نفرین زمین/بی‌بی-فصل دوم

نفرین زمین از جلال آل‌احمد
بی‌بی - فصل دوم

گته‌ده که سر راه بود، که اگر هم نبود باید سری بهش می‌زدم. اول هیولای قلعه خرابه‌ای بر سر تپه‌ای. نه خبری از کسی بود و نه از سگی. چرخ را به درختی تکیه دادم و آبی به صورتم زدم و به طرف قلعه به راه افتادم. یک سوراخی در نزدیکی قلعه پیدا بود. با تمام زورم فشار دادم که سوراخ باز تر شود و خم شدم توی خزیدم تو. به کلفتی سنگ آسیابی بود و اصلاً خود سنگ آسیا. بعد وارد کوچه‌ی ده شدم. و خانه‌ها در دو سمت بر سر هم بالا رفته هر یک خرابه‌ای بر خرابه‌ای دیگر. سر اولین پیچ کوچه دری باز بود و پرده‌ای از جاجیم جلوش آویزان، ‌که ایستادم و هو انداختم:

-آهااای صاحب خانه!

صدای زنی در جوابم گفت:

- چی کار داری؟

و پرده پس رفت. و زن آمد درگاه. میان‌سال و سرش بسته و یک پایش شل و داشت چیزی می بافت.

- گته‌ده همین است؟

- یک وقتی بود، حالا بیغوله است.

- پس تو این جا چه کار می‌کنی؟

- هر که نتوانست در برود ماند.

- راست است که قنات که خشک شد مردم رفتند؟

- اولش موریانه افتاد تو قلعه. بعد قنات خشک شد.

- یک پیاله چایی نداری بخوریم؟

- نه آقا.

- پس خداحافظ.

- خداحافظ.

و از نو به روی چرخ.

پای دیوار برج را که در جوار کشت پوسیده بود تراشیده بودند و از سنگ چیده بودند و راسته آجر کاری کرده. و حالا بندکشی می‌کردند. از آن که ابزار بندکشی‌اش را پاک می‌کرد، پرسیدم:

- مال چه زمانی است اوستا؟

- والله چه می‌دانم. از فرهنگ آمده بودند می‌گفتند مال سلجوقی است.

که پیرمردی غرید و گفت:

- این حرف‌ها کدام است مال شاه عباس است.

گفتم:

- اهل محلی پدر؟

- بله.

من به راه افتادم و بعد کوچه‌ای و خانه‌ها آباد. با کدخدا مشغول حال واحوالپرسی بودم که همه ریختند بیرون. از پسر کوچکی پرسیدم:

- اسمت چیه بابا؟

- پرویز، آقا.

- پسر کدخدایی پسر؟

- بله آقا.

- گته ده رفته‌ای؟

- نه آقا! می‌گویند جن دارد.

و حوله را دراز کرد به طرفم که دست و روم را خشک کردم و گفتم:

- دستی به دوچرخه بکش، بلدی؟

و رفتم تو و داشتم قضیه‌ی مدرسه را با کدخدا در میان می‌گذاشتم که دو سه نفر رسیدند. قلعه شصت خانوار جمعیت داشت و سی و چند تایی بچه. ناهار نان و نیمرو داشتند، در حین خوردن ناهار آن‌ها از ارباب حرف می‌زدند و از این که با این قرار و مدار اخیر باید بتوانند خرج ساختمان مدرسه‌ی دو اتاقه را تحمل کنند. که من پرسیدم:

- کدخدا خرج تعمیر برج را که می‌دهد؟

- باستان‌شناسی می‌دهد.

- راست است که آبادی را مزرعه صورت داده‌اند؟

- اهالی خودشان راضی بودند.

- پس می‌شود خرج مدرسه را گذاشت گردن ارباب؟

- آقا حرفی ندارند.

- پس معطل چه هستید؟

- معطل آجر و سیمان و تیرآهن و از این چیزها.

