔ شمشیر گذاشته بود و از زندگی خوشنود بود و از هیبتش بنظر میآمد که برای لباسش مراعات احترام را لازم می‌شمرد. در باز بود و از آنجا در فاصلهٔ بین دالان و دالانچه اولین پله‌های پلکان دیده میشد.

گره گوار دانست که در آن میان یگانه کسی است که آرامش خود را حفظ کرده است: «من الان لباس میپوشم، نمونه‌هایم را جور میکنم و راه می‌افتم. آیا میخواهید که حرکت کنم؟ میخواهید؟ حضرت آقای معاون ملاحظه میفرمائید که لجوج نیستم، بی‌شک مسافرت دشوار است، اما من نمیتوانم از آن چشم بپوشم. حضرت آقای معاون، شما کجا تشریف میبرید؟ بتجارتخانه؟ بله؟ آیا مطابق واقع گزارش خواهید کرد؟ برای هر کسی ممکن است اتفاق بیفتد که در انجام مقررات اداری غفلت بکند ولی این مناسبترین موقع است برای اینکه خدمات سابق او را در نظر بگیرند، و بخاطر بیاورند که پس از رفع غائله بیش از پیش بکار خود علاقه‌مندی نشان میدهد. شما البته مستحضرید که بنده مدیون مراحم حضرت آقای رئیس میباشم. گذران معاش پدر و مادر و خواهرم بعهدهٔ بنده است. من مواجه با موفقیت دشواری شده‌ام، اما بوسیلهٔ جدیت در کار، خودم را از این مهلکه نجات خواهم داد. خواهشمندم که موقعیت بنده را دشوارتر نفرمائید، زیرا بحد اعلا دشوار هست. استدعای عاجزانه دارم که در تجارتخانهٔ محترمتان از حقوق بنده دفاع بفرمائید. این نکته را بخوبی میدانم که عموماً با شاگرد تاجر حسن نظر ندارند. گمان میکنند که مداخل سرشاری دارد و زندگی عریض و طویلی میکند، بنده تصور میکنم که وضع کنونی این عقیدهٔ باطل را تأیید نمیکند. ولی حضرتعالی آقای معاون، حضرتعالی که بهتر از همه به احوال کارمندان واقف هستید حتی بهتر از شخص آقای رئیس، بین خودمان باشد (زیرا مشارالیه بعلت اینکه کارمندان را استخدام میکند محتمل است بزیان یکی از آنها تحت تأثیر واقع شود) البته حضرت عالی مطلعید شاگرد که تقریباً در تمام سال هیچوقت در تجارتخانه نیست اغلب ممکن است فقط دچار اراجیف یا اتفاق و یا بهتان بی‌اساس بشود و برایش بکلی غیر مقدور است که از خودش دفاع کند زیرا روحش خبر ندارد که باو تهمت زده‌اند و فقط بعد از اینکه خسته و کوفته از مسافرت برمیگردد، اطلاع حاصل می کند که حکم شومی دربارهٔ او صادر شده و دیگر نمیتوان از علت‌های آن تحقیق کرد و باین وسیله آتیهٔ او تاریک میگردد! حضرت آقای معاون، استدعای عاجزانه دارم قبل از اینکه اظهار لطف و موافقت خودتان را نسبت به بنده اعلام فرمائید تشریف نبرید.»

ولی معاون بشنیدن اولین کلمات گره گوار رویش را برگردانید و از بالای شانه‌ای که لرزه بدان مستولی شده بود با روی ترش او را نگاه می کرد. در طی نطق گره گوار عوض اینکه با خشونت گوش بدهد ـ در حالیکه اورا می‌پائید ـ خود را کم کم بطرف در عقب کشیده بود مثل اینکه نیروی مرموزی مانع از رفتنش میشد، به دالان هم رسیده بود. زمانیکه آخرین قدم را از اطاق ناهارخوری بیرون گذاشت، حرکت تندی کرد، انگاری که زمین کفهایش را میسوزانید. بعد دستش را بطرف دستگیرهٔ نرده دراز کرد مثل اینکه یک راه نجات مافوق طبیعی در پائین پلکان انتظارش را داشت.

گره گوار پی برد که اگر مایل باشد شغل خود را از دست ندهد بهر قیمتی شده نباید بگذارد که معاون درین حالت برود. متأسفانه پدر و مادرش موقعیت را درست تمیز نمیدادند، از زمانیکه پسرشان در این تجارتخانه کار میکرد این فکر در مغزشان جایگیر شده بود که زندگی گره گوار تأمین شده، و نگرانی کنونی بقدری فکر آنها را مشغول کرده که قادر به پیش بینی نبودند. اما قلب گره گوار وقوع پیش‌آمدهائی را گواهی میداد. باید مانع رفتن معاون شد، او را آرام و متقاعد نمود و بالاخره دلش را بدست آورد. زیرا آیندهٔ گره گوار و خانواده‌اش بمخاطره افتاده بود. آه اگر خواهرش آنجا بود! او میفهمید، از گریه‌اش پیدا بود که قضایا را درک می کرد، در صورتیکه همانوقت گره گوار با خاطر آسوده به پشت خوابیده بود! بعلاوه معاون که زنها را دوست میداشت، بحرف او حتماً گوش میداد و بوسیلهٔ او ممکن بود راهنمائی بشود. خواهرش در را می‌بست و در دالان باو ثابت میکرد که اضطرابش بی‌جهت است. ولی درست در همین موقع او آنجا نبود، و همهٔ بله‌بریها بگردن گره گوار افتاده بود، و بی‌آنکه راجع باقدام مؤثرتر بخود تشویشی راه بدهد و یا اینکه فکر کند به نطق او پی برده‌اند یا نه ـ چیزیکه چندان محقق نبود ـ در را ول کرد و برای اینکه بمعاون برسد از لای آن گذشت (معاون بطرز خنده‌آوری با دو دست بدستگیرهٔ نرده چسبیده بود) بیهوده تکیه‌گاهی را جستجو میکرد، بالاخره روی پاهای نازکش افتاد و نالهٔ ضعیفی کرد. برای اولین بار طی صبحگاهان ناگهان یکنوع احساس استراحت جسمانی کرد، پایش روی زمین محکم بود، و با خوشحالی متوجه شد که پاهایش بخوبی از او اطاعت میکردند و حاضر بودند او را بهر کجا که مایل باشد ببرند و از همان دم گمان کرد که پایان رنجهایش فرا رسیده. ولی در حالیکه از لحاظ احتیاجش به دویدن در محلی که ایستاده بود لنگر بر میداشت، نزدیک مادرش رفت که پخش زمین شده بود. ناگهان دید با وجود اینکه بنظر می‌آمد غش کرده است از جا پرید و دستهایش را در هوا بلند کرد و انگشتهایش را از هم باز نمود و زوزه میکشید: «بفریادم برسید، کمک کنید، کمک کنید!» و سرش را خم کرد تا او را بهتر ببیند بعد چیزی که بطور آشکار متناقض بنظر میآمد، دیوانه‌وار پس‌پس رفت بی‌آنکه فکر کند که روی میز هنوز پر از ظرف است. تنه بمیز زد و به‌تعجیل مثل یک نفر گیج رفت روی میز نشست. گویا ملتفت نبود که نزدیک او قهوه‌جوش برگشت و قهوه روی قالی جاری شد.

پسر نگاهی ببالا کرد و نفس‌زنان گفت: «مادر جان، مادر جان!» معاون را کاملاً فراموش کرده بود و قهوه را میدید که میریزد. گره گوار نتوانست خودداری کند از اینکه چندین بار در هوا با آرواره‌هایش حرکتی بکند مثل کسی که مشغول خوردن چیزیست. در آنوقت مادر دست به جیغ و داد گذاشت، از روی میز بلند شد و در آغوش پدر افتاد که جلو او آمده بود. ولی گره گوار وقت نداشت که بآنها بپردازد، معاون در پلکان بود و چانه‌اش را روی نرده گذاشته بود و آخرین نگاه را به پشت سر انداخت. گره گوار قوایش را جمع کرد برای اینکه سعی کند که دوباره او را بیاورد. معاون که بی‌شک مظنون بود بیک جست از چندین پله پرید و ناپدید شد و فریاد کشید: «اوه!... اوه!...» بطوریکه صدایش در تمام راه پله پیچید. این گریز تأثیر ناگواری در پدر کرد که تا کنون نسبةً حواسش سرجا بود، خود را باخت و عوض اینکه دنبال معاون بدود و یا اقلاً مانع تعقیب گره گوار نشود، با دست راست عصای مهمان را که با لباده و کلاهش روی صندلی جا گذاشته بود و با دست چپش روزنامه‌ای را که روی میز بود برداشت و خود را موظف دانست که پاهایش را بزمین بکوبد و روزنامه و عصا را در هوا تکان بدهد تا گره گوار را دوباره به پناهگاه خودش براند. هیچگونه التماسی پذیرفته نشد و بعلاوه هیچ خواهشی فهمیده نمیشد. گره گوار بیهوده سر خود را بحالت تضرع جلو او گرفت، هر چه به پدرش اظهار فروتنی میکرد در او تأثیری نداشت و بکوبیدن پای خود میافزود. در اطاق ناهارخوری مادر با وجود سرما پنجره را باز گذاشته بود و تا حدی که ممکن بود به بیرون خم شده بود و صورت را با دستهایش فشار میداد. جریان شدیدی هوای اطاق و راهرو را عوض کرد، پرده‌ها باد کرد و روزنامه‌ها جمع شدند، چند صفحه از آن روی کف اطاق افتاد. ولی پدر بی‌مروت پسرش را دنبال میکرد و بطرز رام کنندگان اسب وحشی سوت میکشید و گره گوار که عادت بعقب رفتن نداشت به تأنی پس میرفت. اگر میتوانست برگردد بزودی باطاقش میرفت اما بیمناک که کندی چرخ زدن او پدرش را بیشتر از جا در بکند و در هر آن میترسید که ضربت کشنده‌ای با این چوب تهدیدآمیز روی سر و گرده‌اش فرود بیاید. در اینصورت فرصت انتخاب در بین نبود. گره گوار با وحشت ملاحظه کرد که وقتی بعقب میرفت جهتی را که انتخاب کرده بود به آن مسلط نمیشد و از مشاهدهٔ طرز رفتار پدرش که دائماً نگاه وحشت‌زده‌ای باو میانداخت حرکت پیچ خوردن را با تمام سرعت ممکن یعنی متأسفانه با کمال تأنی شروع کرد. شاید پدر متوجه حسن نیت او شد زیرا عوض اینکه مانع این حرکت بشود از دور راهنمائی میکرد و گاهگاهی گره گوار را با سر عصا کمک مینمود. کاش فقط این سوت‌های تحمل‌ناپذیر را ترک میکرد! زیرا گره گوار خودش را گم میکرد. تقریباً حرکت پیچ خوردن را تمام کرده بود اما از صدای این سوت در حرکت اشتباه کرد و از زاویه‌ای که طی کرده بود کاست. بالاخره همینکه دید جلو دهنهٔ اطاق واقع شده شادی بی‌پایانی باو دست داد، ملتفت شد که بدنش عریض‌تر از آن بود که بی‌اشکال بتواند بگذرد. طبیعةً بفکر پدرش نمیرسید و بدخلقی که باو دست داده بود مانع بود که در دیگر را باز بکند تا به گره گوار اجازهٔ رد شدن بدهد. فکر ثابتی در کله‌اش بود که بایستی فوراً گره گوار داخل اطاق شود. او هرگز نمیتوانست متحمل مقدمات مفصلی بشود که گره گوار لازم داشت تا بلند بشود و سر پا بگذرد. گره گوار صدای داد و بیداد را پشت سرش میشنید، بی‌شک برای این بود که او را براند تا بگذرد مثل اینکه هیچ مانعی در بین نبود! این جنجال مثل صدای صد هزار پدر در گوشش منعکس میشد. موقع شوخی نبود و گره گوار ـ هر چه بادا باد ـ خود را لای گذرگاه در کرد و همانجا بحالت خمیده قرار گرفت. بدنش از یک طرف بالا مانده بود و پهلویش از چهارچوبهٔ در که رنگ سفید آن از لکه‌های بدنما قهوه‌ای‌رنگ شده بود خراشید. گره گوار گیر کرده بود و به تنهائی نمیتوانست خودش را نجات بدهد. از یکطرف پاهایش در هوا موج میزد و در میان هوا پیچ و تاب میخورد، از طرف دیگر بطرز دردناکی پاها زیر بدنش بی‌حرکت مانده بود. در اینوقت پدر از عقب یک اردنگ محکم زد و ایندفعه باعث تسلیت خاطر گره گوار شد، او خط سیر طویلی را طی کرد و میان اطاق بزمین خورد. خون ازش رفت، در با یک ضربت عصا بسته شد و بالاخره سکوت برقرار گردید.


II

گره گوار طرف غروب از خواب سنگینی که مانند مرگ بود بیدار شد. بر فرض هم که مزاحم او نمیشدند، بی‌شک دیرتر ازین بیدار نمیشد زیرا بحد کافی استراحت کرده بود. معهذا بنظرش آمد که خواب او از صدای پاهای خفی و صدای محتاط کلید در قفل در دالان مغشوش شده بود. انعکاس روشنائی تراموای برقی روی سقف و بالای اثاثه، لکه‌های رنگ‌پریده‌ای اینجا آنجا میگذاشت ولی آن پائین که منطقهٔ گره گوار بود تاریکی شب فرمانروائی داشت. برای اینکه از جریان وقایع باخبر بشود آهسته بسوی در رفت و با نیش خود که بالاخره بفایده آن داشت پی میبرد، کورکورانه اطراف خود را لمس میکرد. طرف چپش تأثیر یک زخم طویل و مهیج را داشت و یک رج از پاهایش می‌لنگیدند. یکی از آنها در طی وقایع صبح بطرز شدیدی صدمه دیده بود ـ معجز بود که فقط این یک پا اینطور شده بود، آن پا مثل یک عضو مرده دنبالش می‌آمد و بزمین کشیده میشد.

