نون والقلم/مجلس دوم
جانم برای شما بگوید، روزی از روزهای اواخر تابستان و اوایل پاییز، میرزا اسدالله پشت بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبیها سرمشق مینوشت که «راستی کن که راستان رستند» و «جور استاد به ز مهر پدر» و از این جور پند و اندرزها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه یک بار و دو بار، بلکه سی و پنج بار. به قلم نستعلیق خوانا و کشیدهی سینها هفت نقطه و بلندی دستهی الف ها سهنقطه و قلمش جرق و جوروق صدا میکرد. آفتاب داشت میپرید و از دهنهی در مسجد سوزی میآمد که نگو. و میرزا خیال داشت تا بروبیای نماز مغرب راه نیفتاده، کارش را سرانجام بدهد و بساطش را جمع کند و برود خانه. پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوحهای نوشته را یکی یکی از زیر دست باباش که در میآمد، میگرفت روی شعلهی ته شمعی که وسط پاهایش روشن کرده بود تا زودتر خشک بشوند. و گاه گداری که یکی دو نفر میآمدند بروند مسجد، چون خیلی عجله داشتند، باد میافتاد توی دامن قباشان و نور شمع را بیشتر کج و کوله میکرد و یک گوشهی لوح دوده میبست و غرغر حمید در میآمد. دو سه بار که این اتفاق افتاد، میرزا صداش در آمد که:
- پسر جان! چرا آن قدر غرغر میکنی؟
پسرش گفت:
- آخر بابا! تو تا کی میخواهی این لوحها را بنویسی؟
میرزا اسدالله کمرش را راست کرد و نگاهش را از روی لوح برداشت و به آفتاب لب بام مسجد دوخت و روی پوست تخت جابه جا شد و گفت:
- پسر جان! من که آزار ندارم این همه قلم به تخم چشمم بزنم. تو حالا دیگر بزرگ شدهای و باید سر از کار دنیا در بیاوری. میدانی که این سرمشقهای هممکتبیهای خود تو است. این ها را من عوض ماهانهی مکتب برای ملاباجی تو مینویسم. بگو ببینم میدانی آنهای دیگر چه قدر ماهانه میدهند؟
حمید مِنمِنی کرد و گفت:
- نمیدانم بابا. اما گاهی جوجه میآورند. گاهی هم دستمال بسته.
میرزا گفت:
لابد. تو هم خجالت میکشی که چرا هیچ وقت دستمال بسته نمیبری. هان؟ نه بابا جان. هیچ لازم نیست خجالت بکشی. آنهای دیگر اعیانهاشان ماهی ده دوازده قران بیشتر نمیدهند. و تو بیشتر از آنها هم میدهی. میدانی چرا؟ برای این که مزد هر کدام این مشقها با مرکب و قلمی که میبرد و وقتی که میگیرد دست کم میشود یک شاهی. سی و پنج تا لوح است و هفتهای دو بار. چند تا؟
حمید گفت:
- هفتاد تا.
میرزا گفت:
- بارکالله. پس سی روزهی ماه میکند یک خرده مانده به سی صد تا. و این خود ملاباجی است. منتها چون خط و ربطش خیلی خوب نیست، با من این طور قرار بسته. هر یک قرانی هم بیست شاهی است، پس جمعاً میکند پانزده قران برای هر ماه. یعنی تو یک نصفه بیشتر از بچه اعیانها ماهانه میدهی. اینها را برایت میگویم که مبادا خودت را کمتر از آنهای دیگر حساب کنی. عیب کار ما این است که بابای تو فقیر است و نمیتواند ماهانهی مکتب تو را از جای دیگری فراهم کند. آره باباجان، عیب کار در این است که پول و پله تو دستگاه ما نیست.
