نیرنگستان/افسانه‌های عامیانه

افسانه های عامیانه

 

گاو زمین - زمین روی شاخ گاو است[۱]. گاو روی ماهی است هنگامی که گاو خسته میشود زمین را از روی یک شاخش روی دیگری میلغزاند و همین سبب زمین لرزه میشود.

« … بعضی ذکر فرموده‌اند که زمین بر روی یک شاخ گاو است هروقتیکه آن شاخ خسته میشود آن گاو سر خودراحرکت میدهد و می جنباند و زمین را می اندازد بر روی شاخ دیگر و هر موضع از زمین که بر روی شاخ گاو قرار می گیرد آن قطعه زلزله میشود.[۲]»

  گاویست بر آسمان قرین پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین  
  گر بینائی چشم حقیقت بگشا:
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین  

خیام

  فرو شد ماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبهٔ بارگاه.  

فردوسی

  من گاو زمینم که جهان بردارم؟
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم؟  

معزی

کهکشان راه مکه را نشان میدهد[۳].

قوس قزح - نوسه یا رنگین کمان یا کمان اژفنداک تیر کمان علی است. ابوریحان بیرونی در کتاب الهند میگوید: «هندیان قوس قزح را کمان «اندرا» Indra رئیس میدانند همچنان که عوام آنرا کمان رستم میخوانند.» ابوالفرج رونی گفته:

  چون تیغ زند آفتاب رایت برابر بگرید کمان رستم.  

هر گاه سرخی قوس قزح زیاد باشد نشان خونریزی است اگر سبزی آن زیاد باشد علامت خرمی است و زردی آن که زیاد باشد علامت ناخوشی است. هر گاه در هنگام رؤیت آن سرشان را باز کنند موی سر را پر پشت میکند[۴].

باران - با هر قطرهٔ باران یک فرشته همراه است ملکی در آسمان است که هزار دست دارد و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و آن ملک مأمور شمردن چکه های باران است[۵].

آسمان غره - خدا بفرشته ها امر میکند که ابر ها را برانید و آنها تازیانه به ابر ها میزنند و ابر ها نعره میکشند و موقع آسمان غره برق که میزند همان تازیانهٔ فرشته هاست و بروایت دیگر خدا فرشته ها را شلاق میزند و آنها فریاد می کشند و بروایت دیگر فرشته ها روی ابر ارابه میگردانند.

تیر شهاب - شیطان که کونهٔ پاهایش را بهم میمالد الخناس میریزد. این الخناسها روی دوش یکدیگر سوار میشوند و میروند بآسمان هفتم به بینند چه خبر است. خدا امر میکند یکی از آنها را تیر بزنند آنوقت همه شان میریزند.

ستاره زهره - «زنی فاحشه بوده که نزد هاروت و ماروت سحر آموخته و بقوهٔ سحر و جادو بآسمان بالا رفته و در آنجا خداوند او را بصورت زهره مسخ کرده».[۶]

نور باران - شهاب ثاقب امام‌زاده‌ها هستند که به دیدن یکدیگر میروند. در آنوقت هر نیتی که بکنند برآورده میشود.

ماه و خورشید - ماه مرد است و خورشید زن[۷] ماه به خورشید گفته: تو شب در بیا تا نامحرم ترا نبیند. خورشید گفته: هر کس مرا نگاه بکند گیسم را میزنم توی چشمش. یکروز دست ماه سوزن بوده و میخواسته با خورشید معاشقه بکند خورشید گیسش را میزند در چشم ماه و او کور میشود ماه هم سوزن‌هائی که در دستش بوده بصورت خورشید میباشد و از آنوقت نمیشود بخورشید نگاه کرد چون سوزن بچشم میزند.

خسوف و کسوف - ماه یا خورشید که میگیرد برای این است که اژدها آنرا در دهن خودش می گیرد[۸] برای اینکه اژدها بترسد و آن را قی بکند باید آتشبازی بکنند، ساز بزنند تیر خالی بکنند، تشت بزنند آنوقت اژدها میترسد و آنرا رها میکند. اگر در موقع خسوف یا کسوف ماه یا خورشید سرخ یا ارغوانی بشوند در آنسال خون خواهد شد.

گوهر شبچراغ - جواهر گرانبهائی است که در تاریکی میدرخشد و آن چیزی است باندازهٔ تخم مرغ که در بینی گاوی است که در دریا زندگی میکند. شبها در خشکی میآید فین میکند و گوهر شبچراغ از بینی او افتاده در روشنائی آن چرا مینماید. نزدیک صبح دو باره گوهر شبچراغ را در بینی خودش بالا کشیده و در دریا میرود.