وقتیکه جلو در رسید فهمید که چه چیز او را جلب کرده: بوی خوراک. آنجا یک کاسه شیر شیرین شده که رویش تکه‌های نان شناور بود گذاشته بودند. از شدت وجد تقریباً خندید چون از صبح تا حالا به اشتهایش افزوده شده بود، سرش را تا چشم در کاسهٔ کوچک فرو برد ولی بزودی ناامیدانه بیرون کشید: این پهلوی صدمه دیدهٔ شوم اسباب زحمتش میشد، زیرا نمیتوانست غذا بخورد مگر اینکه با تمام بدن نفس بکشد، بعدهم شیر بدهنش مزه نمیکرد. گرچه سابقاً باین نوشیدنی علاقه داشت و بی شک خواهرش از راه توجه مخصوص برایش گذاشته بود، سرش را با تنفر از کاسه بر گردانید و میان اطاق آمد.

از درز در دیده میشد که در اطاق ناهارخوری چراغ گاز میسوخت. درین وقت معمولاً پدر برای خانواده‌اش روزنامهٔ عصر را میخواند اما گره گوار هیچ صدائی بگوشش نمیرسید. شاید این قرائت تشریفاتی که خواهرش همیشه در گفتگو و کاغذهایش برای او شرح میداد اخیراً از سر خانواده افتاده بود. ولی همه‌جا همان سکوت بود در صورتیکه حتماً کسانی در آپارتمان بودند. گره گوار به تاریکی خیره نگریست و فکر کرد: «خانواده چه زندگی بی‌دغدغه‌ای کرده است!» و بخود بالید، زیرا از دسترنج او بود که پدر و مادر و خواهرش چنین زندگی آرام را در چنین آپارتمان قشنگی میکردند. آیا حالا چه میشد اگر این آرامش و این رضایت و راحتی با خسارت و جار و جنجال بپایان نمیرسید؟ گره گوار برای اینکه این افکار شوم را دور کند ترجیح داد کمی ورزش کند و صد قدمی روی شکم راه رفت.

طرف غروب دید یک مرتبه در سمت چپ و یک دفعه در سمت راست باز شد و کسی میخواست وارد بشود، اما این معامله را بسیار اللّٰه‌بختگی تلقی کرد. گره گوار تصمیم گرفت که جلو در اطاق ناهارخوری ایست بکند و عزمش را جزم کرد تا حدی که مقدور بود بازدیدکنندهٔ مشکوک را در اطاق بیاورد و یا اقلاً بشناسد. اما دیگر در باز نشد و انتظار گره گوار بیهوده بود، صبح وقتیکه درها بسته بود همهٔ اهل خانه میخواستند باطاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود کسی نمی آمد او را ببیند، حتی کلیدها را از پشت بدر گذاشته بودند!

خیلی از شب گذشته بود که روشنائی در اطاق ناهارخوری خاموش شد و گره گوار به آسانی دریافت که پدر و مادر و خواهرش تا آنوقت بیدار مانده بودند، صدای پای هر سه آنها را شنید که پاورچین پاورچین راه میرفتند. طبیعةً تا صبح کسی بسراغ او نیامد، او مدت کافی برای تفکر راجع به سازمان زندگی نوین در تحت اختیار داشت. اما این اطاق بزرگ که ناگزیر بود در آنجا دمرو روی زمین بماند بی آنکه علتش را بداند او را میترسانید، زیرا پنجسال میگذشت که در آنجا مسکن داشت و بوسیلهٔ عکس‌العمل عصبانی و بی‌اختیار با وجودی که کمی شرمنده شد به تعجیل زیر نیم‌تخت رفت. هر چند پشتش را پائین میگرفت و نمی‌توانست سرش را بلند بکند ولی فوراً آنجا را پسندید، فقط تأسف میخورد که تنش زیاد پهن بود برای اینکه تمام بدنش زیر مبل جای بگیرد.

تمام شب را در آنجا گذرانید، گاهی چرت میزد و از وحشت گرسنگی از خواب میپرید. گاهی با فکر مضطرب و امیدهای مبهم میگذرانید و همیشه نتیجه میگرفت که موقةً وظیفه‌اش این بود که آرام باشد و ملاحظه بکند و باین وسیله وضعیت ناگواری را که بر خلاف میلش ایجاد شده بود به خویشانش قابل تحمل بنماید.

از صبح خیلی زود فرصت بدست آورد تا تصمیمات جدیدی را که گرفته بود بمورد اجرا بگذارد. هنوز تقریباً شب بود خواهرش که کاملاً لباس نپوشیده بود در دالان را باز کرد و با کنجکاوی نگاه کرده فوراً ملتفت گره گوار نشد، اما زمانیکه او را زیر نیمکت دید با خودش گفت: «عجب، باید یک جائی باشد، در هر صورت پر که نزده!..» ـ احساس وحشتی کرد که نتوانست خودداری نماید و بیرون رفت و در را بهم زد. بعد از حرکت خود پشیمان شد دوباره در را باز کرد و تک پا وارد شد مثل اینکه وارد اطاق شخص خارجی و یا ناخوش رو بقبله شده باشد، گره گوار که سرش را تا لب نیمکت آورده بود او را نگاه میکرد. آیا خواهرش متوجه میشد که شیر را نخورده است و علتش نداشتن اشتها نبود؟ آیا برای او چیز دیگری که بیشتر بمذاقش بیاید خواهد آورد؟ اگر بخودی خود این کار را نمیکرد و با وجود میل شدیدی که باو دست داده بود که ناگهان از محلی که نهان شده بود بیرون بیاید و بدست و پای خواهرش بیفتد و از او خوراکی بخواهد، ترجیح میداد که از گرسنگی بمیرد تا توجه او را باین مطلب جلب نکند. ولی خواهر متوجه شد که کاسه پر است و تعجب کرد دور آن چند قطره شیر چکیده بود، کاسه را برداشت ـ بی آنکه آنرا لمس کند با یک تکه کاغذ این کار را کرد ـ و به آشپز خانه برد. گره گوار از روی کنجکاوی انتظار چیزی را داشت که بجای آن میآورد و در دریای فکر غوطه‌ور بود که پیش‌بینی بکند. اما هرگز تصور نمیکرد که مهربانی خواهرش تا این درجه باشد، زیرا برای اینکه سلیقهٔ برادرش را بدست بیاورد خوراکیهای گوناگون روی یک روزنامهٔ کهنه چید: روی آن آشغال سبزیهای نیمه گندیده، استخوانهای غذای دیروز که سوس سفیدی به آن خشک شده بود، انگور کورنت، بادام، یک تکهٔ پنیر که گره گوار چند روز پیش گفته بود خوردنی نیست، نان بیات، یک تکه نان کره مالیده نمک‌زده و یک تکهٔ بی‌نمک گذاشته بود و بمنظور تکمیل کاسه را که بنظر میآمد دیروز قطعاً توی ذوق گره گوار زده بود پر از آب کرده بود. بعد بتصور اینکه برادرش جلو او غذا نخواهد خورد ظرافت را بحدی رسانید که بیرون رفت و در را با کلید بست بطوریکه باو بفهماند که مختار است هر چه بخواهد بخورد. حال که میز خوراک او باین ترتیب مهیا شده بود گره گوار حس میکرد که تمام پاهایش به جنبش افتاده بودند. بعد هم زخمهایش بهبودی یافته بود چون کمترین احساس درد نمیکرد. این موضوع او را کاملاً به تعجب انداخت و بفکر افتاد زمانیکه آدمیزاد بود تقریباً یک ماه پیش یکی از انگشتانش کمی برید و تا دیروز درد میکرد. فکر کرد: «آیا حس من کمتر شده؟» اما بطرز ناگهان و ضروری بین تمام غذاهای دیگر او مشغول مکیدن پنیر شده بود. مثل یکنفر آدم شکمو پی در پی با چشمهائیکه از خوشحالی تر شده بود پنیر و سبزیها و سوس را بلعید ولی تره بار بمذاقش خوش نیامد همچنین بوی آنها توی ذوقش میزد و در موقع خوردن آنها را از چیزهای دیگر جدا میکرد. مدتی گذشت که کارش را تمام کرده بود و در همانجا بحالت تنبل مانده بود که هضم کند، ناگهان خواهرش کلید را به تأنی در قفل چرخانید برای اینکه علامت عقب نشینی را باو بدهد. با وجود کرختی که باو دست داده بود وحشت بزرگی باو عارض شد و تعجیل کرد که زیر نیم‌تخت برود. در موقع کوتاهی که خواهر مشغول پاک کردن اطاق بود با وجود غذای مفصلی که خورده و شکمش باد کرده بود بطوریکه در کنج عزلتش بزحمت نفس میکشید خیلی همت لازم داشت برای اینکه آن زیر بماند. بین دو عارضهٔ خفقان چشمهای ورم‌کردهٔ خواهرش را از زور گریه دید که بدون نیت بد با باقیماندهٔ خوراکش چیزهائی را که او دست نزده بود جارو میکرد مثل اینکه بهیچوجه بدرد نمیخورد و همهٔ آنها را در سطلی ریخت و در چوبی آنرا گذاشت و دستپاچه بیرون برد. بمحض اینکه بیرون رفت گره گوار برای اینکه خمیازه بکشد و شکمش را به حجم معمولی برگرداند از گوشهٔ انزوای خود خارج شد.

باین ترتیب هر روز باو غذا میدادند صبح پیش از بیدار شدن پدر و مادر و کلفت و بعد از ظهر ناهار که تمام میشد وقتیکه پدر و مادرش چرت میزدند ـ و اما کلفت، درین موضوع همیشه خواهرش برای او کاری در خارج میتراشید. واضح است آنهای دیگر نیز نمیخواستند که او از گرسنگی بمیرد، ولی ترجیح میدادند که از امر خوراک او بوسیلهٔ دیگران مستحضر بشوند، شاید تحمل این تماشا را نمیآوردند شاید آنقدرها هم بیزار نبودند شاید دختر جوان میخواست از زحمت آنها بکاهد. باید تصدیق کرد که بدبختی آنها بحد اعلا بود.

گره گوار هرگز نتوانست بفهمد که روز اول به چه بهانه‌ای دکتر و قفل‌ساز را از سر باز کردند، زیرا هیچکس نمیتوانست رابطهٔ فکری با او داشته باشد، هیچکس ـ بی آنکه خواهرش را مستثنی بکند ـ تصور نمیکرد که او بتواند فکر دیگران را دریابد. او فقط راضی بود هنگامیکه خواهر در اطاقش میآمد صدای او را بشنود که بین دو آه نام مقدسین را بزبان میآورد. این بعدها اتفاق افتاد، آنهم زمانیکه گرت باین وضع جدید سر تمکین فرود آورده بود – گرچه به آن هرگز عادت نکرده بود – گره گوار بعدها گاهی روی لبهای دختر جوان تفکری که لطف و مهربانی را میرساند و یا اجازه میداد که چنین حدسی را بزنند دیده بود. زمانی که همهٔ غذاها میخورد دختر میگفت: «امروز بدهنش مزه کرده» دفعه‌های دیگر وقتیکه از خود اشتهائی نشان نداده بود، چیزیکه اغلب اتفاق میافتاد، با لحن غمناکی اظهار میکرد: «باز هم بهیچ چیز دست نزده!»

اما اگر گره گوار مستقیماً از اخبار اطلاعی حاصل نمیکرد بگفتگوهائی که در اطاق ناهارخوری میشد گوش میداد. بمحض اینکه صدای حرفی میشنید بطرف دری که مساعدتر بود میشتافت و با تمام بدن بآن میچسبید. در اوایل تقریباً صحبتی نمیشد مگر اینکه کم و بیش مستقیماً راجع به او بود. در طی دو روز موقع غذا گفتگوها راجع به وضع جدید رفتار با او اختصاص داشت. این مانع نمیشد که بین خوراکها راجع باین موضوع مباحثه بشود زیرا اکنون خانه همیشه از طرف دو عضو خانواده پاسبانی میشد، هیچکس نمیخواست تنها بماند و نه بخصوص بدون پاسبان خانه را ترک کند. اما راجع به کلفت درست معلوم نبود که چگونه باین پیش‌آمد پی برد، آنچه میشود گفت اینست که از همان روز اول زانو زد و عجز و لابه کرد که مادر فوراً او را بیرون بکند، یک ربع بعد اجازهٔ مرخصی خود را از خانواده بدست آورد و اشکهائی از روی نمک‌شناسی ریخت و بمنزلهٔ بزرگترین اظهار لطف که درین خانواده نسبت باو شده باشد از اینکه جوابش نمودند تشکر کرد. ضمناً سوگند موحشی خورد که هرگز بهیچکس این موضوع را ابراز نکند. نه، نه هرگز بهیچکس بروز نخواهد داد. حالا خواهر و مادر آشپزی را بگردن گرفته بودند و چندان باعث زحمت آنها نبود زیرا اشتها از این خانه رفته بود. گره گوار هر دم میشنید که یکی از اعضای خانواده‌اش بدیگری بیهوده اندرز میداد که غذا بخورد و همیشه همین پاسخ را می‌شنید: «متشکرم، سیرم.» یا یک چیزی شبیه این جواب را میشنید. شاید مشروب هم نمیخوردند، اغلب خواهر از پدر میپرسید که: آیا مایل نیست که آبجو بخورد و با کمال میل داوطلب میشد که شخصاً برود و بخرد، در مقابل سکوت پدر برای اینکه رودرواسی مانع نشود میگفت که ممکن است دربان را بفرستد. ولی پدر با یک «نه» تزلزل ناپذیر جواب میداد که موضوع منتفی میشد.

