نفرین زمین/ققنوس-فصل سوم
درست شب آخر سرمای پیرزن بود که آسیاب موتوری را از کار انداختند. همان شب قرار بود مدیر بیاید مدرسه و تا دیروقت بمانیم و کارنامهی بچهها را برای شب عید حاضر کنیم. از وقتی همکار پیرمان مرده بود کارهایمان بد جوری عقب افتاده بود، با این که کار چندانی برایمان انجام نمیداد، فقط نمرهها را میخواند و ما در کارنامهها میگذاشتیم. البته کلی مسخرهمان میکرد و میگفت: «مگر مدرسه بقالی است تا چوب خط دست بچهها بدهیم؟» و در جوابش میگفتیم این نوعی جواز عالم شدن است و باز مسخره مان میکرد و میگفت: «فقط یک صاحب فتوا میتواند جواز و خط بدهد دست مردم...» و حالا به جایش یا باید به بچههای پنجم اطمینان میکردیم که اول و دوم را به جای او میگرداندند یا خودمان نمره میدادیم. و نمیشد منتظر معلم تازه باشیم که شهر وعدهاش را مدام به سال آینده میانداخت. کاغذ پشت کاغذ به ادارهی فرهنگ، مرکز بخش، اما فایده نداشت. به عذر مشکل سال مالی و کمبود داوطلب جدید و حتماً دانشسرا دیده بودن و از این حرف ها... باز اگر میشد یکی از باسوادهای محلی را روزمزد استخدام کنیم حرفی بود، ولی ادارهی مرکزی دو پایش را توی یک کفش کرده بود که پیر پاتالها و مکتبدارهای قدیمی را دست به سر کند. مدیر هم که برای خودش یک سر داشت و هزار سودا، و همان یک کلاس سوم را هم که میرسید ممنونش بودیم. هم من و هم بچهها. این بود که به انتظار مدیر داشتم کارنامهی چهار و پنج را مینوشتم که لامپ روشن شد، اما دو سه بار چشمک زد و بعد خاموش شد، و بعد صدای موتور از دور آمد که به همان ضرب، تاپ تاپی کرد و بعد ساکت شد. یک بار دیگر هم چراغ چشمک زد و دیگر خبری نشد که نشد. پا شدم پنجرهی اتاقم را باز کردم، هیچ صدایی نمیآمد. گفتم حتماً برای موتورسوار اتفاقی افتاده و تا هوا حسابی تاریک بشود لابد درستش میکنند. پنجره را بستم و از نو نشستم به کار، اما کمکم تاریک میشد و نمیشد نمرهها توی ستونها نوشت. این بود که هیزمی به بخاری انداختم و نشستم به فکر کردن. اصلاً ماهجان این آخریها کمتر بهم میرسید. یک چیزی اتفاق افتاده بود که من ازش خبر نداشتم. حسابش را که کردم دیدم دو هفته بیشتر میشود که شب پیشم نمانده. غذاش از نو افتضاح شده بود و از نو کثیف میگشت و هر شب بهانهای میآورد و میرفت. اما یک النگوی دیگر خریده بود. واقعاً چه طور شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود که اکبر از نو باهام اخت شده بود؟ شاید اثر برخورد آن شب مرگ مادر بزرگش باشد. بهانهی اصلی ماهجان این بود که در غیاب ولیبگ باید به زندگی او برسد، که زنش را فردای آن روز پشکاندازان بردند شهر و هنوز بیمارستان است. خود ولیبگ هم ده روز پیش به قصد زیارت مشهد راه افتاد، و با حاج عزیز سربنه و سه تا از پایین محلهایها و زنهاشان همگی رفتند که هم سری بزنند به بیمارستان و هم زیارتی بکنند تا سیزده عید برگردند.