- سیمان و آجر که تو برج بود. استاد بنا هم که الان تو محل است.

باورشان نمی‌شد که به این سادگی بتوان کار مدرسه را شروع کرد. بعد که همه کارها را کردیم و دو نفر از اهالی با سواد امضا کردند از حال بی‌بی پرسید که گفتم «سخت ناخوش است.» بعد، از آن‌ها خداحافظی کردم و پریدم روی چرخ و رفتم سراغ برج و از نو سلام و علیکی و:

- دستت درد نکنه، اوستا! بیا یک دستی زیر بال ما کن.

که خندید و گفت:

- رو چشمم چه فرمایشی بود؟

- یک نیم ساعت وقتت را به ما بده. برویم نقشه‌ی مدرسه را بریز.

که دستش را پاک کرد و یک ته کیسه آهک برداشت و نشست ترک دوچرخه و آمدیم طرف چشمه‌ی آب ترش. به آنجا که رسیدیم شروع به کار کرد. و به این ترتیب شب در امیرآباد ماندنی شدم. اول با کدخدا و چند نفر دیگر دور مزارع زدیم که هر کدام با جوی‌ها و مرزهاش دایره‌ی تنگی بود، گذر تراکتور را محصور کرده، و نزدیکی‌های غروب به قلعه که برگشتیم همه خبردار بودند که بی‌بی در آن آبادی مرده. نزدیکی‌های ظهر تمام کرده بود. سر و صورتی را شستم و رفتم توی اتاق. اهالی جمع شده بودند. به تماشای آدم تازه‌وارد. کدخدا سیگارش را که آتش کرد، گفت:

- آدم‌های ناراحتی‌اند. هر دو سه سال یک بار جنگ و دعوا دارند.

میرزا عنایت گفت:

- حالا که بی‌بی مرده خدا عالم است که چه دسته گل تازه‌ای به آب بدهند. وجودش برکت آن ده بود. حالا ببین چه آتشی بسوزانند.

و پیرمردی گفت:

- از دست دهاتی جماعت هیچ کاری ساخته نیست. خیالتان راحت باشد.

و من به یاد حرف بی‌بی افتادم که «نمی‌خواهم جوری بشود که وقتی سرم را گذاشتم زمین...» و همه‌ی آن حرف و سخن‌های دیگر، و بعد شام دادند. و فردا صبح اول آفتاب مختصر چاشنی و راه که می‌افتادم، صاحب خانه دم در بهم گفت:

-خوب شد که دیشب آن جا نبودید.

پرسیدم:

- چه طور مگر؟

گفت:

- خدا عالم است. مباشر را زده‌اند. می‌گویند بکش بکش بوده.

که پریدم روی چرخ و یک ساعته خودم را رساندم. در تمام راه به این فکر بودم که نه ماه تمام یک جا نشسته‌ای و گمان می‌کرده‌ای که داری از واقعه‌ای جلو می‌گیری و حالا؟...انگار نه انگار که تو هم بوده‌ای.

در مزارع نزدیک ده هیچ کس نبود، و همچنان در خلوت باریک راه می‌راندم تا پای تپه‌ی تاریخی کود. به خیال نصرالله گذرا هو انداختم و خدا قوتی. که زنی دوید بیرون؛ از دالان دیگری که در تپه کنده بود، ماه‌جان بود که پریدم پایین. و او زد به گریه. دویدم به سمتش که:

- چه شده زن؟ شوهرت کجاست؟

از میان هق هق گریه شنیدم که می‌گفت:

- قربان شکلت بروم دورت بگردم.

- بس کن زن. بگو چه خبر شده؟

- خاک به سر تمام اهل ده شده آقا! هنوز کفن بی‌بی خشک نشده پانزده مرد را بردند زندان.