در طی روزهای اول آقای سامسا به زن و دخترش وضعیت و دورنمای مالی خانه را توضیح داد. فاصله بفاصله بلند میشد میرفت کاغذ یا دفترچهٔ قبضهائی را از صندوق ورت هایم Wert heim که پنج سال پیش آنرا از غرق شدن نجات داده بود ـ همانوقت که ورشکست شد ـ برمیداشت و میآورد. صدای باز کردن قفل پرچم و خم و بستن آن بعد از آنکه آنچه را که می‌جست پیدا کرده بود شنیده میشد. هیچ چیز در ایام اسارت گره گوار جز این توضیحات مالی و یا اقلاً بعضی از نکات آن برایش آنقدر کیف نداشت. زیرا همیشه تصور میکرد آقای سامسا پس از آن ورشکست نتوانسته بود حتی یک فنیک را هم نجات بدهد. در هر حال پدر چیزی نگفته بود برای اینکه او را از اشتباه بیرون بیاورد و گره گوار هم از او نپرسیده بود، بلکه سعی کرده بود همهٔ کارها را رو براه کند برای اینکه خویشانش هر چه زودتر این پیش‌آمد ناگوار را که همهٔ آنها را ناامید کرده بود فراموش بکنند. و با فعالیت شایانی تن خود را بکار داد، ابتدا مستخدم بی‌اهمیتی بود و در اندک زمانی بعنوان شاگرد تاجر مسافرت‌کننده با تمام منافعی که این شغل در بر داشت نامزد گردید و در سایهٔ مساعده ترقیاتش بزودی به پول نقدی مبدل گردید که ممکن بود توی خانه در مقابل خانوادهٔ متعجب و مسرور روی میز بمعرض نمایش بگذارد. ایام خوشی بود... بعد دیگر پرتو آن ناپدید شد. هرچند گره گوار بعد هم آنقدرها بچنگ میآورد که همهٔ خانوادهٔ سامسا را نان بدهد و در حقیقت این کار را میکرد. همهٔ خویشانش و خود او باین کار عادت کرده بودند، خانواده‌اش با تشکر پول را میگرفت و او هم با میل و رغبت میداد ولی این داد و ستد دیگر با تظاهر احساسات مخصوصی صورت نمیگرفت فقط خواهر علاقهٔ بیشتری به گره گوار نشان میداد آنهم برای اینکه در خفا قرار گذاشته بود که سال آینده او را به هنرستان موسیقی بفرستد بی‌آنکه به مخارج فوق‌العادهٔ این اقدام که سعی داشت از راه دیگری تأمین بکند وقعی بگذارد. در این قسمت که بسیار شیفتهٔ موسیقی بود گرت با او اختلاف نظر داشت. وقتیکه گره گوار میآمد چند روز را بین خویشانش بگذراند اغلب موضوع هنرستان موسیقی در صحبت برادر و خواهر رد و بدل میشد، آنها طوری راجع باین موضوع گفتگو میکردند مثل آرزوئی که عملی کردن آنها غیر مقدور است. پدر و مادر اشارات بی‌ریای آنها را درین موضوع نمی‌پسندیدند اما گره گوار درین خصوص بطور جدی فکر میکرد و بخود وعده میداد که شب عید نوئل عملی کردن آنرا رسماً اعلام بنماید.

از اینگونه افکار، افکاری که با موقعیت کنونی او بهیچوجه سازش نداشت در مغزش جولان میداد در حالیکه ایستاده بدر چسبیده بود برای اینکه صحبتها را بشنود. گاهی بقدری خسته میشد که هیچ نمیشنید، اختیار از دستش در میرفت، سرش بدر میخورد، فوراً آنرا بلند میکرد زیرا کوچکترین صدائی بی‌درنگ در اطاق ناهارخوری شنیده میشد و دنبالش سکوت برقرار میگردید. پس از لحظه‌ای پدرش میگفت: «آیا باز چه کار میکند؟» و بی‌شک رویش را بطرف در اطاق میکرد، و صحبتی که قطع شده بود آهسته از سرنو برقرار میگردید.

پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو شروع میکرد، برای اینکه جزئیات فراموش‌شده را دوباره بیاد بیاورد و یا بزنش بفهماند، زیرا به اولین لحظه بمطلب پی نمیبرد. گره گوار از نطقهای او باندازهٔ کافی فهمید که با وجود همهٔ بدبختی‌ها پدر و مادرش از دارائی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند، گرچه مختصر اما از منافعی که روی آن رفته بود زیادتر شده بود. از همهٔ پولی که گره گوار ماهیانه به خانه میپرداخت و برای خودش فقط چند فلورن نگهمیداشت همه را خرج نمیکردند و این موضوع به خانواده اجازه داده بود که سرمایهٔ کوچکی پس‌انداز بکند. گره گوار سرش را پشت در از روی تصدیق تکان میداد و از این مآل‌اندیشی غیرمترقبه خوشحال بود. بی‌شک با این پس‌اندازها ممکن بود قرضی را که پدرش به رئیس او داشت خیلی زودتر مستهلک بکند، و این امر خیلی زودتر تاریخ نجات او را نزدیک میکرد، ولی با پیش آمدی که اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد کد آقای سامسا بهمین طرز رفتار کرده بود.

بدبختی اینجا بود که این وجه کفاف خانواده‌اش را نمیداد که با منافع آن زندگی بکنند، فقط یکی دو سال میتوانستند گذران بکنند و بس. این پس‌انداز تشکیل مبلغی میداد که نمیبایستی به آن دست بزنند و باید آنرا برای احتیاجات فوری دیگر بگذارند. اما پولیکه برای امرار معاش بود، بایستی فکری برای بدست آوردن آن کرد. پدر با وجود مزاج سالمی که داشت، مرد مسنی بود که از پنج سال پیش هر گونه کاری را ترک نموده بود و نمیتوانست امیدهای موهوم بخود راه بدهد. در مدت این پنج سال استراحت که اولین تعطیل یک دورهٔ زندگی بشمار میآمد که صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بود، شکمش بالا آمده و سنگین شده بود، اما مادر پیر با مرض تنگ‌نفسی که داشت چه از دستش برمیآمد؟ همین بمنزلهٔ کوشش فوق‌العاده‌ای برایش بود که در خانه راه برود و نیمی از وقتش را روی نیمکت بگذراند و پنجره را باز بگذارد که خفه نشود. بعدهم خواهر؟ یک دختربچهٔ هفده ساله بود که برای زندگی بی‌دغدغه‌ای که تاکنون میکرد آفریده شده بود، یعنی لباس قشنگ بپوشد، خوب بخوابد و بکارهای خانه کمک بکند، ضمناً بعضی تفریحات مختصر هم داشته باشد و مخصوصاً ویلون بزند ـ آیا هیچ باو مربوط بود که پول در بیاورد؟ وقتیکه صحبت راجع باین موضوع میشد، گره گوار همیشه در را ول میکرد و میرفت روی نیم تخت چرمی که خنکی آن به تن گره گوار که از زجر و خجالت میسوخت گوارا میآمد میخوابید.

اغلب شبهائی که بیخوابی بسرش میزد چرم نیم تخت را مدتها می‌خراشید. بعضی اوقات بی‌آنکه از درد خود شاکی باشد صندلی راحتی را بطرف پنجره میلغزانید و با این ترتیب بوسیلهٔ صندلی پشتیبانی خوبی بدست میآورد و به پنجره یله میداد. نه از لحاظ تفریح از منظره بود بلکه فقط بیاد حس آزادی این کار را میکرد که سابقاً از نگاه کردن از پشت شیشه به بیرون دریافته بود، زیرا حالا روز بروز بیشتر نزدیک‌بین میشد، حتی بیمارستان جلو خانه را، که در زمانیکه آدمیزاد بود آن دوره را نفرین میکرد چونکه زیاد خوب میدید، حالا دیگر نمیتوانست به‌بیند و اگر یقین نداشت که در شارلوتن اشتراسه در یک کوچهٔ آرام و شهری منزل دارد میتوانست باور بکند که پنجرهٔ او بصحرا باز میشد و در آنجا آسمان و زمین برنگ خاکستری باهم توأم شده بودند. خواهر دقیق که دوبار صندلی راحتی را جلو پنجره دید فهمید و ازین ببعد هربار که اطاق را پاک میکرد صندلی را جلو پنجره میلغزانید و حتی دریچهٔ زیر پنجره را هم باز میگذاشت.

اگر گره گوار فقط میتوانست با خواهرش حرف بزند و از آنچه برایش میکرد تشکر بنماید بهتر میتوانست خدمات او را تحمل بکند، ولی محکوم بسکوت بود و درد میکشید. گرت طبیعةً می‌کوشید جنبهٔ دشوار وضعیت خود را از چشم او بپوشاند، و هرچه زمان بیشتر میگذشت وظیفهٔ خود را بهتر انجام میداد. ولی مانع نمیشد که برادرش آشکارا به بازیچهٔ او پی ببرد، حضور او گره گوار را بطرز شدیدی شکنجه میکرد. تا وارد میشد با وجود دقتی که داشت منظرهٔ این اطاق را از چشم دیگران همیشه بپوشاند، فرصت بستن در را نمیکرد. بطرف پنجره میدوید دستپاچه با یک حرکت آنرا باز میکرد مثل اینکه بخواهد از خفه شدن قطعی پرهیز کرده باشد و هرچند هوا سرد بود یک لحظه آنجا میماند و نفس عمیق میکشید. روزی دوبار گره گوار، را با این هجوم و هیاهو میترسانید، گره گوار در تمام مدتی که این جلسه طول میکشید زیر نیم تخت بخود میلرزید، او میدانست که خواهرش اگر میخواست میتوانست در اطاق او با پنجرهٔ بسته بماند و این شکنجه را باو ندهد.

یکروز ـ تقریباً یکماه بعد از تغییر شکل گره گوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد ـ کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بی‌حرکت و در وضعی که تولید وحشت میکرد از پنجره به بیرون نگاه میکند. اگر وارد اطاق نمیشد برای گره گوار تعجبی نداشت. چون وضع او مانع میشد که پنجره را باز بکند، اما از ورود خودش ناراضی بود بعقب جست و در را با کلید بست، یکنفر خارجی میتوانست حدس بزند که گره گوار خواهرش را میپائید تا گاز نگیرد، طبیعةً بزودی زیر نیم‌تخت قایم شد، اما تا ظهر چشم براه مراجعت گرت ماند، و زمانیکه او برگشت حالش خیلی هراسان‌تر از معمول بود، از آنجا ملتفت شد که هیکلش هنوز تولید نفرت در دختر بیچاره میکرد و همیشه اینطور خواهد ماند ـ همچنین چقدر او باید دندان روی جگر بگذارد تا از یک قسمت کوچک گره گوار که از زیر نیم‌تخت بیرون میماند فرار نکند. بمنظور اینکه این منظره را از چشم او بپوشاند یک تکه شمد روی پشتش گرفت و روی نیم تخت آورد اینکار چهار ساعت طول کشید، و شمد را طوری پهن کرد که خواهرش اگر چه خم هم بشود زیر مبل را نتواند به‌بیند. هر گاه خواهر این احتیاط را بیهوده فرض میکرد میتوانست شمد را ببرد، زیرا پی میبرد که گره گوار لذتی نداشت که خودش را پنهان بکند. اما او شمد را سرجایش گذاشت و گره گوار که سرش را با احتیاط از پشت پرده در آورد برای اینکه تأثیر این اصلاح جدید را در خواهرش مشاهده کند در چشمهای او نگاه حق‌شناسانه‌ای را دریافت.

در پانزده روز اول پدر و مادر نتوانستند خودشان را حاضر بدیدن او بکنند، و اغلب میشنید که از پشتکار خواهرش تمجید میکردند در صورتیکه سابق بر این از او دلخور بودند و او را دختر بی‌مصرفی میدانستند. حالا اغلب اتفاق میافتاد که پدر و مادر دم اطاق گره گوار انتظار میکشیدند که دخترشان اطاق را پاک بکند و در موقع خروج بدقت نقل بکند که اطاق در چه وضعی بوده و گره گوار چه چیز را خورده بوده و ایندفعه چه کار تازه‌ای کرده، بعلاوه از او میپرسیدند آیا در حالش بهبودی حاصل شده است یا نه. مادر نسبةً برای دیدار گره گوار بی‌تابی میکرد ولی دختر و پدر مانع میشدند، گره گوار که با دقت گوش میکرد کاملاً با دلایل آنها موافق بود. معهذا بعدها میبایستی بزور از او جلوگیری کرد مثلاً وقتیکه فریاد میکشید: «بگذارید گره گوار را ببینم! این بچهٔ بدبخت منست! شما نمیفهمید که باید او را ببینم!» گره گوار بفکر افتاد شاید خوب باشد که مادرش اگر شده هر روز هم باشد پیش او بیاید: این کار جنون‌آمیز بود. اما مثلاً هفته‌ای یک مرتبه زیرا او بهتر از خواهرش که با وجود تمام شجاعتی که از خود بروز میداد دختربچه‌ای بیش نبود میتوانست بمطالب پی ببرد ـ کی میداند؟ ـ شاید این مأموریت سنگین را بعهده نگرفته بود مگر بواسطهٔ سادگی بچگانه.

