نون والقلم/مجلس هفتم

جان دلم که شما باشید، میرزابنویس‌های ما تا یک هفته بعد از آن روز، دکان و دستگاه خودشان را تعطیل کردند و رفتند دنبال کار و کاسبی جدید. میرزا عبدالزکی بیدزدنی‌های حجره‌اش را کافور زد و بست و یک قفل گنده هم زد در حجره، و از آن به بعد هر روز یک پایش تو تکیه‌ی نانواها بود و پای دیگرش توی ارگ. و سرکشی می‌کرد به کار میرزابنویس‌های دیوانی و غیردیوانی که از این ور و آن ور جمع کرده بود و هر کدام را به کاری گماشته بود. برای نگه داشتن حساب هونگ‌ها و توپ و تفنگ‌ها و سلاح‌های دیگر، میرزا عبدالزکی از خود قلندرها، میرزابنویس انتخاب کرده بود و دستور داده بود دفتر دستک‌هاشان را به رمز نگه دارند و به رسم خودشان اعداد و ارقام را با نقطه و حرف بنویسند تا غریبه سر از کارشان در نیاورد. و اصلاً بعضی از راویان اخبار معتقدند که حساب سیاق از همین سربند متداول شد و خود میرزا عبدالزکی بود که در اشکال حروف تغییراتی داد و دفتر رمزمانندی درست کرد و به نظر تراب ترکش‌دوز هم رساند و تخس کرد میان حسابدارها. اما برای نگه داشتن حساب آذوقه‌ی شهر از قوم و خویش‌ها و دوست و آشناها و همکارهای قدیمی کمک گرفت. به خصوص فرستاد دنبال هرچه دعانویس و رمال و مارگیر و جام‌انداز که تو شهر سراغ داشت. و هر ده نفرشان را سپرد دست یک میرزا بنویس دیوانی که طرز کار با دفتر رمز و آداب نگه داشتن دفتر دستک‌ها را یادشان بدهد و به کارشان رسیدگی کند. درست است که عده‌ی زیادی از این صنف حالا دیگر بساط خال‌کوبی واکرده بودند و هرکدام برای خودشان روزی بیست سی تا مشتری داشتند و به همین مناسبت برای میرزا عبدالزکی بهانه آورده بودند که نمی‌خواهند انگشت تو رزق مردم شهر بزنند. اما خیلی‌هاشان هم بودند که به علت کسادی بازار دعانویسی، با رضا و رغبت به کمک میرزا رفته بودند.

میرزا عبدالزکی از صبح تا ظهر کارش سرکشی به انبارهای آذوقه بود و از بعد از ظهر تا غروب تو یکی از اتاق‌های ارگ حکومتی رسیدگی به حساب سلاح‌ها می‌کرد. به پول خودش هم از میدان مال‌بندها، همان الاغی را که باهاش رفته بود سر املاک حاج ممرضا، با زین و یراق خریده بود و بی این که معطل قلندرهای شوشکه بسته بشود، هر وقت که لازم بود از این شهر تا آن سر شهر، مثل قرقی می‌رفت. و از این انبار به آن انبار. طوری کرده بود که سر ظهر هر روز می‌دانست هر کدام از انبارها چه قدر ذخیره دارند؛ دیروز چند خروار گندم و جو و بنشن از کجا وارد انبارها شده؛ یا چند خروار به نانواها داده‌اند یا میان بقال‌ها و رزازها پخش کرده‌اند. و عین همین ترتیب را برای کار سلاح‌ها داده بود و به کمک هفت قلندر میرزابنویس که تو همان اتاق ارگ می‌نشستند؛ غروب به غروب ریز هر جور سلاحی را داشت. زنش، درخشنده خانم، هم که سخت مشغول قالی‌بافی بود. و دیگر از آن بابت‌ها، نه خودش، نه زنش ناراحتی خیالی نداشتند. درست است که درخشنده خانم هنوز از حاشیه‌خوانی به متن نرسیده بود، اما با کمک زرین‌تاج خانم حالا دیگر سه تا دار قالی تو خانه‌ی خودش برپا کرده بود و پانزده تا قالی‌باف مزدبگیر داشت. سه تا مرد، که نقشه می‌خواندند و باقی، دخترهای همسایه و دوست و آشناها که از خانه ماندن به عذاب آمده بودند و اگر هم مزد بهشان نمی‌دادی، حرفی نداشتند. زرین‌تاج خانم صبح به صبح حمید را که می‌فرستاد مکتب، دست حمیده را می‌گرفت و می‌رفت خانه‌ی درخشنده خانم، و چادرش را می‌زد پر کمرش و تا غروب یک لنگه پا کار می‌کرد. استادکار همه‌شان بود. دو تایی کارشان چنان گرفته بود و چنان جی جی باجی هم دیگر شده بودند که نگو. از آن طرف بشنوید از میرزا اسدالله که حالا دیگر به جای نوشتن شکایت مردم، صبح تا غروب کارش رسیدگی به شکایت مردم بود. محل کارش تکیه‌ی پالان‌دوزها بود؛ و داده بود شبستان تکیه را آب و جارو کرده بودند و حصیر انداخته بودند و همان بساط میرزابنویسی خودش را آورده بود و گذاشته بود بغل در شبستان، و به کمک ده نفر منشی که دور تا دور می‌نشستند و هر کدام هم‌چو بساطی داشتند کار مردم را می‌رسید. بیست نفر قلندر شوشکه‌بسته هم عمله اکره‌ی دستگاهش بودند. که دایم تو حیاط هشتی تکیه می‌پلکیدند و اگر لازم می‌شد، می‌رفتند پی کسانی که باید به دیوان قضا احضار بشوند. درست است که میرزا اسدالله رسماً منشی دیوان قضا بود، اما نه رئیسی به عنوان قاضی بالا سرش بود و نه احتیاجی بود که خودش بر دیگران ریاست کند. ترتیب کار را جوری داده بود که همه‌ی کارها کدخدامنشانه و با مشورت و بی‌توپ و تشر حل می شد. چون کارها را تقسیم کرده بود. هر که را دعوای ملکی داشت می‌فرستاد سراغ همکار بغل دستی‌اش، هر که را دعوای ازدواج و طلاق داشت، سراغ همکار دومی و هر که را دعوای ناموسی داشت، سراغ سومی و همین جور... سه نفر از همکارانش، که همه از میرزابنویس‌های معتبر شهر بودند، اصلاً آخوند بودند و اگر مساله‌ای شرعی در میان بود، یا عقد و طلاقی لازم می‌شد، فی‌المجلس کار را تمام می‌کردند. به هر صورت کم‌تر احتیاج پیدا می‌شد که قلندرهای شوشکه‌بسته را دنبال کسی بفرستند و احضار کنند یا حکم به حبس و جریمه و غرامتی بدهند.

جانم برای شما بگوید، از قضای کردگار اغلب شکایت‌های مردم و آن روزهای حکومت قلندرها ترک نفقه بود. بعد از فروکش کردن قضیه‌ی هونگ، اغلب شاکی‌ها زن‌هایی بودند که شوهرها ولشان کرده بودند و رفته بودند تو لباس قلندری و خانه و زندگی و اهل و عیال را به خدا سپرده بودند. و همان روزهای اول کار و کاسبی جدید میرزا اسدالله بود که یک روز چهل نفر زن قد و نیم قد، از بیست ساله تا شصت ساله ریختند توی تکیه‌ی پالان‌دوزها و جیرجیر و داد و بیدادشان تمام شبستان تکیه را پر کرد. میرزا که بدجوری گیر کرده بود، دادی سرشان زد که:

- اهه! این همه جیر جیر که فایده ندارد. بزرگترتان را بگویید بیاید بنشیند و مثل آدم حرفهایش را بزند.

که همه ساکت شدند و یک زن دراز و باریک از وسطشان در آمد و رفت توی شبستان جلوی میرزا اسدالله نشست و گفت:

- شوهر بی‌غیرت من، همان مشهدی رمضان علاف است که خدا دیوانش را بکند. بی‌غیرت هفت سر عایله را ول کرده رفته. نمی‌دانم مگر این قلندرها، مرده‌شور کم داشته‌اند؟

میرزا اسدالله گفت:

- خوب حالا چه می‌گویی خواهر؟ چه می‌خواهی؟

زن مشهدی رمضان گفت:

- معلوم است دیگر میرزا. یا چشم این بی‌غیرت‌ها کور، بیایند به زندگی‌شان برسند؛ یا به ما هم اجازه بدهند برویم قلندر بشویم، تا نشان بدهیم که از این مردهای بی‌رگ هیچ‌چی کم نداریم.

و میرزا اسدالله که دید در مقابل چنین حرفی هیچ‌چی نمی‌شود گفت؛ با مشورت همکارهاش از زن‌ها یک روز مهلت خواست و تکیه را خلوت کرد و تا ظهر همان روز جمعی لایحه‌ای نوشتند، و دادند دست حسن آقا که به عرض تراب ترکش‌دوز برساند، و هنوز غروب نشده به صورت لوح جدید برای همه‌ی قلندرها و اهالی شهر جار زدند که «قلندری ترک شهوات است. اما ترک تعهد عیال در مروت قلندری نیست.» و فردا صبح که همان زن‌ها آمدند، فرستاد یکی‌یکی شوهرهاشان را احضار کرد و از هر کدامشان التزام گرفت که دست کم هفته‌ای یک شب بروند پیش اهل و عیالشان. درست است که این قضیه خودش یک هفته طول کشید و عاقبت سر و صدای مردها را درآورد؛ و یکیشان دست آخر پرید به میرزا اسدالله و گفت:

- اگر قلندری این حسن را هم نداشته باشد، پس چه فایده؟

اما کسی گوش به حرفش نداد و میرزا اسدالله گفت تحقیق کنند که هر کدامشان از عهده‌ی خرج خانه و زندگی‌شان بر نمی‌آیند، جیره‌ی قلندری براشان معین کنند و کار به خیر و خوشی تمام شد.

خوشبختی میرزااسدالله این بود که دیگر از دعواهای قدیمی که صبح تا شام وقت میرزا، به نوشتنشان می‌گذشت خبری نبود. نه اسب و قاطر کسی را بیگاری می‌بردند و نه داروغه و کلانتری وجود داشت تا چشم به مال کسی بدوزد و نه دیگر ترسی از میزان‌الشریعه در کار بود. البته دزدی و هیزی اتفاق می‌افتاد. چون اگر یادتان باشد، روز اول حکومت قلندرها، مردم در دوستاق‌خانه را شکستند و همه‌ی حبسی‌ها ول شدند تو شهر. گاهی هم عربده‌کشی و قداره‌بندی پیش می‌آمد و یکهو فلان بازارچه قرق می‌شد. چون از وقتی قلندرها آمده بودند سر کار، منع و تحریم می‌خواری ور افتاده بود و شیرک‌خانه‌ها و می‌خانه‌های شهر دایر شده بود و قیمت حشیش آمده بود پایین. اما میرزا اسدالله می‌دانست شتر را کجا بخواباند. هر که دزدی کرده بود، مال دزدی را تاوانش را ازش می‌گرفتند و اگر نمی‌داد یک خال درشت روی پیشانی‌اش می‌کوبیدند و از شهر درش می‌آوردند؛ و اگر پای نفر سومی در کار بود زن را مختار می‌کردند، به انتخاب یکی از دو مرد؛ و غرامت آن یکی را هم ازش می‌گرفتند و همین جور... اما یک گرفتاری تازه هم برای شهر پیش آمده بود که قلندرها خواسته بودند، میرزا اسدالله بهش رسیدگی بکند. و آن گرفتاری نظافت شهر و امور آخرت اهالی بود. یعنی از وقتی ایشک‌آقاسی‌باشی با اردوی حکومت از شهر فرار کرده بود، دیگر صاحب جمعی نظافت شهر و امور مرده‌شورخانه بی‌صاحب مانده بود و بیست روزی کثافت از در و دیوار شهر بالا می‌رفت. اما چون هوا رو به سردی بود، قضیه زیاد به چشم نیامد؛ بعد هم میرزا اسدالله فرستاد پی حسین کمانچه‌ای که آن وقت‌ها خیلی پای مجلسش نشسته بود و از شور و ماهورش کیف‌ها برده بود. و با خواهش و تمنا و گرو گذاشتن تار سبیل این دو تا کار را به عهده‌اش گذاشت. و گرچه ایشک‌آقاسی‌باشی این کار یدک را به سالی دو هزار سکه‌ی طلا از قبله‌ی عالم مقاطعه گرفته بود؛ حسین کمانچه‌ای تعهد کرد ماهی دو هزار سکه هم به خزانه‌ی قلندرها بدهد. چون هم فروش خاکروبه‌ی شهر درآمد داشت و هم لباس و زر و زیور مردها. و به علت همین کار بود که خود تراب ترکش‌دوز یک لوح تقدیر برای میرزا اسدالله فرستاد. چون راستش از وقتی به دستور میزان‌الشریعه، حاکم شرع، دست راست این حسین کمانچه‌ای را زده بودند تا دیگر نتواند کمانچه بکشد. و این قضیه مال پنج سال پیش بود، حسین کمانچه‌ای شده بود یک پا قداره‌بند. و عالم و آدم از همان یک دست باقی مانده‌اش به عذاب بود. از آن سردمدارها شده بود که تو دعواهای حیدر نعمتی، همه‌ی شهر را به هم می‌ریخت و سی روزه‌ی ماه، چهل روزش تو دوستاق‌خانه بود. و البته لازم بود که قلندرها یک جوری داشته باشندش. چون از روزی که مردم ریختند دوستاق‌خانه را خراب کردند و حسین کمانچه‌ای هم مثل آن‌های دیگر آزاد شد تا روزی که این فکر به کله ی میرزا اسدالله بیفتد که دستش را این جوری به کار بند کند؛ پنج شش دفعه قداره کشیده بود و بدجوری باعث دردسر شده بود. این قضیه هم که به خیر و خوشی تمام شد، دیگر دردسر تازه‌ای نبود. و همین جورها بود که در آخر ماه اول حکومت قلندرها از تمام اهل شهر فقط سه نفر تو دوستاق‌خانه بودند، دو تا آدم‌کش و یک محتکر. که نه می‌شد ولشان کرد و نه میرزا اسدالله حاضر بود حکم به قتلشان بدهد.

