نفرین زمین/ققنوس-فصل دوم
چه خوب شد که مردهشورخانه را ساختیم، و گرنه با این سرمای خشک و طولانی، و این مرگ و میر زمستانه حسابی در میماندیم. یعنی پیش از این چه میکردهاند، با این جوی وسط ده که شبها یکسره یخ میبندد... یعنی از مظهر قنات تا وسطهای آبادی آب هنوز به آن اندازه گرما و تحرکت دارد، یا به آن اندازه در گاناه دیوارها هست، که لای درختها بسرد و از زیر پلهای چوبی بگذرد. اما به میدانگاهی که رسید و جریانش آرام شد و سر و سطح آب را بیواسطه لمس کرد، یخ میبندد. و صبح تماشایی دارد سرسرهبازی بچهها بر صقحهی پت و پهنی از یخ، که اطراف جوی را میگیرد. میدانستم که زمستان دهات بیشتر فصل مرگ و میر پیرهاست. از جاهای دیگر یا دهات مرطوب شمالی بود یا وسط جلگه. اما این جا دهی است در دامنهی کوهی و سوزگیر، و چه سوزی! انگار چاقو توی صورت میزند، یا شلاق. و چه عقلی کردم که این ریش و پشم را ول کردم. حالا دیگر شولا[۱] کم دارم تا جای هر کدام از دهاتیها بگیرندم. راستش این مرگ و میر حسابی به فکرم برده، شاید در شهرها هم زمستان مرگ و میر بیشتری داشته باشد. توجه نکردهام، اما مرگ و میر در شهرها کمکم دارد از صورت یک امر آسمانی در میآید. یعنی دست کم رابطهاش را با آن قسمت از اموری سماوی بریده که فصلها باشد، یا سرمای زیاد، یا سوز زننده، یا گرمای کشنده. و به جایش ربط پیدا کرده با خوراک و رانندگی و چاقوکشی و تریاک و گلوله و از این قبیل...
اما در دهات هنوز همان ابزار عهد بوقی به قوت خود باقی است. نه تنها برای زندگی، که برای مرگ هم. پیری، مرض، سرما و گاهی زمین خوردن یا زیر هوار رفتن یا توی چاه قنات افتادن یا فلان مرض مسری، دست بالا سیل و زلزله. و اصلاً در اجتماع کوچک یک ده، مرگ یک مسألهی حیات نیست، یک مسالهی نباتی است. یعنی همان جور که برگ درخت، اول زرد میشود و بعد قدرت حفظ خود را بر شاخه از دست میدهد و بعد میافتد و زیر پا میپوسد، آدمها هم اول ناخوش میشوند یا پاشان میشکند و بعد میافتند در بستر، و بعد دوا درمانهای خانگی و بعد ناتوان شدن و حتی توان خوراک را از دست دادن، و بعد مردن. و گر نه این که «از پا افتادن» یعنی «مردن»؟ و بعد این روی پا ایستادن فقط روی پای بدن که نیست روی پای کار خود ایستادن هم هست... پس، از کار که افتادی یعنی مردی، به همین سادگی. امر ده امر سادگیهاست. عین این تجربه را با دو نفر از هم کارهای پیرم کرده بودم، که تا بازنشسته شدند مردند. یعنی یکیشان فقط دو ماه دوام آورد، و دیگری که سختجان بود، یعنی مذهبی بود، یک سال دوام کرد.