آرزوی دیدن مادرش طولی نکشید که برآورده شد. گره گوار در مدت روز از لحاظ رعایت پدر و مادر از رفتن جلو پنجره چشم پوشید و گردشهائی که توی اطاق میکرد جبران قابل توجهی برایش نبود آیا دائماً دراز بکشد؟ در مدت شب هم نمیتوانست تحمل این کار را بکند. بزودی از خوراک هم سر خورد و بالاخره عادت کرد در تمام جهان روی دیوار و سقف هم از لحاظ سر گرمی گردش بکند مخصوصاً گردش روی سقف را خیلی دوست داشت که آویزان بشود. این چیز دیگری بود تا اینکه روی کف اطاق راه برود چون نفسش آزادتر میشد حرکت نوسانی خفیفی بخودش میداد و از حالت کرختی که آن بالا به گره گوار دست میداد برایش اتفاق میافتاد که با تعجب سقف را ول بکند و روی زمین نقش به‌بندد. اما حالا که بهتر میتوانست از وسایل بدن خود استفاده کند موفق میشد که این سقوط را بی‌خطر بکند، خواهرش بزودی متوجه تفریح جدید او شد زیرا جا بجا در طی گذر گاه خود روی دیوار آثار چسبی که از او تراوش میکرد میگذاشت و گرت بفکرش رسید که گردشهای او را آسانتر بنماید و اثاثیه‌هائی که جلو دست و پا را میگرفت بخصوص دولابچه و میز را بیرون ببرد. بدبختانه آنقدر قوی نبود که به تنهائی این کار را انجام دهد و جرأت نمیکرد که از پدرش کمک بخواهد، اما کلفت حتماً اینکار را قبول نمیکرد زیرا اگر این دختر شانزده‌ساله پس از رفتن آشپز قدیم با شجاعت «ایستادگی» مینمود بشرط این بود که دائماً پشت در آشپزخانه را سنگربندی بکند و باز نکند مگر در اثر فرمان عاجل. پس برای دختر جوان راه دیگری نماند مگر اینکه روزیکه پدر غایب است از مادرش کمک بخواهد. مادر در حالیکه اظهار شادی میکرد که جلو در اطاق گره گوار احساساتش فروکش کرد حاضر شد. خواهر آمد تفتیش قبلی کرد و مادر را نگذاشت داخل شود مگر بعد از آنکه تفتیش او خاتمه یافت. گره گوار دستپاچه شمد را باز هم بیش از معمول پائین آورد و چین زیادی به آن داد بطوریکه بمجموع آن حالت طبیعت بی‌جان ساده را داد. این دفعه صرف نظر کرد که از زیر شمد مواظب باشد و مادرش را تماشا بکند فقط از آمدنش خوشحال بود. دختر جوان گفت: «تو میتوانی بیائی چون دیده نمیشود.» و در حالیکه دست مادرش را گرفته بود او را وارد کرد! اکنون گره گوار صدای دو زن ناتوان را میشنید که برای جابجا کردن دولابچهٔ کهنه تقلا میکردند. این مبل وزن سنگینی داشت خواهر با وجود نصیحت مادر که میترسید مبادا بخودش صدمه بزند دشوارترین وظایف را بعهده گرفته بود. این کار خیلی وقت صرف کرد. چهار ساعت میگذشت که آنها سر آن عرق میریختند تا وقتیکه مادر اظهار داشت که بهتر است دولابچه سر جای خود باشد زیرا برای آنها زیاد سنگین بود و قبل از آمدن پدر به انجام این کار موفق نخواهند شد و مبل که میان اطاق آمده بود راه آمد و شد را از هر طرف مسدود میکرد بالاخره و مخصوصاً معلوم نبود که گره گوار از نبودن اثاثیهٔ اطاقش راضی باشد. مادر پیش خود فکر میکرد که: نه، منظرهٔ لخت دیوار قلبش را خواهد فشرد، چرا گره گوار همین احساس نمیکرد. او که از دیر زمانی به اثاثیهٔ خود عادت کرده بود حس خواهد کرد که او را در اطاق خالی وا گذاشته‌اند. مادر با صدای بسیار آهسته نتیجه گرفت: «این به چه چیز میماند؟» اول پچ پچ میکرد، مثل اینکه میترسید گره گوار که نمی‌دانست کجا پنهان شده صدایش را بشنود ـ مقصود معنی کلمات نبود چون مطمئن بود که گره گوار نخواهد فهمید ولی نمیخواست که حتی صدایش را بشنود:

«آیا از برچیدن اثاثیه‌اش اینطور وانمود نمیکنیم که از امید معالجه‌اش صرف نظر کرده‌ایم و از بدجنسی او را بحال خود وا میگذاریم؟ گمان میکنم بهتر است که اطاق دست‌نخورده مثل سابق بماند، برای اینکه وقتی گره گوار حالش دوباره جا آمد هیچ تغییری نه‌بیند و زودتر فراموش بکند.»

گره گوار از شنیدن کلمات مادرش، پی برد که در طی دو ماه زندگی یکنواخت که هیچکس با او حرف نزده مشاعرش مختل شده بود و گرنه نمیتوانست طور دیگری این تمایل را تعبیر بکند که در اطاق لخت منزل داشته باشد، اما حقیقةً مایل بود این اطاق گرم که از لحاظ آسایش با اثاثیهٔ خانوادگی آراسته شده بود بیک غار تبدیل گردد و بطور کامل و سریعی بشریت گذشتهٔ او فراموش بشود برای اینکه روی دیوارها خل خلبازی در بیاورد و بگردد؟ باین جهت بود که فراموشی کار خود را انجام میداد و برای اینکه از حال کرختی بیرون بیاید فقط شنیدن صدای مادرش که از دیر زمانی نشنیده بود کافی بود. نه، بهیچ چیز دست نزنید همه چیز سر جایش بماند. او نباید از تأثیر سودمند اثاثیه محروم بشود و بر فرض که اثاثیه مانع بشود که او روی دیوار بخزد این موضوع نه بزیان بلکه بسود او خواهد بود.

بدبختانه خواهرش با این عقیده همراه نبود و با پدر و مادرش عادت کرده بود که راجع به گره گوار مستبدالرأی باشد و این هم بی‌دلیل نبود. این دفعه پیشنهاد مادرش سبب شد که تصمیم بگیرد نه تنها میز و دولابچه که منظور اساسی او بود بلکه همهٔ اثاثیهٔ دیگر را هم بیرون ببرد بجز نیم‌تخت که وجودش لازم بود، پافشاری او از لجاجت بچگانه و یا حس جدید اعتماد بخود که بطرز دشواری بدست آورده بود سرچشمه نمیگرفت. نه، در حقیقت ملاحظه کرده بود که گره گوار برای گردشهایش بفضای زیادی احتیاج داشت و چنین بنظر میآمد که هرگز اثاثیه را استعمال نمیکند. اما شاید فکر احساساتی دختربچه‌های همسن او در تصمیمش بدون دخالت نبود یعنی اخلاق متغیری که در هر مورد میخواهد کامیاب شود و درین لحظه او را وادار کرده بود که وضع برادرش را بطرز فجیعی نمایش بدهد. برای اینکه فداکاری خود را بهتر ثابت کند، زیرا از این ببعد هیچکس بغیر از گرت جرأت نداشت بمحلی بیاید که گره گوار به تنهائی روی دیوارهای لخت فرمانروائی داشت.

لذا از تصمیم خود بوسیلهٔ مادرش که محیط این اطاق او را پریشان و بی‌اراده کرده بود برنگشت و طولی نکشید که برای حمل دولابچه به دشواری با او کمک کرد. گره گوار میتوانست از دولابچه چشم بپوشد. اما میز میبایستی سر جایش بماند و همینکه زنها دولابچه را نفس‌زنان بیرون بردند گره گوار با احتیاط و زرنگی سر خود را بیرون آورد تا موقع مناسب را برای دخالت بسنجد. از قضا اول مادر وارد شد، زیرا گرت در اطاق مجاور بازوها را دور دولابچه انداخته بود و از چپ براست آنرا تکان میداد بی‌آنکه بتواند جابجایش بکند. مادر عادت داشت که گره گوار را به‌بیند گمان کرد که اختلال فکری باو دست داده، ترسید و تا آنطرف نیم‌تخت دستپاچه عقب رفت ولی نتوانست مانع حرکت خفیف جلو شمد بشود که توجه زن مسن را بخود جلب کرد، بی‌درنگ ایست نمود لحظه‌ای سر جای خود خشک شد و بالاخره بسوی گرت برگشت.

گره گوار بخودش دلداری میداد که اتفاق فوق‌العاده رخ نداده و فقط چند تکه چوب و تخته را جابجا میکنند. از آمد و شد زنها و اظهار تعجبی که میکردند و صدای لغزش اثاثیه روی کف اطاق تأثیر هیاهوی غریبی را میکرد که از هر سو طنین‌انداز شده بود و هر چه سرش را بشدت تو میکشید و پاهایش را جمع میکرد و بزمین میچسبید، باید اقرار کرد که تحمل این شکنجه در مدت طویلی برایش مقدور نبود. اطاق او را خالی میکردند و آنچه را که دوست میداشت میبردند. تا کنون دولابچه را که اره برش چوب و تمام افزارش در آن بود برده بودند، حالا میز تحریرش را که از وقتیکه سر خدمت میرفت بسختی روی زمین لنگر انداخته بود، این میز که تکالیف مدرسهٔ تجارت و همچنین مدرسهٔ ابتدائی را رویش نوشته بود، جابجا میکردند، نه، قطعاً او نمیتوانست با آنها موافق باشد، بعد هم حضورشان را کاملاً فراموش کرده بود زیرا آنها از خستگی خاموش شده بودند و فقط صدای سنگین پایشان شنیده میشد.

هنگامیکه در اطاق مجاور آنها به میز تکیه کرده بودند برای اینکه نفس تازه کنند گره گوار بیرون دوید و بقدری پریشان بود که چهار بار جهت خود را تغییر داد، زیرا نمیدانست از چه راهی باید اقدام به نجات خود بنماید. ناگهان متوجه تصویر زنی شد که خودش را در پوست پیچیده و روی دیوار لخت اهمیت بسزائی بخود گرفته بود. بتعجیل از جدار دیوار بالا رفت روی شیشه تنه داد و شیشه بشکم سوزانش چسبید و بطرز گوارائی او را خنک کرد. گره گوار که با تن خود کاملاً روی این تصویر را پوشانیده بود تا اقلاً کسی نتواند بیاید و آنرا بردارد، سرش را بطرف اطاق ناهار خوری برگردانید تا زنها را در موقع مراجعت به‌بیند.

آنها هم اجازهٔ استراحت طولانی بخود نداده و باطاق او میآمدند. گرت تقریباً کمر مادرش را گرفته بود و او را با خود میآورد. بهر طرف نگاهی کرد و گفت: «حالا نوبت کیست؟» چشمهایش توی چشمهای گره گوار افتاد که بدیوار چسبیده بود، اگر خونسردی خود را حفظ کرد فقط برای خاطر مادرش بود. سرش را بجانب او خم کرد تا مانع بشود که مادرش گره گوار را به‌بیند با وجود اینکه نتوانست جلو لرزهٔ خود را بگیرد با شتاب اظهار داشت: «زود باش برویم، بهتر است که یک دقیقه در اطاق ناهارخوری بمانیم.» گره گوار فهمید که تصمیم دختر جوان قطعی است زیرا میخواست ابتدا مادر را در جای امن بگذارد و بعد او را از روی عکس براند. اگر جرأت میکرد میتوانست امتحان کند، و چون گره گوار روی تصویر خوابیده بود بآسانی از آن دست نمی‌کشید حتی حاضر بود که به صورت خواهرش بجهد.

اما در اثر حرف گرت مادرش مضطرب برگشت و لکهٔ بزرگ قهوه‌ای را روی کاغذ دیوار دید و قبل از اینکه بتواند گره گوار را بشناسد با صدای دو رگهٔ خراشیده‌ای فریاد زد.: «آه خدایا، خدایا!» با حرکت تسلیم کامل دستها را بشکل صلیب رویهم گذاشت و روی نیم تخت غلتید و از هوش رفت. خواهر مشتش را بلند کرده نگاه زهر آلودی به گره گوار انداخت و گفت! «اوه! گره گوار!» این اولین کلمه‌ای بود که پس از تغییر شکل باو خطاب کرد، سپس دوید از اطاق ناهارخوری نمک بیاورد تا مادرش را بهوش بیاورد. گره گوار تصمیم گرفت که کمکش بکند ـ اینکار مانع نمیشد که در موقع لزوم از تصویر دفاع بنماید ـ افسوس! سخت بشیشه چسبیده بود و میبایستی کوشش دشواری بکند تا از آن کنده بشود. بعد دوید در اطاق ناهارخوری مثل اینکه میتوانست نصیحت مؤثری بخواهرش بکند، اما فقط راضی شد در مدتی که او شیشه‌ها را بهم میزد بآرامی پشت سرش بایستد. زمانیکه گرت برگشت وحشت غریبی باو دست داد. یک شیشه افتاد و روی زمین شکست، خرده‌های آن صورت گره گوار را خراشید و دوای تندی به پاهایش شتک زد. گرت هم بی‌آنکه تأمل کند با تمام شیشه‌هائی که میتوانست بردارد شتاب زده بطرف مادرش رفت و با ضربت پا در را بست. باین وسیله گره گوار از مادرش که در اثر خطای او شاید رو بمرگ بود جدا ماند و بفکر اینکه مبادا باعث بشود خواهرش که وظیفهٔ او ماندن پهلوی ناخوش بود بیرون برود نخواست در را باز بکند پس کار دیگری از او ساخته نبود مگر اینکه انتظار بکشد و در حالیکه پریشان و شرمگین بود شروع بجولان روی دیوارها و اثاثیه و سقف کرد. آنقدر گشت زد که همه چیز در اطرافش چرخید و با ناامیدی میان میز بزرگ افتاد.

لحظه‌ای گذشت، گره گوار از خستگی در آنجا دراز کشید و اطرافش را سکوت فرا گرفته بود. این را بفال نیک گرفت ولی ناگهان شنید که زنگ در را زدند. کلفت طبیعةً در آشپزخانه جلو خودش را سنگربندی کرده بود. گرت رفت و در را باز کرد. پدر وارد شد فوراً پرسید: «چه شده است؟» بی‌شک از حالت شوریدهٔ گرت بو برد. دختر جوان با صدای خفه‌ای جواب داد ـ احتمال داشت که صورتش را روی سینهٔ پدر گذاشته بود ـ «از دست گره گوار مادرجانم غش کرده اما حالش بهتر است.» پدر جواب داد: «من میدانستم و بارها بشما گفته بودم اما زنها حرف سرشان نمیشود.» گره گوار از این کلمات فهمید که پدرش حرف گرت را بد تعبیر کرده و گمان میکند که از پسرش کارهائی سر زده. موقع این نبود که بشود ذهنش را روشن کرد میبایست با ملایمت با او رفتار بکند. لذا گره گوار بطرف در اطاقش پناه برد و عجله کرد برای اینکه پدرش در موقع ورود از توی دالان به‌بیند که او تصمیم قطعی دارد و میخواهد فوراً بمحل خودش برگردد از این قرار لازم نبود که با اقدامات شدید او را مجبور به این کار بنماید زیرا اگر در را برویش باز میکردند بزودی ناپدید میشد.

