جان دلم که شما باشید فردای آن روز، اول وقت زرین‌تاج خانم و حمید و حمیده با هم از در خانه آمدند بیرون. حمید راه افتاد به سمت مکتب و زرین‌تاج خانم دعایی خواند و به در خانه فوت کرد و چفتش را که انداخت به یکی از همسایه‌ها سپرد، مواظب خانه‌ی آن‌ها باشد و دست حمیده را گرفت و راه افتاد به طرف خانه‌ی میرزا عبدالزکی. مادر و دختر از دو سه تا پس کوچه و یک بازار گذشتند و بعد از یک ربع ساعت راه، پشت در خانه‌ی بزرگی که گل‌میخ‌های مسی و برنجی داشت، ایستادند و در زدند. و تا در باز بشود زرین‌تاج خانم رو کرد به حمیده و گفت:

- خوب حالیت شد دختر جان؟ دلم می‌خواهد مثل فرفره دور این درخشنده خانم بگردی. خیال کن خاله‌ی خودت است. یادت نرود دستش را ببوسی‌ها؟ . که در خانه باز شد و کلفت نونواری، آن‌ها را برد توی مهمان‌خانه که کرسی‌اش را به همان زودی گذاشته بودند، اما گرم نکرده بودند. کلفت خانه چادر زرین تاج خانم را تا کرد و پیچید توی بخچه و گذاشت سر طاقچه و سرانداز خانگی برایش آورد و نقل تعارف کرد و رفت تا خانم را خبردار کند. و خانم خانه یعنی درخشنده خانم یک ربع بعد پیدایش شد. سلام و احوالپرسی کردند و حمیده وظایفش را انجام داد و «چه عجب یاد ما کردید؟» و تعارف‌های متداول که گذشت، درخشنده خانم یک نقل به دهان حمیده گذاشت و او را روی زانوی خودش نشاند و زرین‌تاج خانم به حرف آمد که:

- از شما چه پنهان، از وقتی بچه‌ها پا وا کرده‌اند و دیگر تر و خشک کردند ندارند، راستش بی‌کاری مرا به فکر و خیال انداخته. دور از جان شما خیالاتی شده‌ام. هی توی خانه می‌نشینم و خیالات می‌بافم. خیالات صد تا یک غاز. که مثلاً چرا میرزا امشب دیر کرد. یا چرا امروز دستمال بسته‌اش کوچکتر بود؟ یا چرا می‌خواهد پا شود برود سفره؟ و از این جور حرف‌ها. بلا به دور، الان مدتی است این جور شده‌ام. تا عاقبت نشستم پیش خودم، فکر کردم آخر این که نمی‌شود. و به خودم گفتم: زن، تو حالا اول زندگیت هست و داری خودت را با این خیال‌ها دیوانه هم که نکنی، پیر می‌کنی. پاشو دست بالا کن و یک کاری انجام بده. قالی‌بافی هم که بلدی. آخر خدا رحمت کند رفتگان همه را، مادرکم خیلی زحمت کشید تا این یک پنجه هنر را به من یاد داد. غرض الان مدتی است به این فکر افتاده‌ام. اما می‌بینم توی آن لانه‌ی موشی که ما داریم جای این گنده‌گوزی‌ها نیست. بعد هم میرزا اسدالله آه ندارد که با ناله سودا کند. چه رسد به این که بخواهد پشم و ریسمان بخرد. این بود که که باز نشستم به خودم گفتم، خوب زن، پاشو برو پیش درخشنده خانم، سلامی بکن و احوالی بپرس؛ و بعد هم قضیه را رک و پوست کنده حالیش کن. الحمدالله هم جا و مکانش را دارد هم پولش را؛ و هم دلش رحیم است؛ و البته کمکت می‌کند. توی یکی از اتاق‌های خانه‌شان قالی بزن و دست از تو، سرمایه از درخشنده خانم، یک کاسبی حسابی راه بینداز. این بود که خدمت رسیدم.

درخشنده خانم به جای این که جوابی بدهد، نقلی توی دهان گذاشت و یکی هم به زرین‌تاج خانم تعارف کرد و تا آمد چیزی بگوید باز زرین‌تاج خانم به حرف آمد که:

- به جون شما نباشد، جان بچه‌هایم، این بازاری‌ها ول کن نیستند. اما اگر بدانید این میرزای ما چه اخلاق نحسی دارد! جان به جانش کرده‌ام رضایت نداد که بروم خانه‌ی یک کدامشان دار قالی بزنم و سر خودم را گرم کنم. هرچه بهش می‌گویم مرد! آخر حیف است این هنر از یادم برود؛ بعد هم صناری عایدی دارد و کمک معاش بچه‌ها است، مگر به خرجش می‌رود؟ تا عاقبت به فکرم رسید متوسل به شما بشوم. می‌دانید که میرزای ما با آقای شما ندار است. دیگر این جا را نتوانست اما بیاورد. این بود که گفتم پا می‌شوم می‌روم، علی‌الله، دست به دامان درخشنده خانم می‌شوم.