و باز شروع کرد به نوشتن. اما حمید هنوز راضی نشده بود. مثل این که چیزی روی زبانش سنگینی میکرد. آخر پرسید:
- چرا بابا؟
میرزا اسدالله هم چنان که مینوشت، گفت:
- چه چیز را چرا؟
حمید دوباره گفت:
- چرا ما پول و پله نداریم؟
میرزا گفت:
- چه میدانم باباجان. هر کس تو پیشانیش نوشته. قدیمیها میگفتند روزی را از روز ازل قسمت کردهاند. میدانی روز ازل یعنی چه؟
حمید گفت:
- آره بابا همین دیروز تو مشقمان داشتم که «از دم صبح تا آخر شام ابد...» اما آخر چرا ما نباید دارا باشیم؟
میرزا گفت:
- برای این که بابای من هم دارا نبود، بابای بابای من هم دارا نبود. خود من هم مثل تو میرفتم مکتب. بابامم مثل من. منتها کار بابام خیلی سختتر بود. یادم است هفتهای صد و پنجاه تا سرمشق مینوشت تا ملاباجی مرا از مکتب بیرون نکند. عجب زمانهی سختی بود. میدانی حمید؟ اول جنگ با سنیها بود. جوانهای مردم را بدجوری بیگاری میگرفتند و میبردند سربازی. و این بود که مردم جوانهاشان را قایم میکردند. هر چه هم مرد بود، رفته بود جنگ و کار ملاباشی ها را ملاباجیها میکردند. اصلاً از همان سربند، مکتبداری شد یک کار زنانه. ملاباجی ما صد و پنجاه شاگرد داشت. همهشان هم جغله، قد و نیم قد. خلیفهمان که گندهتر از همه بود، چهارده سالش بود. خود ملاباجی هم اصلاً سواد نداشت. کار شوهرش را میکرد که رفته بود جنگ و خبری ازش نبود. باز خدا پدر آن یکی را بیامرزد که کارآمد بود و توانسته بود دکان شوهرش را باز نگه دارد. آنهای دیگر که اصلاً دکانشان تخته شد. ملاباشیهای دیگر را میگویم. این بود که مکتب ما شلوغ بود... چه میگفتم حمید؟
حمید گفت:
- هیچ چی، صحبت از نداری ما بود و تو هی قصه میگویی. من میخواهم بدانم ما چرا نداریم؟ مگر خودت نگفتی که حالا دیگر من باید سر از کار دنیا در بیاورم؟
میرزا گفت:
- پسرجان همین قدر بدان که پول و پله اگر از راه حلال به دست بیاید، بیشتر از اینها نمیشود. همین قدر هست که آدم بخور و نمیر بر و بچههاش را برساند.
حمید گفت:
- پس آنهای دیگر از کجا میآورند که بچههاشان با الاغ بندری میآیند مکتب؟ و بیشترشان لله دنبالشان است؟
میرزا گفت:
- چه میدانم، باباجان. من و تو چه کار به کار مردم داریم؟ لابد ارث بهشان رسیده.
حمید پرسید:
- ارث؟ ارث چیه بابا؟!
میرزا جواب داد:
-ارث چیزهایی است که از ننه بابای آدم براش میماند.
حمید دوباره پرسید:
- بابای تو برات چه ارثی گذاشته؟
میرزا که دیگر حوصلهاش سر رفته بود، غری زد و روی پوست تخت جا به جا شد و چند تا لوحی را که زیر دست داشت، گذاشت کنار و خواست اوقات تلخی کند، اما دلش نیامد. هر چه بود پسرش بود و میخواست چیز بداند. این بود که آهی کشید و گفت:
- حالا که میخواهی بدانی، پس گوشهایت را باز کن. بابای من هم این چیزها را فقط یک دفعه برام گفت. آره جانم. بابای من همان چیزی را برای من ارث گذاشته که من برای تو میگذارم، نه کمتر، نه بیشتر. این وقت روز خدا بیامرزدش. روزی که می خواست بمیرد، صدا کرد و ازم پرسید: «پسرجان با این همه مکتبی که رفتهای میدانی همهی حرفهای عالم چند تا است؟» البته من نمیدانستم. معلوم است دیگر، خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین. آن وقت بابام در آمد گفت :«نه جانم! میدانی. منتها نفهمیدی غرض من چه بود. غرضم این بود که تمام حرفهای دنیا سی و دو تا است. از الف تا ی. از اول بسمالله تا تای تمت. حالا فهمیدی؟ میخواهم بگویم از آن چه خدا گفته و توی کتابهای آسمانی، پیغمبرها نوشته تا حرفهایی که فیلسوفان گفتهاند و شعرا توی دیوانهاشان ردیف کردهاند تا آن چه شما بچه مکتبی میخوانید و من در تمام عمرم برای مشتریهایم نوشتهام، همهی حرف و سخنهای عالم از همین سی و دو تا حرف درست شده. به هر زبانی که بنویسی: ترکی یا فارسی یا عربی یا فرنگی. گیرم یکی دو تا بالا و پایین برود. اما اصل قضیه فرقی نمیکند. هرچه فحش و بد و بی راه هست؛ هرچه کلام مقدس داریم، حتی اسم اعظم خدا که این قلندرها خیال میکنند گیرش آوردهاند؛ همهشان را با همین سی و دو تا حرف مینویسند. میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کورهسوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین دو تا حرف است. حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. حالا که این طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یا روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان.»