قهوهچی هم میخواست برود، اما گرداندن موتور لنگ میماند. به خاطر همین از همان اول، به دستور مباشر، قهوهچی وردست کارگر شهری پلکیده بود و به اسم بده بستان مزد آسیابانی و راه انداختن کار مشتریها، طرز هندل کردن موتور را یاد گرفته بود و پیچ نفت را شناخته بود و تند و کند کردن موتور را و دینام را و کلیدها را؛ و سر هفتهی سوم کارگر شهری مرخص، یعنی اول نق و نوق و ایراد بنیاسرائیلی از کارش، و بعد امروز و فردا کردن در پرداخت مزدش، که هفتگی بود و بعد بیرمق شدن محتویات مجمعهی اربابی که ظهر و شب میآمد. که یارو فهمید، و از آن به بعد خود قهوهچی شده بود موتوربان. هم آسیابانی و هم برق دادن به تک و توکی از خانهها که توانسته بودند خرج سیمکشی را تحمل کنند. اما به همین زودی صدای موتور شده بود یک جور نبض آبادی. برای همان دو سه ساعت اول شب، یا جمعه بعداز ظهرها.
شبها از دور به آبادی که نگاه میکردی، چراغها سوسو میزد، عین کرمهای شبتاب که در مزرعهای پراکنده. حسنش این بود که نه تنها به قهوهخانه برق داده بودند، و کنار میدان ده، یک لامپ دویست شمع، سر یک تیر بلند میسوخت؛ بلکه به مسجد هم برق داده بودند؛ به مدرسه و حمام هم. خانههای اربابی و کدخدا و سربنهها هم که جای خود داشتند.
عیب کار این است که از همان اول عقرب که آسیاب به راه افتاده بود تا حالا هیچ شبی خاموش نمانده بود. هیچ دلیلی هم نداشت که آدم خیال کند قهوهچی کارش را بلد نیست، یا موتور خرابی پیدا کرده. چون کمپانی ضمانت کرده بود که تا پنج سال بیوقفه کار کند و محتاج تعمیر هم نباشد.
و به این فکرها بودم و نیم ساعت بیشتر از خاموشی موتور گذشته بود که ماهجان نفسزنان رسید.
دستمال بستهی شامم را گذاشت روی میز و گفت:
- خدا مرگم بده آقا! میگویند عیناللهخان شن ریخته تو موتور و در رفته. خدا عاقبتش را به خیر کند.
پرسیدم:
- از که شنیدهای؟
- تو همهی ده پر شده آقا! فرستادهاند دنبال مباشر و گفته که من سر در نمیآورم. برید دنبال عیناللهخان، که رفتهاند و برگشتهاند و گفتهاند که نیست. کامیونش سه روز است که شهر است. همه میدانند که گذاشته است تعمیر، خودش پریروز برگشت. حالا کی این دسته گل را به آب داده و کی رفته خدا عالم است آقا!
- از کجا معلوم که کار او باشد؟ و پرداختم به سفرهام، و او گفت:
- یعنی شما نمیدانید آقا! آخر تو تمام آبادی تنها کسی که از موتور سر در میآورد، عینالله است.
- خوب دیگر، بدو یک چراغ تهیه کن. حالا مدیر میآید کار داریم.
و تا چراغ برسد در تاریکی لقمهنانی گذاشتم دهانم و از کاسهی آش بوی زهمی به دماغم خورد که منصرف شدم. گرم بود و تکههای قرمه را زیر دندان شناختم، اما نمیشد خورد. چراغ را که بالا کشید و گذاشت روی میز در کاسه را گذاشتم و کنارش زدم وگفتم:
- تو هم که دیگر گهت گرفته. آخر این هم شد آش؟ نعمت خدا را چرا این حرام میکنی!
زیر لبی گفت:
- بیشتر از این پیشم نمیرود آقا! کار زندگی ولیبیگ کار یک اردو است. دیگر به بچههای خودم نمیرسم.