حالا از آن طرف بشنوید از حسن آقا که هفتاد نفر قلندر فدایی را انتخاب کرده بود که مدام روی زین اسب بودند و از این ده به آن ده می‌رفتند و آذوقه می‌خریدند و گاو و گوسفند تهیه می‌کردند و بار شتر یا بارگاری‌های بزرگ قلندرساز، می‌رساندند به شهر و تحویل انبارها یا سلاخ‌خانه می‌دادند. حسن آقا هر کدام از دو تا برادرش را کرده بود مأمور یک طرف. برادر کوچکه را فرستاده بود به طرف املاک سابق پدری و به کمک اهالی آن آبادی‌ها که حالا دیگر هر کدامشان یک پا اهل حق بودند تا ده فرسخ اطراف، هر چه آذوقه و حشم اضافی سراغ می‌کردند، می خریدند و می‌فرستادند شهر. و برادر بزرگتره را فرستاده بود به آبادی‌های سر راه اردوی حکومت. خوبی کار حسن آقا این بود که تا چهل فرسخی اطراف شهر هر کدام از آبادی‌ها را که در تیول یکی از اعیان حکومت بود، که فرار کرده بود تا برگشت تیول‌دار اصلی، به صورت امانی سپرده بود به ریش سفیدهای همان آبادی و به جای سه کوت و چهار کوت حق مالک، نصفش را ازشان حشم و آذوقه می‌گرفت. اهالی آبادی‌ها هم که از خدا می‌خواستند. و برای این که زبان همه بسته باشد، یک فتوای بلند بالا هم از میزان‌الشریعه گرفته بود که «... و اما بعد، عواید آن چه را که قبله‌ی عالم در تیول کسی گذاشته در غیاب آن کس می‌توان به مصارف عام‌المنفعه رساند.» و این فتوا را داده بود در شهر و همه‌ی آبادی‌های اطراف جار زده بودند و به گوش همه رسانده بودند. البته برای گرفتن چنین فتوایی لازم بود از املاک خود میزان‌الشریعه و همه‌ی اوقافی که نظارتش با او بود، چشم‌پوشی کرد. و حسن آقا هم این کار را کرده بود. و همین جورها شد که خبر کار قلندرها کم‌کم در قسمت بزرگی از مملکت پیچید و عده‌ی زیادی از دهات، مالک‌ها را بیرون کردند و هر روز از یک گوشه‌ی مملکت خبرهای تازه می‌رسید درباره‌ی سر بلند کردن قلندرها.

جان دلم که شما باشید؛ دیگر از آدم‌های ما، مشهدی رمضان علاف بود که دیدیم زنش از دستش آمده بود شکایت. چون از همان سربند آتش گرفتن بازار علاف‌ها، نه تنها رفت بست نشست بلکه یک سره به لباس قلندری در آمد و داد پشت دستش نقش تبرزین کوبیدند و شد مأمور رساندن زغال و هیزم به کوره‌های تازه و نوساز ارگ که قلندرها هونگ‌ها را در آن‌ها آب می‌کردند و توی قالب‌های بزرگ ماسه‌ای توپ می‌ریختند. دیگر از آدم‌های قصه‌مان حکیم‌باشی بود که گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه‌ی سابق را داشت و همان جور روزی سی چهل تا مریض را می‌دید، هفته‌ای یک بار هم می‌رفت به اندرون ارگ و هر کدام از زن‌های حرم‌سرای قبله‌ی عالم را که مریض بودند، معاینه می‌کرد و نسخه می‌داد. یعنی همان اول کار به پا درمیانی میرزا عبدالزکی، خانلرخان فرستاده بود سراغ خان‌دایی و ازش خواسته بود که این کار را در غیاب حکیم‌باشی دربار، که با اردو رفته بود؛ به عهده بگیرد. او هم قبول کرده بود. و زندگی شهر همین جورها می‌گشت و قلندرها بی‌سر و صدا خودشان را برای مقابله با اردوی حکومت آماده می‌کردند و می‌کردند و می‌کردند تا آخر ماه دوم حکومتشان سی تا توپ دورزن داشتند؛ و سه هزار و پانصد قبضه تفنگ؛ و تیر و کمان و نیزه و شمشیر هم تا دلت بخواهد. و در همین روزها بود که از اردوی حکومتی خبر رسید که در یکی از شهرهای گرم سرحدی اطراق کرده و قبله‌ی عالم همان جا را پایتخت ممالک محروسه اعلام کرده و سکه‌ی تازه زده و امام جمعه برای شهر معین کرده و حالا حالاها خیال برگشتن ندارد.

ماه سوم حکومت قلندرها درست برخورد به ماه قوس، سرمای زمستان گذاشت پشتش و تا اهل آمدند بجنبند، سه تا برف سنگین افتاد و بوران و یخ‌بندان شهر را که از سر و صدا انداخت هیچ چی، راه‌ها را هم بست. و دیگر نه خبری از اردوی حکومت رسید و نه آذوقه‌ای به شهر آمد. درست است که خیال موافق و مخالف، تخت شد که حالا حالاها خبر از اردوی حکومت نمی‌شود، و ناچار سوسه و تحریک مأمورهای خفیه‌ی حکومت فروکش کرد، اما درست اواخر ماه سوم بود که ظهر یک روز تو شهر چو افتاد که ده تا از توپ‌های قلندرساز ترکیده و سی تا قلندر توپچی را درب و داغون کرده و پنجاه تاشان شل و پل شده‌اند. حالا نگو فقط دو تا از توپ‌ها ترکیده و سه تا از قلندرها را کشته.

جانم برای شما بگوید؛ رسم قلندرها این بود که هر توپی را می‌ساختند؛ می‌گذاشتند روی عراده و می‌بستند به دو تا قاطر قیران و از کوچه بازارهای شهر با بوق و کرنا و دهل می‌بردندش بیرون و کنار چاله‌ی خرکشی بزرگی که آن ور خندق بود امتحانش می‌کردند. و این خودش برای اهل شهر تماشایی بود. به خصوص برای بچه‌ها که جز قاپ‌بازی و جفتک چارکش، سرگرمی دیگری نداشتند. این بود که زن و مرد و بچه دنبال قافله‌ی توپچی‌ها راه می‌افتادند و دست‌زنان و شادی‌کنان می‌خواندند:

  قربون برم خدارو توپ قلندرا رو  
  توپ قلندرونه خونه‌ی شا ویرونه  

و آن روزی که این اتفاق افتاد، قضیه از این قرار بود که قلندرها پنج تا توپ را با هم برده بودند امتحان، و همان جور که بچه‌ها آوازشان را دم می‌دادند و توپچی‌ها دهن توپ‌ها را با باروت پر کرده بودند و فتیله را آتش زده بودند، تا بیایند خودشان را بکشند کنار که صدای عجیبی بلند شده بود و آواز بچه‌ها را خفه کرده بود و گرد و خاک به هوا رفته بود. و تا مردم بیایند بفهمند چه شد، که قلندرهای شوشکه بسته، ریخته بودند به طرفشان و شلاق‌زنان همه را تار و مار کرده بودند. اما ناله و فریاد قلندرهای توپچی، که مجروح شده بودند، تا دم دروازه‌ی شهر می‌آمد. تماشاچی‌ها که می‌تپیدند تو شهر، هر کدامشان به اولین نفری که رسیدند، وحشت زده گفتند:

- می‌دانی چه طور شد؟ به چشم خودم دیدم که ده تاشان شل و پل شدند!

- نمی‌دانی، نمی‌دانی، هر کدام از توپ‌ها صد تکه شد!

- زکی! ما را باش که دلمان را به چه خوش کرده بودیم.

- اما عجب صدایی! روز بد نبینی! نمی‌دانی چه خونی می‌آمد!

- دست یکی‌شان داشت رو هوا مثل مرغ پرواز می‌کرد.

و خبر که شایع شد، دیگر مال همه شد و چون هر کسی درش حقی داشت، دستی در آن برد و کم و زیادش کرد و از این دهان به آن گوش و از آن زن به این مرد... به هر صورت خبر ترکیدن توپ‌ها که تو شهر پیچید، مردم هول برشان داشت. تا حالا دلشان را به ارزانی و فراوانی خوش کرده بودند و به رفع زحمت داروغه و کلانتر و قراول و شبگرد، و بعد هم هر کدامشان روزی چند بار توپ‌ها را می‌دیدند و دلشان قرص بود و به همان نسبت که برنج هونگ‌های خانه‌هاشان را در تن توپ‌ها احساس می‌کردند؛ به همان نسبت هم یک جوری خودشان را صاحب آن‌ها می‌دانستند. و به همان نسبت که به توپ‌ها احساس مالکیت می‌کردند، دل و جرأت‌شان بیش‌تر بود. عیناً همان جور که هر که پول طلای بیش‌تری ته کیسه‌ای داشت، دل و جرأت بیش‌تری داشت. اما حالا یکهو تق و توپ‌ها درآمده بود. و هر کسی حق داشت به توپ‌های سالم از امتحان درآمده هم شک کند. ناچار هر کسی به این فکر افتاد که که اگر اردوی حکومت برگردد، نکند خود او را مقصر بداند و بیخ خرش را بچسبند؟ این بود که باز مردم ساکت شدند و تو فکر رفتند و اشتهاشان را از دست دادند. عده‌ای دیگر گفتند مأمورهای خفیه‌ی حکومت تو دستگاه قلندرها پا باز کرده‌اند. اما امر این بود که زنبورکچی‌ها هونگ را سبک سنگین نکرده، و عیار مس هر کدام را معین نکرده، درهم و برهم آب‌شان می‌کردند و هول هول باهاشان توپ می‌ریختند.

باری، اولین نتیجه هول و هراس اهل شهر این شد که از فردا دم در دکان‌های نانوایی شلوغ شد. عین زمان قحطی. ترازودارها که تا روز پیش به هزار زحمت با هر پنج تا نان تازه یک نان بیات شب‌مانده هم به مشتری‌ها می‌دادند، حالا دیگر فرصت سرخاراندن نداشتند. و ترازوداری و نان کشمینی که ور افتاد هیچ، هنوز بار تغارها ور نیامده، شاطرها خمیر چونه می‌کردند و می‌زدند سینه‌ی تنور؛ و هنوز پخته و برشته نشده، درش می‌آوردند و می‌دادند دست مردمی که در دکان دو پشته ایستاده بودند و از سر و کول هم بالا می‌رفتند. عین همین بلبشو و و جنجال در دکان بقال‌ها و علاف‌ها و رزازها هم بود. و دو روز بعد از ترکیدن توپ‌ها، دیگر هیچ بقال و چقالی نه بنشن داشت، نه آذوقه. البته یک هفته که گذشت حرص و ولع مردم خوابید و دوباره نانوایی‌ها خلوت شد و بقال‌ها جنس تازه از انبارهای شهر تحویل گرفتند و نان رو منبر نانوایی‌ها ماند و بیات شد. اما ناراحتی مردم به جای خودش بود و عمله اکره‌ی حکومت هم تازه جاپا پیدا کرده بودند. این بود که یک هفته بعد از ترکیدن توپ‌ها، عصر یک روز برفی یک دسته‌ی پانصد نفری از زن‌های محله ی در کوشک که بیشترشان اهل و عیال سربازها و قراول‌هایی بودند که با اردو از شهر رفته بودند، راه افتادند و قرآن به سر آمدند دم در ارگ تا قلندرها را برای حفظ جان و ناموس حرمسرای قبله‌ی عالم قسم بدهند. به تراب ترکش‌دوز که نمی‌شد خبر داد، چون از سربند ترکیدن توپ ها، چله نشسته بود و جز یکی دو نفر از محارم کسی نمی‌توانست برود سراغش. ناچار قلندرها دست به دامن آمیرزا عبدالزکی شدند که عصرها تو ارگ می‌پلکید. میرزا هم رفت خانلرخان را با من بمیرم تو بمیری از توی اندرون کشید بیرون که یک ساعت تمام برای زن‌ها منبر رفت و آخر سر هم روزهای دوشنبه‌ی هر هفته را برای ملاقات زن‌های شهر با قوم و خویش‌های خودشان که توی حرمسرا داشتند، قرار گذاشت و سر و صدا خوابید. اما چه خوابیدنی که سه تا بچه‌ی شیرخواره‌ی همان روز زیر دست و پا له شدند و فرداش هم بیست تا از مردها زن‌های خودشان را سه طلاقه کردند. و میرزا اسدالله و همکارهاش هنوز از شر این طلاق و طلاق‌کشی خلاص نشده بودند که صبح یک روز ابری، دویست نفر از طلاب مدارس شهر با تحت‌الحنک‌های آویزان و سینه‌های چاک «وا مصیبتا» و «وا علما»کشان ریختند توی تکیه‌ی پالان‌دوزها. خدایا باز دیگر چه خبر شده؟ که قلندرها به زحمت ساکتشان کردند و پنج نفر از ریش‌سفیدها و سردمدارهاشان را دست‌چین کردند و بردند توی شبستان. پیرترین آن‌ها که عمامه‌ی سیاه داشت و ریش سفید، هنوز ننشسته فریاد کشید:

- با این زندیق‌ها که نمی‌شود حرف زد، آقا جان! اما شما که هر کدام‌تان یک عمر نان علم را خورده‌اید لابد می‌دانید «فسیعلم الذین ظلموا...» یعنی چه؟ بله آقاجان؟

میرزااسدالله نگاهی به همکارش کرد که همه سرهاشان را انداخته بودند پایین، و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گفت:

- معنی ظاهر آیه را با مختصری صرف و نحو می‌شود دانست. تفسیر هم کار بنده نیست. اما اگر تهدید می‌فرمایید، ما طرف شما نیستیم.

بعد یکی از همکارهای میرزا اسدالله جرأتی پیدا کرده بود، گفت:

- درین محضر تا کنون خیانتی به جان و مال و ناموس و معتقدات اهل شهر نشده.

بعد یکی از طلاب درآمد که:

- چه فایده؟ که به حرف آدم گوش می‌کند؟

میرزا اسدالله گفت:

- اگر دعوای شرعی یا عرفی است ما همه در خدمت حاضریم.