میرزا بعد از گفتن اینها نفسی تازه کرد؛ بعد گفت:
- آره پسر جان. وصیت بابام این بود. ارثش هم همین بود برای من که تنها پسرش بودم. اما من وقتی این وصیت را شنیدم که بیست و سه چهار سالم بود. و تو حالا دوازده سال بیشتر نداری. اما خودت خواستی که حالا برات بگویم. ممکن است حالا درست سر در نیاوری بابای من چهها گفت. اما وقتی به سن من رسیدی و پشت این دستگاه نشستی، میفهمی بابام چه ارثی برای من گذاشته که من هم برای تو میگذارم. حالا بجنب تا این کار را زودتر تمام کنیم و برویم.
حرف میرزا که تمام شد، حمید رفت توی فکر و میرزا دوباره پرداخت به سرمشقها و آن چه که باقی مانده بود و به عجله تمام کرد و همهشان را پیچید توی یک دستمال پیچازی یزدی که از جیبش در آورد؛ و داشت راه میافتاد که پادوی میرزا عبدالزکی سر رسید. سلام و علیکی کرد و گفت: «آقا فرمودند موقع رفتن یک توک پا تشریف بیاورید این جا.» میرزا اسدالله جواب داد: «سلام مرا به آقا برسان و بگو چشم. نان و گوشت بچهها را بگیرم؛ الان میآیم.» و همین کار را هم کرد. بساطش را که توی کفشدانی مسجد جا داد، آمد بازار از نانوا و قصاب همسایه نان و گوشت هر روزه را گرفت و پیچید توی همان دستمال چهارخانهی یزدی و داد دست حمید که یک راست برود خانه و خودش رفت سراغ همکارش.
جان دلم که شما باشید، همان طور که دانستید گاهی از این اتفاقها میافتاد. منتها چون میرزا اسدالله جا و مکان حسابی نداشت، هر وقت دو تا میرزای ما با هم کاری داشتند توی حجرهی میرزا عبدالزکی جمع میشدند. به خصوص اگر زمستان بود و همهی سوز عالم میپیچید تو حیاط مسجد جامع و از دالان میگذشت و میرفت تو بازار. این هم بود که بعد از کار روزانه، میشد درد دلی کرد. به خصوص بعد از این همه سوال و جواب با حمید که میرزااسدالله را حسابی پکر کرده بود.
میرزا تنها لالهی حجره را روشن کرده بود و گفته بود آب و شربت حاضر کرده بودند و مخدهای بغل دست خودش برای میرزا اسدالله گذاشته بود. سلام و علیک کردند و میرزا نشست و بعد از تعارفهای عادی، میرزا عبدالزکی به حرف آمد که:
- خوب جانم، چه خبر از اوضاع؟ فکر میکنی عاقبت کار این قلندرها به کجا بکشد؟
میرزا اسدالله گفت:
- میخواهی به کجا بکشد؟ فعلاً آن قدر هست که مردم یک امامزاده تازه پیدا کردهاند و دنبال معجز میگردند.
میرزا عبدالزکی گفت:
- من که چشمم آب نمیخورد؛ جانم! اما این را میدانم که این روزها دکان ما حسابی کساد شده، جانم. حالا دیگر حرز جواد مردم شده تکیهی این قلندرها.
میرزا اسدالله گفت:
- تو هم که همهاش سنگ خودت را به شکم میزنی. حیف نیست؟ تا کی میخواهی رونق کسب خودت را در بیچارگی مردم بدانی و در درماندگیشان؟ البته مردم وقتی پیش تو میآیند که دستشان از همه جا کوتاه شده باشد.