به درشتی گفتم:
- خرجیات را من میدهم، آن وقت تو شور زندگی کس دیگری را میزنی؟
- آخر ولیبگ سربنه است آقا! خدا را خوش نمیآید. زنش مریض خانه خوابیده.
زیر لب افزود:
- خرجی شما هم همان قدر است که شکم بچهها را سیر کند، آخر فردایی هم هست.
به درشتی گفتم:
- اصلا معلوم هست تو توی این ده چه کارهای؟ نانبند دورهگردی؟ یا زن معلم مدرسه؟ یا لگوری مشروع؟
که براق شد و گفت:
- قباحت دارد آقا! شما که سرتان تو کتاب است...
و چه خوب شد که درویش رسید، وگرنه نمیدانستم چه کنم. تا درویش برسد به او گفتم:
- برو دیگر ولم کن. یک تکه پیاز بفرست که بشود این نعمت خدا را حلال کرد.
که ماهجان رفت و درویش گفت:
- برکتت زیاد. نبینم آقا معلم خونش را کثیف کند.
- میبینی دست ما را تو چه حنایی گذاشتید؟ پتیاره حالا زبان هم درآورده.
- غمت کم، لابد زیر سرش بلند شده. ولیبگ در گوشش یاسین خواند و رفت زیارت.
- یعنی میگویی چه کارش کنم؟ ولش کنم؟
- آقا معلم خودش دانا است. اما درویشت میگوید چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. بعد هم وقتی بوی آشوب میآید هر چه عقلت کمتر بهتر.
نان و پنیری لقمه گرفتم و دادم دستش و گفتم:
- درویش تو طرف کدامشان را میگیری؟
- درویش حکم سگ گله را دارد. کسی ازش نظر نمیخواهد.
- کلی نباف، درویش. آدمی که عمل میکند باید طرف بگیرد.
- درویشت میگوید که لازم نکرده تو هر دعوایی طرف یکی را بگیری، طرف حق را بگیر.
- ناچار حق با یکی از دو طرف است. روی آسمان که نیست.
- دست بر قضا هیچ کدام از این دو طرف حق ندارند. حق مال آنهایی است که هنوز خوابند، چون هنوز میترسند. درویشت میگوید وای به روزی که این دستها از آستین در بیاورند.
- خوب. تا آن وقت من و تو چه کنیم؟ عین اهل محل منتظر بمانیم؟
- به درویشت کنایه میزنی؟ درویش هیچ کاره است. بیبی میخواست همه ملک را مجاناً تقسیم کند تو اهل محل، اما پسرش نگذاشت.
- آخر باید بشود یک جوری جلوی یک چیزی را گرفت، وگرنه فایده من و تو این جا چیست؟
- بگذار درویشت برات نقل بگوید. از باباش که تو مشهد قصاب بود و یکه بزن هم بود. چه طور است؟ بهش میگفتند پهلوان اسد، خدا بیامرزدش. درویشت بچه بود و در دکان باباش پادویی میکرد که این اتفاق افتاد. یک روز پهلوان مراد آمد محلهی ما. نوچه بود و نامآور، پهلوان محلهی دروازهی تهران بود و پایین خیابانیها چشم دیدنش را نداشتند. از در دکان بابای درویشت که رد میشد، پاش رو کوبید زمین و گرد و خاک کرد. بابای درویشت پرید بیرون و فریاد کشید که «نامردها خاک محلهشان را توی این محله میتکانند» و پرید بهش. در یک چشم به هم زدن عین لاشهی گوشت آویزانش کرد. فریاد پهلوان مراد که در آمد، مردم ریختند که بیاورندش پایین. اما بابای درویشت ساطورش را کوبید جلوی دکان. آن وقت مگر دیگر کسی جرأت داشت بیاید جلو؟ تا به کمسیری خبر دادند که تازه آن سمتها باز شده بود. اگر آجانها میآمدند، خیلی بد میشد. ریشسفیدهای محل جمع شدند و پهلوان مراد را از قناره کشیدند پایین و بابای درویشت را بردند توی بست پایین خیابان...