اما پدر سر دماغ نبود که باین ریزه‌کاریها پی ببرد از دور با لحن آمیخته با خشم و شادی فریاد زد: «آه!. آه!» گره گوار سرش را از بغل در برداشت و بسوی آقای سامسا بلند کرد. بوضعی که او را دید تعجب نمود زیرا نمیتوانست تصورش را بکند. درست که اخیراً فراموش کرده بود که مثل سابق مراقب وقایع خانه باشد و بجای آن روش نوین گشت و گذار روی دیوارها را پیش گرفته بود. اما میبایستی منتظر تغییراتی نزد اقوامش بوده باشد. ولی... ولی... آیا این پدرش بود؟ آیا این همان مردی بود که وقتی گره گوار سابق بمسافرت میرفت او خسته در رختخواب قایم میشد؟ و در هنگام مراجعت او را با لباس خانگی در یک صندلی راحتی که نمیتوانست از روی آن بلند بشود پذیرائی میکرد یعنی اکتفا مینمود که بازوهایش را بسوی آسمان بلند بکند و اظهار شادی بنماید؟ این پیرمرد که در گردشهای نادر خانوادگی یعنی دو سه یکشنبه در سال و روز جشنهای بزرگ بین گره گوار و مادر که آهسته راه میرفتند خودش را بزمین میکشید؟ این مرد که خودش را در لبادهٔ کهنه‌ای میپیچید، با احتیاط عصا میزد برای اینکه جلو برود و مجبور بود برای اینکه حرف بزند هر سه قدمی بایستد و همراهان خود را بیاد بیاورد؟ از آن ببعد چطور قد برافراشته بود! لباس متحدالشکل آبی بدون یک چین با دگمه‌های طلائی ببر داشت. مثل لباس اعضای بانک بالای یخهٔ بلند او غبغبش با خطهای محکمی بزرگ شده بود زیر ابروهای پرپشت نگاه سرزندهٔ چشمهای سیاهش بحالت جوانی خیره میشد، موهای سفیدش که معمولاً ژولیده بود شانه کرده و عقب زده و براق بود. ابتدا کلاهش را که با نشان طلائی یکی از بنگاه‌های مالی مزین بود برداشت و دایره‌وار دور اطاق گردانید و روی نیم‌تخت انداخت بعد دستها را در جیب شلوارش کرد پشت لباس متحدالشکل عقب رفت و بحالت تهدیدکننده بطرف گره گوار آمد. شاید خودش نمی‌دانست که چه میخواهد بکند بهر حال پاهایش را خیلی بالا میگرفت و گره گوار از هیکل نخراشیدهٔ تخت کفشهایش بحیرت افتاد. از ماندن سرجایش احتراز کرد چون از روز اول تغییر شکل پی برده بود که پدر معتقد است خشونت شدید یگانه طرز رفتار پسندیده نسبت باوست. لذا شروع به پس رفتن کرد و هر وقت که پدرش مکث میکرد او هم می‌ایستاد و فوراً بکوچکترین حرکت مخاصم راه می‌افتاد. این روش ثابت شد که بدون نتیجهٔ قطعی چندین بار دور اطاق گردش کردند. عملیات جنبهٔ تعاقب را هم نداشت زیرا آهنگ حرکات بسیار دقیق بود. از این قرار گره گوار موقتاً روی زمین ماند، بخصوص میترسید که هر گاه پدرش او را ببیند که از دیوار یا سقف بالا میرود این دسیسه را بمنزلهٔ شرارت زیرکانه‌ای تلقی بکند. معهذا بایستی بزودی اقرار نماید که با این وضع مدت زیادی نمیتواند مقاومت بکند، در مدت کمی که پدرش یک قدم برمیداشت گره گوار همان مدت را باید صرف یک رشته ورزشهائی بکند و بعد هم چون ریه‌هایش قوی نبود به نفس افتاده بود، افتان و خیزان خودش را میکشید و برای یگانه پرش فرجامین قوایش را جمع میکرد. بدشواری میتوانست که چشمش را باز بکند و آنقدر گیج شده بود که نجات خود را در دویدن میدانست در صورتیکه دیوارها در مقابلش بود ـ بله دیوارهای اطاق ناهارخوری با اثاثیه‌ای که رویش بدقت کنده‌کاری شده بود و ریشه و منگوله بآن آویخته بود، ولی دیوارها، معهذا دیوارها ـ ناگهان یا اللّٰه! چیزی پهلوی او پرید زمین خورد و غلتید و کمی دورتر ایستاد. این سیبی بود که سر سرکی انداخته بودند، بزودی یکی دیگر دنبالش آمد، گره گوار از وحشت سر جایش خشک شد و ماند. حرکت او بیهوده بود زیرا پدرش تصمیم داشت او را بمباران بکند. ظرف میوه را از توی گنجه خالی کرده بود و جیبهایش پر از گلوله بود، حالا یکی بعد از دیگری و بی‌آنکه هنوز نشان بگیرد پرت میکرد این گلوله‌های کوچک مثل گویهای برقی روی زمین می‌غلتیدند و بهم می‌خوردند. یک سیب که بآرامی پرتاب شده بود روی پشت گره گوار لغزید بی‌آنکه صدمه برساند، ولی سیب بعدی تماماً در پشتش فرو رفت. خواست دورتر برود تا شاید بوسیلهٔ این حرکت از درد شدیدی که به او عارض شده بود بکاهد ولی حس کرد که سرجایش میخکوب شده و خمیازه‌ای کشید بی‌آنکه بذاند که چه میکند. در آخرین نگاهی که انداخت دید در اطاقش ناگهان باز شد، خواهرش فریاد میزد و مادر به تعجیل دنبال او میآمد. دختر جوان بدون سینه‌بند بود زیرا لباسش را کنده بود برای اینکه در موقع بیهوشی تنفس مصنوعی به مادر بدهد ـ مادرش حالا هم که بطرف پدر میدوید دامن لباسش بزمین کشیده میشد و خرده خرده توی پاهایش می پیچید. بطرف شوهرش پرش کرد او را در آغوش کشید و بخودش چسبانید. دستهایش را بشکل صلیب روی گردن شوهر گذاشت و از او خواهش میکرد که بجان بچه‌شان سوء قصدی نکند. گره گوار دیگر چیزی نمیدید.


III

سیبی را که هیچکس جرأت نکرد از پشت گره گوار در بیاورد در گوشت تنش بمنزلهٔ یادبود محسوسی از آن پیش‌آمد باقی ماند، و زخم خطرناکی که بیش از یک‌ماه می‌گذشت که گره گوار برداشته بود بنظر آمد که بالاخره به پدر فهماند که پسرش، با وجود تغییر شکل غمناک و تنفرآمیزش یکی از اعضای خانواده بوده و نمیبایستی با او مانند یک دشمن معامله بکند. برعکس وظیفه چنین تقاضا میکرد که جلو تنفر خود را بگیرد و گره گوار را متحمل بشود، فقط او را تحمل بکند.

زخمی که برداشته بود بطور حتمی و علاج ناپذیری از چالاکی او کاست. فقط برای پیمودن اطاقش مثل یک نفر معیوب زمان طویلی را لازم داشت، اما راجع، بگردشهای روی دیوار میبایستی که فاتحه‌اش را بخواند. ولی از طرف دیگر بعقیدهٔ او این وخامت حالش جبران میشد باین معنی که حالا هر شب در اطاق ناهارخوری را باز میگذاشتند. انتظار این پیش‌آمد را دو ساعت میکشید و در سایهٔ اطاقش کز میکرد، بطوریکه برای کسانی که مشغول صرف غذا بودند نامرئی بود، اما او میتوانست همهٔ خانواده را که جلو روشنائی لامپا جمع شده بودند به‌بیند و با اجازهٔ همه حق داشت گفتگوی آنها را بشنود و این خیلی بهتر از سابق بود.

بطور یقین حالا موضوع صحبت بگرمی قدیم نبود زیرا پیشتر وقتیکه میخواست در تخت‌خواب نمناک یکی از اطاقهای کوچک مهمانخانه بلغزد با تأسف بیاد آن میافتاد. اغلب حتی بعد از غذا هم چیز زیادی نمیگفتند. پدر بزودی روی صندلی راحتی چرت میزد، مادر و دختر در خاموشی بهم نصیحت می‌کردند. مادر زیر روشنائی خمیده بود و پارچه‌های کتانی برای مغازهٔ لباس زیر فروشی میدوخت و خواهر که بعنوان فروشنده در محلی استخدام شده بود تندنویسی و یا فرانسه مطالعه میکرد بامید اینکه بعدها وضع خود را بهتر کند. گاهی پدر از خواب میپرید و مثل اینکه نمیدانست خواب بوده بمادر میگفت: «امروز چقدر چیز میدوزی!» بعد بخواب میرفت، در صورتیکه مادر و خواهر لبخند خسته‌ای با هم رد و بدل میکردند.

پدر، با لجاجت بوالهوسانه از کندن لباس رسمی خود پرهیز میکرد، لبادهٔ خانگی او مانند چیز بیمصرف به رخت‌آویز بود حتی در داخل منزل، با لباس متحدالشکل چرت میزد، مثل اینکه میخواست برای اجرای فرمان مافوق همیشه آماده باشد و حتی در خانه بنظر میآمد که گوش بزنگ فرمان رئیس است. از اینقرار لباس رسمی که وقتی باو داده بودند نو نبود با وجود دقت این دو زن هر روز از جلایش میکاست و گره گوار اغلب شبهایش را به تماشای این لباس که پر از لک بود و دگمه‌های برق انداخته‌اش همیشه میدرخشید و زیر آن مرد مسن در سکوت و ناراحتی میخوابید میگذرانید.

ساعت دیواری که زنگ ده را میزد مادر سعی میکرد که با صدای خفه‌ای پدر را بیدار کند و او را اجباراً به رختخواب ببرد و میگفت که خواب در حالت نشسته سر جمع خواب نیست و برای اینکه سر ساعت شش پی خدمت برود باید بطور معمول استراحت بنماید. ولی از زمانیکه دستورهای اکید از طرف بانک باو میدادند سرسختی نشان میداد و لجاجت میکرد که سر میز بماند. هر چند مرتب بخواب میرفت و خیلی دشوار بود که صندلی راحتی را مبدل به تخت خواب بکنند. مادر و خواهر بیهوده او را وادار میکردند و اندرزهای پیاپی میدادند ولی او ربع ساعتهائی را در آنجا میگذرانید و سرش را آهسته تکان میداد، چشمهایش بسته بود و نمیخواست بلند بشود. مادر آستین او را میکشید و در گوشش چیزهای خوش‌آیند میگفت، خواهر تکالیف خود را کنار میگذاشت برای اینکه باو کمک بکند ولی همهٔ این کارها بی‌نتیجه بود. فقط در صندلی راحتی قدری بیشتر فرو میرفت و بایستی زنها زیر بازویش را بگیرند تا مژه‌هایش باز بشود. آنوقت آنها را یکی‌یکی نگاه میکرد و معمولاً میگفت: «اینهم زندگیست! مثلاً این آسایش سرِ پیری منست؟» بعد تکیه بدو زن میکرد و بزحمت بلند میشد مثل اینکه برای خودش هم بار سنگینی بود و دم در زن و دخترش او را میبردند بعد بآنها اشاره میکرد که بروند و باقی راه را به‌تنهائی می‌پیمود، در صورتیکه مادر و خواهر دستپاچه یکی قلم و دیگری سوزنش را زمین میگذاشت و دنبال او میدویدند که باز هم کمکش بکنند.