درخشنده خانم که تا حالا نقل را گوشه لپش نگه داشته بود و به دقت گوش می‌کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:

- والله من هیچ مضایقه‌ای ندارم. اما زرین‌تاج خانم جان، خدا عالم است که عاقبت من با این مرد الدنگ به کجا می‌کشد. با این نامرد، من از فردای خودم هم مطمئن نیستم. آن هم با این اجاق کور...

که زرین تاج خانم پرید وسط حرفش و گفت:

- ای خواهر! مگر چه خیال کرده‌ای؟ یک نگاه به ریخت من بکن هیچ کس باورش می شود که زن سی ساله‌ام؟ قدیمی‌ها می‌گفتند هر شکم زایمان یک ستون بدن را خراب می‌کند و مرا بگو که شش هفت شکم زاییده‌ام. آن هم به چه خواری و مذلتی! تازه جان آدم به لبش می‌رسد تا یک کدامشان پا بگیرند و از دست حصبه و سیاه سرفه و اسهال خونی جان سالم به در ببرند. بعد هم مگر خیال کرده‌ای شوهر من چه تاج گلی به سرم زده؟ اصلا مگر کدامشان تافته‌ی جدا بافته‌اند؟ همه‌شان سر و ته یک کرباسند. همه‌شان یک انبانه‌ی پای سفره. منتها یکی ته جیبش سوراخ است و آن یکی اصلاً جیب ندارد. اگر آدم بخواهد، بلانسبت زندگی خودش را ببندد در کون این شوهرها، که پیر می‌شود، عین من. حیف از جوانی شما نیست، خواهر؟ همیشه هم که شوهر بالای سر آدم نیست. خدا عالم است فردا چه پیش بیاید. خدا بیامرزدش، مادرم که مرد، من داشتم دیوانه می‌شدم با آن زن‌بابای ارقه‌ای که گیرم آمده بود. اما وقتی می‌نشستم پای دار قالی، انگار همه‌ی ناراجتی‌ها و خیالات می‌شد به اندازه‌ی یک گره‌ی قالی و دوخته می‌شد لای ریسمان‌ها. اگر این قالی‌بافی نبود من سربند مرگ مادرم دق می‌کردم.

درخشنده خانم که کم‌کم داشت نرم می‌شد، در جواب گفت:

- آخر زرین‌تاج خانم، آن وقت مردم می‌نشینند می‌گویند فلانی حالا دیگر قالی‌بافی واز کرده. درست است که این کارها از خانمی کسی کم نکرده، اما آخر این خانلرخان مقرب دیوان...

که باز زرین‌تاج خانم پرید وسط حرف درخشنده خانم و گفت:

- ای خواهر! خود کیخسرو با آن همه اهن و تلپ، وقتی گذارش به روم افتاد از آهنگری شکمش را سیر کرد. بعد هم ان‌شاءالله وقتی خودت استاد شدی و توانستی نقشه بخوانی، می‌بینی که چه جور می‌آیند مجیزت را هم می‌گیرند. جخت بلا، قالی‌باف منم و شما دست زیر بال من داری می‌کنی و الحمدالله خودت نه محتاجی و نه درمانده. خدا هم زنده بگذارد آقا را که یک موی گندیده‌اش می‌ارزد به همه‌ی شوهرها. سید اولاد پیغمبر برکت روزگار است...

با همین حرف‌ها، درخشنده خانم آن قدر نرم شد تا عاقبت رضایت داد. بعد دو تایی برخاستند و رفتند سرکشی به اتاق‌های خانه. و اتاق بغل حوض خانه را انتخاب کردند که هم آفتاب‌گیر بود و هم دنج و پرت افتاده. و همان ساعت کلفت خانه را فرستادند دنبال نجار سرگذر که آمد و قضیه را حالیش کردند و قرار شد دو روزه، دار قالی را کار بگذارد و بعد هم قرار گذاشتند میرزا عبدالزکی ساعت ببیند و در روز و ساعت مبارک شروع کنند به بافتن یک جفت قالیچه‌ی ترنجی.

