نون والقلم/پسدستک
...حالا برگردیم سر قصهی آقا چوپان خودمان که آن جوری وزیر شد و آن جوری مرد.
جان دلم که شما باشید؛ دیدید که پسرهاش برگشتند به شهر و چون کار دیگری از دستشان بر نمیآمد، به شراکت هم، شدند مکتبدار. اما از آن جا که اگر شریک خوب بود، خدا برای خودش میگرفت، دو تا برادر با هم نساختند. به خصوص که مکتبداری در آن دور و زمانه چندان رونقی نداشت و به زحمت میشد نان دو تا خانواده را ازش درآورد. این بود که یکی از برادرها سهمش را فروخت به یک غریبه و رفت سراغ بازیها یا آشناروشناهایی که در زمان حیات باباش، توی دریا و دیوان پیدا کرده بود. هرچه را از فروش سهم مکتبخانه گیر آورده بود، خرج کرد و به این و آن باج سبیل داد تا عاقبت شد یک میرزابنویس دیوانی. و پس از طی مراحل و مدارج. عاقبت رسید به منصب ملکالشعرایی دربار. اما آن یکی برادر که پوستکلفتتر بود در مکتبداری دوام آورد و آورد و آورد تا سهم آن آدم غریبه را هم خرید و برای خودش شد یک مکتبدار بهنام شهر. و از قضای کردگار راویان اخبار چنین روایت کردهاند که قصهی ما را هم همین برادر مکتبدار نوشت و از خودش به یادگار گذاشت. اما ناقلان آثار دو دسته شدند. یک دسته گفتند قصهی ما را میرزا عبدالزکی نوشت که همراه قلندرها رفت به دربار هند که گبر و جهود و مسلمان و نصاری با هم دور یک سفره مینشستند و در آن بکش بکش شیعه و سنی، ادعای صلح کلی میکردند. و یک دستهی دیگر از همین ناقلان آثار گفتند که نه. قصهی ما را خود میرزا اسدالله پس از بیست سال قلندری و سیر و سیاحت نوشت؛ چرا که در آخر یکی از نسخه بدلهای قصه آمده که:
«جان پسر! اگر یادت باشد، یک روزی با هم از ارث و میراث حرف میزدیم و من چیزهایی برات گفتم که گمان نمیکنم فهمیده باشی. به هر صورت، این قصه ارث من برای تو. این را هم بدان که بابای من یک ارث دیگر هم برایم گذاشته بود که حیف! نتواسنتم بگذارمش برای تو. به دردت هم نمیخورد. یادت هست آن کپنک پاره و چاروخ و عصایی که مادرتان از دستشان ذله شده بود؟ آره باباجان. آنها هم ارث بابای من بود. و حالا به درد خود خورد.»
اما برای ما که نه از راویان اخباریم و نه از ناقلان آثار، چه فرقی میکند که قصه را که نوشته باشد؟ این است که قصهی خودمان را تمام میکنیم تا کمی هم به حال کلاغه دل بسوزانیم که باز هم به خانه نرسید.