در این خانواده که اعضای آن از کار و خستگی درمانده بودند بجز در موارد ضروری، کی فرصت داشت که بفکر گره گوار باشد؟ بودجهٔ منزل را کم کم تقلیل دادند و بالاخره کلفت را جواب کردند. یک زن تنومند سرپائی با استخوان بندی درشت و موهای سفیدی که دور سرش موج میزد از این ببعد جانشینش شد که صبح و عصر کارهای سنگین را بکند. حال باقی کارها را مادر با وجود وصله زدن به جورابهائی که تمامی نداشت بعهده گرفته بود. ناچار شدند جواهرهای خانواده را که سابقاً در مجالس پذیرائی و جشنها باعث سرافرازی مادر و خواهر بود بفروشند، گره گوار در یکی از شب‌زنده‌داری‌های خود شنید که راجع به ارزش آنها مباحثه میکردند. ولی موضوع عمده بخصوص شکایت از کرایهٔ این آپارتمان بود که برای کیسهٔ خانه گران تمام میشد و اشکال گره گوار بود نمیدانستند چطور باید حملش کرد زیرا نمیتوانستند او را ترک بگویند. هیهات! گره گوار بخوبی میفهمید که ملاحظهٔ او مانع اساسی تغییر منزل نبود زیرا بخوبی میتوانستند او را در صندوق چوبی که هواخور داشته باشد بگذارند و حملش بکنند. نه، مانع اساسی ناامیدی خانواده‌اش بود. فکر اینکه بدبختی بی‌سابقه‌ای در تاریخ خانوادگی و محیط به آنها روی آورده بود. و از جمله بلائی که روزگار ممکن است به درماندگان تحمیل بکند حالا هیچ یک را دربارهٔ آنها فروگذار نکرده بود. پدر مأمور حمل ناهار کارمندان جزء بانک بود. مادر خودش را میکشت که لباس زیر خارجیها را بشوید، خواهر پشت پیش بساطی سفارش مشتریها را انجام میداد. بیش از این نمی‌شد متوقع بود زیرا توانائی آنها اجازه نمیداد. گره گوار بیچاره حس کرد که زخمش سر باز کرده وقتیکه مادر و خواهرش بعد از آنکه پدر را خوابانیدند کار خود را ول کردند و صندلیهایشان را بهم نزدیک برده تقریباً پهلوی هم نشستند و مادر در حالیکه اطاق گره گوار را نشان میداد گفت: «گرت، در را به‌بند». گره گوار در سایه واقع شده بود در صورتیکه در آنطرف اشکهای دو زن بهم آمیخته میشد و یا بدتر با چشم خشک خیره خیره بمیز نگاه میکردند. گره‌گوار شبها و روزها خوابش نمیبرد. گاهگاهی بفکر می‌افتاد که مثل سابق بمحض اینکه در باز بشود کارهای خانواده را بعهده بگیرد، بعد از مدتها فراموشی یکروز رئیس، معاون، مأمورین تجارتخانه، مباشرین جزء، خدمتگذاران را با افکار محدودشان و دو سه تا رفیق که در تجارتخانه‌های دیگر کار میکردند همه را بخاطر آورد. یک کلفت مهمانخانهٔ شهرهای اطراف را که یادبود گذرنده و پرخرجی برایش گذاشته بود و یک زن صندوقدار کلاه‌فروشی را که جداً ولی خیلی با تأنی او را تعقیب میکرد بیاد آورد. آدمها از برابرش در میان ابر میگذشتند و بطور مبهمی قیافه‌های خارجی‌ها و صورتهائی که فراموش کرده بود با آنهمه مخلوط میشد، ولی هیچکدام از آنها نمیتوانست نه به او و نه به خانواده‌اش کمک بکند. آنها بدرد نمیخوردند و خوشوقت بود که از بین رفته بودند. این منظره میل آنرا که در کار خویشانش علاقه بخرج بدهد سلب کرد، برعکس فکر شورش در او تولید شد زیرا به زخمش رسیدگی نمیکردند و هر چند چیزی که بتواند اشتهای او را تهییج بنماید نمیشد تصور کرد او مایل بود به محل اغذیه سرکشی کند و خوراکهائی را که طبیعةً باب دندانش بود گرچه اشتها نداشت از نظر بگذراند. حالا خواهرش دقت نمیکرد که چه چیز بدهنش مزه میکند. روزی دو بار صبح و بعد از ظهر پیش از اینکه بمغازه برود مثل باد وارد میشد و با پاهایش یک تکه از هر چه بدست میآورد از لای در در جلو او میسرانید و شب بی آنکه اعتنائی بکند که آیا این خوراک تصدق سری را صرف کرده یا نه پس‌مانده را با تک جارو برمیداشت. حالا پاک کردن اطاق هم که عصرها میشد بطرز سرسرکی انجام میگرفت. قشرهای کثافت روی دیوار ممتد میشد توده‌های کوچک خاک و آشخال در هر گوشه جمع شده بود. ابتدا موقع ورود خواهرش گره گوار در کثیف‌ترین جاها توقف میکرد تا باین وسیله باو سرزنش بدهد. اما ممکن بود هفته‌ها آنجا بماند بی‌آنکه در رفتار گرت تغییری حاصل بشود. او نیز مانند گره گوار کثافت را میدید اما فقط تصمیم قطعی داشت که آنها را سر جایش بگذارد.

این موضوع مانع نمیشد که خواهر با سرسختی بیشتری مراقب تمیز کردن اطاق برادرش که انحصار خود میدانست نباشد، و دلنازکی او در این مورد بصورت یک ناخوشی مسری در آمده بود، زیرا یکروز که مادر دست بشستشوی اطاق زد و چندین سطل آب بمصرف رسانید ـ و در نتیجه باعث شرمندگی سخت گره گوار گردید که روی نیم‌تخت خود بی‌حرکت و تلخ‌کام خشکش زده بود ـ ولیکن انتقامش بزودی گرفته شد. زیرا خواهر همینکه عصر به خانه برگشت متوجهٔ این ابتکار شد سخت رنجید. فوراً به طرف اطاق ناهارخوری دوید و گریه و زاری سر داد، هر چند مادر التماسش میکرد و دست خود را بطرف آسمان بلند مینمود. پدر که نشسته بود از جایش جست، ابتدا با تعجب عاجزانه شاهد این ماتم شدند و بعد در اثر دستپاچگی پدر که نعره سر داده بود مادر را بطرف راستش کشید چون تمیز کردن اطاق را بعهدهٔ دختر گذاشته بود و از طرف چپ به دخترش قدغن کرد که دیگر اطاق را پاک نکند. مادر سعی کرد پدر خشمناک را به اطاق خواب راهنمائی بکند و دختر که هق و هق میکرد و با دستهای کوچکش مشغول مرتب کردن سفره بود و گره گوار از شدت اوقات تلخی سوت میکشید و میدید کسی بفکر بستن در نیست تا این منظره و جنجال را از او بپوشاند.

برای خواهر بسیار دشوار بود که پس از خستگی کار مغازه مثل سابق بدقت به گره گوار رسیدگی بنماید. آیا میتوانستند طوری ترتیب بدهند که در بارهٔ او کوتاهی نشود و ضمناً احتیاجی به مادر هم نداشته باشند. یک خدمتکار سرپائی بیوهٔ پیری در اختیار آنها بود که استخوان‌بندی درشتی داشت. او در طی زندگی طویلش از بلیه‌های سختی نجات یافته بود و نمیشد گفت که حقیقةً از گره گوار متنفر است. هرچند کنجکاو نبود یک مرتبه اتفاق افتاد که در را باز کرد و سر جایش خشک شد، دستها را روی شکمش گذاشت و از منظرهٔ جانوری که بهرسو میخرامید کاملاً تعجب کرد که چطور هیچکس بفکرش نرسیده آنرا بیرون بیندازد. ازین روز ببعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی باو بکند. ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه میگفت: «این سنده‌گز پیررو بسه» و یا «خرچسونه جون بیا اینجا» در مقابل چنین اظهار ملاطفتی گره گوار خاموش بود و سر جایش بی‌حرکت میماند انگار که کسی بسراغ او نیامده است. گره گوار معتقد بود عوض اینکه بگذارند این زن جیره خوار تفریح کند و مخل آسایشش بشود بهتر بود باو دستور میدادند تا هر روز اطاقش را بروبد. یکروز صبح که باران پیشقدم بهار بشدت به شیشهٔ پنجره میخورد گره گوار بحدی از شیرین‌زبانیهای زن پیر خشمناک شد که بطرف او چرخید آنهم با وضع سنگین و مشکوک مثل اینکه میخواست باو حمله بکند ولیکن آن زن از گره گوار نترسید، فقط صندلی که نزدیک در بود برداشت و در هوا بلند کرد و بطوری دهنش را باز کرده بود مثل اینکه بطور واضح قصد داشت که تا ضربتی به پشت گره گوار وارد نیاورد دهنش را دوباره نبندد. همینکه گره گوار به وضع سابق خود برگشت زن پیر گفت: «بیا، همین» بعد صندلی را به آرامی در کناری گذاشت.

اکنون گره گوار تقریباً هیچ نمیخورد. وقتی که بطور اتفاق از جلو غذای تصدق سری میگذشت برای تفریح یک تکه از آن را ساعتها در دهن میگرفت و معمولاً آنرا تف میکرد. ابتدا بی‌اشتهائی خود را بحالت حزن‌آور اطاق نسبت میداد، بی‌شک او اشتباه میکرد، زیرا مدتی بود که با منظرهٔ جدید کلبه‌اش خو گرفته بود. عادت کرده بودند که بهر چیز احتیاج نداشتند آنرا توی اطاق او میچیانیدند و حالا که یکی از اطاقهای آپارتمان را بسه نفر آقا اجاره داده بودند چیزهائی که در اطاقش انداخته بودند خیلی زیاد شده بود. مهمانان آدمهای عبوسی بودند که ریش داشتند، زیرا گره گوار یکروز از لای درز در آنها را دیده بود و نه فقط در اطاق شخصی خودشان بلکه در تمام خانه و بخصوص در آشپزخانه طرفدار نظم دقیقی بودند چون اینجا را بعنوان خانه انتخاب کرده بودند. تقریباً مایحتاج خود را همراه آورده بودند و این پیش‌بینی وجود بسیاری از اشیاء را که نه میشد فروخت و نه دور انداخت بی‌مصرف کرده بود و همهٔ آنها راه اطاق گره گوار را پیش میگرفتند. دنبال این اشیاء بزودی جعبهٔ خاکروبه و زیرسیگاری هم آمد. آنچه موقتاً بی‌مصرف بود زن سرپائی که همیشه شتاب‌زده بود آنرا در اطاق گره گوار بیچاره می‌انداخت. گره گوار فقط می‌دید که دستی دراز میشد و ظرفی که طرف احتیاج نبود از در تو میکرد و اینطور هم بهتر بود. شاید مقصود پیرزن این بود که اشیاء وازده را سر فرصت وقتیکه مجال داشت بیاید و جستجو بکند و یا یکجا همه را دور بریزد، اما در حقیقت همانجائیکه روز اول در اطاق بزمین گذاشته بود میماندند. گره گوار ناگزیر بود بین چیزهای درهم و برهم گردش کند تا جائی برای خود پیدا بنماید و با وجود تأثر و خستگی شدیدی که از این گشت و گذارها حاصل میشد و ساعت‌های دراز او را بی‌حس میکرد به این کار رغبت روزافزونی مینمود.

چون اجاره‌نشین‌ها در خانه و در اطاق مشترک صرف ناهار میکردند بعضی شبها در اطاق گره گوار بسته بود او هم وقعی باین موضوع نمیگذاشت. در این اواخر چندین بار برایش اتفاق افتاده بود که از باز گذاشتن در استفاده نکند و در تاریکترین کنج اطاقش بخوابد بی‌آنکه خانواده‌اش ملتفت بشود. اما یک روز زن سرپائی فراموش کرد که کاملاً در اطاق ناهارخوری را به‌بندد و تا هنگامیکه اجاره‌نشین‌ها آمدند و چراغ گاز را روشن کردند نیمه‌باز ماند. آنها سر میز رفتند و در جاهائی که سابق پدر و مادر و گره گوار می نشستند قرار گرفتند. دستمال سفرهٔ خود را باز کردند و کارد و چنگال را بدست گرفتند. فوراً مادر با یک ظرف گوشت در چهارچوبهٔ در ظاهر شد. خواهر پشت در یک بشقاب دیگر پر از سیب زمینی آورد. از غذاها بخار غلیظی متصاعد میشد. وقتیکه غذا را جلوی آنها گذاشتند اجاره‌نشین‌ها روی غذا خم شدند برای اینکه قبلاً امتحان کرده باشند و کسیکه در میان آنها نشسته بود و بنظر میآمد مقام رسمی داشت یک تکه گوشت را در ظرف برید ظاهراً برای این بود که بداند مغزپخت شده و یا باید به آشپزخانه پس بفرستند. اظهار رضایت کرد و دو زن که با اضطراب متوجه عملیات او بودند لبخند خوشحالی زدند.

خانواده در آشپزخانه غذا میخورد. معهذا پدر قبل از آنکه به آنجا برود آمد باطاق ناهار سرکشی بکند. کلاه را بدست گرفته یکبار بهمهٔ مهمانان کرنش کرد و میز را دور زد. اجاره‌نشین‌ها بلند شدند و با هم از توی ریششان چیزی زمزمه کردند و بمحض اینکه تنها ماندند بدون کلمه‌ای حرف مشغول خوردن شدند. گره گوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز جرغ جرغ آرواره‌های آنها که کار میکرد قطع نمیشد. مانند اینکه میخواستند باو ثابت کنند که برای خوردن دندانهای حقیقی لازم است و شاخک حشرات هرچند که خوب و قوی هم باشد از عهدهٔ این کار بر نمیآید. گره گوار بحال غمناک فکر کرد: «من گرسنه‌ام اما اشتها برای خوردن این جور چیزها ندارم. چقدر این آقایان چیز میخورند! در این مدت من فقط باید بمیرم.»

یادش نمیآمد که بعد از آمدن اجاره‌نشین‌ها خواهرش ساز زده باشد، ولی درین شب صدای ویلون از توی آشپزخانه درآمد. سه نفر آقا شامشان را صرف کرده بودند، شخصی که میان نشسته بود روزنامه‌ای درآورده و هر یک از صفحاتش را بدو نفر دیگر داده بود. حالا هر سه آنها در حالیکه روزنامه میخواندند و سیگار میکشیدند روی صندلی یله داده بودند. گوش آنها بصدای ویلون تیز شد. برخاستند و تک پا نزدیک در دالان جمع شدند و پهلوی هم ایستادند. با وجود همهٔ احتیاطی که کردند در آشپزخانه صدای آنها شنیده شد زیرا پدر بلند گفت: «اگر ویلون مزاحم آقایان است دیگر نمیزنند» آقای وسطی جواب داد: «برعکس اگر خانم کوچک مایل باشند که بیایند در اطاق ناهارخوری پیش ما راحت‌تر خواهند بود چون وسایل آسایش مهیاتر است.» پدر مثل اینکه خودش نوازنده بود گفت: «البته که اینطور است.» آقایان وارد اطاق شدند و انتظار کشیدند. پدر با سه‌پایه آمد و مادر با نت موسیقی و خواهر هم با ویلون. خواهر به آرامی قطعات موسیقی را آماده کرد، پدر و مادر که برای اولین مرتبه اطاقشان را اجاره داده بودند در تواضع و تکریم نسبت به مهمانان زیاده‌روی میکردند. روی صندلیهای خود نمی‌نشستند از ترس اینکه مبادا مهمانان برنجند. پدر بدر تکیه کرد و یک دستش را بین دگمه‌های لباس رسمیش گذاشت یکی از آقایان به مادر تعارف کرد ولی او جرئت نکرد جایش را عوض بکند و در تمام مدت جلسه در گوشه‌ای جداگانه نشست.

دختر شروع بنواختن کرد در حالیکه پدر و مادر از دو طرف مختلف بحرکات دستش نگاه میکردند. گره گوار که به آهنگ موسیقی جلب شده بود جرأت کرد، کمی جلو آمد و حالا تمام سرش توی اطاق بود. تعجبی نداشت که در این اواخر ترس دائمی مزاحم شدن را که سابق بآن میبالید فراموش کرده باشد و بعد هم هیچ علتی نداشت که آنقدر خودش را پنهان بکند، زیرا بسبب کثافتی که در اطاقش گسترده بود و بکمترین حرکت بهوا بلند میشد، همیشه گرد آلوده بود و تکه نخ و مو و پسماندهٔ خوراکی روی پشت و بپاهایش چسبیده بود و او آنها را با خودش بهمه جا میکشانید. سستی او بقدری زیاد شده بود که بفکر نمیافتاد مثل سابق چندین بار در روز خودش را روی قالی بمالد و پاک کند و کثافت مانع نشد که باز بدون رودربایستی روی زمین پاک جلو برود.