جان دلم که شما باشید حالا از آن طرف بشنوید از دو تا میرزا بنویس ما. زرین‌تاج خانم و بچه‌ها تازه از در بیرون رفته بودند که میرزا عبدالزکی سر رسید. در خانه از تو باز بود و یک کله رفت تو. میرزا اسدالله کنار تنها لاله‌عباسی باغچه‌ی کوچک حیاط نشسته بود و داشت تخم‌ها را می‌گرفت. سلام و علیک کردند و میرزا عبدالزکی شروع کرد به گفتن آن چه در ملاقات دیشب با میزان‌الشریعه گذشته بود و این که روز حرکت را هم معین کرده‌اند. که در خانه قایم به هم خورد و حکیم‌باشی غرغرکنان و با سر و صدا آمد تو و دادش بلند شد که:

- چرا در این خراب شده مثل در کاروانسرا باز است؟ آهای صاحب‌خانه‌ها...

که میرزا عبدالزکی رفت توی مهمان‌خانه و میرزااسدالله دوید دم در. در را پشت سر خان دایی بست و با هم آمدند تو. سلام و علیک و عذر تقصیرهای گذشته، بعد میرزا اسدالله مطلب را عنوان کرد. حکیم‌باشی که پیرمردی بود ریزه و زبر و زرنگ، دستی روی زانوهایش کشید و گفت:

- می‌دانستم، آره می‌دانستم که عاقبت گذارت به مرده‌شورخانه‌ی ما می‌افتاد. اما برو دعا کن که قبل از حضور عزراییل آمدی، به پای خودت هم آمدی. و گرنه نشانت می‌دادم که اگر خضر پیغمبر هم بودی و توی جادو جنبل‌ها آب حیات هم داشتی از دست ما دوتا خلاصی نداشتی.

میرزا اسدالله که دید دایی باز شروع کرده، پادرمیانی کرد و گفت:

- خان دایی شما هم که دست بردار نیستید. والله به خدا، به سر جدش قسم، مدت‌ها است دوای خوراکی به کسی نداده. من شاهدم.

خان دایی اخمی به میرزا اسدالله کرد و گفت:

- چه خوب شد یادم انداختی پسرجان. من رفته‌ام زحمت کشیده‌ام برای همکارت نسخه تازه پیدا کرده‌ام. تو چه خیال کرده‌ای؟ نسخه‌ی یک دوای محبت که حسابی هم مجرب است. حاشیه‌ی یکی از کتاب دعاها بود. بگذار گیرش بیاورم...

و بعد توی جیب‌های قبایش را گشت. و کاغذ تاشده‌ای را در آورد و نگاهی به آن انداخت و گفت:

- آهاه! پیدا شد. نسخه این است. در گوش کن. باید پیراهن طرف را بگویی بیاورند، بعد ببری تو آب مرده شورخانه بشوریش. بعد ببری پهن کنی روی قبر یک کشته تا خشک بشود. بعد چرک ناخن مرده را می‌گیری تو آب زعفران حل می‌کنی و با مرکبی که این جوری گیر می‌آید این ورد را توی آستین و یخه‌ی پیراهن می‌نویسی و می‌دهی بپوشد. بیا این هم ورد.

و کاغذ تا شده را دراز کرد به طرف میرزا عبدالزکی و گفت:

- اما مبادا آسمان رنگش را ببیند ها!

که هر سه نفر خندیدند و حکیم‌باشی افزود:

- دلت از ما نگیرد آقا سید! خواستم شوخی کرده باشم. حالا تو میرزااسدالله پاشو برو آبی یا شربتی تهیه کن که دهن‌مان را تر کنیم تا من ببینم این بنده‌ی خدا چه دردی دارد.

میرزا اسدالله از اتاق مهمان‌خانه آمد بیرون و رفت سراغ آب انبار. سلانه سلانه آب خنک آورد توی اتاق نشیمن، سکنجبین درست کرد و داشت دنبال سینی می‌گشت که حکیم‌باشی او را صدا زد. میرزا وقتی وارد شد، دید همکارش گوشه‌ی اتاق وارفته، رنگ به صورتش نیست و یک حالی است که نگو. کاسه‌ی شربت را گذاشت وسط اتاق و نشست و حکیم‌باشی درآمد که:

- خواستم در حضور تو به این همکارت بگویم که هیچ مرگش نیست. خیلی هم سر و مر و گنده است. می‌دانی که تو حکم پسر مرا داری. از همه‌ی خواهر برادرهای من فقط تو یکی مانده‌ای. با همه‌ی این‌ها اگر خدای ناکرده تو هم به این درد مبتلا بودی کاری از دست من بر نمی‌آمد. می‌فهمی چه می‌گویم یا نه؟ خدا عالم است چرا همکارت بچه‌دار نمی‌شود. سابقه‌ی حالش را دارم. اما برای معالجه‌اش چیزی به عقل من نمی‌رسد.