بختک - بختک یا فرنجک کنیز اسکندر بوده وقتیکه کلاغ نک زد بمشک آب زندگی و بر زمین ریخت[۹] بختک سر رسید یکمشت از آن آب جمع کرد و خورد اسکندر خشمناک شد فرمان داد بینی او را بریدند و بینی از گل برایش درست کردند این بختک گنج سراغ دارد و کسی که در خواب بحالت کابوس میافتد همین بختک است که خودش را روی آن شخص می‌اندازد و کسی که خوابیده باید کوشش بکند تا در تاریکی بینی او را بگیرد آن وقت بختک از ترس این که مبادا بینیش کنده شود نشانی گنج را خواهد داد[۱۰] ولی بمحض اینکه انگشت را تکان بدهند کابوس مرتفع میشود یعنی بختک فرار میکند.

غول بیابانی - دیوی است که از آبادی در کوهها و بیابانها زندگی میکند و بهر شکلی که بخواهد در میآید و مردم را از راه در میبرد. کسیکه در بیابان تنها بخوابد کف پای او را آنقدر میلیسد و خونش را میخورد تا بمیرد.

ذکر بعضی شیاطین - و مشهور ترین ایشان غول است و گویند کسی که سفر کند و شبها در بیابان تنها باشد متعرض او شود و خواهد که او را هلاک کند و گویند که چون شیاطین استراق سمع کنند باریتعالی ایشان را دفع کند بشهب، بعضی بسوزند و بعضی بدریا افتند و نهنگی شوند و بعضی به بیابانها غول شوند …

و کسانی که غول دیده‌اند از سر تا ناف بر شکل انسان و از ناف تا آخر شکل اسب و سمهای او چون سم خر و بعضی از صحابهٔ رسول گفت که غول را دیدم در سفره شام و در اخبار وراد است و مشهور است و او دیویست بر شکل زنان و در بیشه ها از آن بسیار باشد و اگر بر کسی ظفر باید با او بازی کند چنانکه گربه با موش و اگر کسی را بیند که صورت خوب دارد بر وی مفتون شود و او را زحمت دهد[۱۱]

دوالپا - دوال پا پیر مردی است که دم جاده نشسته گریه میکند و هر رهگذری که میرسد باو التماس کرده میگوید مرا کول بگیر از روی نهر آب رد کن. هر کس او را کول بکند یکمرتبه سه ذرع پا مثل مار از شکمش در آمده دور آنکس می‌پیچد و با دستهایش محکم او را گرفته فرمان میدهد: کار بکن بده بمن. برای اینکه از شر او آسوده بشوند باید او را مست کرد[۱۲].

«در کتاب عجایب البحار نقل از یعقوب بن اسحق کرده که در جزیرهٔ سگساران میرفتم درختان بسیار دیدم نزدیک رفتم در زیر آن درختها مردمی را دیدم نشسته بصورت خوب نزدیک ایشان نشستم و زبان یکدیگر نمیدانستیم یکی از ایشان دست بر گردن من نهاده تا مرا خبر بود بر گردن من نشسته بود و پایها بر من پیچیده و مرا برانگیخت و من قصد کردم او را از گردن بیندازم روی مرا بناخن بخراشید گفت او را میگردانیدم و ثمرهٔ آن درختها میچیدم و میخوردم و آنهم چیزی از ثمرهٔ درختها میخورد و با اصحاب خود می‌انداخت تا ایشان میخوردند و او را بزیر درختها گردانیدم چوبی از شاخ درخت در چشم او بگرفت و کور کرد قدری انگور بگرفتم و سنگی یافتم در او حفره بود در آنجا عصیر کردم پس بدو اشارت کردم که بخور آنرا بیاشامید و مست شد و پایهایش سست شد بینداختمش و از آنجا نجات یافتم»[۱۳].