و همین جور زار می‌زد. که اشکش را پاک کردم و نشاندمش و او تعریف کرد که نصرالله و چند نفر دیگر را برده‌اند. تازه جنازه‌ی بی‌بی توی حیاط بود که چند نفر از سمت خانه‌ی بی‌بی به طرف مزرعه‌ها به راه می‌افتند و هر کاری می‌کنند به احترام نعش فعلاً از این کارها دست بردارند نمی‌شود و نمی‌گذارند که حتی اول بی‌بی را خاک کنند و بعد آن‌ها سر مال و منال بی‌بی خون و خونریزی راه بیندازند نمی‌شود. که مباشر اول تیر هوایی می‌زند اما جماعت محل نمی‌گذارند. ناچار می‌زند و می خورد به پای فضل‌الله. که در این درگیری چند نفر هم مرده‌اند. مباشر هم به رحمت خدا رفته.

او این ها را می‌گفت و من مات و مبهوت مانده بودم. بعد بلند شدم پریدم روی چرخ و به طرف ده به راه افتادم. وسط میدان ده یک آمبولانس بود و ژاندارمی دورش را گرفته بود. خواستم سواره بگیرم که ژاندارم دوید جلو و تفنگ را گرفت جلوی راهم و:

- چه فرمایشی داشتید؟

که پیاده شدم و گفتم که چه کاره‌ام. در این حین مدیر را دیدم و به او گفتم:

- جنازه‌هارا کی حرکت می‌دهند.

- برادرزن مباشر رفته مشورت که او را هم ببریم قم یا نه.

- پس من می‌روم بساطم را جمع کنم. کاری که نداریم؟

- میرزا عمو وصیت کرده بود که یکی از کتاب‌هاش را بدهم بهت. لابد همراه جنازه‌ها می‌روی؟

که برخاستم و تا سه بعدازظهر اصلاً از اتاقم بیرون نیامدم تا اکبر رسید و خبر داد که راه افتاده‌اند. چمدانم را برداشتم و رختخوابم را پیچیدم و آمدم. نردبان بی‌بی بر دوش پسرش بود و نردبان مباشر بر دوش برادر. از در مسجد تا پای آمبولانس و صدای لا اله الا الله وقتی خوابید که نردبان‌ها را گذاشتند زمین و روپوش سیاه را برداشتند و راهی شدند. راننده عین‌الله بود و اعتبار معلمی آن قدر بود که گذاشتندم نفر آخر که سوار بشوم. از رکاب کامیون که می‌رفتم بالا، ‌مدیر آمد و یک کتاب داد به دستم. از آن جلد چرمی‌ها که یک روز خانه‌ی میرزا عمو دیده بودم. گمان کردم کتاب دعاست ولی راه که افتادیم بازش کردم «التفهیم» بیرونی بود. آمبولانس پیشاپیش می‌رفت و سواری‌ها در دنبال و در آخر خط. از محاذات سیاه چادرها که می‌گذشتیم یک مرتبه به یاد انگاره افتادم. کتاب را گذاشتم و پنجره را کشیدم پایین. از میان گرد وخاک دیدم که دو نفر زن دارند خری را بار میزنند و زن دیگری دنبال دو تا خر دیگر دارد بار زندگی چادرنشینی را می‌برد به سمت مزرعه. و این انگاره بود. خواستم دستی تکان دهم که دیدم چه فایده دارد؟ شیشه را بالا کشیدم و کتاب را از وسط باز کردم. آمد:

«بر نشستن کوسه چیست؟ آذر ماه به روزگار خسروان اول بهار بوده است. و به نخستین روز از وی از بهر فال مردی بیامدی کوسه. بر نشسته بر خری؛ و به دست کلاغی گرفته، و به بادبیزن خویش باد همی زدی. و زمستان را وداع همی کردی. وز مردمان چیزی یافتی. و به زمانه‌ی ما به شیراز همین کردند. و ضریبت پذیرفته از عامل. تا هرچ ستاند از بامداد تا نیم‌روز به ضریبت دهد. و تا نماز دیگر از بهر خویشتن بستاند. و اگر از پس نماز دیگر بیابندش سیلی خورد از هرکسی.»