میرزا نگاهی به همکارش کرد که همان طور کز کرده بود و رنگ‌پریده چشم به گل قالیچه دوخته بود. و گفت:

- آخر خان‌دایی، من به میرزا قول داده‌ام که شما گذشته‌ها را فراموش کنید و هر کاری از دست‌تان برآید...

حکیم باشی حرف میرزا را برید و گفت:

- مگر خل شده‌ای پسر جان؟ وقتی معاینه‌اش می‌کردم اصلا یادم نبود این همان جوانی است که بیست سال پیش با مادرش آمد پهلوی من. و اصلا این عادت من شده پسرجان، وقتی نبض کسی زیر انگشت من می‌زند اصلاً چشمم را می‌بندم و کاری ندارم که نبض مال کیست. همین قدر که نبض آدم می‌زند برای من کافی است. چهل و پنج سال است این کار من است. لابد شما دوتا میرزابنویس نشسته‌اید و برای خودتان خیالات بافته‌اید که چون این بابا دعانویسی می‌کند و جادو جنبل به خورد مردم می‌دهد، دل من از دستش خون است یا کاسبی مرا که طبابت باشد کساد کرده. هان؟ نصف بیشتر مریض‌های ما همان‌هایی هستند که دل و روده‌شان از دست این جور دوا درمان‌های خاله‌پیره‌زنکی مئوف شده. ما طبیب‌ها از صدقه‌ی سر همین جهالت‌ها نان می‌خوریم. پس چه دلگیری می‌توانم ازش داشته باشم؟ و تازه او هم تقصیری ندارد. او دعا ننویسد، یکی دیگر می‌نویسد. مردم خودشان جاهلند که نمی‌فهمند طبابت یعنی کمک به عالم خلقت. وقتی این را نفهمند، می‌روند خودشان را می‌دهند به دست عمله اکره‌ی شیطان. وقتی پرقیچی‌های مملکت همه‌شان جام‌زن و ستاره‌شناس و فال‌بین‌اند، دیگر چه انتظاری عادی؟...

میرزا اسدالله که می‌دانست اگر خان دایی به حرف بیفتد به این زودی‌ها ول کن نیست، به صدا در آمد و پرسید:

- خوب، خان دایی، حالا می‌فرمایید چه کار باید بکند؟ آخر نسخه‌ای، دوایی، درمانی، یک چیزی.

حکیم باشی گفت:

- پسر جان! بهترین اطبای شهر هم نمی‌توانند کاری بکنند. من که جای خود دارم. در این طبابت، ما گاهی به چیزهایی می‌رسیم که حکم به عجز بشر می‌کند. وقتی علت دردی معلوم نبود چه کاری از دست طبیب بر می‌آید؟ همکار تو ظاهراً هیچش نیست شاید همین فردا زنش آبستن شد.

میرزا اسدالله گفت:

- آخر دایی این آقا سید بدجوری گیر کرده. زنش سر این قضیه باهاش بد قلقی می‌کند. باید کاری برایش کرد. شما می‌دانید که وقتی زن آدم نومید شد کار به جاهای باریک می‌کشد.

میرزا عبدالزکی همان جور کز کرده بود و دم بر نمی‌آورد. حکیم‌باشی نگاهی به او کرد.

- می‌توانم سرش را با دو تا حب بیخ طاق بکوبم. ولی آخر پای تو در میان است. دوا درمان، غذای مقوی، عوض کردن زن، هیچ کدام معلوم نیست چاره‌اش بکند. همان است که گفتم. مگر خدا خودش مرحمتی بکند. این جور مواقع خیلی هم اتفاق افتاده که پس از ده سال نومیدی خود به خود گره از کار باز شده. بعد هم اگر قرار بود همه‌ی مردم روزگار تخم و ترکه داشته باشند که آدمی‌زاد می‌شد در حکم خارخاسک، که دست بهش می‌زنی یک مشت تخم از خودش می‌پاشد.هر کاری حکمتی دارد. بهتر است میرزا عبدالزکی تن به قضای الهی بدهد و اگر از من می‌شنود...