اما این بازنشستگی ده، هر ساله است. یعنی هر زمستان. و دست کم برای پیرها. جوانها هنوز کارهایی دارند. مردهاشان میرند شهر به عملگی، تا به حال بیست تایی، به قول کدخدا. و زنها به همان کارهای معهود خانه، اما پیرها؟ به هر صورت در دیگر فصلها یک ده خالی از پیران یعنی بیابان برهوت. اما در زمستان؟ در این بازنشستگی مزمن؟ در این جهنم پیری؟ تازه از این ثقیل[۲] و ورنیمادهی دهاتی را مگر میشود جز به ضرب بیل زدن هضم کرد؟ یک فصل باید بگذرد تا گندم نیش بزند و آب دادن بخواهد، و باد بهاره باید بوزد تا شکوفهها باز شود، و آفتاب باید به قلبالاسد[۳] برسد تا بشود رفت درو. و مگر میشود مو را پیش از موعد حرث[۴] کرد؟ و بعد هم چو که رسیدی به قوس، بگیر و بخس! و آن وقت به زور ارادهی جوانی که دیگر خاطرهای بیش نیست، پارو را برداشتن و برف روفتن، یا مالها[۵] را سر جو بردن و آب دادن. یا از سوراخ بام علوفه برداشتن یا از سوراخ بام علوفه به آغل ریختن، و نتیجه؟ در بیست سطر: با برف اول کمندعلی ۶۵ ساله از نردبان افتاد و کمرش شکست. محلی که پدر فضلالله است با پیه بز و صبر زرد[۶] و تخم مرغ شکستگی را بست، ولی افاقه نکرد. دو روز هم خواباندندش لای پهن داغ، ولی باز هم افاقه نکرد. این بود که قوم و خویشها جمع شدند که ببریدش شهر. و تا انداختندش روی الاغ و رساندند به کامیون عینالله، مرد. و ماه رمضان که شروع شد نسبت غیبت مدرسه رفت بالا. روز اول و دوم اعتنا نکردم. گفتم لابد به علت عوض شدن نوبت خوراک است، اما روز سوم دیدم صورت غیبت بچهها رسیده به بیست تا. که راه افتادم. ظهر با مدیر مدرسه سری زدیم به اولین خانهی پس از مدرسه، خانهی خاله خیری. دخترش زیر کرسی خوابیده بود و تب داشت، توی گلوش بدجوری سفید بود. به مدیر حالی کردم که ممکن است دیفتری باشد. و دنبال کردیم. یک مورد دیگر، و بعد یک مورد دیگر. و بعداز ظهر هفت تا از بچهها را با کامیون عینالله فرستادیم مرکز بخش. و سر کلاسها اعلان کردیم که مرض مسری است و مواظب باشند و از این حرفها... ولی چهار فرسخ راه و سر سیاه زمستان؟! بله، در عرض یک هفته سه تا از شیرخوارهها مردند. و تازه از این گرفتاری خلاص شده بودیم که حسینبک هفتاد ساله، روی یخ میدانگاهی سرخورد و یک پایش شکست، که هنوز توی زفت[۷] است، و گمان نمیکنم از این زمستان جان سالم به در ببرد. و هفتهی پیش دادارحیم چشمش به کلی از سو افتاد. میدانستم که پیرمرد بچه ندارد، خودش بود و زنش. شبهای جمعه عین دو تا گنجشک راه میافتادند به زیارت اهل قبور. و بقیهی روزها خودش از خانه به مدرسه و به عکس. تقریباً هیچ جای دیگر نمیشد پیدایش کرد...
در خانه باز بود. سلام کردیم و تپیدیم زیر کرسی. و بچهها دم در اتاق دو زانو نشستند و مدیر درآمد که:
- خدا بد ندهد میرزا عمو!
پیرمرد گفت:
- ای آقا جان! خدا هیچ وقت بد نمیدهد، این ماییم که بد میکنیم.
پرسیدم:
- چه خیری هست میرزا؟
- هیچ چی آقا جان! این ضعیفه دیشب در زیرزمین را باز گذاشته بود سرما دو تا تغار[۸] نازنیم را شکسته...
و بعد رو کرد به بچه ها و آمرانه گفت:
- پاشید برید خانههاتان، شهر است. روزه که نیستید، اما سر راه کبلای رجب و مشهدی عیسی را خبر کنید یک توک پا بیایند این جا، فهمیدید؟
بعد از کمی گپ زدن بالاخره پیرمرد زیر کرسی دراز کشیده بود که ما از در رفتیم بیرون. از پیرمردها خداحافظی کردیم و من از مدیر پرسیدم:
- به نظرت راست میگفت؟
- برای نیسان؟ میدانی هر وقت ناخوش میشود، وصیت میکند. کار هر سالهاش است. عینالله که رفت، شهر، می گویم دو تا شیشه آب مقطر براش بیاورد. بعد هم دورهی زمین غصب و آب غصب گذشته. حالا صحبت از تقسیم املاک است. نقل آن یارو است که بهش گفتند این زمین غصبی است و نماز ندارد. گفت که گفته؟ گفتند آقا. گفت آقا گه خورده. من اصلاً بعد از این اصلاً نماز نمیخوانم.
