نفرین زمین/ثور-فصل دوم
و فردا به مدیر حالی کردم که سرخود چنین دعوتی کردهام. همچنان که بعضیها ماهجهاننامی را به معلم ده تحمیل کردند؛ که نگاهم کرد و خندهای و گفت:
- آخر نقل خواهر این یارو؛ نقل یک زن حسابی که نیست. پشت سرش میولنگند.
گفتم:
- مگر مجلس عروسیتان مجلس وعظ است؟ ما هم که نکیر و منکر مردم نیستیم.
که رضایت داد و تا شب عروسی با هم جنبیدیم تا مقدمات امتحان آخر سال را فراهم کنیم و دفترها را نظمی بدهیم و مدرسه را آماده کنیم. برای تعطیل تابستانی. معلم جانشین هنوز نیامده بود. دیگر احتیاجی هم نبود. امتحان کلاسهای بالا را در هفتهی آخر اردیبهشت تمام میکردیم و هر کدام از بچهها را با کلهای پر از معلومات نیمهافسانهای و نیمهتاریخی میفرستادیم به کمک پدر و مادرها برای آبیاری و ویجین و علف چینی؛ و تنها دو کلاس پایین هنوز باز میماند که خودم به تنهایی میگرداندم. و چه جانی باید میکندم تا همهشان را مدرسه نگه دارم؛ به اسم کار عملی در مزرعهی نمونه. که هنوز خیارهاش کونه نبسته بود. و زردی گل کدوهاش به بلندی پرز مخمل گرده داشت؛ و شاهدانههاش که به خاطر درویش کاشته بودیم. دو وجب قد کشیده بود؛ و ریسمان بتههای هندوانهاش داشت به درازی تابی میشد بر زمین افتاده و بته جاروهاش؛ اطراف کرتها هر کدام سرو کوتاه قامتی بود. روزی سه چهار بار سؤال و جوابهای گذری و سر پایی با خود من. این جورها بود:
- آقای آموزگار؛ تعاون روستایی یعنی چه؟
- به نظرم یعنی همکاری دهاتیها؛ عین تراز دادن شیر. یا گروکشی کارگر وقت درو. پس ما تا حالا تعاون روستایی بودهایم؟
- نبودهاید، داشتهاید. خوب دیگر اسمها عوض میشود.
- آقا معلم شما هم عضو تعاون میشوید؟
- کسی عضو تعاون میشود که نسق داشته باشد. کشت و آب و گاوبندی داشته باشد.
حتی روز پشمچینی سرتاسر بحث دهاتیها قضیهی تعاون روستایی بود. به جای هر شوخی و متلک و قصه و خبر شنیدن و دادن. دو سه روز قبل از عید غدیر بود و صبح گلهها بیرون نکرده بودند و همهی مردمهای صاحب تجربه مانده بودند ده و همهی بز و گوسفندها را جمع کرده بودند در جایی که بعداً خرمنگاه میشد. نزدیک ظهر بود که رسیدم بهشان. از مزرعهی نمونهی مدرسه برگشته، که دو تا از گاوهای اهل محل افتاده بودند توش و خرابی بار آورده بودند.
یکی از آن سربنههای همزاد داشت میگفت:
-... یواش پدرآمرزیده! تو که از سلمانی هم بدتر قیچی میزنی.
این را به ولیبگ میگفت که قیچی به دست داشت و پشم میش سفیدی را به دقت میچید. ومراکه دید گفت:
- بگذار از آقا معلم بپرسیم. هان؟ تو چه میگویی آقا معلم؟ یعنی تعاون خوب است؟
- وقتی خوب است که گاو اهل محل، نصف مزرعهی نمونهی مدرسه را ریشهکن نکند.
سربنه گفت:
- خوب پدر آمرزیده، میخواستی بدهی بدورش چپر بکشند.
- از همین تکه زمین هم به زور چشم پوشیدید. مگر یادتان رفته؟
نصرالله که داشت دست و پای یک بز مردنی را میبست، گفت:
- ولیبگ راجع به تعاون ازت پرسید آقا معلم، گلایههات به سرم برای عروسی پسرم.
- من چه میدانم تعاون چیست. اما مگر شما الان چه کار دارید میکنید؟ منتها تعاون که بیاید، به جای قیچی، ماشین پشمزنی برایتان میخرد.
و همین جور... خود قضیهی فروش املاک، کنجکاوی چندانی نیانگیخته بود. چرا که همه میدانستند که شامل آبادی نمیشد، و اگر هم میشد قسطبندی داشت و ایجاد بدهکاری میکرد.