که یک مرتبه های‌های گریه‌ی میرزا عبدالزکی بلند شد. سرش را به زانو گذاشته بود و چنان گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. میرزا اسدالله و حکیم‌باشی نگاهی با هم رد و بدل کردند و میرزا اسدالله دوید بیرون دنبال گلاب، و حکیم‌باشی با لحنی سرزنش آمیز گفت:

- قباحت دارد آقا سید! شکر کن که چهار ستون بدنت سالم است. من که گفتم از کجا معلوم همین فردا زنت آبستن نشود. تازه اگر این قدر دلت بچه می‌خواهد برو یکی از این بچه‌های سرراهی را بردار و بزرگ کن.

که میرزا اسدالله با یک گلاب پاش وارد شد. گلاب به سر و روی همکارش پاشید و وادارش کرد نصف کاسه‌ی شربت را سربکشد و شانه‌هایش را کمی مالش داد و حالش را سر جا آورد. میرزا عبدالزکی چشم‌هایش را پاک کرد چهارزانو نشست و شروع کرد به گفتن آن چه روز پیش برای همکارش گفته بود. از بدقلقی‌های زنش گرفته تا افاده‌ای که به پشت گرمی خانلرخان می‌فروشد و مهلتی که تا آخر هفته داده، و این که می‌خواهد به وسیله‌ی حکیم باشی دربار، شاهد برای طلاق خودش درست کند. حکیم‌باشی بعد از شنیدن این حرف‌ها دستی به پیشانی کشید و بعد رو کرد به میرزا عبدالزکی و گفت:

- این طور که پیداست زیر زنت بلند شده. بفرستش پیش زن میرزااسدالله یک خرده نصیحتش کند و خودت هم به عقیده‌ی من پاشو یک سفری بکن. یک خرده دنیا را بگرد، فکر و خیالت کم‌تر می‌شود. خدا هم رحیم است. و حالا که به عقل بندگانش چیزی نمی‌رسد، خودش مرحمتی بکند.

و به این جای حرف که رسید، میرزااسدالله برای این که نصیحت را برگردانده باشد، شروع کرد به نقل آن چه تا کنون بین او و همکارش گذشته بود و داستان مرگ حاج ممرضا و دعوای اولادش سر ارث و دخالت میزان‌الشریعه و وقف ثلث اموال و سفری که قرار بود بروند. حکیم‌باشی با شنیدن این داستان به فکر فرو رفت و چندین بار دست به ریش سفیدش کشید و عاقبت رو کرد به میرزابنویس‌های ما و گفت:

- همچه بر می‌آید که شما دو تا خوب پخت و پزهای‌تان را کرده‌اید. پس این طور! که می‌خواهد ثلث املاک را وقف کنند! خوب بگویید ببینم، هیچ می‌دانید چرا حاج ممرضا مرد؟

دو تا میززا بنویس ما نگاهی به هم کردند و عاقبت میرزا عبدالزکی به حرف آمد که:

- ما چه می‌دانیم جانم. همین قدر شنیده‌ایم که حاجی مرده است و میان بچه‌هایش سر تقسیم ارث دعوا در گرفته. از کجا بدانیم که چه طور شد که مرد؟ لابد به اجل الهی مرد.

حکیم‌باشی گفت:

- هیچ به فکرتان نرسیده که بروید از بچه‌هاش بپرسید؟

این بار میرزا اسدالله به حرف آمد که:

- من به مجلس ختم‌شان هم رفتم. اما پسرهاش آن قدر ناراحت بودند که نمی‌شد چیزی ازشان پرسید. توی این جور مجالس هم فرصت این پرس و جوها نیست.

حکیم‌باشی گفت:

- راست می‌گویی، به هر جهت پیر هم شده بود و انتظار می‌رفت که هم قطار ما عزراییل همین روزها برود سراغش. اما مطلب این جاست که پیرمرد بدبخت به اجل معلق مرد نه به اجل الهی. چیزخورش کردند. من می‌دانم چه زهری توی خوراکش کردند. می‌دانید که مرا بردند بالا سرش. همان توی حجره بازارش. رنگ و روش داد می‌زد که مسموم شده. لب‌هایش چنان چاک خورده بود که انگار تیغ زده‌اند.

میرزا عبدالزکی پرید توی حرف حکیم‌باشی و گفت:

- بله دیگر جانم. همه می‌گویند که بچه‌هاش چیزخورش کرده‌اند.