و ساکت شد.
- حالا تو نقل را میبری
- بابای درویشت دیگر از بست در نیامد تا مرد. آخریها هم تو نقارهخانهی حضرتی طبل میزد.
و باز ساکت شد.
- خوب؟
- هیچ چی دیگر، از آن سربند اسم بابای درویشت را گذاشتند «پای اشکن».
- همین؟
- آره دیگر. درویشت از آن به بعد آواره شد. شاگرد قصاب، شاگرد نانوا، بعد طلبه، بعد معلم سرخانه. بعدش هم که افتاد دوره.
و کبریت را کشید و چپق را آتش کرد.
- نفهمیدم درویش، نقلت چه ربطی به کار ما داشت؟
- خود درویشت هم نمیداند، اما میبیند که نمیشود پی پاشنهی این پهلوان تازه را به قناره کشید.
- صحیح!... من هم طرفدار این خرابکاری نیستم. دورهی این کارها به سر آمده، اما میگویم اگر حریف خیلی قوی بود، باید دست کم این جرأت را داشته باشی که بزخو کنی تا سر بزنگاه، نه این که به همان یورش اول تسلیم بشوی.
- ناز نفست آقا معلم! اما کسی که با من و تو مشورت نکرده. هفتهی پیش سربنهها خانهی مدیر، مجلس داشتهاند، عینالله هم بوده. همان شب تصمیم گرفتهاند که برادهی آهن بریزید توی موتور. حالا حالا هم دنباله دارد. درویشت بخیل نیست، اما اهالی خیال میکنند اگر آن سنگه بن صاحب پیدا نکرده بود، حالا شش دانگ ملک را میدادند دستشان. و اصلا ببینم آقا معلم! تو خودت تو این دعوا چه میکنی؟
همین جور گپ میزدیم که مدیر رسید، و درویش خواست برخیزد که نشاندمش. و مدیر درآمد که:
- پس عاقبت این اسباببازی مباشر، قلابی از آب در آمد؟ نقل آن یارو است که رفته بود اسب بخرد، یابو بهش قالب کردند.
گفتم:
- به نظرم باید بچههای اول و دوم را خودمان از نو امتحان کنیم.
گفت:
- یعنی می گویی صلاح است که عینالله هم چه وقتی تو آبادی نباشد؟
که در جوابش ساکت ماندیم. و مدیر این بار رو کرد به درویش و گفت:
- آخر چه جوری میشود دست این غربتی را از زمین کوتاه کرد؟ تو بگو درویش؟ هان؟ نقل آن یارو است که دودوزهبازی میکرد. پیش دست با این، پس دست با...
که درویش حرفش را قطع کرد:
- کار درویشت از دوز بازی گذشته، مدیر! باید زودتر از این دستگیرت میشد. اما تو خودت جلوی چه چیزی را میخواهی بگیری؟ خیال میکنی که اگر دست مباشر از ده کوتاه بشود میافتد دست تو؟ درویشت بیریا است، اما میداند که راه و رسم تازه را همیشه آدمهایی میآورند که محلی نیستند. تو خودت باید آسیاب وارد میکردی و تراکتور میآوردی.
مدیر گفت:
- من نمیخواستم دست به ترکیب زمین بزنم. نقل زمین اربابی، نقل خانهی کرایه است. هر خرجی توش بکنی از کیسهات رفته. اصلاً راست میگفت میرزاعمو که این زمین نفرین کرده است.
گفتم:
- آقای مدیر! میرزا با آن اعتقاداتش حق داشت که از عوض شدن دنیا بترسد. و از عوض شدن ملاکهای عملش، اما ما داریم آدمهای تازه میسازیم...