باید گفت که هیچکس متوجه او نشده بود و پدر و مادر غرق در آهنگ ویلون بودند و اجاره‌نشین‌ها که ابتدا دستها در جیب و خیلی نزدیک بسه‌پایهٔ نت ویلون نشسته بودند ـ چیزی که ناچار باعث زحمت خواهرش میشد و مجبور بود که در میان نت تصویر آنها را که در حال رقص بودند ببیند ـ بزودی خودشان را بطرف پنجره کشیدند و با سر خمیده وراجی میکردند و نگاه پریشان پدر آنها را بدقت میپائید. آشکارا دیده میشد که امید آنها از شنیدن یک قطعه ویلون و یا اقلاً ملودی مفرح کوچکی منجر بیأس شده بود و همهٔ اینها ایشان را خسته میکرد و فقط از لحاظ احترام به آداب و رسوم متحمل این دردسر شده بودند. از این که دود سیگارشان را بشدت با دماغ و یا دهن بطرف سقف میفرستادند بی‌تابی آنها دیده میشد. معهذا خواهر چقدر خوب میزد! چهره‌اش را خم کرده بود و به نت موسیقی با نگاه عمیق و غم‌انگیزی مینگریست. گره گوار برای اینکه این نگاه را به‌بیند باز هم کمی جلو آمد و سرش را بطرف زمین خم کرد. آیا او جانوری نبود؟ این موسیقی او را بی‌اندازه متأثر کرد. حس میکرد که راه تازه‌ای جلوش باز شده و او را بسوی خوراک ناشناسی که بشدت آرزویش را داشت راهنمائی مینمود. تصمیم داشت راهی بسوی خواهرش باز کند دامن لباسش را بکشد و باو بفهماند که باید پیش او بیاید زیرا هیچکس اینجا نمی‌توانست پاداشی که در خور موسیقی او بود باو بدهد. دیگر او را نمی‌گذاشت که از اطاقش بیرون برود یعنی تا مدتی که زنده بود. اقلاً هیکل مهیب او برای اولین بار بدردی میخورد. آنوقت در عین حال جلو همهٔ درها کشیک میداد و با نفس دو رگه‌اش مهاجمین را میتارانید. موضوع اینست که نمیخواست خواهرش را وادار کند که پهلوی او باشد، فقط اگر دلش میخواست پیش او میماند. گره گوار هم پهلویش روی تخت می‌نشست و بسازش گوش میداد. آنوقت بطور محرمانه‌ای باو حالی میکرد که تصمیم قطعی داشته او را بهنرستان موسیقی بفرستد و بی‌آنکه از اعتراض دیگران واهمه داشته باشد این مطلب را جلو همه اقرار میکرد. موعدش دیرتر از عید نوئل گذشته نبود. (آیا نوئل گذشته بود؟) کاش بدبختی باین زودی روی نمیداد! خواهر از این توضیح متأثر میشد. حتماً بگریه میافتاد و گره گوار از روی شانه‌اش بالا میرفت و روی گردنش را میبوسید. این کار آسان بود زیرا خواهر نه یخه داشت و نه روبان. از وقتی که بمغازه میرفت همیشه لباس سینه‌باز می‌پوشید.

آقائی که در میان نشسته بود با انگشت سبابه گره گوار را که آهسته جلو میآمد نشان داد و فریاد زد: «آقای سامسا!» ویلون ناگهان خفه شد. آقای وسطی با لبخندی سرش را تکان داد و بطرف رفقایش برگشت و نگاهها را متوجه پسر نمود. پدر لازم‌تر دانست ابتدا کرایه‌نشین‌هایش را خاطر جمع کند تا پسرش را از اطاق براند. گر چه آقایان از منظرهٔ گره گوار مضطرب نشدند و نیز بنظر آمد که گره گوار از ویلون بیشتر باعث تفریح آنها را فراهم آورده است. پدر بازوها را بشکل صلیب بهم پیوست و طرف آن سه دوید و سعی کرد آنها را باطاق خودشان برگرداند و با تنه‌اش جلو منظرهٔ گره گوار را گرفت. آنها جداً خشمناک شدند. اما معلوم نبود بعلت حرکت پدر بود و یا بجهت همسایه‌ای که بدون اطلاع قبلی بآنها تحمیل کرده بودند و حالا ناگهان از وجودش آگاه شدند. آنها هم بازوهای خود را بلند کردند و توضیحاتی خواستند. بحالت عصبانی چندین بار ریش خود را کشیدند و بطرف در اطاقشان عقب رفتند. در این بین تشویش خواهر از قطع نابهنگام موسیقیش بر طرف شد ـ با ویلون و آرشه که بدستش آویزان بود لحظه‌ای کاملاً بی‌تکلیف ماند به نت موسیقی مینگریست مثل اینکه هنوز مشغول نواختن است. ناگهان بخود آمد آلت موسیقی را در بغل مادرش گذاشت، که در روی صندلی خودش بحال تنگ‌نفس مانده بود، و باطاق مجاور پرید که اجاره‌نشین‌ها با سرعت بیش از پیش در تحت فشار آقای سامسا بآن نزدیک میشدند. زیر دستهای کارکشتهٔ گرت بالشها و لحافها بهوا میپرید و سپس با نظم خوبی روی تختها میافتاد. سه نفر آقا هنوز باطاقشان کاملاً نرسیده بودند که رختخواب آنها حاضر شده بود و گرت از نزد آنها خارج میشد. اما بدخلقی عجیبی گریبان‌گیر پدر شد که ظاهراً احترامی را که در خور اجاره‌نشینهایش بود فراموش کرده بود آنها را زور میداد و تا در اطاقشان عقب میزد. آنجا آقائی که در وسط بود ناگهان او را نگهداشت پاهایش را با صدای برق‌آسائی بزمین کوبید دستش را بلند کرد و زنها را با نگاه جستجو نمود و گفت «بسبب وضع متعفنی که درین خانه حکمفرماست و باعث رسوائی این چهار دیوار میشود ـ باینجا که رسید تصمیم ناگهانی گرفت و بزمین تف کرد ـ من مرخصی فوری خودم را بشما ابلاغ میکنم. طبیعةً برای مدتی که پیش شما بوده‌ام یکشاهی نخواهم پرداخت و شاید جبران خسارت هم تقاضا بکنم، باور کنید که این مطلبی است که درباره‌اش تصمیم خواهم گرفت.» بعد ساکت شد و در فضای تهی نگاه کرد مثل اینکه منتظر چیزی بود. در حقیقت دو رفیقش نیز شروع بصحبت کردند: «ما هم بشما مرخصی فوری خود را ابلاغ میکنیم.» آقائی که آن میان بود بی‌درنگ دستک در را گرفت و بیرون رفت و در را بهم زد.

پدر افتان و خیزان بطرف صندلی راحتی رفت و مثل تودهٔ سنگینی در آن افتاد. بنظر میآمد که برای چرت شبانه دراز کشیده ولی بطرزی که سرش را با حرکات بلند مثل فنری که شکسته باشد تکان میداد بخوبی دیده میشد که بچیز دیگری ورای خواب فکر میکند. گره گوار تمام این مدت را بیحرکت در محلی که اجاره نشینان او را دیده بودند مانده بود. از ناامیدی که در اثر بهم خوردن نقشه‌اش به او عارض شده بود و شاید نیز بعلت روزه‌های طویلی که گرفته بود خود را کاملاً مفلوج حس میکرد. میترسید که بالاخره تمام خانه روی سر او خراب شود و درست وقوع این بلیه را در دقیقهٔ آینده تصور میکرد و چشم براه بود. همچنین ویلون هم که تا آن وقت روی زانوی مادرش بود با صدای جانگدازی از بین انگشتهای لرزانش زمین خورد در او تولید وحشت نکرد.

خواهر بعنوان تمهید مقدمه دستش را روی میز کوبید و اظهار داشت: «پدر و مادر عزیزم، این وضع نمیتواند ادامه پیدا کند. اگر شما ملتفت نمیشوید من آنرا حس میکنم. نمیخواهم نام برادرم را بموجود عجیبی که اینجاست نسبت بدهم پس صاف و پوست کنده میگویم: باید بوسیله‌ای این را از سرمان باز بکنیم. ما آنچه از لحاظ بشردوستی از دستمان برمیآمد برای پرستاری او تحمل کرده‌ایم تصور میکنم که هیچکس نخواهد توانست کوچکترین ملامتی بما بکند.»

پدر گفت: «کاملاً حق دارد.» ولی مادر که نفسش بالا نمیآمد سرفهٔ خفیفی در دستش کرد و چشمهایش خیره شد.

خواهر بطرف او رفت برای اینکه پیشانیش را نگهدارد. پدر که اظهارات گرت نقشهٔ او را تأیید کرده بود روی صندلی راحتی قد برافراشت و بین بشقابها که بعد از شام اجاره‌نشینان هنوز جمع نشده بود با کلاه رسمی خود روی میز بازی میکرد و فاصله بفاصله نگاهش را بیحرکت به گره گوار میدوخت.

خواهر تکرار کرد: «باید او را از سر خودمان باز بکنیم ـ به پدرش خطاب میکرد چون مادر که از زور سرفه تکان میخورد چیزی نمی‌شنید ـ بالاخره شما را بزودی در گور خواهد کرد. از طرف دیگر ما که تمام روز مشغولیم در موقع ورود بخانه نمیتوانیم این عذاب دائمی را داشته باشیم، برای من که طاقت فرساست.» و گریهٔ پر زوری باو دست داد. بقدری گریه‌اش شدید بود که اشکهایش روی صورتش میچکید و او خود بخود آنها را پاک میکرد.

پدر با لحن ترحم‌آمیزی جواب داد: «اما دختر کوچکم چه بایدمان کرد؟» بطرز شگفت‌آوری مطالب دختر را بخوبی درک میکرد.

خواهر برای اینکه تردید خود را نشان بدهد، که در هنگام گریه این تردید جانشین اطمینانی شده بود که قبلاً از خود بروز داده بود، به بالا انداختن شانه اکتفا کرد.

پدر بطور نیمه‌سؤال گفت: «شاید او حرفهای ما را میفهمد.» ولی خواهر بی‌آنکه گریه‌اش قطع بشود حرکت شدیدی با دستش کرد برای اینکه نشان بدهد که بطور قطع باید این فرضیه را کنار گذاشت.

پدر تکرار کرد: «کاش او میفهمید»، و در موقع حرف زدن چشمش را بست انگاری که میخواست نشان بدهد راجع به بطلان چنین فرضی با دخترش هم‌عقیده است، «اگر درک میکرد شاید وسیله‌ای بود که با او کنار بیائیم ولی با این شرایط...»

خواهر جیغ زد: «پدر جان، یگانه راه حل اینست که بدرک برود. و باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است، مدت طویلی است که ما این تصور را کرده‌ایم و همین منشأ همهٔ بدبختیهای ماست. چطور میتواند این گره گوار باشد؟ اگر او بود مدتها قبل به محال بودن هم‌منزلی آدمها با چنین حشرهٔ کریهی پی برده و خودش رفته بود. بدون تردید ما برادر نخواهیم داشت، اما باز هم ممکن است زندگی کنیم و ما بیادبود او احترام میگذاریم. عوض اینکه همیشه این جانور را داشته باشیم که دنبالمان میکند و اجاره‌نشین‌هایمان را بیرون میکند. شاید میخواهد تمام آپارتمان را غصب کند و ما توی کوچه بخوابیم؟» ناگهان فریادی کشید: «پدر جان به‌بین، تماشا کن باز هم شروع کرد!» و از شدت وحشتی که گره گوار بعلتش پی نمیبرد ناگهان مادرش را بغتة ول کرد بطوریکه صندلی لرزید. چنین بنظر میآمد که حتی فدا کردن مادرش را ترجیح میداد تا نزدیک گره گوار باشد. به پشت پدرش پناه برد و رفتارش باعث وحشت او نیز گردید. پدر بلند شد و دستهایش را باز کرد مثل اینکه از او حمایت میکند.

اما گره گوار بچیزی فکر نمیکرد چه برسد که بخواهد کسی را بترساند، آنهم خواهرش را. فقط بقصد برگشتن شروع بحرکت کرده بود برای اینکه به اطاقش برود. باید اقرار کرد که تأثیر زننده‌ای مینمود زیرا بعلت ناتوانی سر پیچ‌های دشوار مجبور بود که از سرش نیز کمک بگیرد و دیده میشد که چندین بار سرش را بلند میکرد و شاخکهایش را بزمین میکوفت بالاخره برای اینکه خانواده را به‌بیند ایستاد. بنظر میآمد که ظاهراً به حسن نیت او پی بردند، همه با تأثر ساکتی باو نگاه میکردند. مادر در صندلی راحتی پاها را دراز کرده و چشمهایش از خستگی تقریباً بهم رفته بود. پدر و خواهر پهلوی یکدیگر نشسته بودند و خواهر دست بگردن پدر انداخته بود. گره گوار فکر کرد: «حالا بی‌شک مانع نمیشوند که برگردم.» و مشغول کار شد نمیتوانست از خستگی جلو نفس زدن خودش را بگیرد و ناگزیر بود که فاصله بفاصله خستگی در بکند. بعلاوه کسی باعث نمیشد که عجله بکند، زیرا برایش آزادی کامل قائل شده بودند. وقتیکه پیچ خورد فوراً شروع بحرکت عقب‌نشینی کرد و مستقیماً بجلو رفت. از مسافتی که هنوز او را از اطاقش جدا میکرد تعجب کرد و نمیتوانست بفهمد با وضعی که داشت لحظه‌ای پیش بی‌آنکه ملتفت شده باشد چنین مسافتی را پیموده است. خانواده‌اش بوسیلهٔ هیچگونه فریاد و یا اظهار تعجبی مزاحم او نگردید ولی او حتی متوجه این هم نشد، زیرا تمام حواسش گرم این بود که هر چه زودتر کار خود را انجام بدهد. وقتیکه بدر اطاقش رسید بفکر افتاد که سرش را برگرداند آنهم نه کاملاً، بعلت گردنش که خشک شده بود، بلکه باین منظور که به‌بیند آیا چیزی پشت سر او تغییری نکرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرین نگاهش بمادر افتاد که بطور مسلم خوابیده بود.