اما قضیهی تعاون روستایی بوی پول میداد. و علاوه بر آن چه بلندگوی وسط میدانگاهی ده فریاد میکرد، از میتینگها و نطقهای تند در باب صندوق تعاون یعنی آبادکنندهی ده، و نجاتدهنده، و مشکلگشا و همان امر عجیب عین خود بلندگوی وسط میدان که به خرج اربابی از شهر آمده بود و به رادیوی قهوهچی وصل بود و از همان روزی راه افتاد که به دستور ژاندارمری ترانزیستور بستند به شاخ یک ماده گاو سفید و دور آبادی گرداندند. همان روز مراجعه به آرای عمومی که بیست نفری از اهالی را ریختند توی کامیون عینالله بردند مرکز بخشداری برای رأی دادن. روز بعدش هم من از ده رفتم بیرون برای گردش ایام عید و فرصت نشد مهندسی را که برای اولین بار به ده آمده بود ببینم.
اما از تعطیلات که برگشتم یک مأمور توی مدرسه بود. پیرمردی مال ادارهی ثبت، که از شازدههای قاجار بود و سبیلو بود. و سه روز ماند و تصدیق کرد که ده خرده مالک است و اربابی نیست و مشمول مرحلهی اول اصلاحات نمیشود.
او برای ما از داستان گذشتهی زندگیاش تعریف میکرد و میگفت که «یک وقتی مینشستند و به قاجاریه فحش میدادند که چرا میروند فرنگ و هی ولخرجی میکنند تا مجبور باشند قرض کنند و در مقابل اختیار گمرک و تنباکو و نفت را بدهند، اما بیا و ببین که حالا چه میکنند! از اول خلقت عالم تا حالا ما عادت کردیم به رشوهخواری، به باج گرفتن و...» اصلاً آدم مخصوصی بود. در تمام سه روزی که ده بود، هیچ کس نفهمید چه میخورد. جز سر شبها که مینشست پای تریاک. فقط بعد از سه روز گم شد.
و نفر بعدی مأمور، یک مروج کشاورزی بود، جوانکی شهری که با یک وانت پر از خرت و پرت آمد ده. و با همهی اینها تمام اتاق پنجم مدرسه را انباشت و قرار بود به ضرب این چیزها کشاورزی را ترویج کند. و اول کاری که کرد به خرج یکی از کیسه سیمانها در خزینهی حمام را تیغه کرد. دیدنی تر از همه سه تا تابلو بود که توی وسایلش بود. نیم متر در نیم متر و پایهدار و آهنی؛ و روی تابلوها به رنگ روغن نوشته بود «شرکت تعاون روستایی» که ازش پرسیدم:
- خوب اگر اهل محل نخواستند شرکت تعاونی درست کنند؟!
- نخواستند؟ خیالات کردهای. دستور است.
با این حال روز چهارم ورودش درماند. صبح که میخواست برود دنبال پر کردن پرسشنامهها آمد در اتاقم را زد و تپید تو. مدتی دست به دست کرد تا عاقبت ترکید:
- این پدرسوختهها مرا دست انداختهاند. الان سه روز است دو تا پرسشنامه همه پر نکردهاند. امروز تو هم باید بیایی در خانهها. دستور است.
و من هاج و واج گفتم:
- دستور؟ از کجا؟
که دست کرد جیبش و حکمش را گذاشت جلویم که خواندم... (در صورت لزوم از همکاری مأموران فرهنگی برخوردار...)و الخ.
- آخر مدرسه را چه کنم؟
- دو تا کلاس که بیشتر نیست. خودت بهتر از من میدانی.
-آخر نمیشود که همیشه با توپ و تفنگ رفت سراغ مردم. آدمهای بیعرضه محتاج توپ و تفنگند.
و برای این که نشانش داده باشم که با مردم چه جور باید تا کرد همراهیاش کردم. دم اولین در ایستاد و شروع کرد به در زدن. خانه خیرالنساء بود. من داد زدم:
- سلام ننهخیری. کلوچهی تازه تو دستگات پیدا میشود؟
صدایش از پستو در آمد که:
- ای قربانت قدت آقا معلم! باز دیگر این ورپریدهی من چه دستهگلی به آب داده؟ الان آمدم.
به مروج کشاورزی گفتم:
- پای دار قالی است.