هاروت و ماروت -[۱۴] « … چنین روایت کنند از رسول خدا که ملائکه عصیان بنی آدم مشاهده کردند و گفتند: ما اقل معرفة هولاءِ بعظمة‌الله باریتعالی گفت: اگر شما در این حالت باشید که ایشان هستند معصیت کنید. ایشان گفتند: کیف هذا و نحن نسبح بحمدک. باریتعالی فرمود که دو ملک اختیار کنید ایشان را بزمین بفرستاد و شهوت بنی آدم در ایشان آفرید و معصیت از ایشان ظاهر شد. پس ایشان را مخیر گردانید میان عذاب دنیا و آخرت یکی با آن دگر نظر کرد و گفت: چه میگوئی؟ او گفت عذاب دنیا منقطع شود و عذاب آخرت نه، پس عذاب دنیا اختیار کردند و در روایت دیگر آمده است از ابن عباس که هاروت و ماروت هر دو مسلسل و معکوس آویخته اند در چاهی بزمین بابل تا روز قیامت و در روایت دیگر آمده است که باریتعالی ایشانرا گفت: انی ارسل بکما رسولان الی الناس و لیس منی. ایشان را بزمین فرستاد و گفت که احتراز کنید از شرک و قتل و سرقت و زنا. کعب الاخبار گوید که یک روز بر ایشان نگذشته بود که هر چهار معصیت از ایشان صادر شد.

خر دجال - دجال پالانی دارد که هرشب میدوزد و صبح پاره میشود روزی که دنیا آخر میشود خر دجال از چاهی که در اصفهان است بیرون میآید هر مویش یک جور ساز میزند، از گوشش نان یوخه میریزد و بجای پشگل خرما میاندازد هر کس بدنبال او برود به دوزخ خواهد رفت[۱۵].

و از همهٔ الاغها بدتر خر دجالست که آن ملعون روز خروجش بر آن خر سوار میشود. رنگ آن خر سرخ است چهار دست و پایش ازرق است سر و کله او بقدر کوه بزرگی میباشد پشت او موافق سر اوست. گامی که بر میدارد نزدیک شش فرسخ راه طی میکند. این روایت زبدة المعارف بود. از موی حمار صدای ساز بگوش های مردم میرسد، سرگین که می اندازد انجیر و خرما بنظر میاید، قد خود دجال بیست ذرعست، در فرق سر دو چشم دارد و شکاف چشمها بطول و درازی اتفاق افتاده، یک چشم او کور است صورت دراز و آبله بر صورت دارد..[۱۶]»

نسناس - دیوهائی هستند بشکل آدمیزاد که نصف تنه از طول بدن دارند و بر یک پای جست میزنند و زبانشان زبان عربی است[۱۷].

«نسناس در نواحی عدن و عمان بسیار است و آن جانوری است مانند نصف انسان که یک دست و یک پا و یک چشم دارد و دست او بر سینهٔ او باشد و زبان عربی تکلم کند و مردم آنجا او را صید کرده میخورند[۱۸] مؤید این سخن است آنچه امام علامهٔ محقق زکریا بن محمد بن محمود قزوینی در آثار البلاد در خصوص نسناس ذکر میکند و آن از اینقرار است: شحر ناحیه‌ایست میان عدن و عمان بر ساحل دریا که عنبر شحری بدانجا منسوب است زیرا که این جنس در سواحل آنجا پیدا میشود و در آنجا جنگلهای زیادی است که در آن نسناس موجود است از یکی اعراب حکایت کرد و گفت به شحر وارد شدم و پیش یکی از بزرگان آنجا منزل نمودم پس در بارهٔ نسناس از او پرسیدم گفت ما او را صید کرده میخوریم و او حیوانیست مانند نیمه تن انسان و یک دست و یک پا دارد و همچنین تمام اعضای دیگرش نصفه است. گفتم من میل دارم او را ببینم. بغلامان خود گفت یک نسناس برای ما شکار کنید. چون فردا شد یکی را آوردند که صورتش مثل صورت انسان بود جز آنکه نیم صورت داشت و یک دست بر سینه‌اش داشت و همچنین یک پا. چون مرا دید گفت: «انا بالله و بک» یعنی پناه من بخداست و بتو. پس گفتم او را رها کنید. گفتند هان بحرف او غره مشو که او غذای ماست ولی من دست برنداشتم و اصرار کردم تا او را رها کردند پس مثل باد گریخت و در رفت. چون مردی که من پیش او مهمان بودم باز آمد بغلامان خود گفت: مگر من بشما نگفتم که چیزی برای ما صید کنید؟ گفتند صید کردیم ولی مهمان تو او را رها کرد. پس خندید و گفت: والله که ترا گول زده است. و بغلامان خود حکم کرد که روز بعد بشکار بروند و با سگها رفتند و من هم با آنها بودم تا در آخر شب بجنگلی رسیدیم بناگاه دیدم یکی بعربی میگوید: ای ابو مجمر صبح درخشید و شب سپری شد بشتاب به پناهگاه. یکی دیگر جواب داد: بخور و باک مدار. پس غلامان سگها را پی آنها انداختند و دیدم ابو مجمر را که دو سگ بدو آویخته‌اند ... ولی آن دو سگ او را گرفتند و چون میزبان بر حسب عادت خود حاضر شد ابو مجمر را بریان شده آوردند. و نیز ابن الکیس النمری روایت کرده گفت که ما در قافله‌ای بودیم و راه را گم کردیم در جنگلی افتادیم بر کنار دریا که اول و آخرش پیدا نبود بناگاه یک پیر مرد بلند بالائی را دیدم مانند درخت خرما که نصف سر و تن و یک چشم و یک پا داشت و مثل اسب میدوید و شعر عربی می‌خواند[۱۹].