همان پیرمرد اولی گفت:

- آقاجان جیره‌ی طلاب مدارس را یک هفته است بریده‌اند. به متولی وقف رجوع کرده‌ایم، می‌گوید از من خلع ید کرده‌اند. این حضرات هم که از کلمه‌ی حق خبر ندارند، آقاجان! شما که حافظ بیضه‌ی اسلامید و بر جای حاکم شرع نشسته‌اید، باید تکلیف ما را معین کنید. دارند حوزه‌ی اسلام را ضعیف می‌کنند.

میرزا اسدالله رو کرد به یکی از سه نفر همکارش که در لباس طلاب بود و پرسید:

- می دانید متولی اوقاف مدارس علمیه کیست؟

- میزان‌الشریعه.

این اسم در آن واحد از دهان دو سه نفر در آمد. میرزا اسدالله سری تکان داد و گفت:

- کی و چه جور از ایشان خلع ید کرده‌اند؟ تا آن جا که من می‌دانم خلع ید نشده.

یکی از طلاب گفت:

- به هر صورت این را شما بهتر باید بدانید آمیرزا. آن چه ما می‌دانیم این است که جیره‌ی طلاب بریده شده.

میرزا اسدالله فکری کرد و گفت:

- من که گمان نمی‌کنم این طور باشد. باید تحقیق کنم و تا نتیجه ی تحقیق معلوم بشود ما به عهده می‌گیریم که جیره‌ی آقایان را از خزانه‌ی ارگ بدهند.

یکی از طلاب گفت:

- اگر خزانه‌ای وجود داشته باشد، که حتماً غصبی است. حتماً در تصرف عدوانی این حضرات است.

یکی دیگر از همکارهای میرزا اسدالله در جواب گفت:

- شما که هر کدام چهل پنجاه سال است دارید نان اسلام را می‌خورید، حالا دیگر لابد بلدید که مال غصبی را حلال کنید. و تازه مگر از اکل میته بدتر است؟

یکی دیگر از همکارهای میرزااسدالله که لباس ملایی نداشت، گفت:

- راستی تا کی می‌خواهید طلبه باشید؟ ماشاءالله هرکدام پدر ما هستند. چرا نمی‌روید به داد مردم برسید؟

میرزا اسدالله گفت:

- شما واقعاً معتقدید که آن چه این حضرات در اختیار دارند، مشکوک‌تر از اموالی است که در اختیار حکومت بود؟ در تمام این مدت یک عباسی به زور از کسی گرفته نشده. و یک چارپا به بیگاری نرفته.

همان سید پیرمرد اولی با صدای لرزان گفت:

- بسیار خوب آقا جان! پذیرفته‌ایم. اما مسأله‌ی اساسی این جاست که با این تکیه‌ها و محافل مخفی و قلندربازی‌ها، الان سه چهار ماه است از سر هیچ منبری کلمه‌ی حق به گوش مردم نرسیده. نمی‌گذارند مردم به حرف ما گوش بدهند.

یکی از طلاب دنبال کرد که:

- تمام مساجد شده بیغوله. همه‌ی منبرها خالی مانده. فردا جواب پیغمبر را چه می‌دهید؟

میرزا اسدالله گفت:

- این دیگر از عهده‌ی ما خارج است. بعد هم تا وقتی شما به گوشه‌ی مدرسه قناعت کرده‌اید، چه انتظاری دارید که مردم بیایند به حرفتان گوش بدهند؟ ما آن قدرش را می‌دانیم که حرف حق را که لازم نیست تو بوق و کرنا زد...

که یکی طلاب پرید وسط حرف میرزا و گفت:

- البته به خصوص وقتی که همه‌ی بوق و کرناها در اختیار عمله‌ی شیطان است.

همان همکار میرزا اسدالله که لباس آخوندها را داشت، گفت:

- ببینم، یعنی ما این جا عمله‌ی شیطانیم.

- بلکه بدتر، عمله‌ی بی‌مزد و منت شیطان.

این را معلوم نشد کدام یک از طلاب گفت که به شنیدنش سر و صدای همکارهای میرزا اسدالله در آمد و همه خون به صورت آورده، اعتراض کردند و نمایندگان طلاب که هوا را پس دیدند، به همان چه گیر آورده بودند، قناعت کردند و بلند شدند و همه‌ی جماعت را از توی تکیه با خودشان بردند.

جان دلم که شما باشید، وضع شهر همین جورها بود و مأمورهای خفیه‌ی حکومت هر روز دردسر تازه‌ای می‌تراشیدند و مردم هر که از سربند ترکیدن توپ‌ها توی دل‌شان خالی شده بود با شنیدن خبر هر کدام ازین دردسرهای تازه، که تا به گوش کسی برسد یک کلاغ و چهل کلاغ می‌شد؛ بیش‌تر می‌ترسیدند. و به هر صورت چهله‌ی بزرگ داشت تمام می‌شد و آخر ماه چهارم حکومت قلندرها بود که یک روز جمعه حسن آقا، پسر حاج ممرضا، میرزابنویس‌های ما را با اهل و عیالشان به ناهار دعوت کرد. در همان خانه‌ای که نزدیک راسته‌ی علاف‌ها بود و ما یک بار میرزا اسدالله را برای سر و گوش آب دادن تا پشت در بسته‌اش بردیم و برگرداندیم. میرزابنویس‌های ما که دیگر جمعه و شنبه سرشان نمی‌شد و مدام مشغول کار بودند و به این زودی‌ها پیداشان نمی‌شد. اما نزدیکی‌های ظهر بود که درخشنده خانم و زرین‌تاج خانم با حمید و حمیده سر رسیدند.

خانه ی درندشتی بود و درش باز بود و از هشتی که به طویله راه داشت، گذشتند و بعد حیاط بیرونی بود که زن‌ها باهاش کاری نداشتند و رفتند توی اندرونی که تازه برای خودش آبدارخانه‌ی علیحده داشت و حمام علیحده و حتی زورخانه. و از هر اتاقی زن‌ها می‌آمدند بیرون و می‌رفتند تو. و بچه‌های قد و نیم قد گلوله‌ی برف بازی‌شان را ول کرده بودند و ایستاده بودند به تماشای تازه‌واردها. مهمان‌ها همان جور که سلانه سلانه می‌آمدند و نمی‌دانستند تو کدام اتاق بروند.درخشنده خانم گفت:

- ماشاءالله خواهر. این همه زن و بچه توی این خانه چه کار می‌کنند؟

زرین‌تاج خانم که دوش به دوش درخشنده خانم می‌آمد، گفت:

- کجاش را دیده‌ای خواهر؟ خانه‌ی حاج ممرضای مرحوم خانه که نبود؛ خانقاه بود. یک کاروان‌سرا آدم داشت. هر جور آدمی می‌آمد توش، هفته به هفته و ماه به ماه لنگر می‌انداخت.

درخشنده خانم گفت:

- از کجا نانشان را می‌داد؟ حتی خانلرخان هم همچه برو بیایی نداشت. تو خانه‌ی هیچ کدام از اعیان این خبرها نبود.

زرین‌تاج خانم گفت:

- ای خواهر! اعیان جماعت، جانش به نانش بسته. حاج ممرضا بی‌خودی که حاج ممرضا نشد. تازه این رفت و آمد که می‌بینی نصف شده. از وقتی کار قلندرها سکه کرده، یک قلم همه‌ی مردها رفته‌اند توی ارگ و قراول‌خانه‌ها...

این جای صحبت بودند که مادر و خواهر حسن آقا رسیدند و سلام و احوال‌پرسی کردند و بچه‌ها را فرستادند گلوله‌برف‌بازی و خانم‌ها رفتند توی پنجدری بزرگ که پرده‌های مخمل و ماهوت پشت درهاش آویزان بود و یک کرسی بزرگ بالای اتاق گذاشته بودند با روکرسی ترمه و مخده‌های طاق و جفت. مهمان‌ها چادرشان را که عوض کردند و نشستند، درخشنده خانم رو کرد به مادر حسن آقا که چارقد سفیدی بسته بود و زیر گلوش یک سنجاق زمرد بزرگ زده بود؛ و گفت:

- خدا ان‌شاءالله سایه‌ی آقایان را از سر شما کم نکند. هرچه هم خاک آن مرحوم است عمر شما باشد. اما این در خانه‌ی باز و این روزگار وانفسا؟...

و بقیه‌ی حرفش را خورد. چون مادر حسن آقا از آن پیرزن‌ها بود که وقتی توی چشم آدم نگاه می‌کنند، زبان آدم بند می‌آید. مادر حسن آقا برای این که به روی خودش نیاورده باشد، گفت:

- خدا سایه‌ی شخص واحد را از سر همه‌ی ما کم نکند. آن خدا بیامرز جانش را در این راه گذاشت. جان من که قابلی ندارد. گفتم بگذار مالش را درین راه خرج کنم.

زرین‌تاج خانم پادرمیانی کرد و گفت:

- ان‌شاءالله که نور از قبرش ببارد. اما می‌دانید خانم جان! راستش درخشنده خانم بدش نیامده، اگر اجازه بدهید بیاید دو سه تا دار قالی تو این خانه بزند و این همه زن و بچه را بنشاند هنری یاد بگیرند. آخر خانم جان! زندگی که همه‌اش خور و خواب نیست. هم ثواب دارد، هم هنری یاد می‌گیرند و دعاش را می‌کنند به جان شما و آقازاده‌ها. شما که ماشاءالله خودتان صد تا مرد را استادید و می‌دانید که هر سرمایه‌ای را اگر از اصلش بخوری، آخرش ته می‌کشد. درست است که خانه‌ی آن خدابیامرز همیشه یک خانقاه بود، اما چه عجب دارد که مردم حالا از قِبل این خانقاه هم نان بخورند، هم هنری یاد بگیرند...

و خانم‌های مهمان و میزبان این جوری داشتند با هم قرار و مدار می‌گذاشتند که میرزابنویس‌های ما با حسن آقا. خسته و هلاک از کار روزانه برگشتند و تپیدند زیر کرسی و مثل این که دنباله‌ی حرف توی راه خودشان را گرفته باشند، حسن آقا گفت:

- نه. گناه فقط از سرما و یخ‌بندان نیست. به شخص واحد خبر رسیده که سر و کله‌ی مباشرها کم کم دارد پیدا می‌شود. دارند به اهل آبادی‌ها وعده وعید می‌دهند که بزنند زیر قول و قرارشان. همه‌ی این قحطی مصنوعی از این جاست. میرزاعبدالزکی گفت:

- باید هم این طور باشد، جانم. من از آن روز اول، بهتان گفتم جانم، که از هر آبادی هرچه می‌توانید یکهو بار کنید و بیاورید. آدم باید برش داشته باشد، جانم.

حسن آقا گفت:

- خودت می‌دانی که نمی‌توانستیم. اسب و استر که نداشتیم. نمی‌خواستیم هم چارپای مردم را بیگاری ببریم. آن وقت فرق ما و حکومت چه بود؟

میرزا عبدالزکی گفت:

- ده همین جانماز آب کشیدن‌هاست جانم، که کار را خراب می‌کند.

میرزا اسدالله گفت:

- نه، آقا سید! تو یک هم‌چو بلبشویی تو اگر خودت هم مأمور بودی بیش‌تر از این‌ها چیزی گیر نمی‌آوردی. مردم حق داشتند آن روزها وحشت‌زده باشند و همه چیز را قایم کنند.

حسن آقا گفت:

- خوب آقا! حالا خیال می‌کنی آذوقه‌ی تمام انبارهای شهر برای چه مدت کافی است؟

میرزاعبدالزکی گفت:

تقریباً برای دو ماه. تا اوایل بهار، جانم. آن وقت هم کشت بهار سبز کرده و مردم وحشتشان ریخته دیگر جانم.

میرزااسدالله گفت:

- اما حالا که نریخته. آدم وحشت‌زده ناچار هول می‌زند. پدرم، خدا بیامرز. می‌گفت ترس عین مرض است. منتها مرضی که نه می‌کشد، نه لاغر می‌کند بلکه حرص می‌آورد. آخر پدرم سه تا قحطی دیده بود. و می‌گفت آدمی که از قحطی وحشت دارد دو برابر روزهای فراوانی دست و پا می‌کند. و حتی دو برابر می‌خورد. فکر این چیزها را کرده‌ای، آقا سید؟

میرزا عبدالزکی گفت:

- ببینم جانم، کدام‌تان این اوضاع را پیش‌بینی می‌کردید؟ اصلاً از وقتی که املاک میزان‌الشریعه را معاف کردید و موقوفات مسجد جامع را بخشیدید، کار خراب شد، جانم. حالا دیگر خبر به همه‌ی دهات رسیده و دیگر کسی زیر بار نمی‌رود. قبض رسید و پته‌مان را هم دیگر قبول نمی‌کنند، جانم. پول نقد می‌خواهند. دارید؟

حسن آقا گفت:

- شاید تهیه کنیم. اما غافلی که همان یک فتوای میزان‌الشریعه چه قدر به دردمان خورد؟ غیر از این هم چه می‌کردیم؟ تبعیدش می‌کردیم؟ که بدتر بود. می‌رفت و تحریک را از بیرون شروع می‌کرد. حالا دست کم زیر نظر خودمان است.

میرزا اسدالله گفت:

- یعنی حالا ساکت نشسته؟ من حتم دارم قضیه‌ی طلاب، آخرین دسته گلش نیست. لابد فردا پیرزن‌ها و یتیم‌های شهر را راه می‌اندازد.

حسن آقا گفت:

- ترتیبش را داده‌ایم، اگر باز هم از این کلک‌ها زد، همان پیرزن‌ها و یتیم‌ها را راه می‌اندازیم و می‌فرستیم سراغ انبارهای مخفی خودش و آبرویش را می‌ریزیم. آخر تا یک حدی می‌شود از خشونت خودداری کرد.

میرزا اسدالله گفت:

- خیال می‌کنید این تهدیدها به خرجش می‌رود؟ یک شبه موجودی همه‌ی انبارهایش را پخش می‌کند میان بازاری‌هایی که شریک احتکارش هستند.

حسن آقا گفت:

- فایده ندارد. بیش‌تر حمال‌های شهر، اهل حق‌اند. فوری خبردار می‌شویم.