و همین جور داشتیم گپ میزدیم که زنی سراسیمه از در اتاق وارد شد. و:
- دستم به دامنت آقای مدیر! چرا مرا از شر این حرامزاده خلاص نمیکنی؟ آخر این هم شد مدرسه؟ هیچ کس نمیآید بپرسد چرا این حرامزاده یک هفته است مدرسه نیامده. شبها هم نه مشق، نه درسی، نه کتابی، اصلاً هیچ چی. انگار نه انگار که من هم بچه دارم...
زنی بود میانهسال و ترکهای و نونوار و استخوانهای گونهاش بر آمده و چشمها ریز. مدیر بی این که جوابی بدهد، بلند شد و دستش را گرفت و همین جور که میبردش بیرون، میگفت:
- چشم، ننه حسنی! بهش میرسیم. ادبش میکنیم. تو دیگر لازم نیست این وقت شب بیایی مدرسه. نقل بچهی تو...
که باقی حرفش را نشنیدم. از درویش پرسیدم:
- که بود درویش؟ میشناسیش؟
- خواهر زن مشهدی اصغر سربنه است.
- آن که «قربان، قربان» ورد زبانش است؟
- آره، نان و آبش مرتب است. گلیم میبافد عین حریر. چیزیش نیست، جز این که گاهی هوس شوهر به سرش میزند.
- پس چرا دست بالا نمیکنی درویش؟ فقط بلدی پوست خربزه زیرپای دیگران بیندازی؟...
که مدیر وارد شد و درویش برخاست و تا دیر وقت پرداختیم به کارنامه. و بعد حرف سخن از این که عینالله بیخود گذاشته از ده رفته، و هرچه زودتر برگردد بهتر. و بعد مدیر رفت و من در مدرسه را بستم و رفتم زیر کرسی و هم چنان که خبر رادیو را میشنیدم، برای خودم فکر هم میکردم. اول مراسم افتتاح سد دز را گفت و بعد خبر استعفای وزیر کشاورزی را و بعد افتتاح چاههای عمیق فلان ناحیه را و لوله کشی آب و برق فلان ناحیهی دیگر را و بعد اعلامیهی ستاد ارتش را که «عدهی خائنین در فارس در زد و خورد با ژاندارمها کشته شدهاند...» بعد اعلامیهی وزیر کشور را خطاب به «مردم ناراحت و اخلالگر که در هر مقام و مرتبه که باشند...» و غیره و بعد از این که پروانهی دو خبرگزاری خارجی لغو شده است و بعد از اخبار خارجه. قیام کردها در مقابل دولت جدید عراق و... که رادیو را بستم و رفتم به فکر. از سد و چاه عمیق و برق، جوری حرف میزد که انگار زمین ماشین است که کلید بزنی و راه بیفتد! و به فکر عاقبت این نمایش بودم. و میدیدم درست است که پول نفت هست و حاصلش آن سد دز و این چاهها و جیب مالک را هم که از آن پر میکنند و نمدی از آن به کلاه دهاتی هم میرسد، ولی عاقبت؟ اگر از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را به ازای نفت برایمان آماده کنند، به ازای این کود خارجی که ما را در ترکیب آن هیچ دخالتی نیست؟ و به جای این که زمین را بپرورد، میپژمرد... و اگر این زمین عقمیم بماند؟! به خصوص برای دهاتی جماعت که بدجوری ادای زمین را در میآورد! و عین او فقط پذیرا است... و میدیدم که فرق اصلی شهر و ده خود در رابطهای است که با زمین داریم. شهری زمین را در یک کف دست خاک گلدانش محضور میکند، یا در عرصهی ندید بدید باغچهاش که از دو تخته قالیچه پهنتر نیست، یعنی که زمین برای او تفنن است. اما دهاتی با «دو تیر پرتاب» سر و کار دارد و با «ده جریب»و «سه میدان». و بعد، دهاتی زمین را میکارد، یعنی زنده نگه میدارد و از عقیم ماندنش جلو میگیرد. بهش کود میدهد، باهاش ور میرود، بوی خاکش را میشناسد، و جنسش را و طاقتش را و لیاقتش را، و ازش محصول بر میدارد. این است که زمین برایش شخصیت دارد. «پس چرا نفرین نکنه؟ نکنه میزعمو راس میگفت؟» و آن حرف و سخن اساطیر و مذهب؟ که به آن باز می گردیم... و از آن برخاستهایم... و گل آدم... یا نشات آن گیاه دو شاخهی اولین زوج آدمی از خاک... و مقدس بودنش و نیالودنش...و سجدهای که بر آن میکنیم...و آن زندقهی اولی که «مرا از آتش آفریدی و او را از خاک»... اما میرزا عمو که این اعتقادات را داشت منتظر ظهور هم بود، یعنی منتظر یک جور معجزه. گرچه دستش از عمل کوتاه بود، اما دهاتیجماعت دستش از عمل کوتاه که هست هیچ، معنی معجزه را هم فراموش کرده و مدام به انتظار تغییر فصلها نشسته. شده بندهی آب و هوا و شرایط جوی، از زمستان به بهار و از قوس به حمل. و این دیگر انتظار نیست، دست به دهان ماندن است. کوچک شدن معنی انتظار است، ترس از عمل است. و کسی که ترسید نفرین شده است. هم خودش، هم حوزهی طبیعی زندگیاش... و بعد به یاد حرفهای درویش افتادم، روزهای اول. و بعد به یاد حرفهای پسر بیبی و اقتصاد تکپایهاش، که گرچه برای خودش لقلقهی زبانی بود، اما حرفی بود. و بعد ددم که انگار این عقیم ماندن، حوزهی تأثیر وسیعتری هم دارد. زمین که عقیم ماند گویا آدم هم عقیم میماند، و تمدن هم، و فرهنگ هم. چرا که عقیم ماندن یعنی ظلم... یعنی که مانع بروز لیاقتها شدن...
و با این فکرها بدجوری گریخته بود، و چه می شد کرد؟ به کمک یک آسپیرین خوابیدم. و فردا صبح اولین بجهای که به مدرسه رسید خبر داد که همان شبانه ریختهاند به قلمستان خانوادگی مدیر و چهار جریب اصلهی شش سالهی کبوده و تبریزی را با تبر زدهاند. و هنوز زنگ اول را نزده بودیم که ده شلوغ شد. میدانستم که این جور وقتها نمیشد مدرسه را آرام کرد. حتی اگر همهی کلاسها معلم میداشت و حال آن که آن روز تنها معلم تمام کلاسها خودم بودم. انتظار مدیر را هم نمیشد داشت که روزهای عادیاش یک سر بود و هزار سودا. اکبر رفت و خبر آورد که میخواهند بروند مزرعهی مرغداری تازه پا را خراب کنند. چند تا از بچههای درشت را مأمور رساندن دخترها و بچه خردها کردم به خانههاشان، و با الباقی بچهها راه افتادیم دنبال دستهی اهالی، بیل و کلنگ به کول و هیاهوکنان و به قدمی شتابزده میرفتند. و از میان جنجال سر و صداشان کلمات «خراب کنیم، بیرون کنیم، خارج مذهب» را میشد تشخیص داد. میان ایشان نه از کدخدا خبری بود و نه از سربنهها و نه از مدیر و نه از درویش. اما فضلالله بود، هبهالله، نصرالله هم و یدالله هم بودند. و خیلیهای دیگر. خودم را رساندم به برادر مدیر و گفتم:
- هبهالله، فکرش را کردهاید که چه کاری دارید میکنید؟
- مگر آن شب فکرش را کردند که چه میکنند؟ هزار تا قلمه را تبری کردهاند.
- فهمیدید که بوده؟
- خدا عالم است کهها بودهاند. شرخر همه جا هست، اما حسنشل سردستهشان بوده.