حکیم‌باشی گفت:

- نه جوان. بی‌خود گناه مردم را به دوش نگیر. اگر بچه‌هاش چیزخورش کرده بودند که سر تقسیم اموال دعواشان نمی‌شد. بعد هم برای این جور کارها خانه‌ی آدم بهترین جاست. حاجی بدبخت با کباب بازار مسموم شد. عجب روزگاری است! پس این الم‌شنگه را راه انداخته‌اند که ایز به گریه گم کنند و سر خدا را کلاه بگذارند! با همه‌ی این‌ها شما این سفر را بروید.اما بدانید که بچه‌هاش بی‌تقصیرند. سلام مرا هم، اگر دیدیدشان بهشان برسانید. حالا هم دیگر بس است. من باید بروم. مریض‌ها منتظرند.

جان دلم که شما باشید، به این جا که رسید، مجلس حکیم‌باشی و میرزابنویس‌های ما تمام شد. و همه با هم برخاستند و آمدند بیرون. هنوز اول صبح بود و دکان‌های زیر گذر داشتند باز می‌کردند و گداها تازه راه افتاده بودند و تره‌بارفروش‌ها از میدان بر می‌گشتند. حکیم‌باشی رفت سراغ محکمه‌اش و میرزابنویس‌های ما هم سر دوراهی دکان و راسته‌ی علاف‌ها از هم جدا شدند. میرزا عبدالزکی رفت سراغ دستگاهش و میرزا اسدالله پیچید به طرف راسته‌ی علاف‌ها، تا دم در خانه‌ی حاج ممرضا سر و گوشی آب بدهد.

از نبش کوچه که گذشت، دید دو تا قراول روی سکوهای این ور و آن ور در نشسته‌اند و دارند قاپ می‌ریزند. میرزا با خودش گفت :«پس قضیه به این سادگی‌ها نیست. خان‌دایی راست می‌گفت. حالا چه کنم؟» کوچه بن‌بست بود و خلوت. نه می‌شد برگشت. و نه در خانه‌ی دیگری را می‌شد زد. فوری فکری به سر میرزا زد و یک راست رفت جلو به طرف قراول‌ها که دست از بازی کشیده بودند و او را تماشا می‌کردند. میرزا کوبه‌ی در خانه‌ی حاجی را گرفت و بنا کرد به کوبیدن. یکی از قراول‌ها به صدا درآمد که:

- چه خبر است؟ با که کاری داری؟

میرزا گفت:

- مگر این جا خانه‌ی حاج ممرضا نیست؟!

قراول دومی زد زیر خنده و گفت:

- زکی! این را باش، حاجی هشت روز است ترکیده. قلمدانت را از پر شالت بکش بیرون، یک عریضه بارش بنویس به آخرت.

و قاه قاه خندید. میرزا اسدالله قیافه‌ی آدم‌های درمانده را به خود گرفت و گفت:

- عجب! خدا بیامرزدش. پس تکلیف طلب سوخته‌های مردم چه می‌شود؟ ورثه‌اش که زنده‌اند، نه؟

همان قراول دومی باز به حرف آمد که:

- نه، دیگر حالا حتماً باید بروی سر پل صراط یخه‌اش را بگیری. دیگر کاغذ نوشتن فایده ندارد.

و باز خندید. قراول اولی از شوخی رفیقش اصلاً نخندید و گفت:

- داداش، ول معطلی. توی این خانه هیچ کس نیست. روی همه‌ی در و پنجره‌ها هم مهر و موم حکومت خورده.

میرزا تعجب‌کنان پرسید:

- یعنی آن قدر به حکومت بدهکار بوده که اموالش را ضبط کرده‌اند؟ نکند ورشکست شده بوده؟

همان قراول اولی گفت:

- ما از این‌هاش خبر نداریم. اصول دین هم از ما نپرس داداش. راهت را بگیر و برو. ختم حاجی که ورچیده شد اهل وعیالش از این خانه رفتند و سپردندش دست ما.

میرزا مثل آدم‌های ماتم‌زده گفت:

- پس آخر طلب من چه طور می‌شود؟ آخر بچه‌هایش کدام گوری‌اند؟

باز قراول دومی زد زیر خنده که:

- مگر نگفتم برو سر پل صراط یخه‌اش را بگیر؟ تقصیر خودت است که حرف گوش نمی‌دهی. آدم با سوادی مثل تو که پول بی‌زبان را نمی‌دهد دست آدم قالتاقی مثل حاجی...

- خوب دیگر. پشت سر مرده حرف نزن.