میرزاعبدالزکی گفت:

- جانم، من اصلاً نمی‌فهمم. این همه حرف و سخن برای چه؟ اگر برای پیش‌بینی آذوقه‌ی شهر است که الان تمام انبارها پر است. اصلاً توی مردم بی‌خودی چو افتاده، جانم. آخر در همان حدودی که اردوی حکومت از شهر رفته اهل حق به شهر پناه آورده‌اند.

میرزا اسدالله گفت:

- ببین آقا سید. کار آذوقه‌ی یک شهر را نمی‌شود به حدس و تخمین واگذاشت.

حسن آقا گفت:

- به هر صورت دستم به دامنت آقا. من که دیگر جرأت ندارم با شخص واحد از این قضیه حرف بزنم. از سربند ترکیدن توپ‌ها، چله نشسته و هیچ کس را به خودش راه نمی‌دهد.

میرزا اسدالله گفت:

- این که نشد. چله نشستن چه دردی را دوا می‌کند؟ باید فرستاد دنبال چهار تا مسگر قابل و دید حساب کار از کجا خراب است. از صدر تا ذیل مملکت گیر چله‌نشینی و فال‌گیری‌اند. چه آن‌ها، چه شما. چه طور است آقا سید تو هم برای تامین آذوقه‌ی شهر یک چله بگیری، هان؟

حسن آقا گفت:

- شوخی را بگذار کنار میرزا. هیچ حوصله ندارم.

میرزا اسدالله گفت:

- آن‌ها هم ساعت دیدند و چله نشستند و رصد کردند، شما هم چله می‌نشینید. آن‌ها هم میدان را خالی کردند و رفتند و حالا به انتظار نشسته‌اند تا قضایا خود به خود به کامشان بگردد و برگردند. شما هم آن قدر نشستید و انتظار کشیدید تا اردوی حکومت از شهر رفت و آن وقت دست برآوردید. و حالا هم باز به انتظار نشسته‌اید که ایلچی سنی‌ها از راه برسد و به جای حکومت با شما معامله کند. هیچ وقت نشد که کسی صاف تو سینه‌ی وقایع بایستد. حتی شما که این همه دعوی دارید، فرصت طلبید.

میرزا عبدالزکی گفت:

- پس جانم، به عقیده‌ی تو چه باید کرد؟

میرزا اسدالله از سر کلافگی گفت:

- هی از من نپرسید پس حالا چه باید کرد؟ من چه می‌دانم، چرا نمی‌روید از رهبران قوم بپرسید که تا خبری می‌شود، فرار می‌کنند یا می‌روند چله می‌نشینند؟ هر بچه‌ای می‌داند که هر کاری راهی دارد. مثلاً همین قضیه‌ی آذوقه. از فردا همه‌ی اهل حق را راه بیندازید توی شهر و سرشماری کنید. از همه‌ی انبارهای آزوقه صورت بردارید. حتی روی کاغذ بیاورید که چند تا محتکر هست. این که دیگر عزا ندارد.

حسن آقا گفت:

- آن وقت تو حاضری پای مصادره‌ی اموال محتکرها را امضا کنی؟

میرزا اسدالله گفت:

- یعنی چه؟ می‌خواهی مرا وادار کنی حکم بدهم؟ دیگر احتیاجی به حکم من نیست. خودت که بلدی مردم را بریزی در انبار فلان محتکر.

حسن آقا گفت:

- خواستم حالیت بشود که حکومت کار ساده‌ای نیست.

میرزااسدالله گفت:

- این را من روز اول می‌گفتم. همین جوری هوس حکومت به سرتان زده و حالا توش درمانده‌اید. بی‌هیچ نقشه. و همین است که من فرقی میان این حکومت و آن حکومت نمی‌بینم. ما اصلاً زندگی بشری نمی‌کنیم. زندگی ما، زندگی نباتی است. درست مثل یک درخت. زمستان که آمد و برگ و بارش ریخت، می‌نشیند به انتظار بهار، تا برگ در بیاورد. بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد. بعد به انتظار باران، بعد به انتظار کود، و همین جور... همه‌اش به انتظار تحولات طبیعی، تحولات از خارج. آن‌ها این جور بودند. شما هم این جورید. غافل از این که اگر همه‌اش به انتظار تحولات خارجی بمانی، یک دفعه سیل می‌آید. یا یکهو باد گرم می‌گیرد، با یک مرتبه خشک‌سالی می‌شود...

میرزا عبدالزکی حرف میرزا اسدالله را برید و گفت:

- جانم، باز دور برداشته‌ای! پس این همه توپ که می‌ریزند، آمادگی نیست؟

میرزا اسدالله گفت:

- چرا هست، اما آمادگی برای کشتار است. یعنی برای مرگ، نه برای زندگی. و این حضرات قرار بود امکان بیش‌تری برای زندگی به مردم بدهند. و حالا که درمانده‌اند، سرکرده‌شان رفته چله نشسته. چرا؟ چون انتظار این تحریکات را نداشته‌اند یعنی آماده‌ی برخورد با تحولات خارجی نبوده‌اند. عین درخت. این چله‌نشینی کار آن‌هایی است که خیال می‌کنند تحولات خارجی یا رحمت الهی است یا بلای آسمانی. و این درست رسم ابتدای خلقت است.

حسن آقا گفت:

- میرزا! تو فقط بلدی کنار بشنینی.

میرزا اسدالله گفت:

این کنار گود است؟ من که از حکم کردن وحشت داشتم و از قضاوت کردن؛ حالا مجبورم روزی صد بار قضاوت کنم. و تازه تو می‌خواهی حکم به مصادره‌ی اموال مردم هم بدهم.

حسن آقا گفت:

- پس می‌گویی همه‌ی مردم شهر گرسنگی بمیرند تا محتکرها کارشان را بکنند؟

میرزا اسدالله گفت:

- اگر همه‌ی مردم شهر بمیرند تا محتکر نمی‌تواند آذوقه‌اش را دو لا پهنا بفروشد. بحث در این است که چه کنیم تا هم مردم راحت باشند، هم کسی احتیاجی به احتکار پیدا نکنند. و این کاری است که نقشه می‌خواهد. همه‌ی آن‌هایی که حکومت را به خون مردم آلودند، عین همین گرفتاری‌ها را داشتند. یعنی فلان کسک یا فلان واقعه براشان مخالف یا ناجور از آب در می‌آمد، آن وقت مثل شما وحشتشان می‌گرفت. بعد چه کنیم، چه نکنیم؟ مثل هر آدم ترسیده‌ای مقابله کنیم. و چه جوری؟ فلان مال را مصادره کنیم، فلان کس را سر به نیست کنیم، و فلان واقعه را بکوبیم. غافل از این که ریشه هنوز در آب است. و احتکار را که کوبیدی، یک دردسر تازه پیدا می‌شود. باید دید اصلاً فلانی چرا احتکار می‌کند؟

حسن آقا گفت:

- ببینم، فرصت این کارها بود؟

میرزا اسدالله گفت:

- من که از اول گفتم دارید سنگ بی‌خودی به شکم می‌زنید، می‌دانستم که اگر حاکم شدی دیگر نمی‌توانی جانماز آب بکشی. می‌دانستم که ناچاری چشمت را ببندی و حکم کنی و خون بریزی و وحشت در دل‌ها ایجاد کنی و بترسانی تا خودت نترسی. من که از اول با هر نوع حکومتی مخالف بودم. من که گفتم هر کاری از کارهای دنیا اگر کدخدامنشانه حل شد، شده. وگرنه تا روز قیامت هم حل نمی‌شود. این است که نطفه‌ی هر حکومتی در دوره‌ی حکومت قبلی بسته می‌شود...

و میرزا اسدالله داشت همین جور داد سخن می‌داد که ناهار آوردند. دم‌پختکی که در هر کف گیرش یک تکه قرمه‌ی سیاه چغر گم شده بود. با نان زمخت و مغز گردوی کوبیده و پنیر خیکی. ناچار بحث تمام شد و حسن آقا عذر خواست که گوشت گیر نیاورده‌اند و میرزا اسدالله گفت که این روزها، روز عذرخواهی نیست و بعد قرار را بر سرشماری شهر گذاشتند و از فردا میرزا عبدالزکی با تمام میرزا بنویس‌هایی که در اختیار داشت، راه افتاد به سرشماری و جیره‌بندی شهر. اول از همه برای حرم‌سرای ارگ جیره معین کردند که چه سر و صدایی راه افتاد و چه شیون و وایلایی! بعد برای طلاب مدارس؛ و بعد برای خود قلندرها که مدتی بود به ناز و نعمت رسیده بودند و بدجوری بریز و بپاش می‌کردند.

روز دوم سرشماری میان مردم چو افتاد که این سرشماری ظاهرسازی است و قلندرها دارند زیرجلکی خودشان را آماده‌ی سربازی می‌کنند. و با این حساب که کسی از احتیاط ضرر ندیده، اهل شهر جوان‌هاشان را مخفی کردند و اصلاً اسم‌شان را صورت ندادند و با هزار قسم و آیه گفتند که مدت‌ها پیش با اردو رفته‌اند یا مرده‌اند. و میرزا عبدالزکی و همکارهایش همین جور یکی تو سر خودشان می‌زدند و دو تا سر دفتر دستک‌ها، که شاید با حدس و تخمین عده‌ی واقعی اهالی را پیش‌بینی کنند که علاوه بر قحطی گوشت، قحط زغال و هیزم و علوفه شد. وسط سرمای زمستان و برف تا پشت در خانه‌ها، و فصل سیاه گوشت، آن وقت نه هیچ کدام از علاف‌ها یک مثقال زغال و هیزم و علوفه داشتند و نه هیچ کدام از قصاب‌ها جرأت می‌کردند در دکان‌شان را باز کنند. هرچه هیزم و زغال می‌رسید، یک سر می‌رفت پای کوره‌های ارگ. اهالی دهات هم که از مدت‌ها پیش در معامله‌ی با قلندرها دودل شده بودند، ناچار هر کسی خری یا اسبی داشت، سر برید و تو خانه قرمه‌اش کرد و تپاند توی خیک. چون مردمی که برای نان و گوشت خودشان درمانده بودند، دیگر حوصله نداشتند فکر علوفه‌ی خر لنگ خانواده باشند. این شد که بیش‌تر طویله‌های سرخانه خالی شد و اصلاً راویان اخبار معتقدند که از همان سربند، طویله نگه داشتن سرخانه از رسم افتاد و خانه‌ها جادارتر شد.

جان دلم که شما باشید؛ همین جور پشت سر هم اتفاقات بد افتاد و افتاد و افتاد و مردم هر روز کمرشان را تنگ‌تر بستند و بعد نومیدتر و کلافه‌تر شدند و شدند و شدند تا اواخر ماه پنجم حکومت قلندرها، باز یک روز صبح همه‌ی اهالی، زن و مرد، از خانه‌هاشان ریختند بیرون. عین مورچه‌هایی که آب تو لانه‌شان افتاده باشد و خطر را احساس کرده باشند. هراسان و وحشت‌زده، اول تک تک، بعد دسته دسته و محله به محله، از خانه‌ها درآمدند و افتادند دنبال هم. بعد چه کنیم و چه نکنیم؟ دست‌شان به جایی که نمی‌رسید؛ از قلندرها هم که هنوز بدی ندیده بودند؛ ناچار هجوم بردند به سمت توتستان‌های وقفی اطراف شهر. و درخت‌های بی‌برگ و بار را که تا کمرشان توی برف مانده بود به ضرب تیر و اره و کلنگ کندند و تکه تکه کردند و آوردند به خانه‌هاشان. اما بدی کار این بود که، باز هم به تحریک مأمورهای خفیه‌ی حکومت که روز به روز بیش‌تر پر و بال در می‌آوردند، تو همان هیر و ویر، دو تا از قلندرها کشته شدند. چرا که نخواسته بودند با مردم همراهی کنند یا تبرزین‌هاشان را به کسی قرض بدهند. یا متلکی به کسی گفته بودند یا جلوگیری از کاری کرده بودند. و به محض این که خبر به ارگ و تکیه رسید، قلندرها همه مسلح و عصبانی ریختند تو شهر و باز اوضاع برگشت به صورت اول. یک طرف مردم و یک طرف قلندرها. عین قراول‌ها و گشتی‌ها و شبگردهای حکومت که مردم ازشان واهمه می‌کردند و خودشان را کنار می‌کشیدند.

و از این به بعد دیگر هیچ کس جرأت نمی‌کرد تنها و بی‌سلاح از خانه در بیاید. نه مردم، نه قلندرها. که تا حالا شدت عملی از خود نشان نداده بودند، کم کم دست برآوردند. اول به کتک زدن مردمی که جلوی در دکان‌های نانوایی شلوغ می‌کردند، بعد با پس گردنی زدن به آن‌هایی که به دیوان قضا احضار می‌شدند. تا کار رسید به آن‌جا که سه تا از محتکرهای شهر را بی‌اجازه‌ی میرزااسدالله و همکاراش، صبح یک روز آفتابی و سوزدار، جلوی در انبارهای مخفی‌شان دار زدند.

جان دلم که شما باشید؛ همچه که خبر دار زدن آن سه نفر بازاری تو شهر پیچید، بازار بسته شد و چو افتاد که دیگر هیچ کدام از تجار اجناس قلندرساز را نمی‌خرند و هیچ صرافی پته و حواله و برات‌شان، را قبول نمی‌کند. درست است که روز بعد رؤسای بازار رفتند به ارگ و قول دادند به شرطی که جنازه‌ها فوری از بالای دار بیاید پایین و دفن بشود بازار را باز کنند؛ و همین کار را هم کردند و جنازه‌های یخ کرده و چوب شده را از قلندرها گرفتند و با سلام و صلواتی که داد و هوار مأمورهای خفیه‌ی حکومت صد برابرش می‌کرد، رساندند به قبرستان، اما دیگر کار از کار گذشته بود و اهل شهر و قلندرها تو روی هم ایستاده بودند که ایستاده بودند. بدی کار این بود که درست وقتی جنازه‌ها را با علم و کتل و عماری به طرف قبرستان می‌برند، ایلچی سنی‌ها با قراول و یساول رسید پشت دروازه و قلندرها هرچه خواستند سر و ته کار را به هم بیاورند، نتوانستند. صف دراز تشییع‌کننده‌ها چنان کند حرکت می‌کرد؛ و صدای لا اله الا الله و الله خدای کریم، چنان به فلک می‌رفت، و سوز سرما پشت دروازه‌ی شهر به قدری بود که هیچ چاره نداشت، و ایلچی سنی‌ها سینه سینه‌ی جمعیت تشییع‌کننده شد که داشت از شهر می‌رفت بیرون به سمت قبرستان.