همکارش گفت:
- جانم! پیش تو کی میآیند؟
میرزا اسدالله جواب داد:
- پیش من؟ وقتی که بدبختیشان تازه شروع شده. حتی آن کسی که کاغذ برای ده میفرستد، میخواهد درد دلش را بگوید. چه برسد به آن کسی که عریضهی شکایت دارد. اما اگر من اول بسمالله بدبختی مردمم، تو آقا سید، تای تمتش هستی.
همکارش گفت:
- تو هم که باز رفتی سر حرفهای همیشگیت جانم. گور پدر مردم هم کرده، امروز را عشق است که یک مشتری حسابی به تورمان خورده. میدانی جانم؟ عصری زن میزانالشریعه آمده بود این جا. زن اولش را میگویم. نمیدانم چه دل خونی از دست شوهره داشت. یک چشم اشک، یک چشم خون. دعای محبت میخواست جانم؛ تا هووی تازه را از چشم شوهرش بیندازد. میدانم حالا باز میروی سر منبر. اما وقتی مردم توی این جور بدبختیها خیال میکنند از دست دعای تو کاری ساخته است تو چه تقصیری داری، جانم؟ غرض. تو که از کاسبی ما خبر داری. آمده بود و خبر خوشی برای ما داشت.
میرزا اسدالله با تعجب پرسید:
- برای ما؟ یعنی چه؟
میرزا عبدالزکی گفت:
- یک دقیقه صبر کن، جانم. یادت هست که همین هفتهی پیش سر تقسیم کردن ماترک حاج ممرضا چه قشقرقی میان بچههاش افتاد؟ یادت هست که جانم. خوب، میدانی که عاقبت صلح کردند. اما گمان نمیکنم بدانی چه کسی صلحشان داد. از بس به این میزانالشریعه ارادت داری. بله.خود آقا دخالت کرد و صلحشان داد. اما به یک شرط. و مسألهی اصل کاری همین جاست. به این شرط که ثلث اموال حاجی را وقف کنند. حالا فهمیدی جانم؟ آنها هم رضایت دادند. اینها را زن میزانالشریعه میگفت. بعد هم همین پیش پای تو پیشکار آقا آمد که امشب بعد از نماز مغرب، بروم منزل خدمتشان. به گمان میخواهد من بلند شوم بروم سر املاک حاجی برای حد و حصر اموال و نوشتن صلحنامه و از این حرفها. خوب جانم تو خودت شاهدی که من هر وقت دستم رسیده، دربارهی تو کوتاهی نکردهام. منتی هم سرت ندارم. به گمانم معاملهی نان و آب داری است. گفتم خدا را خوش نمیآید از این نمد کلاهی به بر و بچههای تو نرسد. جانم. حالا هم زودتر خبرت کردم که دست و پات را جمع کنی و وقتی قرار سفر شد با هم پاشیم و برویم و کار را تمام کنیم. خوب. جانم، به نظرم تا املاک حاجی یکی دو منزل راه است. خوبیش هم این است که کلانتر محل، همراهمان میآید و فرصتی است برای این که شما دو تا گلههای قدیمیتان را رفع و رجوع کنید. فتح بابی هم هست جانم، با خود میزانالشریعه.
اینها را که گفت، ساکت شد. میرزا اسدالله که حسابی رفته بود تو فکر، سر برداشت و زل زل به همکارش نگاه کرد، بعد گفت:
- خدا عمرت بدهد آقا سید که همیشه به فکر ما هستی. اما گمان نمیکنم میزانالشریعه به دخالت من در چنین کاری رضایت بدهد. با آن حساب خورده که با هم داریم. لابد قضیهی وصیت نامهی حاج عبدالغنی یادت نرفته.
همکارش گفت:
- مگر ممکن است یاد آدم برود، جانم؟ اما غرض من این است که به همین علت هم شده تو باید وارد این کار باشی. و چه لزومی دارد که کسی خبردار بشود؟ تو به من کمک میکنی. میزانالشریعه چه کاره است؟ بله جانم؟ ممکن است بعد که کار به خیر و خوشی تمام شد، خبرش کنیم. آن وقت ازت متشکر هم میشوم. تازه مگر من یک نفر آدم میتوانم به این کار برسم؟ حاجی مرحوم کرورها ثروت داشته.
میززا اسدالله که هنوز مثل آدمهای گیج و مات به یک نقطه زل زده بود، درآمد که:
- بگو ببینم آقا سید! متولی وقف کیست؟
همکارش گفت:
- خوب معلوم است جانم.