بمحض اینکه وارد اطاق شد در بسته شد و کلید دو بار دور خودش گردید. صدای آن بقدری شدید و ناگهانی بود که پاهایش را تا کرد. خواهرش بود که آنقدر عجله داشت. زیرا به اولین لحظه بلند شده بود تا آماده باشد و درست بموقع بقدری چابک بطرف در پریده بود که صدای پایش را هم نشنید. هنگامیکه کلید را در قفل میچرخانید به پدر و مادرش گفت: «آه بالاخره...!»

گره گوار در تاریکی دور خودش نگاه کرد و پرسید: «خوب، حالا؟» بزودی پی برد که نمی‌تواند بجنبد تعجبی نکرد زیرا بیشتر تعجب داشت که تا کنون روی پاهای باین نازکی توانسته بود حرکت بکند. بعلاوه یکنوع آسایش نسبی باو دست داد. دردهائی در بدنش حس میکرد اما بنظرش آمد که این دردها فروکش کرده و بالاخره بکلی مرتفع خواهد شد. تقریباً نه از سیب گندیده‌ای که در پشتش فرو رفته بود و نه از ورم اطراف آن که رویش را غبار نرمی پوشانیده بود درد نمیکشید. با شفقت حزن‌انگیزی دوباره بفکر خانواده‌اش افتاد. میبایستی که رفته باشد خودش هم میدانست و اگر اینکار ممکن میشد عقیدهٔ خودش در این موضوع ثابت‌تر از عقیدهٔ خواهرش بود. او در این حالت تفکر آرام ماند تا لحظه‌ای که ساعت برنج زنگ سه صبح را زد. جلو پنجره منظرهٔ خارج را که شروع بروشن شدن کرده بود دید. خواهی نخواهی سرش پائین افتاد و آخرین نفس با ناتوانی از بینی او خارج شد.

وقتیکه صبح زود کلفت وارد شد هرچند اغلب به او گوشزد کرده بودند ولیکن درها را با خشونت و عجله‌ای که داشت چنان بشدت بهم میزد که بعد از ورود او عملاً خوابیدن در این خانه غیر ممکن بود. ابتدا از بازدیدی که معمولاً از گره گوار میکرد چیز فوق‌العاده‌ای دستگیرش نشد. تصور کرد که بخصوص بیحرکت مانده بود. برای اینکه ادای آقای رنجیده‌خاطری را در بیاورد، زیرا او را شایسته برای هرگونه ریزه کاری میدانست. اما چون اتفاقاً جاروی بزرگی دستش بود، از توی در سعی کرد که گره گوار را غلغلک بدهد، همینکه شوخیش اثر نکرد خشمناک شد و چند بار با توک جارو او را هول داد؛ در اثر اینکار جسم او بدون مقاومت عقب رفت، به کنجکاوی پیرزن افزود. بزودی حقیقت را دانست و چشمهایش خیره باز ماند. سوت کشید اما در اطاق نماند بطرف اطاق خواب دوید در را مثل طوفان باز کرد و این کلمات را در تاریکی بزبان آورد: «بیائید تماشا کنید یارو ترکیده، آنجاست روی زمین خوابیده مثل یک موش مرده.»

زن و شوهر سامسا روی تخت سر جایشان نشستند و قبل از اینکه معنی پیام پیر زن را دریابند سعی میکردند از وحشتی که به آنها دست داده بود جلوگیری کنند. طولی نکشید که آقا از یکطرف و خانم از طرف دیگر تخت پائین آمدند. آقا لحاف را روی دوشش انداخت و خانم با پیرهن خواب و باین ریخت وارد اطاق گره گوار شدند درین بین در اطاق ناهار خوری باز شد و گرت که بعد از ورود اجاره‌نشین‌ها در این اطاق میخوابید بیرون آمد. کاملاً لباس پوشیده بود مثل اینکه نخوابیده و پریدگی رنگش گواه بی‌خوابی او بود. خانم سامسا زن سرپائی را بحالت پرسش نگاه میکرد و پرسید: «مرده!» در صورتیکه خودش میتوانست امتحان بکند و حتی بدون امتحان مرده را مشاهده بنماید. زن سرپائی در تأیید بیان خود با سر جارو جسد گره گوار را عقب زد و گفت: «چه جور هم که مرده!» خانم سامسا حرکتی کرد مثل اینکه میخواست جلو جاروی او را بگیرد اما حرکتش را به اتمام نرسانید. آقای سامسا گفت: «خوب میتوانیم شکر خدا را بکنیم.» علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند. گرت که چشمش را از مرده برنمیداشت گفت: «به‌بینید چه لاغر است. آخر خیلی وقت بود که هیچ چیز نمیخورد، غذا همانطور که به اطاقش میرفت بیرون میآمد.» در حقیقت جسد گره گوار از نا رفته و خشکیده بود. حالا بخوبی دیده میشد که پاهایش قابلیت حمل جثهٔ او را نداشتند و تماشای آن خوش‌آیند نبود. خانم سامسا با لبخند اندوهناکی گفت: «گرت، یک دقیقه بیا پیش ما». گرت چند بار سرش را برگردانید تا مرده را به‌بیند و دنبال پدر و مادرش به اطاق خواب آنها رفت. زن سرپائی در را بست و دو لت پنجره را باز کرد. با وجود اینکه صبح زود بود هوای تازه گرمی مخصوصی همراه داشت. اواخر ماه مارس بود.

سه نفر اجاره نشین از اطاقشان خارج شده بودند و با تعجب، هر جائی چاشت خود را جستجو میکردند. بنظر میآمد که آنها فراموش شده بودند. آقائی که دیشب وسط آنهای دیگر بود زیر لب غرغر میکرد. «صبحانهٔ ما کجاست؟» اما زن سرپائی انگشت بلب خود گذاشت و با حرکت ساکت و دست پاچه اشاره کرد که دنبالش بروند. رفتند و دور جسد گره گوار وسط اطاق که خورشید در آن میتابید دستها را در جیب کت‌های نیمدار خود کردند و ایستادند.

در اطاق زن و شوهر نیز باز شد. آقای سامسا با لباس رسمی در حالیکه زنش را با یک بازو و دخترش را با بازوی دیگر گرفته بود ظاهر شد. همهٔ آنها بنظر میآمدند که گریه کرده بودند و گرت فاصله بفاصله صورت را ببازوی پدرش تکیه میداد.

آقای سامسا بی‌آنکه زن‌ها را از بازویش رها کند در خروج را نشان داد و گفت: «فوراً از منزل من بروید.» آقائی که در میان بود کمی یکه خورد و با لبخند ملایمی پرسید: «به چه مناسبت؟» آن دو نفر دیگر دستها را از پشت بهم متصل کردند و پی در پی کف دستهایشان را بهم میمالیدند مثل اینکه از انتظار کشمکشی که میدانستند بفتح آنها تمام میشد لذت میبردند. آقای سامسا با هر دو زن بطرف اجاره نشینها جلو رفت و جواب داد: «بهمان مناسبتی که گفتم.» اجاره نشین وسطی ابتدا سر جایش ماند و چشمهایش را بزمین دوخت مثل اینکه میخواست راه تازه‌ای برای جمع کردن افکارش جستجو بکند و گفت: «خیلی خوب، ما میرویم.» آقای سامسا چشمهایش را بطرف او درانید و فقط چند بار سرش را تکان داد. اجاره نشین وسطی فوراً خارج شد و به اطاق کفش‌کن رفت. دو رفیقش که لحظه‌ای بود دستها را کندتر بهم میفشردند و باو گوش میدادند در عقب نشینی از او پیروی کردند و تقریباً دنبال او خیز برداشتند مثل اینکه میترسیدند آقای سامسا قبل از آنها برود و در روابط بین آنها و رئیسشان خللی وارد بیاید. بدالان که رسیدند کلاه خود را از گل میخ برداشتند و از جای چتر عصای خود را خارج کردند و کرنشی نمودند و از آپارتمان خارج شدند. آقای سامسا از روی بد گمانی بسیار بی‌موردی فوراً با دو زنش در دالانچه رفت و روی نرده خم شد برای اینکه رفتن آقایان را که از پلکان بی‌انتها بطرز آرام و موقری پائین میرفتند تماشا کند. سر هر اشکوب در موقع پیچ خوردن ناپدید میشدند و چند ثانیه بعد دوباره ظاهر می‌گردیدند. بهمان اندازه که از پله‌ها پائین میرفتند از علاقهٔ خانوادهٔ سامسا نسبت بآنها میکاست و زمانیکه بشاگرد قصابی برخوردند که بی‌باکانه با زنبیلی که روی سرش بود از اشکوبها بالا میآمد و از او گذشتند آقای سامسا با زنهایش از نرده عقب رفتند و هر سه با حالت آسوده وارد اطاق شدند.

فوراً تصمیم گرفتند که این روز را به استراحت و گردش بگذرانند، کاملاً محتاج به این تفریح بودند. جلو میز نشستند تا سه کاغذ عذر خواهی بنویسند: آقای سامسا به‌رئیس، خانم سامسا به‌ارباب، و گرت به‌رئیس قسمت مغازه. زن خدمتکار در طی جلسه وارد شد تا اعلام کند که کارش تمام شده میرود. سه نفر نامه نویس اکتفا کردند که سرشان را تکان بدهند بی‌آنکه نگاه کنند، اما چون پیر زن نمیخواست که برود بالاخره قلم را کنار گذاشتند و نگاه خشمناکی باو کردند. آقای سامسا پرسید: «خوب؟» زن سر پائی با لبخند میان چهار چوبهٔ در ایستاده بود مثل اینکه میخواست خبر خوش مهمی بدهد اما نمیخواست آنرا بگوید مگر اینکه نازش را بکشند. پر کوچک شتر مرغ که تقریباً بطور عمودی کلاهش را زینت میکرد – از زمانی که این زن در اینجا کار میکرد همیشه این پر توی ذوق آقای سامسا زده بود – آهسته بهر طرف لنگر برمیداشت. خانم سامسا، که پیر زن همیشه بیش از دیگران برایش احترامی قائل بود، گفت: «خوب! چه شده است؟» پیر زن که خندهٔ محبت آمیزی تکانش میداد گفت: «آه! این چیز...» نتوانست فوراً توضیح بدهد «هیچ لازم نیست که شما برای بردن این چیز پهلوی اطاقتان بخودتان زحمت بدهید کار درست شد.» خانم سامسا و گرت دوباره روی کاغذ خم شدند مثل اینکه بنوشتن ادامه میدهند. آقای سامسا متوجه شد که حالا این زن بشرح جزئیات خواهد پرداخت برای اینکه توی حرف او رفته باشد دستش را بلند کرد و اشاره نمود. پس در صورتیکه نمیتوانست قضیه را نقل کند ناگهان یادش افتاد که خیلی عجله دارد از روی رنجش گفت: «خدا حافظ همگی» مثل باد بدور خودش گشت و وحشیانه درها را بهم زد و رفت.

آقای سامسا گفت: «امشب بیرونش میکنم.» ولی تأثیری در زنش و گرت نکرد. پیر زن نتوانست آرامشی را که تازه بدست آورده بودند مغشوش بکند. زنها بلند شدند رفتند جلو پنجره و در آنجا در آغوش هم افتادند. آقای سامسا در صندلی راحتی بطرف آنها گردید و لحظه‌ای در سکوت تماشا کرد بعد فریاد زد: «خوب، بیائید اینجا، حکایتهای گذشته را نشخوار نکنید. شماها باید اندکی بفکر من باشید.» زنها فوراً اطاعت کردند و بسر و کول او افتادند و نوازشش کردند و تعجیل نمودند که کاغذشان را تمام بکنند.

بعد با هم از آپارتمان بیرون رفتند و ماه‌ها بود که چنین پیش آمدی برایشان رخ نداده بود. برای رفتن باطراف شهر تراموای گرفتند. در داخل ترن که آفتاب افتاده بود مسافر دیگری جز آنها یافت نمیشد. گرمای چسبنده‌ای در آنجا وجود داشت. براحتی روی پشتی‌ها یله دادند و راجع به موقعیت‌هائی که گوش شیطان کر چندان بد نبود صحبت کردند. موضوع مهم این بود که هر سه آنها کارهای حقیقةً قابل توجهی پیدا کرده بودند که بخصوص در آتیه بسیار امید بخش بود. وضع کنونی خودرا میتوانستند بوسیلهٔ اجاره کردن آپارتمان ارزانتر و کوچک‌تر اما عملی‌تر که در محل بهتری واقع باشد جبران بکنند. آپارتمان کنونی را گره گوار انتخاب کرده بود. آقا و خانم سامسا از مشاهدهٔ دختر خود که بیش از پیش با حرارت گفتگو می‌کرد تقریباً با هم متوجه شدند که گرت با وجود اینکه کرم زیبائی رنگ گونه‌هایش را پرانیده بود در این ماه‌های اخیر بسیار شکفته است و حالا دختر دلربائی است که اندامش جا افتاده است. شادی آنها که فروکش کرد تقریباً ندانسته نگاهی با هم رد و بدل کردند که مفهومش آشکار بود. هر دو آنها بفکر افتادند که موقع آن رسیده که شوهر برازنده‌ای برایش زیر سر بگذارند و زمانیکه بمقصد رسیدند دختر پیش از آنها بلند شد تا خمیازه بکشد و خستگی بدن جوانش را در بکند، بنظرشان آمد که در حرکت دخترشان آرزوهای تازهٔ آنها تأیید میشود و نیت خیر ایشان را تشویق میکند.