درست است که با دار زدن آن سه نفر بازاری، محتکرهای دیگر حساب کار خودشان را کردند؛ و دست کم آن قدر بود که در سه تا انبار بزرگ آذوقه، رو به مردم باز شد و اهل شهر به نوایی رسیدند و وحشت از قحطی کم‌تر شد؛ اما آب رفته دیگر به جو باز نمی‌گشت. قلندرها و مردم شهر دیگر تو روی هم ایستاده بودند. و مأمورهای خفیه هم به این اختلاف دامن می‌زدند. و درست است که راویان اخبار توی آن شلوغی و جنجال، فرصت سر خاراندن نداشتند و اصلاً نتوانستند از حرف و سخن ایلچی سنی‌ها با تراب ترکش‌دوز سر در بیاورند، اما از مظنه‌ی دهن حسن آقا که فردای همان روز میرزا اسدالله رفت سراغش به گله‌گذاری، می‌شود حدس زد که ایلچی سنی‌ها و تراب ترکش‌دوز زیاد هم گل نگفته‌اند و گل نشنفته‌اند.

اما گله‌گذاری میرزا اسدالله ازین قرار بود که فردای دار زدن محتکرها، به هزار زحمت حسن آقا را پیدا کرد و بردش گوشه‌ی یکی از تکیه‌ها، و همان جوری سرپا بهش گفت:

- دیدی رفیق! عاقبت دست‌تان به خون هم آلوده شد.

و حسن آقا عصبانی و از جا دررفته، درآمد که:

- تو هم سرزنش می‌کنی؟ ما از بیش‌تر اصول‌مان گذشتیم تا خون نکنیم. یادت هست قضیه‌ی زن‌ها؟ یا قضیه‌ی طلاب مدارس؟ یا معاف کردن املاک میزان‌الشریعه؟ اما هنوز خون آن دو تا قلندر خشک نشده.

و میرزا اسدالله گفت:

- پس انتقام گرفتند، هان؟

و حسن آقا گفت:

- همچه حساب کن. شخص واحد دستورش را که داد، غش کرد.

و میرزااسدالله گفت:

- و لابد ایلچی سنی‌ها کاهگل گرفت زیر دماغش؟

و حسن آقا که دیگر از کوره دررفته بود، گفت:

- ببین میرزا! وقتی تو به این لحن صحبت می‌کنی، دیگر از ایلچی سنی‌ها چه انتظاری داری؟ میزان‌الشریعه و خانلرخان و تمام مأمورهای خفیه شهر دست به کارند و دم به دم مردم را تحریک می‌کنند. تو هم که این جور حرف می‌زنی. دیگر گور پدر ایلچی هم کرده.

و همین جوری بود که راویان اخبار فهمیدند که از ایلچی سنی‌ها هم آبی گرم نشده. چون همان روزها چو افتاد که قبله‌ی عالم با خود دولت سنی‌ها کنار آمده و یک تکه از مملکت را داده و چهارصد تا توپ دورزن گرفته و سرما که شکست به طرف شهر حرکت می‌کند.

باری، ایلچی که برگشت هیچ چی، بازار شهر هم باز شد؛ اما صراف‌ها انگار شدند، یک تکه نان و از گلوی سگ‌های ولگرد شهر رفتند پایین. نه تنها دکان‌هاشان باز نشد، بلکه خودشان هم غیب‌شان زد. البته خوبی کار قلندرها این بود که زیاد هم به پول احتیاجی نداشتند. و جز در اوایل کار، آن هم برای خرید هونگ برنجی‌ها پولی لازم نبود بدهند. نه مزدی به قلندرها می‌دادند و نه برای خرید از بازار، محتاج پول بودند و همین که جنس به جنس با بازار معامله می‌کردند، کافی بود. اما از وقتی دهاتی‌ها برات و حواله‌ی قلندرها را تکول کردند و در مقابلش گندم و جو و حشم ندادند، کار سخت شد؛ و حالا که دیگر صراف‌ها هم سر به نیست شده بودند. چه کنیم، چه نکنیم؟ دو روز و سه روز و یک هفته، تا پانزده روز صبر کردند. باز هم خبری از صراف‌ها نشد. از آن طرف انبارهای شهر یکی یکی دارد خالی می‌شود و باید فکری کرد و سراغ هر کدام از صراف‌ها هم که می‌رفتی یا سینه‌پهلو کرده بود و زمین‌گیر شده بود یا سفر رفته بود. عاقبت سر روز شانزدهم، قلندرهای تفنگ به کول ریختند. درِ دکان یکی یکی صراف‌ها را شکستند و صندوق‌ها و مجری‌هاشان را خرد کردند و چون چیزی گیر نیاوردند ریختند به خانه‌هاشان و هفتاد نفرشان را کت وکول بسته، تحویل دوستاق‌خانه دادند. و برای هر کدام‌شان دوهزار سکه‌ی طلا غرامت معین کردند. اقبال قلندرها بلند بود که خود بازاری‌ها هم دل خوشی از هیچ کدام از این صراف‌ها نداشتند. چرا که هر کدام‌شان از راه نزول‌خواری به آلاف و الوف رسیده بودند و اصلاً طرف بغض و حسد بازاری‌ها هم بودند. و درست است که این جوری سر و صدایی از بازار در نیامد و اوضاع شهر مدتی آرام بود، اما حیف که قلندرها مجبور بودند از نو در و پیکر دوستاق‌خانه‌ی شهر را مرمت کنند، یعنی همان در و دیوارهایی که خودشان خراب کرده بودند، و قدم به قدم در راهی بروند که برای حکومت به یک هم چو شهری باید رفت. یعنی از فردا به دروازه‌ها عوارض بستند. رفت و آمد مردم را زیر نظر گرفتند، بر درآمد می‌خانه‌ها و شیرک‌خانه‌ها مالیات گذاشتند، جیره‌ی طلاب مدارس و اندرون ارگ را نصف کردند و همین طور جیره‌ی جذامی‌خانه و دیوارخانه‌ی شهر را. و کار به این جا کشید باز مأمورهای خفیه افتادند وسط مردم و چو انداختند که «مردم! چه نشسته‌اید، قلندرها برای صرفه‌جویی در آذوقه می‌خواهند همه‌ی جذامی‌ها و دیوانه‌ها را بیرون کنند و بریزند تو شهر.» و مردم که دیگر به پوچ‌ترین خبری تحریک می‌شدند، یک روز غروب به سرکردگی مأمورهای خفیه باز ریختند بیرون و با های و هوی تمام و چه کنیم و چه نکنیم؟ که تو آن شلوغی معلوم نشد از دهن کدام‌شان در رفت که «بریم جذامی‌خانه را آتش بزنیم!» که مردم هر دودکشان کج کردند، به طرف جذامی‌خانه. و همین جور داشتند تو کوچه‌ها دنبال مشعل می‌گشتند و می‌رفتند، حکیم‌باشی، خان‌دایی میرزااسدالله عصازنان و عرق‌ریزان رسید به تکیه‌ی پالان‌دوزها. چون قضیه مربوط به کار او بود، زودتر از همه خبردار شده بود و محکمه‌اش را تعطیل کرده بود و راه افتاده بود.

میرزااسدالله و همکارهاش هنوز گرفتار جیغ و داد ورثه‌ی آن سه محتکری بودند که بالای دار مرده بودند، که خان‌دایی وارد شبستان شد.

- پسره‌ی احمق! اوباش شهر دارند می‌روند جذامی‌خانه را آتش بزنند و تو همین جور سرگرم ارث و میراثی؟ ده! به گور پدر هر چه وارث و موروث است! یا نمی‌رفتی زیر بال این‌ها را بگیری یا حالا که به گردن‌شان حق داری، راه بیفت برویم فکری برای این بیچاره‌ها بکنیم.

که میرزااسدالله به عجله راه افتاد و تمام قلندرهای مأمور دیوان قضا به دنبالش. و هر جور بود الاغی برای خان‌دایی گیر آوردند و از پس کوچه‌های میان‌بر، خودشان را زودتر از اوباش شهر، جلوی جذامی‌خانه رساندند. قلندرها صف بستند و تفنگ‌ها را چاشنی گذاشتند و سرکنده‌ی زانو نشسته، آماده‌ی تیراندازی شده بودند، که جماعت اوباش مشعل به دست و هردوکشان رسید.

جماعت همین جور می‌آمد که خود میرزااسدالله فرمان اولین تیر را داد. به محض شنیدن فرمان، پنج تا از قلندرها چاشنی‌ها را چکاندند و گرمب صدایی برخاست و پنج تیر رو به هوا در رفت و جماعت در صد قدمی ایستاد. درست مثل گله‌ای که یک مرتبه کنار پرتگاهی برسد. در همین هیر و ویر، یک دسته‌ی صد نفری از قلندرها که به کمک میرزا اسدالله و دار و دسته‌اش آمده بودند، بدو خودشان را از کوچه‌های اطراف رساندند و جماعت اوباش را در میان گرفتند. سرتان را درد نیاورم. تیرها در رفت و سنگ‌ها پرتاب شد و پیشانی خان‌دایی شکست و خرش هم گرفتار شدد تا اوضاع آرام شد و جذامی‌ها از سوختن در آتش خلاص شدند و میرزا اسدالله تازه خان‌دایی را به خانه‌اش رسانده بود و خسته و هلاک به خانه‌ی خودش برگشته بود که در خانه صدا کرد و حسن آقا آمد تو.

- میرزا چه طوری؟ شنیده‌ام فرمان را خودت دادی؟

میرزااسدالله گفت:

- آخر می‌دانی، پیرمرد دیگر نا نداشت رو خر بند بشود. بعد هم داشتند می‌ریختند جذامی‌خانه را آتش بزنند. قضیه خیلی جدی بود.

حسن آقا گفت:

- آره میرزا، همیشه همین طوری می‌شود که چون و چرا یاد آدم می‌رود.

بعد دومین لوح تقدیر تراب ترکش‌دوز را به او داد و گفت که جیره‌ی دارالشفا را دو برابر کرده‌اند، و رفت. میرزااسدالله شام که نخورد هیچ‌چی، آن شب تا صبح بیدار ماند و فکر کرد. آن قدر فکر کرد که روغن پیه‌سوزش تمام شد و او همان طور که پای کرسی نشسته بود از حال و هوش رفت.

جان دلم که شما باشید، تربیع نحسین سه روزه همین جورها کشید تا شش ماه. زمین تازه نفس کشیده بود و یخ حوض‌ها داشت آب می‌شد که یک روز صبح، تو شهر چو افتاد که اردوی حکومت حرکت کرده، و چهار اسبه دارد می‌آید. حالا دیگر راجع به ساخت و پاخت قبله‌ی عالم و دولت سنی همسایه چه خبرها سر زبان‌ها بود. باشد. چهارصد تا توپ شده بود چهارهزار تا، و یک ولایت مملکت شده بود نصف مملکت و همه‌ی توپچی‌های اردو سنی شده بودند و داشتند می‌آمدند تا به تقاص خون همه‌ی سنی‌هایی که در آن سال‌ها کشته شده بودند، شیعه‌ها را بگذارند دم توپ. و درست همان جور که بوی بهار توی پستوترین پستوهای شهر پیچید، خبر حرکت اردوی حکومت پیچید. حتی عده‌ای در آورده بودند که بله! خود قلندرها از حکومت خسته شده‌اند و عریضه‌ی فدایت شوم نوشته‌اند به قبله‌ی عالم که الا و للا برگرد و گوساله‌ای را که زاییده‌ای، بزرگ کن. البته این قسمت آخر شوخی بود. اما اولین نتیجه‌ی خبر حرکت اردو این شد که در دکان خال‌کوب‌ها غلغله شد. عین در دکان نانوایی! هر که پشت دستش نقش تبرزین داشت، می‌آمد و حاضر بود سرش را بدهد و خال پشت دستش نقش تبرزین را پاک کند. آن روزها خیلی‌ها از اهل شهر، پشت دستشان را تیغ زدند یا سوزن زدند یا جوهر سرکه مالیدند یا تیزاب کاری کردند یا زرنیخ خالص ضماد انداختند؛ و خلاصه هرکاری که بگویی کردند تا خال پشت دست‌شان پاک بشود. کار به جایی کشید که حتی مردهایی که نقش بیژن و منیژه روی سینه یا پشت‌شان داشتند یا پهلوان‌هایی که رستم را با ریش دو شقه و کله‌ی دیو سفید روی بازوشان کوبیده بودند، و حتی پیرزن‌های کولی که نقش مار و عقرب و افعی زیر گلوشان بود، همه ریختند در دکان خال‌کوب‌ها به پاک کردن نقش خال‌ها؛ و دیگر قحطی و بی‌نان و آبی فراموش شد که شد. درست است که شبدر تازه توی توتستان‌های مخروبه‌ی اطراف شهر تازه سرزده بود و بوی بهار هم مردم را لمس کرده بود و حرصشان را فرو نشانده بود، اما مهم این است که آدمی‌زاد وقتی کله‌اش مشغول شد، دیگر فکر شکم و زیر شکم نیست. و کله‌ی مردم آن شهر و زمانه هم در آن روزها واقعاً مشغول بود. چون هر کدام‌شان درمانده بودند که وقتی اردوی حکومت رسید، چه طور ثابت کنند که با قلندرها رفت و آمدی و علاقه‌ای نداشتند و چه کار کنند تا همان دکه و ناندانی و آب باریکه‌ی خودشان را از خطر نجات بدهند.