این را قراول اولی به همکارش گفت و بعد رو کرد به میرزا و افزود:

- سماجت نکن برادر. ما از هیچ‌چی خبر نداریم. بچه‌هاش هم حالا دارند سر تقسیم ارث دعوا می‌کنند. تو هم اگر دلت می‌خواهد صبر کن. تا یکی دوهفته‌ی دیگر تکلیف همه روشن می‌شود. نمی‌خواهی صبر کنی هم، یک عریضه بنویس برو پیش خود کلانتر، شکایت. دیگر هم خوش آمدی به سلامت.

و به این حرف، میرزا اسدالله سری به علامت خداحافظی به آن‌ها تکان داد که دوباره مشغول بازی شدند و برگشت. و مثل آدم‌های درمانده همان طور که می‌رفت سرش را تکان می‌داد و با خودش حرف می‌زد: «نه، نشد. روزی که رفتم ختم، اصلاً خبری از این حرف‌ها نبود. تا یکی دو هفته‌ی دیگر چه جوری تکلیف همه روشن می‌شود؟ یعنی کی چیز خورش کرده؟» و از نبش کوچه که پیچید، یاد مشهدی رمضان علاف افتاد که همان نزدیکی‌ها دکان داشت و رفت به طرف دکان او.

مشهدی، تازه از آب و جارو کردن دکان فارغ شده بود و چمباتمه نشسته بود سینه‌کش باریکه‌ی آفتاب گرم اول پاییز و داشت فکر می‌کرد. سلام واحوالپرسی کردند و میرزا هم چمباتمه زد بغل دست مشهدی، و تکیه داد به دیوار و گفت:

- خوب مشهدی! امسال مظنه‌ی زغال چند است؟ گر چه حالاحالاها کو تا زمستان، اما تا برف نیفتاده و راه بند نیامده باید فکر زغال بچه‌ها بود.

مشهدی رمضان گفت:

- پارسالش هم که اول قوس آمدی باهات گران حساب نکردیم میرزا. پدرت، خدابیامرز، گردن ما حق داشت. تو هر وقت عشقت کشید؛ پولش را هم که نداشتی مانعی ندارد؛ دو کلمه بنویس که فلان قدر هیزم و فلان قدر زغال و دیگر کارت نباشد. خودم الاغ‌دار می‌گیرم و برایت می‌فرستم. خاکه‌ی شسته مثل شبق، هیزم شکسته‌ی جنگی مثل چوب سفید. فقط باید به بروبچه‌ها بسپری قبلاً جا و مکانش را راست و ریس کنند تا حمال و الاغ‌دار معطل نشوند.

میزرزا گفت:

- خداعمرت بدهد مشهدی. این دو تا الف‌بچه‌ی ما زیر سایه‌ی تو از سرمای زمستان جان به در می‌برند. من گربه‌ی کور که نیستم. راستی ببینم چرا در خانه‌ی حاج ممرضای مرحوم قراول گذاشته‌اند؟ خدای نکرده مگر خبری است؟

مشهدی آهی کشید و گفت:

- چه می‌دانم. آدم دیگر به که اطمینان کند؟ چو انداخته‌اند که بچه‌هاش چیز خورش کرده‌اند. اما خدا را به سر شاهد می‌گیرم که راضی به کشتن مورچه هم نبودند. مگر بد بابایی بود؟ در حق بچه‌هاش از هیچ چیز مضایقه نکرد.

میرزا گفت:

- قراول‌ها می‌گفتند هیچ کس تو خانه نیست. پس زن و بچه‌اش چه طور شده‌اند؟ چه بلایی به سرشان آمده؟

- بچه‌های بدبختش حتماً رفته‌اند ده. می‌گویند میزان‌الشریعه هم دست اندر کار بوده. می‌گویند حاجی مرحوم با این قلندرها سر و سری داشته. می‌گویند میانه‌ی حکومت با قلندرها به هم خورده. خیلی حرف‌ها می‌زنند. اما من که سر در نمی‌آورم. و حجت بلا، همه‌ی این‌ها هم که درست باشد آخر چرا در خانه‌اش را مهر و موم کنند؟ هیچ کس هم نیست نطق بزند. عجب شهر هرتی شده! تو همچه شهری، اگر من جای این قلندرها بودم، ادعای خدایی می‌کردم. امام زمان که جای خود دارد.