و دو تا میرزای ما گرم این جای اختلاط بودند که یک مرتبه در حجره باز شد و یک دهاتی کوتولهی آشفته آمد تو. به عنوان سلام، غرشی کرد و کفشهایش را زد زیر بغلش و همان دم در نشست. تا آمیرزا عبدالزکی آمد بپرسد که داد یارو درآمد:
- ای خراب بشود این شهر. قاطر مرا سه روز است بیگاری گرفتهاند و تو این شهر هیچ کس نیست به درد من برسد. هر که هم از کارم خبردار میشود، میگوید هیس! آخر چرا؟ مگر من چه کردهام؟
میرزا عبدالزکی که انتظار چنین سرخری را نداشت، صداش درآمد و گفت:
- یواش جانم! مگر سر صحرا گیر کردهای؟ یا مگر این جا طویله است؟ عوضی گرفتهای جانم. پاشو به سلامت. خدا به همراهت، جانم.
مرد دهاتی سرجایش تکانی خورد و فریاد کشید:
- پس آدمیزاد معنا تو این شهر نیست....؟
میرزا اسدالله که دید یارو خیلی کلافه است، پادرمیانی کرد و رو یه همکارش گفت:
- آقا بگذار ببینم دردش چیست. به نظرم با من کار دارد. من صبح تا غروب با همین جور آدمها سر و کار دارم.
بعد رو کرد به مرد دهاتی که آرامتر شده بود و پرسید:
- خوب بابا جان! بگو ببینم چه طور شد که قاطرت را گرفتند بیگاری؟ مگر بدهکاری داشتی؟ شاید عوارض دروازه را ندادهای؟ آخر چه کار کردهای؟
مرد دهاتی کفشهایش را از زیر بغلش درآورد و گذاشت زمین پهلوی دستش و داد کشید: - چه میدانم. یک بار پنیر آورده بودم شهر، کرباس و متقال بستانم. تا بروم بازار و برگردم. دیدم قاطر بخت برگشتهام نیست. رفتهام ریش کاروان سرادار را چسبیدهام که قاطرم کو؟ میگوید من خبر ندارم. میگویم آخر پدرسگ، اگر تو خبر نداری پس چرا کاروانسرا داری؟ آن وقت یک عده ریختهاند سرم، ده بزن...
و بعد تعریف کرد که چه طور سه روز است در به در دنبال قاطرش میگردد تا امشب خسته و هلاک آمده مسجد، دست به دامن خدا و پیغمبر شده و بعد از نماز مغرب پهلو دستیاش گفته که بیاید سراغ میرزا اسدالله. حرفهایش که تمام شد، میرزا اسدالله پرسید:
- نشانههای قاطرت یادت هست؟
مرد دهاتی فریاد زد:
- البته که یادم هست. چهارسال است که دارمش.
میرزا گفت:
- تا نشانههاش را بدهی. یادت باشد که این جا شهر است. وقتی داد بزنی فوراً میفهمند که دهاتی هستی، آن وقت سرت کلاه میگذارند. عین خود شهریها یواش حرف بزن. میدانی با پنبه سربریدن یعنی چه؟ آها، حالا نشانیها را بگو.
مرد دهاتی خندهای کرد و پابه پا شد و گفت:
- خدا پدرت را بیامرزد. عرض کنم به حضور با سعادت شما قاطر بخت برگشتهی من یک تیغ قرمز بود. دمش هم کل بود. یک خال جوهر میان پیشانیش گذاشته بودم...دیگر عرض کنم، یک گوشش هم سوراخ بود. گوش چپش. وقتی کره بود، خودم سوراخش کرده بودم. سم دست راستش هم شکافته بود...دیگر عرض کنم، اهه، بس است. دیگر بابا، قاطر شاه هم آن قدر نشانی ندارد.
که هر دو زدند زیر خنده و میرزا اسدالله گفت:
- سمش را که لابد تا حالا برایت تراشیدهاند. شاید نعلش هم کرده باشند. اما نشانیهای دیگر را نمیشود به این زودی عوض کرد. گفتی سه روز پیش گرفتهاندش؟ خوب. حالا بگو ببینم پنیرها را چه کردی؟ فروختی یا نه؟
دهاتی گفت:
- ای بابا تو هم که اصول دین میپرسی. من سه روز است از قوت و غذا افتادهام. بلا نیست کدام خری، قاطر را ول میکند برود دنبال فروش پنیر؟
میرزا اسدالله گفت:
- خوب. حالا تا من عریضهات را بنویسم با این آقا حسابی خوش و بش کن که صاحب دکان است و ما هر دو مهمانش هستیم.