از آن طرف بشنوید از قلندرها که وقتی خبر رسید، ریختند بیرون و یک روزه همه‌ی سوراخ سمبه‌های خندق دور شهر را گرفتند و غیر از دو تا از خاکریزهایش که به دروازه‌های جنوبی و شرقی شهر پل می‌داد؛ باقی را خراب کردند و خندق را یک سره کردند و هرزاب بهاره را بستند به گودال خندق، که تا صبح فردا لبریز باشد. و خیال‌شان از این بابت که تخت شد، تمام توپ‌هایی را که ساخته بودند با سلام و صلوات آوردند بیرون برج و باروی شهر، و دور تا دور شهر، نیم میدان، دو تا از توپ‌ها را پشت یک جان‌پناه سوار کردند روی زمین و پای هر توپی پنج نفر قلندر توپچی گذاشتند، و اسب و استرهای عراده‌کش را بردند توی توتستان‌ها ول کردند به چرا. و پنج تا از توپ‌های قدیمی‌شان را هم فرستادند به طرف کوه پایین دست شهر و سر گردنه‌ای را که اردوی حکومت باید ازش می‌گذشت تا به شهر برسد، گرفتند.

از آن طرف، میرزابنویس‌های ما چنان سرشان به کار خودشان گرم بود که اصلاً فرصت نداشتند، فکر کنند که ممکن است اوضاع برگردد. اما غروب همان روزی که خبر حرکت اردوی حکومت تو شهر پیچید، خانلرخان، خواجه‌باشی حرمسرا، فرستاد سراغ میرزا عبدالزکی که یک توک پا برود اندرون. پیش از این دیدید که از این اتفاق‌ها می‌افتاد. و میرزاعبدالزکی هم به گمان این که مشکل تازه‌ای برای اندرونی پیدا شده، رفت به اندرون. سلام و علیک کردند و نشستند و خانلرخان بی‌مقدمه درآمد گفت:

- اگر اردوی حکومت برسد چه می‌کنی، آقا سید؟

میرزا عبدالزکی گفت:

- همان کاری که همه‌ی اهل حق می‌کنند، جانم!

خانلرخان گفت:

- اگر همه‌شان را تو دیگ آب جوش بیندازند چه طور؟

میرزا عبدالزکی گفت:

- خون من از دیگران که رنگین‌تر نیست، جانم!

خانلرخان گفت:

- پس واقعاً سرسپرده‌ای آقا سید؟ از تو بر نمی‌آمد.

میرزا عبدالزکی گفت:

- سرسپردگی در کار نیست. اما هر خار و خسی عاقبت یک روز به درد می‌خورد.

خانلرخان گفت:

- پس باورت هم شده؟ خوب حالا نمی‌خواهد مرا تبلیغ کنی. می‌خواستم برایت بگویم که قبله‌ی عالم برای خودش یک حرمسرای تازه دست و پا کرده.

میرزا عبدالزکی گفت:

- خوب جانم، سر شما سلامت!

خانلرخان گفت:

- چرا نمی‌فهمی آقا سید؟ یعنی دیگر به این حرمسرا علاقه‌ای ندارد.

میرزا عبدالزکی گفت:

- این که جانم، از اول معلوم بود. و گرنه برشان می‌داشت با خودش می‌برد.

خانلرخان گفت:

- ببین آقا سید! خودت را به کوچه‌ی علی‌چپ نزن. می‌دانی که اردو می‌آید و شهر را می‌گیرد. حساب اهل حق سرکار هم پاک است. هیچ آدمی هم دلش نمی‌خواهد خودش را فدای هیچ و پوچ کند. حالا حاضری فکر کنی و از روی فکر معامله کنی؟

میرزا عبدالزکی گفت:

- معامله؟ جانم، چه معامله‌ای؟ من که چیزی ندارم تا باهاش...

و حرفش نیمه‌تمام ماند. تازه فهمیده بود که خانلرخان چه می‌خواهد. این بود که بربر به خانلرخان چشم دوخت و ساکت ماند. خانلرخان که موقع را مناسب گیر آورده بود، گفت:

- ببین آقا سید، قبل از من و تو هم خیلی‌ها به خاطر یک زن تو روی هم ایستاده‌اند. اما هیچ کدام به این آرامش و صفا قضیه را حل نکرده‌اند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم؟ می‌دانم که جان خودت برایت عزیز است. اما گفتم شاید علاقه داشته باشی عده‌ای از اهل حق را هم نجات بدهی. درست؟ اگر این طور است طلاق بده و برو. من جان بیش‌ترتان را می‌خرم.

میرزا عبدالزکی باز مدت درازی به خانلرخان بربر نگاه کرد، بعد خواست چیزی بگوید؛ اما دید دیگر نمی‌تواند تحمل کند. زیر لب غرشی کرد و بلند شد و بی‌خداحافظی آمد بیرون. مدتی توی حیاط ارگ قدم زد، چه کند؟ چه نکند؟ که پرید روی الاغ بندری خودش و در تاریکی شب راه افتاد به طرف خانه‌ی میرزا اسدالله. تا در باز شود، افسار خر را بست به حلقه‌ی در و تپید تو. میرزا اسدالله پای منقل نشسته بود که میرزا عبدالزکی حیران و پریشان وارد شد. زمستان آن سال اهل شهر کرسی‌هاشان را زودتر برداشته بودند. اما هر که دستش به دهنش می‌رسید، شبها منقلی آتش می‌کرد و توی اتاق می‌گذاشت. میرزا اسدالله، زرین‌تاج خانم را با بچه‌ها فرستاد اتاق دیگر و گفت:

- باز چه خبر شده آقا سید؟

میرزا عبدالزکی همان دم در وا رفت و گفت:

- بدجوری است، جانم. خیلی بدجوری است. باید یک فکری کرد. دارم دیوانه می‌شوم، جانم، دیوانه.

میرزااسدالله گفت:

- حالا چرا نمی‌آیی دم آتش؟ بگو ببینم چه خبر شده؟

میرزاعبدالزکی خودش را کشید کنار منقل، رو به روی میرزااسدالله نشست و آن چه را که از خانلرخان شنیده بود، خیلی یواش و خیلی مختصر برایش تعریف کرد و بعد گفت:

- می‌بینی، جانم؟ باز برگشته‌ایم سر روز اول. حالا دیگر صاف تو رویم می‌ایستد و حرفش را می‌زند. تف به این زندگی! دلم می‌خواست یکی از این تفنگ‌ها دم دستم بود، جانم. و بلد بودم در می‌کردم به شکم گنده‌اش. پدرسوخته!

میرزا اسدالله که پس از شنیدن ماجرا هاج و واج مانده بود، پس از چند دقیقه سکوت گفت:

- پس اردو بر می‌گردد! آخر نپرسیدی چه جور...؟

که باقی حرف خودش را خورد و میرزا عبدالزکی فریاد کشید که:

- دیوانه شده‌ای جانم؟ اگر می‌خواستند با ناموس تو معامله کنند. می‌آمدی بپرسی چه جور!

میرزا اسدالله گفت:

- ببخش آقا سید! نمی‌فهمم چه می‌گویم. راستی بدجوری شده. چه طور است برویم سراغ حسن آقا؟ راستش را بخواهی از من و تو خیلی مهم‌تر است. این خوک دارد این جوری راه جلو پای اهل حق می‌گذارد. تنها با تو نیست که می‌خواهد معامله کند. پاشو، ببینم می‌توانیم هم امشب بزرگ قوم را گیر بیاوریم یا نه.

و راه افتادند و رفتند سراغ حسن آقا و پس از یکی دو ساعت جست و جو، عاقبت ترکش‌دوز را در حال سرکشی به توپچی‌های دور شهر پیدا کردند. همان در تاریکی شب، کنار خندق، و قدم‌زنان مطلب را با او در میان گذاشتند. تراب ترکش‌دوز ماوقع را که شنید، ایستاد و گفت:

- عجب رذلی! خیال کرده بازی را به همین سادگی می‌برند؟

و مثل این که با خودش حرف می‌زند، افزود:

- پس عاقبت وجود این حرمسرا به درد خورد!

و بلند گفت:

- ولی اگر مطمئن بودند می‌بردند، این جوری پا پیش نمی‌گذاشتند.

میرزا عبدالزکی در آمد که:

- جانم حالا آمدیم و بردند. باید فکر اهل حق بود یا نه؟

تراب گفت:

- البته باید بود اما چرا باید این قرعه به نام تو در بیاید؟ هان؟ حتماً خیلی به زنت علاقه داری؟ سید جان!

به جای میرزا عبدالزکی که مخاطب بود، میرزا اسدالله به حرف در آمد که:

- مگر سر به بیابان بگذارد.

در همین لحظه هر چهار نفر به کنار یکی از جان‌پناه‌های دور شهر رسیدند. آتش کوچکی روشن بود که سایه‌ی لرزان توپ را دراز و بلند و هیولا، روی دیوار شهر می‌انداختند و پنج نفر قلندر توپچی، میان قبل منقل مختصر خود به عجله بلند شدند و الله اللهی گفتند و بعد سرهاشان را پایین انداختند. تراب ترکش‌دوز با آن‌ها خوش و بشی کرد و دستی به تن توپ مالید و گفت:

- فعلاً که سرنوشت همه‌ی ما بسته به دهانه‌ی این توپ‌ها است. ما اگر اهل معامله بودیم، سید جان! توپ نمی‌ریختیم. فعلاً بروید راحت کنید که دو سه روز دیگر فرصت خوابیدن هم نمی‌کنید.

در راه برگشتن، میرزابنویس‌های ما و حسن آقا مدتی ساکت بودند و بعد میرزا عبدالزکی، مثل این که با خودش حرف می‌زند، گفت:

- نه، جانم، حالا دیگر فرق می‌کند. و باز ساکت شد.

میرزااسدالله گفت:

- چه چیز فرق می‌کند، آقا سید؟

میرزاعبدالزکی گفت:

- جانم، همه چیز. من، درخشنده، تو و اهل حق. حالا دیگر تنها من طرف خانلرخان نیستم. درخشنده هم چیزی نمانده که خودش را لای تار و پود قالی گره بزند، آره جانم.

و باز ساکت شدند و خیلی دیر به خانه رسیدند و هر کدام تا صبح بیدار ماندند و فکر کردند. فردا صبح زرین‌تاج خانم به عادت هر روز راه افتاد و رفت سراغ کارش. از سربند مهمانی‌خانه‌ی حسن آقا به کمک درخشنده خانم پنج تا دار قالی تو خانه‌ی حاج ممرضا زده بود و حالا دیگر صبح‌ها فقط سری به قالی‌باف‌های خانه میرزا عبدالزکی می‌زد که به عنوان استاد برای خودشان درخشنده خانم را داشتند و بعد می‌رفت خانه‌ی حاج ممرضا و بقیه‌ی روز را آن جا می‌گذراند. زرین‌تاج خانم از راه که رسید، درخشنده خانم را صدا کرد و برد یک گوشه‌ی خلوت خانه و گفت:

درخشنده خانم گفت:

- ای خواهر! به من و تو چه، قالی همیشه قالی است. همیشه هم خریدار دارد.

زرین تاج خانم گفت:

- آخر خواهر اگر دردسری برای شوهرمان درست کنند؟

درخشنده خانم گفت:

- چه دردسری؟ مگر کدام اسب و استری گیرشان آمده؟ چه خیری از این قلندربازی دیده‌اند؟ و اصلاً مگر به کله‌ی این آقا سید فرو می‌رود! هر چه بهش می‌گویم بابا این قلندربازی را ول کن. مگر به خرجش می‌رود؟ حالا یعنی چه طور ممکن است بشود؟

زرین تاج خانم گفت:

- هیچ چی خواهر. برای احتیاط می‌گویم. ممکن است اردوی حکومت دوباره برگردد. وقتی هم اردو برگشت، دیگر نگاه نمی‌کنند ببینند که اسب و استری برده. هر چه باشد خواهر، هم میرزای ما و هم آقای شما رفته‌اند زیر بال این‌ها را گرفته‌اند. این را که نمی‌شود پنهان کرد.

خودشان هم که فکر خودشان نیستند. می‌گویند اردو چهارصد تا توپ دارد. شنیده‌ای؟

درخشنده خانم گفت:

- ای خواهر! از توپ‌های قلندرساز غافلی؟... اما راست می‌گویی ها. یادت رفته آن توپ‌هایی که ترکید؟

زرین تاج خانم حرفش را برید و گفت:

- نه خواهر؛ این طورها هم نیست. اما قلندرها همه‌اش صد و بیست تا توپ دارند. به هر جهت باید فکر روز مبادا بود.

درخشنده خانم فکری کرد و گفت:

- می‌دانی خواهر! دیشب آقا آمد و قضیه‌ی خانلرخان را برایم گفت. لابد میرزا هم برای تو گفته. من همه‌ی فکرهایم را کرده‌ام. بنده‌ی خدا تا صبح نخوابید. همه‌ی حرف‌هامان را با هم زدیم. می‌دانی خواهر! اگر زن‌های دیگر مجبورند نه ماه تمام بارشان را روی دل بکشند، من اختیارم دست خودم است. بارم را گل دار قالی آویزان می‌کنم. و هر چند وقتی که دلم خواست. بعد می‌آورمش پایین. درست است که همه‌ی قالی‌های روزگار به یک موی گندیده‌ی حمیده نمی‌ارزد، اما هر کسی قسمتی دارد. خدا به تو و میرزا خیر بدهد که چشم مرا باز کردید. به آقا گفتم خیالش راحت باشد. حاضر نیستم تو روی این خیک باد کرده حتی تف بیندازم. اما حاضرم خرش کنم. نشانش می‌دهم که از یک زن دست و پا چلفتی هم کار بر می‌آید.

زرین‌تاج خانم پرید صورت درخشنده خانم را ماچ و گفت:

- می‌دانستم خواهر. پای ددری، زیر تن کاری بند نمی‌شود. خوب! راستی ببینم آن دختره که دستش را با پشم بریده بود، امروز آمده؟

درخشنده خانم گفت:

- نه، خواهر، می‌ترسم کاری دست خودش داده باشد. سر راه یک قدم بگذار خانه‌ی حکیم‌باشی. بگو اگر زحمتی نیست یک توک پا برود سری بهش بزند. نمی‌دانم چرا امروز اصلاً نصف قالی‌باف‌ها نیامده‌اند.

زرین‌تاج خانم گفت:

- مگر نمی‌دانی! مردم دارند از این شهر فرار می‌کنند. خیلی سرت به کار خودت گرم است، خواهر!