که از پستو آمد بیرون و چشمش که به مروج کشاورزی افتاد جا خورد. نگذاشتم حرفی بزند. پرسیدم:
- از کبلای صفرت چه خبر؟ کی از زیارت بر میگردد؟
- سرش را بخورد. من هنوز باید پستان بزها را کیسه کنم و بفرستم صحرا.
در این مدت مروج کشاورزی دفتر و دستکش را در آورده بود و گذاشته بود جلوش. که خیرالنساء در آمد:
- باز که این آقاپسر قشنگ با نامهی اعمالش آمد.
- ننه خیری، این بندهخدا مأمور است. تقصیری که ندارد.
و این جوری داشتم مثلاً به مروج نیش و کنایه میزدم. ننهخیری اینها را که شنید گفت:
- من اضافات و ترفیعات نمیفهمم یعنی چه؟ ما تا حالا شنیده بودیم که مال مرده را تقویم میکنند اما مال زنده را دیگر چرا؟ من فقط بهش گفتم صبر کن تا شوهرم بیاید.
مروج حرفش را قطع کرد و گفت:
- شما یک حرفهای دیگری هم زدید ننه خانم.
- خوب زدم که زدم. قرآن خدا غلط میشود. حالاش هم میزنم. تو بگو آقا معلم، تو که از زیر و بالای ما خبر داری.
و دوید و رفت و یک نعلبکی کشمش و توت آورد گذاشت جلوی ما و دنبال کرد:
- خاک بر سر ماهجان کنند که قدر تو را ندانست. کاش خودم دختر داشتم برات عقد میکردم. درد و بلات بخورد توی سر نصرالله. سر زن اولش را که خورد حالا نوبت این یکی بدبخت است. خدا خواست و زنش چاق و چله برگشت. دیدهایش؟
- نه، خدا همهی مریضها را شفا بدهد. ماهجان هم یک بندهی خداست، ننهخیری. حالا کار این جوان را راه بینداز. اگر تقویمنامهی این جوان نباشد، قضیهی تعاون لنگ میماند.
و کار مروج کشاورزی همین جورها راه افتاد. اکثر خانهها را با او رفتم که با این همه دو تا از خانهها او را راه ندادند که ندادند و پادرمیانی هم فایده نکرد که نکرد. در این مدت چاه مرغداری به آب رسید و حالا موتورش روزی سه ساعت کار میکرد و دکل حفاری را دیگر از بالایش جمع کرده بودند. و شب عید غدیر عروسی هبةالله بود. دو روز پیش فضلالله رفته بود شهر و بساط یک چراغانی کامل برقی آورده بود و تمام خانهی مدیر را سیمکشی کردند. و شب عروسی خانهی مدیر شلوغی بود که نگو. پر از پیرمردها و ریشسفیدها و سربنهها. و چند تا از اتاقها هم دست زنها بود. و حیاط هم در اختیار بچهها بود.
هنوز دو ساعتی به غروب داشتیم که صدای زرنا دف از مدرسه بیرونم کشیده بود و راهم انداخته بود به سمت خانهی مدیر. که بساط خانه آبادان را وسط حیاطش چیده و داماد را روی صندلی نشانده بودند. و هر کس به قدر وسعش یک چیزی هدیه میداد. و تا هوا روشن بود خواهر نقاش شورابی دو بار دور داماد رقصیده بود و یک بار ازش شاباش گرفته بود. و بعد خود مباشر همراه مدیر و داماد به پیش باز عروس رفته بودند و قند کلوخ جلوی پای مادیانش پرتاب کرده بودند. و در همان مجلس مردانه محضردار که از مرکز بخش آمده بود خطبهی عقد را سه بار تکرار کرده بود تا گوشواره و النگو به عنوان زیر لفظی از طرف خانوادهی داماد برسد. و بعد از صیغهی عقد زنها هلهله میکردند و بعد فوراً شام دادند و بعد فوراً پراکندیم. در برگشتن من و مروج با مباشر همقدم شدیم که پس از خوش و بش مباشر در آمد که:
- خوب شد که این کولیها آمدند مجلس. میدانی؟ بیبی بهشان دو ماه حق مرتع داده.
- مدیر آدم سیاستمداری است.
- میدانی، آن بار پای ناموس اهل ده در میان بود.
- ببینم فقط مدیر باید سیاستمدار باشد؟
- مقصدت چیست؟
- نمیتوانی یک تکه زمین بدهی بهشان و از این در بدری خلاصشان کنی؟
- بهه! میدانی، مرده را که رو میدهی...