و آن دو را به حال خودشان گذاشت و پرداخت به نوشتن عریضهی شکایت مرد دهاتی. عریضه که تمام شد، به رسم همیشگی خودش، آن را یک بار بلند خواند و بعد تا کرد داد دست مرد دهاتی و گفت:
- درست گوشهایت را باز کن. از یک بار پنیرت یک لنگهاش را میفروشی تا پول تو دستت باشد. همهی پول ها را هم خرد میکنی و از قراول دم در گرفته تا دربان اتاق کلانتر، اول یکی یک عباسی میگذاری کف دستشان، بعد میگویی چه کار داری تا راهت بدهند. یک لنگه دیگر پنیر را هم میگذاری کولت، یک راست میبری برای حضرت کلانتر، با این کاغذ میدهی بهش تا قاطرت را پس بدهند. همین جور هم که توی کاغذ برایت نوشتهام، میگویی که زنت مریض بوده، آورده بودیش شهر پیش حکیم و حالا برای برگرداندنش وسیله نداری. و انشاءالله دفعهی دیگر یک بار کشمش و... از این حرفها که شنیدی. البته اینها را من فقط نوشتهام و تو هم فقط به زبان بگو. دفعهی دیگر انشاءالله کارت اصلاً به شهر نمیافتد.
مرد دهاتی که هاج و واج مانده بود، دادش در آمد که:
- آخر چرا؟ مگر من مال کسی را دزدیدهام؟
اما عاقبت دو تا میرزای ما حالیاش کردند که این ها همه رسم شهر است و از بخت بد اوست که حکومت این روزها هر چهارپایی را به بیگاری میگیرد و او اگر میخواهد به وصال قاطرش برسد، باید از یک لنگهی پنیر چشم بپوشد و از این حرفها... و دست آخر وقتی مرد دهاتی قانع شد، غرغرکنان برخاست و کاغذ به دست خواست برود که میرزا عبدالزکی نگاهی به همکارش کرد که ساکت به گل قالیچه چشم دوخته بود و نیمخیزی کرد و صدا زد:
- آهای مشدی! کو حقالتحریرت، جانم؟
که میرزا اسدالله دست همکارش را گرفت و گفت:
- ولش کن بیچاره را. حوصله داری.
میرزا عبدالزکی نشست و مرد دهاتی وسط تاریکی توی دالان مسجد گم شد و میرزا اسدالله آهی کشید و گفت:
- میبینید آقا؟ اوضاع بدجوری است. در چنین روزگاری وقتی پای کلانتر محل، توی معاملهای باشد آدم حق دارد شکایت کند و از خودش بپرسد چه کاسهای زیر این نیم کاسه است. به گمان من حتماً کلانتر در آن معاملهی سرکار سهمی دارد.
همکارش جواب داد:
- تو چقدر بدبینی جانم. متولی وقف، گفتم که خود میزانالشریعه است. اگر هم کلانتر همراهمان میآید برای این است که مبادا احتیاج به کمکش باشد. آخر این جور معاملهها در این دور و زمانه میتوانند دم به ساعت بزنند زیرش. اما جانم، وقتی نمایندهی حکومت همراه آدم باشد دیگر جرأت این بیمزهگیها نیست.