یأجوج و مأجوج - مردمی هستند که قد کوتاه و گوش بزرگی مانند گوش فیل دارند که بزمین میکشند. این نژاد اسباب اغتشاش دنیا شد، اسکندر ذوالقرنین سد محکمی جلو آنها بست تا نتوانند خارج بشوند. این سد از هفت جوش است. عرض دیوار هفت هزار سال راه است و کار یأجوج و مأجوج از سر شب تا صبح اینست که دیوار آن سد را میلیسند دم صبح این دیوار کلفت بنازکی مو میشود ولی در همانوقت خوابشان می‌گیرد و دوباره دیوار عرضش بهمان کلفتی اولش می‌شود[۲۰].

«یأجوج و مأجوج و ایشان قومی‌اند که عدد ایشان جز خداوند نداند و قامت ایشان بقدر قامت مردم بوده ایشان را اذناب و مخالف بود همچون سباع یکی از ایشان بسیاری بزاید و معاش ایشان چیزها باشد که از دریا بکنار افتد... دیگر منسک و ایشان قومی‌اند در جهت مغرب بقرب یأجوج و مأجوج و گوش ایشان چون گوش فیل بود، هر گوشی چون گلیمی یکی فرش سازند و دیگری لحاف.»[۲۱]

جابلقا و جابلسا ـ «چنین روایت است که خدا دو شهرستان آفریده یکی بمشرق و یکی بمغرب و آنکه بمشرقست جابلقا و آنکه بمغربست جابلسا[۲۲] و در هر شهرستان دوازده هزار در است، از دری تا در دیگر یک فرسنگ است. در آن شهرستان چندان خلق‌اند که هر دری را ده هزار کس پاسبان بوده و نیز هرگز نوبت بدیشان نرسد و اگر چندین خلق بمشرق و مغرب نبودندی هر شبی که آفتاب بدان چشمه فرو شدی و بامداد که برآمدی همه خلق عالم بشنیدندی ولیکن از بانگ و غلغله آن شهرستان بانگ بر آمدن نشنوند و آن خلایق همه مؤمن‌اند و آنها که در شهرستان مشرقند از بقیت قوم عادند که بر هود پیغمبر گرویده بودند و آنانکه بمغربند از قوم ثمودند که بصالح گرویده بودند و در پس آن شهرستان سه امت است یکی را منسک خوانند و و یکی را تافیل و سیم را تاریس و پس از ایشان یأجوج و مأجوج در شب معراج ایمان نیاوردند ولی ساکنین جابلقا و جابلسا ایمان آوردند. سه قوم دیگر نیز که پشت جابلقا و جابلسا سکنی دارند کافر ماندند».[۲۳]

مطابق «سودگرنسک» کیکاوس هفت مکان ساخت[۲۴] یکی از طلا دو تا از نقره دو تا از پولاد و دو تا از بلور و در این دژ دیوان مازندران را حبس کرد تا باین وسیله از شرارت آنها جلوگیری بنماید. این هفت کوشک افسون شده بوده‌اند زیرا هر کس که پیر و ناتوان میشده و نزدیک بمرگ بوده هرگاه او را دور این دژها میگردانیدند دوباره نیروی نخست را بدست میآورده و جوان پانزده ساله میشده. در بوندهشن ایرانی چاپ انگلساریا ص ۲۱۰ مینویسد که مکان کیکاوس تشکیل یافته بود از یک کوشک طلائی که نشیمنگاه خودش بوده و دو خانهٔ بلورین که برای اسبهایش بوده و دو تا از پولاد که برای گله و رمه‌اش بوده است. در همانجا میگوید:

«اوش هرومزک و خانیک انوشک اگرازش تازذکی زرمان ترویند کو که زرمان مرد پذین در اندر شوذ اپرناک پانزده سالک بذان در بیرون آید و مرگی ازو بزد.» یعنی: و از آن هر چه چشیده شود و نیز (کسیکه از آن چشمه بچشد) چشمه بی مرگ کند. اگر از آن بگذرد کسیکه سال او را ناتوان کرده یعنی که مرد سالخورده ازین در داخل شود جوان پانزده ساله از آن در بیرون آید و مرگ از و بگریزد.»[۲۵]

گنگ دز - در روایات پهلوی در بوند هشن و در یشتها (۵۱-۵۴) آمده که این قلعه در شمال و در میان کوه ها واقع شده و رودخانه «چهرمیان» از آنجا میگذرد و خورشید چهر یکی از پسران زرتشت در آنجا منزل دارد. این قلعه همیشه بهار روی سر دیوان ساخته شده ولی کیخسرو آنرا بر زمین استوار کرد و در آنجا هفت دیوار ساخت، یکی از طلا یکی از نقره، پولاد، برنج، آهن و بلور و سنگهای گرانبها و در آنجا جاده‌هائی دارد که هفتصد فرسنگ درازی آنست و پانزده دروازه بطوری که اگر بخواهند از دری بدر دیگر بروند در ماه بهار ۲۲ روز راه است.

در روایات هفت دیوار را با تغییر کمی نوشته: یکی از سنگ یکی از پولاد، یاقوت و غیره در قلعه ۱۴ کوه است که هفت رودخانه از آن میگذرد و زمین آن بقدری حاصلخیز است که هرگاه خری آنجا بشاشد در همان شب سبزه به بلندی آدم سبز میشود. هر کدام ازین پانزده در به بلندی پنجاه مرد است و مسافت این درها بهم هفتصد فرسنگ میباشد. سیاوش گنگ دژ را روی «کامار» بیادگار کیانیان ساخت کیخسرو آنرا در تحت تصرف خودش در آورد و آن پادشاه پشتوتن و بی‌مرگ شد و پیری و رنجوری از او زدوده گشت. مردمان گنگ‌دژ خوشبخت زندگی میکنند، پارسا و پرهیزکارند و به ایرانشهر بر نمیگردند مگر زمانیکه پشوتن آنها را راهنمائی بکند و برضد دشمنان ایرانشهر برانگیزد و باین وسیله در روز رستخیز کمک بزرگی در پیروزی و غلبه هرمزد و امشاسپندان بر دیوان خواهند شد.»[۲۶]

چنین بدست میآید که گنگ‌دز قرینهٔ قلعهٔ کیکاوس در کوه البرز است و کوه البرز همان کوه قافست که در افسانه‌ها و قصه‌ها شهرت تام دارد.

کوه قاف ـ «کوه قاف زمرد است در (میان) دنیاست و دنیا دو دشت است و یک کوه طرف یمین کوه دشت افرتپان سیاهان که دشت گرمسیر میباشد طرف یسار این کوه دشت سردسیر ترکان تنگ‌چشم مردم‌خوار میباشد وسط این کوه محل پریان است.»[۲۷]

در عرائس المجالس ص ۷–۸ آمده: خدای تعالی کوهی عظیم از زبرجدی سبز آفرید که سبزی آسمان از آن است آن راکوه قاف میگویند، پس بآن تمام آنرا (یعنی تمام زمین را) احاطه نمود و این آنست که خدا به آن قسم خورده گفت: ق والقرآن المجید. و در قصص الانبیاء (ص ۵) گفته شده است که روزی عبداللّٰه ابن سلام از حضرت محمد پرسید: فراز زمین از چیست؟ گفت از کوه قاف. گفت: کوه قاف از چیست؟ گفت: از زمرد سبز و سبزی آسمان از آنست. گفت: بالای کوه قاف چه مقدار است؟ گفت: پانصد ساله راه است. گفت: گرداگرد وی چند است؟ گفت: دو هزار ساله راه است انتهی.»[۲۸]

اژدها ـ گنج قارون که هفت خم خسروی بوده[۲۹] بزمین فرو رفت و پاسبان آن اژدهائی است که روی آن خوابیده است.