میرزا اسدالله هم سابقه‌ی قلندرها را داشت. وقتی بچه بود. پدرش قضیه‌ی آن‌ها را برایش تعریف کرده بود و خودش هم مثل همه‌ی اهل شهر بارها به تکیه‌هاشان رفته بود و پای نقل و خطابه‌شان نشسته بود و گرچه اعتقادی به کارها و حرف‌هاشان نداشت، اما پدرکشتگی هم باهاشان نداشت. فکر می‌کرد این هم برای خودش دکانی است. عین دکان خود او یا دکان مشهدی رمضان یا علاف یا دکان میزان‌الشریعه یا همکار دعانویس او میرزا عبدالزکی. اما تعجب در این بود که حاج ممرضا آدمی، طرف آن‌ها را گرفته باشد. با آن همه مال و مکنت! و یک مرتبه یادش افتاد که حاجی خدا بیامرز چوب‌داری هم می‌کرد و از املاکش گاو و گوسفند می‌آورد شهر و شصت هفتاد تایی از قصاب‌ها لاشه را از او می‌خریدند. این بود که از مشهدی رمضان پرسید:

- نمی‌دانی حاجی مرحوم با این قلندرها معامله‌ی پوست و روده هم می‌کرد؟

مشهدی رمضان گفت:

- خدا عالم است. می‌گفتند تازگی‌ها توی یکی از تکیه‌های قلندرها، دباغ‌خانه وا کرده بودند. می‌گفتند باهاشان شریک بوده. و اگر این طور باشد درست در می‌آید که میانه‌ی حکومت با این‌ها به هم خورده. من گمان می‌کنم حاجی خدا بیامرز را خود دولتی‌ها چیز خور کرده‌اند. راستی، خان‌دایی چه عقیده‌ای دارد؟

میرزا گفت:

- الان از پیش خان‌دایی می‌آیم. می‌گفت بچه‌هاش بی‌تقصیرند. خوب، عاقبت نگفتی نرخ زغال چند است؟

مشهدی رمضان گفت:

- به نرخ چه کار داری؟ اگر پول و پله تو دستگاهت پیدا می‌شود بگذار و برو. به باقیش هم کاری نداشته باش.

میرزا گفت:

- هنوز که از پول و پله خبری نیست. اما که از فردا خبردار است؟ تو فعلاً چهار خروار هیزم شکسته با سه خروار خاکه زغال برای ما بفرست. حواله‌اش را هم بده دست حمال‌ها. اگر خودم بودم که نقد می‌دهم، اگر نه بفرست سراغ خان‌دایی. پیرمرد جور مار را همیشه می‌کشد.

مشهدی رمضان گفت:

- مگر خیال مسافرت داری میرزا؟ خیر باشد.

میرزا گفت:

- شاید سری بزنم تا سر املاک حاجی خدابیامرز. هم بچه‌هاش را می‌بینم، هم شاید کاری از دست‌مان بربیاید. دلم خیلی شورشان را می‌زند. می‌دانی که من با پسر بزرگه‌اش هم بازی بوده‌ام.

و به این جا مشهدی رمضان خداحافظی کرد و برگشت به طرف محکمه‌ی خان‌دایی تا از آن چه دیده و شنیده بود او را خبردار کند. خودش از مجموعه‌ی آن چه دیده و شنیده بود، بوی خوشی نمی‌شنید و می‌خواست بداند عقیده‌ی خان‌دایی چیست. این بود که اول سری به دم در مسجد جامع زد و به همسایه‌ها سپرد که امروز گرفتاری دارد و نمی‌تواند بساطش را پهن کند، بعد یک سر رفت سراغ حکیم‌باشی که هنوز چند تایی مریض داشت. نیم ساعتی صبر کرد تا آخرین مریض‌ها هم نسخه‌هاشان را گرفتند و رفتند و او با خان‌دایی تنها ماند. آن چه را که دیده و شنیده بود تعریف کرد و عقیده‌اش را هم گفت و نظر حکیم‌باشی را خواست. حکیم‌باشی دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:

- حق داری پسرجان! این روزها غیر از حاج ممرضا کسان دیگری هم همین جورها مرده‌اند. بوش می‌آید که اتفاقات بدی در پیش است. و همان بهتر که تو هم یکی دو هفته شهر نباشی. با آن سابقه‌ای که با کلانتر و میزان‌الشریعه داری، ممکن است برایت پاپوش بدوزند. گر چه من چشمم از این جوان همکارت آب نمی‌خورد و این طور هم که پیداست در قضیه‌ی صلح و وقف اموال حاجی مرحوم پای زور در کار است، اما به هر صورت تو دست و پات را جمع کن و با این میرزا پاشو برو. خیالت هم از بابت بچه‌هات راحت باشد.