باز میرزا اسدالله رفت توی فکر و پس از لحظهای پرسید:
- حتم داری آقا که قضیه همین جورهاست؟ آخر سهم حکومتیها چیست؟
همکارش جواب داد:
- جانم موی ما تو این کار سفید شده. آخر اگر من حتم نداشته باشم، پس که داشته باشد؟ اصلاً این کار به حکومتیها چه، جانم؟
میرزا اسدالله گفت:
- به هر جهت نقداً که خرس شکار نشده است. البته اگر قضیه همین جورها باشد که تو میگویی، چه اشکالی دارد؟ یزید بن معاویه هم اگر یک وقت به کلهاش بزند که قدمی در راه خدا بردارد، میشود کمکش کرد. بله؟
همکارش گفت:
- میدانی جانم، این میزانالشریعه آن قدرها هم بد نیست که تو خیال میکنی. بعد هم به ما چه مربوط است که چه کاسهای زیر نیم کاسهی مردم هست. مگر مردم یک صدم چیزی را که به دل دارند به زبان میگویند؟ چرا جانم راه دور برویم. همین عیال من. خدا میداند جانم، دیگر دارم از دستش دق میکنم. نمیدانم چهها به سر دارد. دیگر حالا صحبت از طلاق به میان کشیده و مهلت یک هفته. من از تو که چیزی پنهان ندارم جانم. شیطان میگوید بیا و برو پیش همین میزانالشریعه خودت را از شرش خلاص کن.
میرزا اسدالله گفت:
- ای آقا! این حرفها کدام است؟ بعد از هشت ده سال زن و شوهری، دیگر این حرفها قبیح است.
همکارش گفت:
- مگر این زن قباحت سرش می شود، جانم؟ هر چه میگویم زن! شاید خدا نخواسته، شاید مصلحت ما در این بوده که بیتخم و ترکه بمانیم، مگر به خرجش میرود؟ هرچه میگویم جانم نگاه کن به زندگی میرزا اسدالله. انگار کن بچههای او مال خودتند. ببین بعد از از این همه قلم به تخم چشم زدن، هنوز نتوانسته یک حجره برای خودش دست و پا کند. چرا؟ برای این که، جانم، هرچه درآورده خرج بچههاش کرده اما جانم، مگر به کلهاش فرو میرود؟ هفتهای هفت روز به خاطر این اجاق کور حرف و سخن داریم. باور میکنی. جانم. الان دو هفته است که جرأت نمیکنم سر سفرهی خانهام چیز بخورم. از بس جادو جنبل توی خوراکم کرده. به جان تو نباشد به ارواح پدرم، هر روز غذایش یک طعمی میدهد. زنکه خیال کرده جلوی لوی میشود معلق زد. از مزهی هر غذاش میفهمم چه کوفتی و زهرماری توش ریخته. الان دو هفتهای است که خوراکم فقط کباب بازار است، جانم. روز کباب، شب کباب. و توی خانه دریغ از یک پیاله آب. آخر اطمینان ندارم، جانم. آن وقت این شد زندگی؟ که جرأت نکنی تو خانهی خودت یک لقمه نان زهرمار کنی؟ و تازه پایش را توی یک کفش کرده که الا و للا باید پاشی برویم پیش حکیمباشی دربار. حالا که میبینید خام نمیشوم، جانم، این مقام را کوک کرده. درست است که حکیم، حکیم است. اما این حکیمباشی دربار از نمکردههای خانلرخان مقرب دیوان است. میخواهد مرا ببرد پهلوی او که شاهد برای طلاقش درست کند. میگوید جانم حالا که به دوا و درمانهای من اعتقاد نداری، خودت پاشو برو درمان کن. راست هم میگوید، جانم. از اول این هفته هم قهر و دعوا، و ایمانم راعرصه کرده که یک هفته مهلت و گرنه پا میشوم میروم خانهی بابام. حالا میگویی، جانم، من چه کار کنم؟
میرزا اسدالله سری تکان داد و گفت:
- خیلی ساده است. پاشو میرویم پیش حکیمباشی خودمان. ضرر که ندارد. حکیم هم حکیم است. دل زنت هم خوش میشود.