«اژدها جانوری عظیم‌خلقت هایل‌منظر و فراخ‌دهان بسیاردندان و روشن‌چشم، درازبالاست و در اوایل مار بوده و بمرور ایام اژدها شده و شکل گردانیده و درین معنی گفته‌اند: که اژدها شود از روزگار یابد مار. صاحب عجایب‌المخلوقات گوید که چون مار را درازی به سی گز و عمر بصد سال رسد آنرا اژدها خوانند و بتدریج بزرگ میشود تا چنان گردد که بر خشکی حیوانات ازو ستوه شوند حقتعالی او را به دریا افکند و هیکلش در بحر بزرگ میشود چنانکه بالایش بده هزار گز رسد مانند ماهی برآرد و حرکتش سبب موج دریا شود و چون ضررش در بحر نیز شایع گردد حقتعالی او را بدیار یأجوج و مأجوج افکند تا خورش ایشان شود. حسن سیرت قوم یأجوج و مأجوج را از اینجا باید قیاس کرد که چون اجزای وجود ایشان از گوشت حیوانی چنین سلیم بود لاجرم چنان نیکو سیرت باشند. خوردن دل اژدها دلیری فزاید و حیوانات مسحر اکل او شوند پوستش بر عاشق بندند عشقش زایل شود. سرش هرجا دفن کنند در حال آن موضع نیکو شود.[۳۰]»

«اژدها مار بزرگ و لقب ضحاک است. مؤلف گوید ضحاک را اژدها می‌گفته‌اند. نوشته‌اند به بابل پرورش یافته و جادوئی آموخته روی خود را بر صورت اژدهائی بر پدر مینمود پدر او از علم جادوئی ممانعت کرده دیوی که معلم او بوده گفت اگر خواهی ترا جادوئی آموزم پدر را بکش وی پدر خود را کشته و بسیار خونها بناحق ریخته و او را اژدها میخوانده‌اند پس عربان ازدهاق خواندند و معرب کردند ضحاک شد[۳۱]».

ققنس ـ «معروفست بزمین هند میباشد منقار دراز دارد و در او سوراخهائی بسیار است و از هر یکی آوازی دیگر بیرون میآید. چون در صفیر آید از خوشی آوازش هیچ جانور نتواند گذشت و او را توالد نیست و ایشان نر و ماده میباشند بوقت رحیل بالهای بیشمار بهم زنند از صدمهٔ بالهایشان آتش در افتد و مشتعل شود و هر دو سوخته گردند و باران در خاکستر افتد و کرم پیدا شود و از آن خاکستر میخورد تا بزرگ شود و ققنس دیگر گردد ساز ارغنون را از آواز آن مرغ اخراج کرده‌اند[۳۲]

«ققنس مرغی است در بلاد هندوستان هیزم بسیار از برای آشیانه گرد کند و منقار بر منقار ماده ساید از آن آتش افروخته شود و هر دو بسوزند آنگاه باران بر خاکستر ایشان بارد باز هر دو پدید آیند و جناح از خاکستر برافشانند»[۳۳].

« .. و گویند آن فرشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپست آلوس نام[۳۴] اما آلوس آن اسپست که گویند آسمان کشد و گویند دور بین بود و از دور جایی بانگ سم اسبان شنود و بسختی شکیبا بود ولیکن بسردسیر طاقت ندارد و بداشتن خجسته بود ولیکن نازک بود.»

سمندر ـ «جانوری معروف است که در آتش نسوزد و بعضی گفته‌اند که در آتش متکون میشود و چون بیرون آید بمیرد و بعضی آنرا بترکیب موش دانسته‌اند و بعضی طایر پنداشته‌اند و آنرا سامندر نیز گویند... در تحفه گفته که جانوری است شبیه بمار و دست و پا دارد اما دستهای کوتاه و بطی‌الحرکه است و ابلق از زردی و سیاهی و دنبالش کوتاه و تجربه کرده‌اند که پوست آن در آتش نسوزد و آتش در خود آن تأثیر نمیکند و اگر او را در تنور افروخته اندازند آتش تنور را افسرده کند و یک مثقال آن از سموم قتاله است. بغایت گرم و خشک و مقرح جلد او متعفن و یا زهر آن تخم سنگ‌پشت است و آن را بترکی (ایلان اغوویرن) گویند و نام یونانی آن سالا ماندرا[۳۵] است و اینکه در پارسی مشهور شده مخفف آن اسم است[۳۶].

عوج بن عنق ـ بقدری بلند بوده که ماهی را از دریا در میآورده و جلو خورشید برشته میکرده و میخورده. یکروز منیت کرد بخودش بالید و گفت: مخلوقی بلندتر از من نیست. هنگام شکارش که رسید دست کرد در دریا کمر ماهی را گرفت بیرون کشید و برد جلو خورشید وقتیکه نگاه کرد دید سر و دم ماهی در دریاست ترسید و ماهی را ول کرد[۳۷].

