نفرین زمین/بیبی-فصل اول
جو درو که تمام شد، یک روز بی بی همهی مردهای کاری ده را به قلعهی اربابی خواند. روز عاشورا بود و کسی به صحرا نرفته بود، و بی بی به یک کرشمه دو کار میکرد. هم خرج میداد و هم به آخرین خردهکاریهای پیش از سر خرمن میرسید. اما بیبی این بار حال چندانی نداشت و دراز کشیده بود و حرفی نزد و تختش بر جای همیشگی ماند و مباشر میرفت و میآمد و مروج کشاورزی همهکاره بود.
اول آخوند رفت منبر و یک دهن روضه خواند و گریه کردند و یک دور چای آوردند و چپقها آتش شد. مروج کشاورزی برخاست و رفت پای منبر ایستاد و از سرآمدن دوران ارباب رعیتی گفت و از تصویبنامهی دولتی گفت و از بی حالی دهاتی جماعت گفت و از این که چرا دندانهاشان را مسواک نمیکنند و با دست غذا میخورند و از این که باید بجنبند و به پای ممالک راقیه رسید و از این پزها... و بعد از این حرف زد که شرکت تعاون روستایی یعنی چه و چه جور کار میکنند و چرا هیأت مدیره میخواهد. و بعد از این که هر یک از اهالی نسبت به دارایی اش چه سهامی در شرکت خواهد داشت و از این قول ها ... و بعد هیأت مدیره را انتخاب کرد، یعنی مباشر را و مدیر را و کدخدا را و شش سربنه را و... مباشر شد رئیس و مدیر شد معاون.
در گوش درویش گفتم:
- میبینی درویش؟ مثل اینکه خبری است.
- کارت را بکن. درویش میگوید هیچ خبری نیست.
-چرا، یک کاسهای زیر نیمکاسه است.
و از در که آمدیم بیرون به صدای بلند به مباشر گفتم «سهمی را که بیبی از سر خرمن برایم قرار گذاشته بدهد به نقاش شورابی.»
اهالی ده چه نویدهایی که به دلشان نمیدادند! ننهخیری طرح یک دار قالی میریخت و ماهجان خیال میکرد چرخ خیاطی بخرد و نصرالله یک پیهسوز بخرد، حتی پیهسوز را هم آورده بود که دیدم. از گل پخته و بی هیچ نقشی و به اندازهی یک کف دست و دستهاش شکسته. میخواست بداند چه قدر میارزد. که بهش گفته بودم:
- لابد سکههایش را ماهجان النگو کرده و بست به دستش.
و او در جواب گفته بود:
- ای آقا! خانهی خرس و بادیه مس؟
و بعد برایم گفته بود که به این شرط صیغهاش کرده که قیومیت اموال شوهر سابقش را پس بگیرد و بسپرد دست او. در حال حرف زدن از فضلالله بودیم که یکی پرید وسط حرفمان. یکی از پایینمحله بود که تا کنون همکلام نشده بودیم. گفت:
- خوب مبارک است حاجی، تو هم شدی تعاون!
به تعرضی و مسخرهای و حتی بستانکاری. که حاجی عزیز گفت:
- چه تعاونی پدر آمرزیده؟ دست ما که نیست.
و یارو گفت:
- حالا با پولش چه میکنی حاجی؟ میگیری یا باز میروی حج؟
که حاجی عزیز براق شد و گفت:
- پدر آمرزیدههای ندید بدید! دو تا گوش که دارند درش هم که باز است.
که یارو جازد یعنی زیر لب چیزهایی به لهجهی محلی گفت که نفهمیدم و بعد افزود:
- آخر آدم گشنه جا پای سگ را عین جای پنجهی نانبند میبیند.
و یارو که رفت از فضلالله حرف زدیم.
این روزها روزهایی بود که همه گرفتار بودند. همه آمادگی داشتند برای درو و بعد خرمن. همه این روزها هر چه که داشت اعم از داس و پارو و غربیل و سه شاخه را که یک سال بیکار مانده بود تعمیر میکردند. سر نجار خیلی شلوغ بود. مردهای کاری صبح میرفتند بیابان و اول آفتاب سر مزرعه ناشتا میکردند و زنها سر ظهر با دیگهای آش به سر و سفرههای نان و پنیر به کمر بسته میرسیدند. ناهار خورده و نخورده میجنبیدند و به کمک مردها، دستههای دروشده را میبستند و بار میزدند تا محصول کار یک روزه را تا غروب برگردانند و به خرمنگاه ببرند. غروبها که بر میگشتند، با باری از دروگاه به دوش و به دنبال خری و داسها به کمر میآویخته و گپزنان با یک دیگر یا با رهگذری. و این آخرین فرصتها بود تا گاهی سری به نقاش شورابی بزنم و گپی با خواهرش. و بعد آخرین دیدار از اهالی و کار و بارشان که فرصت سر خاراندن نداشتند. و هوا داشت گرم میشد و اولین نوبر خیار مزرعهی نمونهی مدرسه را خوردیم. به تشریفاتی. با حضور مدیر و بچههای چهارم و پنجم و درویش و مباشر. بعد از آن مدرسه را تعطیل کرده بودیم و من نمیدانستم چرا هنوز معطلم. که بیبی ناخوش شد. یعنی ادرارش بند آمد، جوری که فرستاد دنبال پسرش و پچپچ اهالی دربارهی سهم اربابی امسال که بدهند یا ندهند. در این زمان من کاملاً غریبهی غریبه شده بودم. گفتم صبر میکنم تا حال بیبی بهتر شود یا پسرش از شهر که رسید خداحافظی میکنم و مرخص.
یک روز عصر پستچی آمد در مدرسه. با اکبر و شش تای دیگر از درشتها والیبال بازی میکردیم و در مدرسه باز بود. با او سلام و علیکی کردیم و یک پاکت دراز کرد به طرفم. رویش نوشته بود فوری و تاریخش مال ۱۵ روز پیش بود. گفتم:
- چرا آن قدر عجله؟... مگر نمی بینی فوری است.
- کاغذ پستی که نیست آقا! تمبر نخورده از مرکز بخش که رد میشدم مستخدم فرهنگ این را داد دستم.
که خداحافظ و بازش کردم. نوشته بود (پیرو نامهی فلان... مقتضی است که پس از بازرسی دقیق محلی جهت افتتاح دبستان امیرآباد اقدام... در بودجهی سال تحصیلی آینده اعتبار لازم منظور... مشروط به این که اهالی عمارت مناسبی برای مدرسه ..) و الخ. و البته خطاب به مدیر. و البته که مدیر عین همیشه گرفتار بود. کاری بود که خودم باید انجام میدادم. به اکبر گفتم که مدیر را خبر کند و خودم فردا صبح اول وقت در اتاقم را بستم و دوچرخهی فضلالله را که بیکار مانده بود برداشتم و احوال خودش را از پسرعمویش پرسیدم که گفت «همین امروز و فردا باید پیداش بشود» و راه افتادم به سمت امیراباد.