- مروج کشاورزی که غریبه نیست. آدمی که میتواند خرج چاه عمیق مزرعهی مرغداری را بزند پای اعتبار شرکت تعاون روستایی، غم و نسق دهاتی را نمیخورد.
که ایستاد در تاریکی مدتی مرا نگریست. لابد در جست و جوی راهی که از آن به چنین خبری پی برده بودم و بعد که راه افتاد و از نو همقدم شدیم، گفتم:
- ببین حضرت مباشر! من نوکر دولتم و گذرا. اما تو باید تو این آبادی فکر فردای خودت باشی.
- میدانی؟ پس بگو از اول چرا این آبادی را نشان کرده بودند! آخر هیچ کاری ازشان نمیآید.
- سه تاشان چلنگری میدانند. ده هم آهنگر ندارد. دو تاشان ساز میزنند. خواهره هم میرقصه برای این جور مجالس.
- میدانی؟ آخر همین دو سه ماهه بیست تا از این جوانهای محل از شهر برگشتهاند.
- برنگشتهاند. آمدهاند سهمشان را به پول نزدیکتر کنند.
- آخر میدانی، قرارمان است که برای مرغداری عمله از اهل محل بگیرند.
- آن به جای خود. اینها عمله نیستند. پای چاه عمیق یک لقمه زمین پیدا میشود که کولیها برای خودشان بکارند و کاری هم به کار نسق اهل محل نداشته باشند.
و به این حرفها از هم جدا شدیم. و تا هفتهی بعد که کشت بهاره تمام بشود به تنهایی کار دو کلاس باقی مانده را هم رسیدم. و اوایل خرداد کار مدرسه تمام بود. با جوانک مروج مأنوس شده بودم. که چه تماشایی هم بود. با این که در تابستان در ده کاری نداشتم ولی با این حال در ده ماندم. گذشته از این مشغلهی تازه که خودش کلاسی بود و ارضایی داشت و در ده نگهام داشته بود، نوبر صیفی هم دست آمده بود و انگورها غوره بسته بود و هر یک سنبلهی گندم یک مشت بسته را پر میکرد و ساقههای رسیدهی جو درخشش اکلیل را داشت و خواهر نقاش شورابی هم بود. که هر دو سه شب یک بار میرفتم سراغشان. و این یکی نه مژههای سوخته داشت و نه میشد دست به شکمش مالید. فرصتی هم نبود که بالای میز برود تا تو دست به تیرهی پشتش بکشی و از این مقدمات... سیاه سرتاسری می پوشید و پاچینش هزار تا و هزار لا بود و فقط موقع رقص بالا میرفت. فقط من اسمش را میدانستم که «انگاره» بود و به اسم کف دیدن با هم از گذشته و آینده هم حرف زده بودیم و دانستم بودم که کفبینی و رقصش را دم دروازهی اهواز آموخته بود. و همین جوری شد که با اطلاعات قبلی که از اهالی آبادی بهش میدادند، راه افتاده بود و در این خانه و آن خانه غربیل میفروخت و فال میگرفت و از آیندهی دختران دم بخت خبر میداد و سفر کربلا و مکهی زنان و مردان را پیشگویی میکرد. و فکرش را میکردم میدیدم حتی زیر چادر کولیها و در متن سرگردانی یک قبیلهی آواره وقتی به دختر کشیدهی سیاه چردهای از الباقی یک ایل دل بستی دیگر نه آوارگی هست و نه معلمی هست نه دهنشینی.
این بود که عین مالکی یا نه، عین کشاورزی، صبحها میرفتم سری به جوی میزدم. و هر روز گوشهای از صحرا. یک بار هوس کردم که داس بزنم. و دستم را بریدم. کشتزارهای دروشده از دور قالی زرد و کمپزری را میماند که در زمینهی طلایی بازش گله به گله نقشی از سبزی بوتهای نشسته. و کشت دیم چنان کوتاه بود که حتی ریشه در خاک ندوانده بود. و عصرها سری میزدم به مزرعهی مرغداری تازهپا که تلمبهاش را دم غروب راه میانداختند و آب که عین خردهای الماس از دهن لوله میآمد بیرون. وقتم را همین جورها میگذراندم، و به انتظار چیزی در ده مانده بودم. اما چه چیز؟ یعنی فقط دو خروار گندمی که قرار بود، سر خرمن، از سهم اربابی بدهندم؟