سیمرغ ـ «در عجایب المخلوقات آمده (سیمرغ) مرغی قوی‌هیکل است چنانکه فیل را به آسانی در رباید و آنرا پادشاه مرغان گفته‌اند از جهت آنکه صید کند بقدر کفاف خود و باقی به حیوانات گذارد و باز سر نیم‌خوردهٔ خود نرود و این صفت پادشاهان است و آنرا یکهزار و هفتصد سال عمر گفته‌اند و بعد از سیصد سال خایه نهد و در بیست و پنج سال بچه از خایه بیرون آید و در تفسیر کلینی آمده که عنقا در اول بمیان مردم بودی و بخلایق ایذا رسانیدی تا در زمان حنطله پیغمبر عروسی را با حلی و حلال در ربود پیغمبر در حق او این دعا کرد: الهم خذها و اقطع نسلها و تسلط علیها افة. حقتعالی آتشی بفرستاد تا آنرا بسوخت و از او جز نام نماند...»[۳۸]

پس از این مقدمه مؤلف نزهة القلوب یکرشته اطلاعات عجیب و غریب و ساختگی از سمیرغ میدهد که قابل ذکر نمی‌باشد ولی آنچه که در میان عوام شهرت دارد، در افسانه های ایرانی دو سیمرغ میباشد: یکی آموزگار و نگهبان رستم و دیگری مرغ بزرگی که اسفندیار او را کشت. مطابق شاهنامه سیمرغ نخستین، روی کوه البرز (کوه قاف) دور از مردم آشیانه داشته و با مردم آمیزش نمیکرده و در هنگام پروازش هوا تیره و تار میشده. زال که بدنیا آمد پدرش سام فرمان داد تااو را سر راه گذاشتند، سیمرغ زال را به آشیان خود برد، پرورانید و تربیت کرد چون سیمرغ دارای قوهٔ نطق بود به‌زال حرف زدن را آموخت و بعدها که زال را به پدرش رد کرد در موقعی که از او جدا شد یک چنگه از پرهای خودش بزال داد تا هر وقت محتاج کمک سیمرغ باشد و یا در امری در ماند از آن پرها آتش بزند[۳۹] یکبار در هنگام زادن رستم نامی و بار دیگر در هنگام جنگ رستم و اسفندیار روئین‌تن بوسیلهٔ سوزاندن پر سیمرغ او را حاضر کردند و هر دو دفعه سیمرغ از مشورت و کمک خودش دریغ نکرد. در مقابل این سیمرغ نیکوکار که شاه مرغان است[۴۰] یک سیمرغ اهریمنی هم وجود دارد که اسفندیار در یکی از هفتخوان خودش او را به نیرنگ کشت چنانکه شرح آن در شاهنامه مفصلا نوشته شده است[۴۱].


  1. بعقیدهٔ یونانیان زمین روی دوش اطلسی Atlar است. در افسانه های آریائی کار نمایندهٔ قوت و نیرو است و مقدس شمرده میشود.
  2. مجمع‌النورین ص ۲۵۰.
  3. مجموعهٔ ستاره‌های کوچکی که مانند خط کاه پاشیده میباشد و باسم کهکشان معروف است بر طبق افسانه یونانی Galaxie راهی است که از آنجا به کوشک ژوپیتر میروند. مردمان سیام کهکشان را «جادهٔ فیل سفید» میدانند، اسپانیولی‌ها «جادهٔ سانتیاگو» و ترکها معتقدند که «راه زوار» است.
  4. عکس کوه قافست که آن هفت قله است هر قله از یکی از جواهرات برنگ آنهاست. پس اگر سرخی این قوس غالب باشد دال بر قتل و جنگ کند و اگر سبزی غالب باشد به ارزانی و اگر زردی بیماری حکم کند» جنات الخلود.
  5. ابونواس شاعر عربی زبان ایرانی را که این عقیده را مسخره میکرده‌است عرب ها تکفیر کردند چون در هنگام شراب نوشیدن ساغر خود را زیر باران نگهمیداشته و میگفته که میخواهم ملائکه بشراب من داخل شود.
  6. سه مکتوب یا صد خطابهٔ میرزا آقاخان کرمانی.
  7. در ترانهٔ عامیانه صفت خانم بخورشید داده شده.
    خورشید «خانم» آفتو کن. اوسانه ص ۳ چاپ نخست
  8.   همیدون مادرم را مژدگان خواه که رسته شد ز دست اژدها ماه  