همکارش گفت:
- ده، جانم، درد بیدرمان من همین است که نمیتوانم بروم پیش خان دایی تو. مگر نمیشناسیش که چه آدم بدپیلهای است؟ مگر نمیدانی که چه دل خونی از من دارد، جانم؟ تازه آمدیم و رفتیم پیشش و معلوم شد که...چه می دانم جانم. یادت هست سالهای آخر مکتب آن دخترهی کلفت خانهمان را برایم صیغه کردند؟ خدا ذلیلش کند. میترسم همو کاری دستم داده باشد. ذلیلمرده آن قدر خودش را به چشمم کشید، جانم، و آن قدر بعد از ظهرهای تابستان لخت جلوی رویم تو حوض رفت تا اختیارم از دست رفت و آن افتضاح بار آمد که میدانی. تازه کاش یک جوری سر به نیست شده بود و مجبور نمیشدم صیغهی چهارماههاش را تحمل کنم. راستش در همان چهار ماه بود که فهمیدم چه بلایی سرم آمده، جانم. وقتی هم که فرستادیمش ده، لای دست پدرش، مادرم مثل این که بو برده باشد، مرا برداشت برد پیش همین خاندایی تو که خدا عمرش بدهد، حسابی به دادم رسید. اما از تو چه پنهان جانم، میترسیدم این اجاق کور نتیجهی همان چهار ماه باشد. حالا آمدیم جانم، و رفتیم پیش حکیمباشی و معلوم شد همین طورهاست. آن وقت من چه خاکی به سرم کنم؟ اگر تو بودی رویت میشد این حرفها را به زنت بگویی، جانم؟ آن هم زنی که از اقوام خانلرخان آدمی است و هزار تا خواستگار دارد. و آن وقت اگر زنت از دستت رفت چه خاکی به سر میکنی، جانم؟
میرزا اسدالله پا به پا شد و پای راستش را کمی مالش داد، بعد گفت:
- اولاً از کجا معلوم که این طورها باشد که تو میگویی؟ ثانیاً از قدیم گفتهاند که حکیم محرم اسرار آدم است. کاری است که شده و خان دایی من هم حتماً میداند که خدا را خوش نمیآید میان زن و شوهر با این حرفها به هم بخورد. میخواهی با هم برویم پهلوش. تو سیر تا پیاز قضیه را برایش بگو و من هم ازش قول میگیرم که گذشتهها را ندیده بگیرد و معالجهات کند.
میرزا عبدالزکی گفت:
- تو همین یک زحمت را برای همکارت بکش، یک عمر دعاگوت میشوم، جانم. باور کن مرا از بدبختی نجات میدهی. خدا عالم است که کار از کجا خراب است. شاید هم تقصیر از خود زنک باشد، جانم، بله؟ این را باز حکیمباشی بهتر از هر کسی میتواند حکم کند. آن وقت میتوانیم ازش بخواهیم بفرستدش پیش یک قابله، بله؟ مگر فقط مردها باید مقصر باشند، جانم؟ حالا بگو ببینم نمیتوانی دعوتش کنی خانهی خودت؟
میرزا اسدالله گفت:
- تو که میدانی من دو تا اتاق بیشتر ندارم. البته صحبت از رودرواسی نیست. تو از دنیا و آخرت من خبر داری و او هم که دایی من است. اما شاید خواست در خلوت معاینهات کند. بهتر هم این است که آدم وقتی با حکیم کار دارد برود محکمهاش...
و بعد ساکت شد و چند دفعه سر تکان داد و دوباره گفت:
- باشد این هم محض خاطر تو. فردا صبح خانه را خلوت میکنم. بچهها را میفرستم بیرون و میگویم خان دایی اول وقت بیاید، اما معطلش نکنی ها!
و به این جا، مذاکرهشان تمام شد. و دو تا میرزابنویسِ ما خداحافظی کردند.
میرزااسدالله که از حجره بیرون آمد، سری به خانهی حکیمباشی زد و سلام و علیکی با زندایی کرد و چند کلمهای برای دایی نوشت که رفته بود سر مریض و به این زودیها نمیآمد، و بعد رفت به طرف خانهی خودش. شام که خوردند و بچهها رفتند توی رخت خواب، میرزا اسدالله تمام قضایا را برای زنش تعریف کرد. از کار نان و آب داری که برایش پیش آمده بود تا درد دل های میرزا عبدالزکی و قراری که برای فردا صبح با حکیمباشی گذاشتهاند و بعد پرس و جو از این که برنج و روغن توی خانه هست یا نه و این که در غیاب میرزا، زنش چهها باید بکند و بعد:
- میدانی زن؟ بیکاری، عیال همکار مرا آزار میدهد. باید دستش را یک جوری بند کرد. پا میشوی میروی پیشش و وادارش می کنی یک دار قالی تو خانهاش بزند. خودت هم کمکش میکنی. همچه که سررشته پیدا کرد کار تمام است. فهمیدی؟ و همین فردا صبح. چون خاندایی میآید که میرزا را همین جا معاینه کند.
و بعد زن و شوهر به خوشی و سلامت گرفتند و خوابیدند.