جوانتر از آن بود که بشود باهاش بحث کرد، آن هم در چنان حالی. این بود که رها کردم و خودم را رساندم به فضلالله و گفتم:
- تو دیگر چرا؟ نمیخواهی ببینم دهنت بو میدهد یا نه؟
- راستش دیگر فایده ندارد آقا!
- بابات کجاست؟
- ما چه میدانیم آقا! راستش رفته زیارت. رفته دست به دامن ضامن آهو بشود.
- میدانست چه خبر میشود؟
- راستش مدام از جوجهی ماشینی حرف میزد، و از دخالت در کار خدا، و از این که چرا یک خارج مذهب تو زمین آبادی دست بند کرده. راستش مرد آن مقنی یزدی بود، مرد میدان.
شنیده بودم که مالک جدید مرغداری یک یهودی بهایی شده است و قرار است جوجهی یک روزه وارد کند و ماده گاوها را با سرنگ باردار کند و یونجهی هلندی بکارد... و از این حرفها. این بود که پرسیدم:
- یعنی تو خودت هم به این حرفها معتقدی؟
- اعتقاد ما که اثری در کارها ندارد آقا! ما این جا هیچ کارهایم.
- پس چرا بیل به کول گرفتهای؟
- راستش آقا! اگر شما هم پسر سربنه بودی و اهل محل بودی و پدرت رفته بود زیارت...
که رها کردم. چند قدم آهسته، تا نصرالله رسید. کلنگش به دوش و پاشنهی گیوهاش ور کشیده. ریزهی برف اخیر، همین دو سه روزه آب شده بود و جادهی باریک کنار مزارع زیر پای اهالی، گل چسبناکی پیدا کرده بود.
گفتم:
- خدا قوت. نکند داری میروی دنبال گنج؟
- دیگر کارد به استخوانمان رسیده، آقا! آسیاب که خوابیده، فردا قنات هم میخوابد. دیگر شوخی بردار نیست.
- عوضش چاه عمیق هست.
- چاه عمیق چه به درد ما میخورد؟ آبش را ساعتی بیست تومن میفروشند.
- که گفته؟
- یزیدیه، همین که نگهبان مرغداری است.
یدالله که پا به پای مان میآمد و از کهنه پیچ زخم دستش خبری نبود، گفت:
- میدانید آقا! تا پیاز این بابا کونه نکرده، باید جل و پلاسش را جمع کرد. وگرنه فردا صاحب هیچ چی نیستیم.
- مگر حالا هستی؟
که یکی از میان جمع گفت:
- آقا معلم میتونی سوسه نیای؟
بلند گفتم:
- سوسه نمیآیم. چرا نمیروید سراغ بیبی؟ یا سراغ مباشر؟ و هیاهوی جمع در جوابم، که از میانش این جملهها را دریافتم:
- از دست بی بی که کاری ساخته نیست.
- همهشان سر و ته یک کرباسند.
- تقسیم املاک است یا ارباب عوض کردن؟...
ولی دیگر رسیده بودیم. روی بام گاراژی که برای تراکتور آینده ساخته بودند، هیکل دو نفر ایستاده را از دور میشد، دید، یکیش مباشر بود. اما دیگری؟ مثل این که ژاندارم بود که پاها شل شد و پچ پچ افتاد توی اهالی، ولی همچنان رفتیم. اشارهای به بچهمدرسهایها کردم که از جلوی صف، خودشان را کشیدند عقب و خودم دیگر حرفی نداشتم. به چهل پنجاه قدمی ساختمان که رسیدیم، تیری رو به هوا در رفت و جماعت ایستاد، و صدای مباشر رسید که:
- بچه نشوید بروید پی کارتان!
خود مباشر هم تفنگ به دست داشت، هنوز دهاتیها درمانده و مردد بودند که فریادی کشیدم به سمت بچهها که:
- بیایید برویم قلمستان، کمک آقای مدیر.
هیچ حالش را نداشتم که شکلک نومیدی و بیتکلیفی را بر صورت اهالی ببینم.