- این را نمیگویم. قضیهی کشته شدن ارباب و قنات و آن خبرها...
- میرزاعمو گندهاش میکند. خیال کرده یک دنیاست و همین یک قنات. ارباب را سر قضیهی مشروطه و استبداد کشتند. آخر ارباب مستبد بود و دور افتاده بود که داوطلب جمع بکند تا بروند سر راه سپهدار را بگیرند. بابام این جور میگفت. خود دولتیها کشتندش.
- کجا؟ چه جور؟ کی؟
- چه میدانم. مگر فرقی میکند؟ خوب یک ارباب دشمن دارد، بند و بست دارد. من که نبودهام، اما بابام چنان نقلی از تفنگچیهاش میکرد که نگو. خودش یکی از آنها بوده، شاید هم یکی از خود تفنگچیهاش زده باشدش.
پرسیدم:
- فکر نمیکنی قضیه اهمیتی هم داشته؟
- حالا میگویی من چه کنم؟ غم خودم کم است، بیایم غم کشته شدن ارباب را هم بخورم؟ نقل بی کاری ملا است و سوزن به...
این جا بودیم که رسیدیم به خانهی ماهجان که «خداحافظ» و تپیدم تو. دیگی روی اجاق بود و اتاق پر بود از دوده، و همهشان دور کسی جمع بودند و در تاریکی زمستانهی اتاق بیروزن، ناهار میخوردند. مادرشوهر سابق جواب سلامم را نداد و ماهجان با کوچکترین بچهها به بغل برخاست که برایم آش بریزد، که دیدم حالش نیست. حتی نان سر سفره نبود. گفتم:
- انگار رمضان تو این خانه نیامده..! شب زودتر بیا.
و راه افتادم به طرف قهوهخانه. بر چنان سفرهای حتی به گدایی نمیشد گذشت. در راه با خودم گفتم «پس آخه این پولا رو چه میکنه؟» و بعد کدوم پول؟ اون شندرغاز؟ تو هم که داری دهاتی میشی. قرمهای... ابداً. و چشمم که به قهوهچی افتاد، دیدم که چرا دهاتی جماعت چاق نمیشود، به عجله نیمرویی خوردم و برگشتم خانه.
و تا عصر همهاش به فکر میرزا عمو بودم که عوالم قبر و آخرت برایش چه پناهگاهی بود! و چه وسیلهای تا بدان خود مرگ را فراموش کند. و بعد به یاد مدیر افتادم و بیاعتناییاش نسبت به آن وقایع، و میدیدم این جا که ذهن آدمها چنین گورستان وسیعی است برای دفن همهی اموات، و چنان افسانهسازیها میکنی برای هر امامزادهای، چه رسد به شاه عباسی، پس چرا تاریخ معاصرش آن قدر بیاعتبار است؟ آیا به این دلیل که فقط یک تفنن شهری بوده و به روستا نکشیده؟ یا چون سهم عالم غیب در آن هیچ است؟ که در آن افسانهسازی شاه عباسی هم هیچ بود، ولی نه. آن از اصفهان به مشهد فرش گستردنها و آن درویشبازیهای شبانه و در مقابلش آن خونریزیها. و تقلیدی که هنوز از همه ی اینها در میآوزیم، و خوابنما شدنها...
و با این افکار اصلاً نفهمیدم با کلاسم چه کردم. مدرسه که تعطیل شد، برف شروع به باریدن کرد. با دانههای ریز و متراکم، و حال هیچ کاری. آن زندگی ماهجان و بچههایش ؛ و این هم مرگ منتظر این پیرمرد. تو گمان میکنی هر چه مصرف بیشتر، زندگی پر و پیمانتر، و عمر ادا شدهتر. و آن پیرمرد و این ماهجان و همهی دهاتیها به قناعت «گمان» نمیکنند، بلکه عمل میکنند. و برایشان هر چه مصرف کمتر، زندگی آرامتر. و آن وقت برای جبران این آرامش، که به کسالت میانجامد، انتظار امر عجیب، و ناچار از خارج. پیچ رادیو را باز کردم و تپیدم زیر کرسی. داشت قرعهکشی بلیتهای بختآزمایی را پخش میکرد، با چه شیرینزبانیها و چه گل کاشتنها. که دیدم حتی حال تفنن نیست، و این رادیوی کوفتی هم که هیچ جای دیگر را نمیگرفت، عین اتاقی با یک پنجره. که تازه بازش هم که بکنی مدام رو به مزبلهی دنیای غرب است. پیچش را بستم و رفتم به فکر.