درخشنده خانم گفت:

- پس قضیه جدی است. هان؟ خوب، تا تو سرکشی‌ات را بکنی، من چادرم را بیندازم سرم، بروم سری به این خیک باد کرده بزنم.

و به این جا حرف و سخن‌شان تمام شد و با هم از در خانه درآمدند بیرون. درخشنده خانم رفت به طرف ارگ و زرین خانم به سمت خانه‌ی حاج ممرضای مرحوم. کوچه‌ها چنان شلوغ بود که نگو. مردم پیش‌تر پیاده و کم‌تر سواره، هرچه داشتند به کول گرفته بودند یا گذاشته بودند روی گاری‌های دستی و زن و مرد و بچه می‌رفتند به طرف دروازه‌ها. جنگی که به زودی در می‌گرفت و قحطی که همه را به امان آورده بود، مردم را از همیشه وحشت‌زده‌تر کرده بود و این بود که هر کس دستش می‌رسید زندگی‌اش را جمع و جور می‌کرد و در خانه‌اش را می‌بست و می‌سپرد به خدا، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و راه می‌افتاد. قلندرها هم که از خدا می‌خواستند، هرچه جمعیت شهر کم‌تر می‌شد، آذوقه‌ی کم‌تری لازم بود. گذشته از آن که گلوله‌های اردوی حکومت کشتار کم‌تری می‌کرد، بعد هم دست و بال خودشان بازتر بود. این بود که از روز پیش توی شهر جار زدند که بچه‌ها معاف، اما هر مرد و زن بالغی، دو نفری یک سکه طلا عوارض دروازه بدهند و بروند به امان خدا. و همین جوری بود که شهر دوروزه سوت و کور شد. و جز یک عده فقیر فقرا یا خود قلندرها یا مأمورهای خفیه‌ی حکومت کسی باقی نماند.

جان دلم که شما باشید، شب چهارشنبه‌سوری، آفتاب هنوز پهن بود و تک و توک اهالی شهر حالا حالاها برای تهیه بته وقت داشتند که از سمت جنوب شهر صدای خفه‌ی توپ‌ها بلند شد، که مردم همه چیز را فراموش کردند و ریختند روی بلندترین پشت بامی که در همسایگی سراغ می‌کردند. و هنوز غروب نشده بود که از ته جاده گرد و خاکی بلند شد و بیست سی نفر سوار پیدا شدند و هنوز سوارها پشت دروازه نرسیده بودند که یک مرتبه توی شهر چو افتاد که ساخلوی قلندرها سر گردنه‌ی پایین دست شهر، با تمام توپ‌هاش تار و مار شده و اردوی حکومت هم امشب می‌رسد و شهر را قتل عام می‌کند. این بود که باز مردم وحشت‌شان گرفت و همان‌ها که مانده بودند از خانه‌هاشان ریختند بیرون. باز چه کنیم، و چه نکنیم؟ که یک مرتبه هجوم بردند به سمت مسجدهایی که شش ماه آزگار از درشان هم عبور نکرده بودند. و به جای آتش‌بازی و پریدن از روی بته، تا صبح قرآن سرگرفتند و «امن یجیب » خواندند. و شاید به همین علت بود که هیچ کدام‌شان متوجه نشدند که همان شبانه، یک دسته‌ی صد نفری از قلندرها، سبک و قبراق و همه سواره، شبیخون زدند به اردوی حکومتی که همان پای کوه جنوب شهر اطراق کرده بود و قسمتی از خیمه و خرگاه را به آتش کشیدند و دویست و پنجاه تا از اسب های اردو را به غنیمت گرفتند و برگشتند. فقط فردا صبح که قلندرها اسب‌های غنیمتی اردوی حکومت را لخت دور شهر گرداندند و داغ‌های روی کپل‌هاشان را به رخ مردم کشیدند، وحشت مردم یک خرده فروکش کرد و رفتند سراغ کار و کاسبی‌شان.

البته آن روز از اردوی حکومت خبری نشد. اما نزدیکی‌های غروب باز تو جاده‌ی پایین دست شهر، گرد و خاک شد و پیش‌قراول‌های اردو به چشم دیده شدند و شب که اردوی حکومت اطراق کرد، آتش اجاق‌های اردو تا یک فرسخی پیدا بود و این بود که باز مردم وحشت‌شان گرفت و تپیدند توی مساجد و باز تا صبح به درگاه خدا استغاثه کردند. از آن طرف بشنوید که البته دیگر نمی‌شد شبیخون زد. اما قلندرها حساب کار دست شان بود. و دو ساعت پیش از آفتاب فردا همه‌ی اهل شهر به صدای کر کننده‌ی توپخانه‌ی قلندرها از خواب پریدند و باز رفتند روی بلندترین بام‌ها و دیدند که اردوی حکومت بدجوری غافلگیر شده و دارد خودش را پس می‌کشد. نگو قضیه ازین قرار بوده که قلندرها برای گول زدن اردو، کوچک‌ترین و کم‌بُردترین توپ‌های خودشان را فرستاده بودند سرگردنه‌ی پایین دست شهر. و اردو که خیال کرده بود برد همه‌ی توپ‌های قلندرساز در همین حدود است با جرأت زیاد آمده بود و به فاصله‌ی یکی دو میدان پشت دیوارهای شهر اطراق کرده بود. غافل ازین که قلندرها وقتی کارشان گرفت و هونگ برنجی فراوان در اختیار داشتند، لوله‌ی توپ‌ها را کلفت‌تر و بلندتر کردند و با توپ‌های جدیدشان تا دو میدان را به راحتی می‌زدند. این بود که اردوی حکومت، یک بار دیگر صدمه دید و عقب کشید و تو همین عقب‌نشینی پنجاه تا گاری آذوقه جا ماند که قلندرها به کمک مردم کشیدند تو شهر و تخس کردند میان مردم قحطی‌زده و باز ترس و وحشت مردم ریخت.

البته خود قلندرها هم می‌دانستند که اگر قرار باشد تن به محاصره شدن بدهند، یک ماهه از پا در می‌آیند، اما امیدوار بودند که هر چند شب یک بار حرکتی بکنند و دستبردی به اردو بزنند و هر دفعه اردو را یک کمی عقب‌تر بنشانند و مزارع وسیع‌تری از اطراف شهر را آزاد کنند. این بود که روز سوم محاصره‌ی شهر، توپ‌هاشان را دو قسمت کردند، یک قسمت را بردند جلوی دروازه‌ها و قسمت دیگر را در یک میدانی شهر، رو به اردوی حکومت سوار کردند، برای دستبردهای بعدی. اما اردوی حکومت که از همان دفعه درس خودش را روان شده بود، پراکنده شده بود دورتادور شهر، و هر صنف و رسته و لشکری یک گوشه‌ی بیابان اطراق کرده بود؛ و حالا دیگر فاصله‌ی هیچ کدام از قسمت‌های اردو تا شهر از یک فرسخ کم‌تر نبود. این بود که دیگر زد و خورد فایده نداشت و هر دو طرف نشستند به انتظار. و همین طورها یک هفته گذشت و درین میان هیچ کس متوجه نشد که عمو نوروز آمد و رفت؛ و اهالی باقی‌مانده‌ی شهر به جای عیدی گرفتن و سبزه سبز کردن و خانه تکانی؛ هر شب جمع می‌شدند تو مسجدها به قرآن سرگرفتن و ذکر «امن یجیب » خواندن.

از آن طرف بشنوید از مأمورهای خفیه‌ی حکومت که وقتی دیدند اردو جرأت حمله ندارد و قلندرها حالا حالاها پیشند، به دست و پا افتادند. چون همه‌شان می‌دانستند که اگر محاصره طول بکشد و قبله‌ی عالم خسته بشود، ممکن است باز منجم‌باشی زیج بنشیند و اردو را از گرفتن شهر منصرف کند و همه‌ی زحمات خودشان به هدر برود. یا تازه اگر از سر اوقات تلخی دستور قتل عام بدهد یا هوس کله‌منار ساختن و آسیاب با خون گرداندن بکند و به صغیر و کبیر رحم نکند. این بود که نه یک روز و دو روز و سه روز، بلکه یک هفته‌ی تمام مخفیانه جلسه کردند و خانلرخان و میزان‌الشریعه را در خفا دیدند و شور و مشورت کردند که چه بکنند و چه نکنند، تا عاقبت به راهنمایی خانلرخان قرار شد شبانه بروند راه آب مخفی ارگ را باز کنند و هر جور شده آب خندق را بیندازند تو انبار باروت. خوبی کار این بود که فصل بهار بود و به علت فراوانی آب میراب‌ها می‌رفتند مرخصی و قلندر‌ها هم که توپخانه‌شان را از پشت خندق دور برده بودند و کسی متوجه قضیه نمی‌شد. این بود که یک شب صد نفر از مأمورهای خفیه با بیل و کلنگ راه افتادند و یواش یواش خودشان را رساندند به بند بزرگ‌ترین نهر شهر، که به ارگ سر باز می‌کرد؛ و قلندرها همان اول محاصره جلویش را بسته بودند. دو ساعت طول کشید تا بند را باز کردند و آب را یواش و بی‌صدا انداختند به راه آب مخفی ارگ، و یکی دو تا از دیوارها را سوراخ کردند و به آب راه دادند و دادند و دادند تا دم‌دم‌های سحر، آب افتاد به انبار باروت. قضیه وقتی آفتابی شد که زن‌های حرمسرا سر و پا برهنه از اتاق‌هاشان ریختند بیرون که سیل آمده و چه سیلی! مثل قیر سیاه.

خبر به گوش تراب ترکش‌دوز که رسید، فهمید که کار از کار گذشته. دستور داد فوری رفت و آمد به ارگ را قدغن کردند و دروازه‌های شهر را بستند و حتی از پرواز کبوترها جلوگیری کردند. و بعد فرستاد پی خانلرخان که با پس گردنی آوردندش و چیزی نمانده بود که قلندرها زیر مشت و لگد لهش کنند که ترکش‌دوز یاد آن شب افتاد و مطالبی که میرزاعبدالزکی به نقل ازو گفته بود. این بود که گفت قلندرها دست نگه داشتند و با خانلرخان خلوت کرد و بعد از یک ساعت در آمد و دستور داد که فوری سران قلندرها حاضر بشوند و باهاشان نشست به مشورت. سی نفری از رجال قلندری‌ها حاضر بودند که مجلس شور افتتاح شد. اول هر کدام خبرها را به دیگران دادند، بعد تراب ترکش‌دوز به حرف آمد که:

- هم امشب اردوی حکومت از قضیه‌ی آب افتادن به انبار باروت خبردار می‌شود. حداکثر تا فردا. و آن وقت دیگر دست ما بسته است. و تا بیاییم باروت تهیه کنیم، کار از کار می‌گذرد. دیدید که از ایلچی سنی‌ها هم آبی گرم نشد. حکومت برای آن‌ها طرف معامله‌ی باصرفه‌تری بود. در حالی که ما جز تعهد به منع سنی‌کشی چیزی در اختیار نداشتیم، خود خواجه نورالدین رفته هفت شهر سرحدی را داده و در مقابلش چهارصد توپ ازشان گرفته؛ یعنی کرایه کرده. شش ماهه. اگر می‌توانستیم در این مدت مقاومت کنیم باز حرفی بود. زمستان به آن سختی را گذراندیم و حیف که هیچ کدام‌مان فکر محافظت انبار باروت نبودیم. از آن طرف هوا که گرم بشود، مورچه‌ها از لانه می‌ریزند بیرون. با این شهرتی که ما در ضبط و تقسیم املاک داریم، فرداست که هرکدام از خوانین و تیول‌دارها راه بیفتند و بیایند به کمک حکومت. درین صورت تنها فایده‌ای که ماندن ما دارد این است که می‌شویم وجه‌المصالحه‌ی همه‌ی عداوت‌ها و کینه‌های قدیمی خان‌ها و گردنه‌بندها. اما اگر جان‌مان را در ببریم، دست کم نطفه‌ی حق را سالم نگه می‌داریم. از روزی که ما دست به کار شدیم تا حالا فقط سی بار خون کرده‌ایم. تازه ده نفر ازین عده هم از خود ما بوده‌اند که کشته شده‌اند. درست است که برای جلوگیری کشتار، گاهی تن به کشتن و کشته شدن هم باید داد؛ ولی ما فعلاً در وضعی نیستیم که احتیاجی به چنین خودکشی دسته‌جمعی باشد. و ماندن ما یعنی خودکشی دسته جمعی. پس باید شهر را گذاشت و رفت.

مولانا که پیش ازین او را شناخته‌ایم. گفت:

- کجا؟

سید گفت:

- این مسأله بعدی است. اول باید دید رفتن صلاح هست یا نه. و به عقیده‌ی من هست.

و چون همه به این مطلب رضایت دادند، تراب ترکش‌دوز دنبال کرد:

- وقتی از ایلچی سنی‌ها نومید شدیم، سید را فرستادیم به دربار هند؛ می‌دانید که آن جا صلح کل را تبلیغ می‌کنند. سید هفته‌ی پیش از هند برگشت و با خودش یک دعوت‌نامه آورد. گمان می‌کنم اگر خیال‌مان از بابت مزاحمت‌های میان راه راحت بشود، صلاح درین است که این دعوت را قبول کنیم. و اما این که چه طور می‌شود به سلامت راه به این درازی را رفت؟ خانلرخان آمده و پیشنهاد معامله می‌کند. می‌گوید به شرط این که زن‌های حرمسرا را با خودمان ببریم، علاوه بر این که کسی کاری به کارمان ندارد، پای هر کدام از زن‌ها هم پانصد سکه‌ی طلا نشسته. طلاق‌نامه‌هاشان هم حاضر است. عده‌ی همه‌شان هم می‌دانید که سر آمده، گویا سی‌صد و خرده‌ای نفرند. من گمان می‌کنم چنین حرمسرایی دست کم هدیه‌ی مناسبی است برای دربار هند...