    ویس و رامین

      بروی بچهٔ مسگر نشسته گرد زغالی صدای مس بغللک میرود که ماه گرفته  

    فتحعلی شاه

  9. اشاره به افسانه رفتن اسکندر بظلمات و آوردن آب حیوان.
  10. اصطلاح: دماغش را بگیری جانش در میرود.
  11. عجایب المخلوقات ص ۷۶.
  12. بقصه سفرهای سندباد بحری در کتاب الف لیله و لیله رجوع شود.
  13. عجایب المخلوقات.
  14. «هاروت و ماروت اسامی دو بت قدیمی است که در قدیم الایام اهل ارمنستان آنها را پرستش مینمودند زیرا در تصنیفات مورخین ذکر این دو معبود یافت میشود که بتلفظ ارمنی هوروت و موروت نامیده‌اند چونکه یکی از مصنفین ارمنی چنین نوشته است»:
    البته هوروت و موروت دلاوران اغری طاغ و آمینابیغ و شاید الههٔ دیگر نیز که هنوز بر ما معلوم نیست مددکاران اسپاندارامیت خدای ماده میبودند -آنها معاونان برومندی و موجدان محسنیه زمین بودند.» و در بیابان این فقره باید معلوم گردد که اسپاندارمیت آن خدای ماده بوده که در ایام قدیم در ایران نیز پرستیده میشد زیرا زرتشتیان او را روان زمین می‌انگاشتند و گمان میبردند که او جمیع محصولات نیکو را از خاک میرویاند- و اهل ارمستان آمینابیغ را خدای تاکستانها میگفتند و هوروت و موروت را مدد کاران روان زمین مینامیدند زیرا که آنها را ارواحی می‌پنداشتند که بر بادها مطلعند و بادها را مجبور میسازند که ابرهای آورنده باران را فراهم آورده و بر سر آن کوه بلند که اغری طاغ میگویند زده بر زمین باراند … در کتب قدیمه اهل هنود نیز مرت‌ها اکثر اوقات مذکورند و هنود آنها را خدایان طوفانها و باد های شدید می‌انگاشتند..» بنابیع‌الاسلام ص ۸۶-۸۷-۸۸.
  15. در میدان کهنهٔ اصفهان چاهی در دکان عطاری وجود دارد که معروف به چاه دجال است.
  16. مجمع‌النورین ص۲۱۹.
  17. در قصه‌های عامیانه نیم سوار و در کتاب بوند هشن نیز اشاره به نیم‌آدم شده است.
  18. غیاث اللغات.
  19. اقتباس از مجلهٔ کاوه شمارهٔ ۴ و ۵ سال اول دورهٔ جدید ص ۶.
  20. بقول حمزه اصفهانی اسفندیار دیواری جلو ترکها کشید.
  21. عجایب المخلوقات.
  22. سخن کز روی دین گوئی چه سریانی
     مکان کز بهر حق جوئی چه جابلقا چه جابلسا
     سنائی
  23. تاریخ طبری.
  24. عدد هفت دارای خاصیت و اعتبار مخصوص است و در همهٔ افسانه ها و قصه های قدیمی به آن بر میخوریم در قصه‌ها هفت کفش آهنی وهفت عصای آهنی، هفت آسمان، هفت روز هفته، هفت رنگ، هفت گنبد بهرام، هفت‌خوان رستم، هفت‌سین، هفت دختران، هفت اختران، هفت کشور و غیره.
  25. بی‌شباهت به افسانهٔ ظلمات و آب حیات اسکندر نیست.
  26. Christensen-Les Kayanides
  27. از نسخه خطی سلامان و ابسال.
  28. ینابیع الاسلام ص ۱۱۱.
  29. قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت. سعدی
  30. نزهة القلوب ص ۱۴۶.
  31. فرهنگ انجمن‌آرا.
  32. نزهة القلوب. این افسانه از افسانه یونانی مربوط بمرغ فنیکس Phénix گرفته شده و لفظ قفنس هم مأخوذ از فنیکس است.
  33. عجایب المخلوقات.
  34. نوروز نامه ص ۵۱.
  35. Salamandra.
  36. فرهنگ انجمن آرا.
  37. و نیز رجوع شود به عجایب المخلوقات.
  38. نزهةالقلوب.
      منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.  

    عبدالواسع جبلی

  39.   بر آتش بیفکن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من.  

    فردوسی

  40. شاهنامه چاپ فولرس ص ۱۳۳-۱۳۹-۱۹۱-۲۲۲.
  41. همان کتاب ص ۱۵۹۷.