از وقتی که هوا سرد شده بود ماهجان برایم کرسی گذاشته بود. کف اتاق را چال کرده بود و کرسی را نمی دانم از کجا گیر آورده بود و با همان نیم دست رختخواب بیبی و دو تا پتویی که خودم داشتم، یک طرفش را گذاشته بود به دیوار و طرف دیگرش را به تخت سفریام تکیه داده، و دو طرف دیگرش به اندازهای جا داشت که ما دو نفر را بس باشد. او گاهی شبها این جا میماند. یک بار که ادای یک مازندرانی را در آورد که با چوبش زده بود و طرف را کشته بوده. یخهاش را گرفتهاند به بازخواست، و که «آخر چرا همچه کردی؟» در آمده بود که «به سرت قسم، مردک پیزری بود. من یک چوب بیشتر نزدم». و یک ریز حرف میزد. بار دیگر از مردی حرف زد که کنس بود و نمیخواسته مزد نانبند[۹] بدهد. ناچار خودش مینشسته سر تنور و ریش و پشمش را به دستمال میبسته و دولا میشده توی تنور. تا یک بار دستمال باز میشود و ریش و پشمش میسوزد و بعد از آن میفرستد پی نانبند آبادی. و دوباره از زن کلغلام حرف زد که برای بچهدار شدن، ماهی یک بار وقتی خون میبیند، میرود امامزادهی حسینآباد که سرسرهای دارد، میگویند مال زمان گبرها، و هر که هفت بار از رویش سر بخورد، بچهدار میشود. بار دیگر مشورت کرد که چه طور است کدخدا را رسماً قیم بچههاش کند؟ که برادر شوهرش هم هست و از این قبیل. و عاقبت مرا راه انداخت که سه تایی رفتیم مرکز بخش و زیر اوراق را او انگشت زد و ما امضا کردیم و من بعدها فهمیدم که این جوری یک قدم دیگر به دهاتی بودن نزدیک شدهام، و به خودمانی شدن برای اهالی... بار دیگر از این درد دل کرد که مادر شوهرش دیگر چشم دیدن او را ندارد. و میخواست برایش راه و چارهای بیندیشم. سرآوری[۱۰] بیشتر، و از این جور کارها...
همین جوری داشتم فکر میکردم که از راه رسید. با سفرهاش زیر بغل، و برف بر سر و رویش نشسته، و باز همین قصهی آخری را پیش کشید. همان جور که سفره را پهن میکرد، در آمد که:
- پیر سگ حالا دیگر رفته هر چه داشته واگذار کرده به خاله کوکب که تا آخر عمر تر و خشکش کند. پیر سگ نمیبیند که من دارم بیمزد و مواجب تر و خشکش کنم. حالا یادش رفته، اما خداش که بالا سر هست. میگویم چرا رفتهای مالت را بخشیدهای؟ میگوید چرا تو رفتهای شوهر کردهای؟
گفتم:
- خوب، بس است. بگذار یک لقمه نان زهر مار کنیم.
گفت:
- آخر دیگر کارد به استخوانم رسیده آقا! انگار نه انگار که پسرش مرده. خیال کرده من باید پس از او خودم را زنده به گور میکردم.
گفتم:
- میگذاری یک چیزی کوفت کنیم؟ حالا که باعث و بانی نماندهاند.
گفت:
- آخر همیشه که آقا معلم ده نمیآید مرا بگیرد آقا! شما هم که کارت همیشگی نیست.