مولانا حرف تراب را برید و غرغرکنان گفت:

-

که عده‌ای خندیدند و عده‌ای به فکر فرو رفتند و تراب ترکش‌دوز لبخندزنان دنبال کرد:

- می‌خواهی همه‌شان را عقد کنیم مولانا؟ به هر صورت از نواحی گرمسیر، حرمسرای حشری تازه‌ای برای دربار دست و پا کرده‌اند و حالا دیگر حرمسرای قدیمی موی دماغ شده است. صلاح ما درین است که دست‌چین کنیم و جوان‌ترین و زیباترین آن‌ها را با خودمان ببریم که هم تحمل چنین سفر دور و درازی داشته باشند و هم چیز دندان‌گیری برای هندی‌ها باشد. من به خانلرخان گفته‌ام به شرطی این معامله ممکن است سر بگیرد که خودش هم به عنوان گروگان تا سرحد با ما باشد. حالا تا نظرتان را بگویید، سید متن دعوت‌نامه‌ی دربار هند را می‌خواند.

و سید متن دعوت‌نامه را خواند و پس از آن، یک ساعت شور کردند که از کدام راه بروند و چه‌ها با خودشان ببرند و چه تضمین‌ها بگیرند و عاقبت تصمیم گرفتند که شب شد، حرکت کنند. بعد پرداختند به تقسیم کار.

یک دسته از قلندرها مأمور شدند که در تمام روز سر اردوی حکومت را به جنگ و گریز گرم نگه دارند و خسته‌شان کنند تا شب خوابشان سنگین‌تر از همیشه باشد و وقتی هم که شب شد آتش اجاق پای توپ ها را بیش تر از هر شب بتابند و خودشان را سر ساعت برسانند، و یک دسته مأمور بستن بار و بنه شدند که هر چه باروت و آزوقه دارند تو خورجین و همیان بکنند، و یک دسته مأمور گشاد کردن سوراخ چاشنی توپ ها شدند؛ و کارها که تقسیم شد، با هم قرار گذاشتند که سه ساعت از شب گذشته دم دروازه‌ی شرقی شهر حاضر باشند.

جان دلم که شما باشید، حسن آقا که یکی از حضار مجلس شور بود، پس از ختم مجلس، اولین کاری که کرد رفت و همان توی ارگ، میرزا عبدالزکی را گیر آورد و قضایا را بهش حالی کرد که برود و میرزا اسدالله را هم راهی کند. این بود که میرزا عبدالزکی به تاخت، خودش را رساند به تکیه‌ی پالان‌دوزها که به قلندرهای تفنگ به کول مثل هر روز تو دالان و حیاطش پلاس بودند و نه از همکارهای میرزا اسدالله خبری بود. فقط خود میرزا تک و تنها پشت بساطش نشسته بود و داشت یک کتاب شعر را رونویس می‌کرد. پیدا بود که بوی الرحمان اوضاع بلند شده. سلام و علیک کردند و بعد میرزا عبدالزکی خلاصه‌ی وقایع را با ماحصل مذاکره‌ی قلندرها نقل کرد و دست آخر گفت:

- به هر صورت جانم، اهل حق امشب می‌روند. و باز جانم از فردا همان آش است و همان کاسه.

میرزا اسدالله گفت:

- لابد تو هم باهاشان می‌روی؟

میرزا عبدالزکی گفت:

- البته جانم! جانم را از سر راه که نیاورده‌ام. دیگر عهد لیلی و مجنون که نیست تا من پای یک زن، هم آبرویم را بگذارم، هم جانم را. همه‌ی حرف‌ها را هم با درخشنده خانم زده‌ام. الحمدالله محتاج من نیست. اصلاً جانم، تو هم باید راه بیفتی.

میرزا اسدالله گفت:

- چرا؟ مگر چه خبر شده؟ تبی بود و عرق کرد.

- جانم خیال می‌کنی با فرشته‌ها طرفی؟ اولین کسی که بیاید سراغت، همان پیشکار کلانتر است. جانم، یادت رفته ده که بودیم چه بلایی سرش آوردیم؟ من و تو رفته‌ایم زیر بال این‌ها را گرفته‌ایم جانم، یعنی شریک جرم‌شان شده‌ایم. مگر نمی‌دانی که بنای این حکومت بر کینه است؟

- می‌دانم آقا سید! اما من جرمی نکرده‌ام.

- نمی‌فهمم جانم. اگر اردو بیاید، اولین نفری که بگیرند تویی. با آن سوابق و با این کارهای دیوان قضا. جانم خیال می‌کنی می‌آیند تاج افتخار به سرت می‌زنند؟

- خوب، بعد؟

- بعد ندارد جانم، می‌خواهی خودت را فدا کنی؟ می‌خواهی شهید شوی؟ راستی که کار این شهیدپرستی تو هم دیگر به شهیدنمایی کشیده، جانم.

- دهن من بچاد آقا سید. اما من حالا می‌فهمم که چرا کسی تن به شهادت می‌دهد. چون بازی را می‌بازد. و فرار هم نمی تواند بکند. این است که می‌ماند تا عواقب باخت را تحمل کند. وقتی کسی از چیزی یا جایی فرار می‌کند، یعنی دیگر تحمل وضع آن چیز یا آن جا را ندارد. و من می‌خواهم داشته باشم. برای من تازه اول امتحان است.

- می‌بینی که داری ادای شهدا را در می‌آوری، جانم. آخر این همه که در مرگ شهدا عزا گرفتیم، بس نبود؟ امکان عمل را می‌گذاریم برای دیگران و خودمان به شهیدنمایی قناعت می‌کنیم، جانم، همین است که کارمان همیشه لنگ است. یادت رفته می‌گفتی باید از پیش نقشه داشت؟ خوب جانم، این فرار هم یک نقشه است. آمادگی برای بعد است. جانم، یک نوع مقاومت است.

- نه فرار مقاومت نیست. خالی کردن میدان است کسی که فرار کرده از خودش سلب حیثیت می‌کند. حتی در یک بازی یا باید برد یا باید باخت. صورت سوم ندارد. معامله‌ی بازار که نیست تا دلال وسطش را بگُیرد. معامله‌ی حق و باطل است.

- جانم بدجوری داری حرف شهدا را می‌زنی. باورت شده.

- پس تو خیال می‌کردی بازی می‌کنیم؟ یادت است چه عجله‌ای داشتی و من چه تأملی می‌کردم؟ و تازه به کجا فرار می‌کنید؟ خیال می‌کنی آسمان هند چه رنگ است؟ این صدایی که از دور می‌رسد، صدای طبل است.

- جانم، گفتم که می‌رویم خودمان را آماده‌ی مقاومت بعدی بکنیم.

- نه دیگر، کار شما تمام است. برای شما ماجرایی بود و گذشت. اما برای من تازه شروع شده. برای من مؤثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. گرچه من لیاقتش را ندارم. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری بر نمی‌آید، حق را فقط در خاطره‌ی شهدا می‌شود زنده نگه داشت.

- می‌بینی جانم. عاقبت مُقر آمدی. آخر این همه خاطره‌ی حق که با تن این همه شهید دفن شد، کی به برافتادن ظلم کمک کرد جانم، که تو حالا می‌خواهی ادای شهدا را در بیاوری؟

- همین که من و تو به امیدی حرکت کردیم، شهدا را پیش چشم داشتیم. می‌خواستیم میراث آن‌ها را حفظ کنیم. می‌دانی آقا سید! درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمی‌کند، اما سلطه‌ی ظلم را از روح مردم می‌گیری. مسلط به روح مردم خاطره‌ی شهدا است، و همین است بار امانت. مردم به سلطه‌ی ظلم تن می‌دهند، اما روح نمی‌دهند. میراث بشریت همین است. آن چه بیرون از دفتر گندیده‌ی تاریخ به نسل‌های بعدی می‌رسد، همین است.

- آخر جانم، اگر فقط مقاومت در قبال ظلم هدف بود باز حرفی. اما جانم، مقاومت که هدف نیست. بر انداختن ظلم هدف است.

- می‌بینی که نشد. با این توپ هم داشتیم.

- جانم، هزار کار دارم. عاقبت راه می افتی یا نه؟

میرزااسدالله گفت:

- نه، فقط از فردا می‌روم دم در مسجد جامع.

- پس جانم تصمیم گرفته‌ای خودت را فدای هیچ و پوچ کنی؟ هان؟

- نه. می‌خواهم زندگیم را جبران کنم.

- تو که جانم، با ماندنت داری زندگیت را از دست می‌دهی.

- نه می‌خواهم یک بار دیگر خودم را امتحان کنم. می‌مانم و به زندگیم معنی می‌دهم.

- معنی زندگی تو بچه‌هات هستند.

- نه. اگر به جبران این همه نعمتی که حرام کرده‌ام توانستم چیزی بدهم، زندگی‌ام را معنی کرده‌ام. این بچه‌ها دوام طبیعی زندگی‌اند. دوام طبیعی من‌اند. نه معنای بشری زندگی. تخم که از درخت افتاد. باید سبز کند. اما من که درخت نبوده‌ام. من که زندگی نباتی نکرده‌ام. به جای من هر کسی دیگر می‌توانسته پدر باشد. پدر این بچه‌ها یا هر بچه‌ی دیگر. اما هیچ کس دیگر نمی‌تواند، یعنی نتوانسته به جای من میرزا اسدالله کاغذنویس در مسجد بشود. این بار را فقط من به دوش داشته‌ام. نمی‌توانم وسط میدان بگذارمش و فرار کنم. باید به منزل برسانمش.

- جانم! من یک عمر به دست تو نگاه کردم. یک عمر حسرتت را خوردم. اما درین قدم آخر نمی‌توانم پا جای پای تو بگذارم. بدجوری کله‌خری می‌کنی، جانم.

- در عوض راحت می‌شوی آقا سید! با خودت تنها می‌مانی. آخر منی گفته‌اند و تویی! از زنت هم که خیالت راحت است. فقط بهش بسپر کار قالی‌بافی را ول نکند. شاید زرین‌تاج هم بتواند بچه‌ها را زیر پر و بال قالی بزرگ کند. بعد هم سری بزن به مشهدی رمضان علاف و حسن کمانچه‌ای. ازشان بخواه. شاید باهاتان بیایند.

و به این جا حرف و سخن‌شان تمام شد. میرزاعبدالزکی تا به خانه برسد، همین جور نان و آذوقه و خال روی دست‌هاشان مشغول بود، قلندرها در خفا بارهاشان را بستند و باروت های باقی مانده را بار کردند و توپ‌ها را از کار انداختند و اسب و استرها را تیمار کردند و بهترین تفنگ‌ها را انتخاب کردند و باقی را شکستند و یا سوزاندند و وقتی شهر از پا افتاد. خانلرخان را به عزت و احترام تمام سوار اسب کردند با صد و بیست نفر از زن‌های جوان حرمسرا، که به کجاوه نشانده بودند، و از دروازه‌ی شرقی شهر بی سر و صدا به سمت هند گریختند. اما آتش اجاق‌هاشان پای توپ‌های از کار افتاده تا نصف شب می‌سوخت.

صبح فردا اهل شهر به سرکردگی میزان‌الشریعه و مأمورهای خفیه‌ی شهر، همه سر و پای برهنه و قرآن به سر و نان و نمک در سینی گذاشته، از دروازه‌ها آمدند بیرون و رفتند به استقبال اردوی حکومت. قبله‌ی عالم هنوز خواب بیدار شد. میزان‌الشریعه و هفت نفر از بازاری‌هایی که همان روز صبح از دوستاق‌خانه آزاد شده بودند، به حضور پذیرفته شدند و میزان‌الشریعه تبریک گفت و دعا کرد و به حال خانلرخان دل سوزاند، و قبله‌ی عالم چاشت نکرده، سوار شد و با کبکبه و دبدبه وارد شد. درست است که قلندرها همه فرار کرده بودند، اما بیا و ببین که چه بگیر بگیری شد! دویست تا از خانه‌های شهر غارت شد، و بیش‌تر خانه‌ی آن‌هایی که قبل از محاصره از شهر فرار کرده بودند؛ و هفت نفر از بی باعث و بانی‌ها را به عنوان سرکردگان قلندرها، همان جلو موکب قبله‌ی عالم قربانی کردند و هزار نفر را گرفتند و بردند دوستاق‌خانه. و فردا هفت نفر از حبسی‌ها را جلوی دروازه ارگ دار زدند و هفتاد نفرشان را شمع‌آجین کردند؛ یا توی پوست گاو تپاندند و درش را دوختند؛ یا شیشه‌ی مذاب تو چشم‌هاشان ریختند، یا توی دیگ آب جوش فروشان کردند. هفت‌صد نفر را هم قرار شد تبعید کنند و از باقی هر که توانست باجی بدهد، آزاد شد و هر که نتوانست سبیل کسی را چرب کند، ماندگار گوشه‌ی دوستاق‌خانه شد.

جان دلم که شما باشید، از آدم‌های قصه‌ی ما میرزاعبدالزکی و حسن آقا و برادرهاش که با قلندرها رفتند. مشهدی رمضان علاف که از زندگی سیر شده بود و حاضر نبود با قلندرها برود، گرفتار شد و روز بعد شمع‌آجینش کردند. حسین کمانچه‌ای هم که یک عمر میان‌داری مجالس بزم و رزم را کرده بود، ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده‌اش را از درازا نصف کردند و از پا دارش زدند. اما خان دایی دار و ندار خوش را یک روزه خرج کرد تا به کمک ریش‌سفیدهای شهر و دیدن دم میزان‌الشریعه و کلانتر و داروغه و پیشکار، اسم میرزااسدالله را توی صورت تبیعیدی‌ها جا داد. دیگر برایتان بگویم درخشنده خانم به حرمسرای خانلرخان نرفت که هیچ چی، به اسم قالی‌بافی، خانه‌ی حاج ممرضای مرحوم را هم از غارت شدن نجات داد و کارش کم‌کم به جایی کشید که قالی‌های دست بافتش تا پتل پورت و چین و ماچین رفت؛ و زرین‌تاج خانم و بچه‌ها اسباب‌کشی کردند و رفتند خانه‌ی خان‌دایی. و هنوز جنازه‌ها بالای دار بود و گل‌های شقایق تو یونجه‌زار زیر توتستان‌های بریده‌ی اطراف شهر، تازه سر زده بود که یک روز صبح، خان‌دایی با حمیده راه افتادند، و کپنک و چاروخ و عصای گره گوله‌دار میرزا اسدالله را بردند دم در دوستاق‌خانه که میرزا پوشید و سر گذاشت به بیابان.