گفتم:
- ول میکنی یا نه؟ اصلاً این حرفها را که بهت یاد میدهد؟ تمام اهل محل دست به یکی کردند تا تو کثافت را ببندند بیخ ریش من. می خواهی من هم مثل شوهر سابقت رفتار کنم پاشم بزنم شل و پرت کنم؟
گفت:
- آخر پس من برای که درددل کنم آقا؟
...و زد زیر گریه. و زاری کنان افزود:
- دلم دارد میترکد. آخر من باید تو این آبادی زندگی کنم آقا! حالا سر و همسر چه بهم میگویند؟
و هم چنان اشک میریخت که آرام آرام برایش گفتم:
- فرض کن آمده بود و داراییاش را به تو میبخشید، باهاش چه کار می کردی؟ هان؟ برای بچههات کفش و لباس میخریدی؟ یا خوراکشان را بهتر میکردی؟ تو فقط بلدی دنبال زرگریهای دورهگرد از این ده به آن ده بروی. تو خیال کردهای ثروت عالم خلاصه شده در ملک و طلا. اگر این بار باز هم رفتی و النگو خریدی، مچ دستت را خرد میکنم! تو لیاقت خوشرفتاری نداری...
که ساکت شد و نشستیم به غذا. تا به حال سه تا النگو خریده بود، مارپیچ و زنجیرهای و یک دست. بدک نبود. حتی بهش میبرازید. اما خدا عالم چه عیاری داشت و به درد کدام روز مباداش میخورد. و اصلاً این روز مبادا کی بود؟ ازش پرسیدم. گفت:
- بدت نیاید آقا! اما خدا بیامرزد مادرم را. آن شبی که شوهرم با یک بچهی شیری از خانه بیرونم کرد، بهم گفت «ببهم، هیچ شوهری در بند نون پیری تو نیست. خودت فکر خودت باش.» آخر بابام آخر عمری هوس زنگولهی پای تابوت کرده بود و سر مادرم هوو آورده بود. دیگر هفتهای یک بار هم از ما خبر نمیگرفت. و اگر شما بدانی چه بلاها سر ما آمد؟...
و بعد برایم تعریف کرد که آن شب چه شبی بوده. شوهرش مخفی از اهل آبادی، هفتهای یک شب دوا میخورده. و یک شب که او نجس پاکی میکند و دست به ظرفها نمیزد و از این جور بدقلقیها... بچهی دو سالهاش را میدهد بغلش، و چهار از شب گذشته از خانه بیرونش میکند. و او که به هیچ جا رو نداشته، میرود بیرون آبادی و سر یک چاه قنات مینشیند که بچه سرما نخورد. اوایل زمستان بوده و آن وقت شب او نمیخواسته حتی سراغ مادرش برود. و همین جور سر چاه نشسته بوده که نصفههای شب دشتبان میبیندش و برش میدارد میبرد خانهی مادر. و مادرش همان وقت آن نصیحت را به او میکند که حالا به صورت سه تا النگوی طلا به دستش آویخته.
و به آخر این قصه، او سفره را برچیده و من رادیو را باز کردم. اول مارش و بعد اخبار داخله. از کشته شدن فلان مأمور تقسیم اراضی در حوزه ی کوچ ایل قشقایی گفت و بعد از کنگرهی دهقانان گفت و این که تصویب کردهاند که پس از این به جای کلمه «رعیت» بگذارند «دهقان» وبعد از این که به درخواست وزیر کشاورزی، مصرف سیگار را تحریم کردهاند... و از آزادی زنان گفت، بعد از جنگ ویتنام گفت و از ناوگان ششم... که رادیو را بستم و رفتم به فکر... که یعنی پسر بیبی حالا چه میکند؟ آخر آن پاساژ را خواهد خرید؟ یا آن بقالی دو نبش را؟... که یک مرتبه به صرافت افتادم. از ماهجان پرسیدم:
- ببینم زن. میدانی که مباشر در ملک اربابی شریک است یا نه؟
- والله چه میدانم آقا، اما میگویند بیبی یک دانگش را به اسم او کرده.
- کی؟
- میگویند وقتی صیغهی محرمیت خواندهاند، بعضی هم میگویند بعد از مجلس پشکاندازان.
- حتم داری؟
- والله چه میدانم. کسی که شاهد نبوده، اما شما خیال میکنید این درویش علی برای چه این جا مانده؟
و بعد دنبالهی اخبار را شنیدیم و تا مدتی ساکت ماندیم. وقتی میخواستیم بخوابیم، بهش گفتم:
- هیچ میدانی فردا دیگر رعیت نیستی؟
- ما زنها هیچ وقت رعیت نبودیم.
- مگر نشنفتی آزادی بانوان را؟
- ای آقا! ما را چه کار به بانوان.
و کرسی بوی تاپاله نمیداد و او از بانویی، تمیزی را داشت و شب خوشی بود. و در درازی و انس و گرمایش چه به راحتی میشد از خیال مرگ همکار پیر گریخت، اما نزدیکیهای سحر بود که به صدایی از خواب پریدم. دیدم بساط سفره را زده زیر بغل و دارد میرود بیرون. و چیزی هم چو صدای گریهی اکبر پشت در است. پرسیدم:
- کجا میروی زن؟ چه خبر شده؟
- هیچ چی آقا! این سگ پیر عاقبت کار خودش را کرد.
- چه کاری؟
- نمیدانم. بروم ببینم چه خاکی به سرم شده. میگوید تو حیاط نشسته و سرش برف نشسته.
که از جا پریدم، و او از در بیرون رفت. هنوز شش صبح نبود. آبی به صورتم زدم و چیزی به تن کشیدم و پوتینها به پا، و راه افتادم. وارد که شدم، ماهجان داشت همان توی حیاط با کاسه آب میریخت روی بستهی برفپوشی که گوشهی حیاط بود و از آن بخار بر میخواست. هی میرفت تو اتاق و از سر دیگی که به بار داشت و زیرش تافته بود، کاسه کاسه آب میآورد و میریخت روی بسته. و یک ریز فحش میداد. اول هاج و واج ماندم. بعد رفتم جلو و با یک لگد ماه جان را به طرفی انداختم و بستهی جسد پیرزن را برداشتم و بردم توی اتاق. هم وزن بستهی کاه بود، و گذاشتمش روی کرسی. یک طرف لحاف را بالا زدم و از پهلو خواباندمش. غیر از اکبر که اجاق را میتابید، بقیهی بچهها خوابیده بودند، و لحاف از روی یکیشان پس رفته بود. داشتم میپوشاندمش که رسید. و...
- آخر همهی زندگیام نجس شد.
که فریادم در آمد:
- گه خوردی زنکهی احمق! کدام زندگی؟
و روی پیرزن را هم پوشاندم.
- تو فقط برو النگو بخر. توی نجس پاکی چه میفهمی چیست؟
و نبض پیرزن را گرفتم، که بد جوری خاموش بود و سرد بود. به سردی تکههای لواش آن شب. و گفتم:
- بگذار یک نیم ساعت گرم بشود، شاید جان گرفت.
- خدا به دور، خدا نیاورد.
که اکبر به گریه افتاد. و باز من فریاد زدم:
- خفه میشوی یا بزنم تو سرت؟
و آمدم بیرون. واقعاً تحمل این یکی را نداشتم. اما مگر می شد فراموش کنی که با چه کلهخری عجیبی سراغ مرگ رفته بود؟ زانوها را به بغل گرفته و سر را در چهار گوش وسط بازوها فرو کرده. درست یک بسته بود، آماده برای صدور. میتوانستی از هر جایش بگیری و بلندش کنی. و شلیطهاش که به برف چسبیده بود! آخر چه طور تحمل کرده بود؟... در مقابل کسی که مرگ را به جان میخرد، همیشه زبان زندهها بسته میماند. آن یکی پیرمردی مؤمن و آب به روی خود بسته. و این دیگر پیرزنی سرتق و خود را دم سرما خشک کرده!
پانویس
ویرایش- ↑ شولا یا کولا. جامهی نمدین خشن کردان و لران و کشاورزان. نمد. خرقه (لغتنامه دهخدا)
- ↑ به معنی
- ↑ یکی از کواکب صورت فلکی اسد و کنایه از وسط تابستان. چلهی گرما (لغتنامه دهخدا)
- ↑ کشاورزی، زراعت، کشت کردن (لغتنامه دهخدا)
- ↑ حیوانات
- ↑ صبر زرد، صَبِر (به ضم ص و کسر ب) ، سولع، مقر، ایلوا. عصارهی گیاهی است که بر روی شکستگی مالند. (لغتنامه دهخدا)
- ↑ (به ضم ز)نوعی قیر است که از درخت صنوبر گیرند و در مرهمها به کار برند. (لغتنامه دهخدا)
- ↑ طشت گلین و سفالین را که در آن آب کنند و غذا نیز خورند یا گندم و جو پر کنند. (لغتنامه دهخدا)
- ↑ به معنی
- ↑ به معنی