هزار و یکشب/ابراهیم بن مهدی و مأمون

(حکایت ابراهیم بن مهدی و مأمون)

و نیز از جمله حکایات نغز اینست که چون دور خلافت به مأمون بن هرون الرشید رسید عم او ابراهیم بن مهدی او را بیعت نکرد و بسوی مملکت ری روان گشته در آنجا مدعی خلافت شد یکسال و یازده ماه و دوازده روز حال بدین منوال گذرانید و برادر زاده او مأمون از او خواهش میکرد که بطاعت باز گردد و از جماعت تخلف نکند ولی ابراهیم خواهش مأمون نپذیرفت و اطاعت نمیکرد چون مامون از بازگشتن او نومید شد لشکر برداشته به سوی ری روان گشت چون خبر به ابراهیم برسید طاقت نیاورده از بیم کشته شدن ببغداد گریخت و در آنجا پنهان شد و مأمون فرمود که هر کس مرا با براهیم دلالت کند یکصد هزار دینارش بدهم ابراهیم میگوید چون من این را بشنیدم بر خود بترسیدم چون قصه بدینجا رسید بامداد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و هفتاد و دوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ابراهیم میگوید چون من این خبر بشنیدم برخود بترسیدم و در کار خود بحیرت اندر ماندم هنگام ظهر از خانه خود بدر آمده نمیدانستم بکدام سوی روم پس بکوچه در آمدم و در سر کوچه دلاکی دیدم که بر در خانه ایستاده بود پیش رفته باو گفتم آیا ترا جایی هست که من ساعتی در آنجا پنهان شوم گفت آری پس در بگشود و را بخانه ای نظیف برده در ببست و در حال برفت من بهراس اندر شده با خود گفتم شاید این مرد وعده زر و مال شنیده است اکنون بیرون رفت که خلیفه را بمن دلالت کند پس محزون بنشستم و چون دیک بر آتش همی جوشیدم و در کار خویش بفکرت اندر بودم که ناگاه دلاک درآمد و حمالی با خود بیاورد که حمال همه اسباب تعیش از ظرف و خوردنی در دوش داشت و بمن گفت فدای تو شوم مرا چون پیوسته دست بخون و رویم مردم آلوده است نخواستم که از ظرف من و از دست من چیزی خورده باشی ابراهیم میگوید در آن حال من بسی حاجت بخوردنی داشتم بخوردن بنشستم و هیچگاه چنان خورش مرا یاد نمیآید پس چون حاجت از خوردن روا کردم دلاک با من گفت یاسیدی من آن قدر و رتبت ندارم که با تو حدیث گویم ولی اگر تو بخواهی که بنده خود را بنوازی این از بلندی رای تو خواهد بود من باو گفتم و گمان من این بود که مرا نمی شناسد تو از کجا یافتی که من حدیث دوست دارم گفت سبحان الله خواجه را شهرت بیش ازین است تو سید و آقای من ابراهیم بن مهدی هستی که مامون سراغ دهنده ترا یکصد هزار دینار وعده داده ابراهیم میگوید چون این سخن ازو بشنیدم مروت او بمن آشکار شد و رتبت او نزد من افزون گشت و تمنای او را در حدیث گفتن موافقت کردم آنگاه مرا فرزند و پیوندان بخاطر آمده این دو بیت بخواندم

  گر بقدر سوزش دل چشم من بگریستی بر دل من مرغ و ماهی تن بتن بگریستی  
  دیده های بخت من بیدار بایستی کنون تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی  

چون ابیات از من بشنید گفت یاسیدی آیا مرا نیز جواز هست که بیتی چند بخوانم گفتم بخوان پس دلاک این ابیات برخواند

  بار خدایا بسی عذاب کشیدی انده تیمار گونه گونه بدیدی  
  خوردی بسیار غم نبید خور اکنون تو نه سزای غمی سزای نبیدی  
  شادزی و بر مراد دل بغنو خوش زانکه بسی بیمراد دل بغنودی  

ابراهیم میگوید من باو گفتم که خوبی و احسان بر من تمام کردی اندوه و حزن از من ببردی بدین ابیات که تو برخواندی بیتکی چند بیفزا آنگاه این ابیات نیز برخواند

  دلتنگ مدار ای ملک از کار خدائی آرام طرب را مده از کار جدائی  
  صد بار فتاده است چنین هر ملکی را آخر برسیدند بهر کام روائی  
  آنکس که ترا دید ترا بیند در جنگ داند که تو با شیر بشمشیر در آئی  

ابراهیم میگوید که چون این ابیات ازو بشنیدم شگفت ماندم و نشاط و طرب مرا دست داد آنگاه بدوره ای که زر بسیار درو داشتم در پیش او بنهادم و او را وداع کرده باو گفتم که خواهش من اینست که از این زرها در مهمات خود صرف کنی هر گاه من ازین ورطه خلاص شوم ترا بیش از اینها پاداش دهم دلاک بدره زر برداشته خشمناک بسوی من بینداخت و گفت یا سیدی اگر ماگدایان را در نزد شما رتبتی نیست و لکن از مروت و جوانمردی است که چون تو بزرگی مرا نواخته بقدوم مبارک مرا سر بلند ساخته است من در عوض خدمتی که مرا فرض بوده است از تو زر بستانم بخدا سوگند اگر این سخن دوباره گوئی و بدره پیش من بیندازی خود را خواهم کشت ابراهیم میگوید که من بدره بگرفتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و هفتاد و سوم برآمد

گفت ایملک جوان بخت ابراهیم بن مهدی میگوید پس من بدره بگرفتم و بازگشتم چون بدرخانه او برسیدم بمن گفت یا سیدی اینمکان از برای تو از همه جا امن تر است و مؤنت تو بر من گران نیست تو در همینجا اقامت کن تا پروردگار ترا فرج عطا فرماید من باو گفتم سخن ترا بپذیرم ولی بشرط آنکه از این بدره صرف کنی او بمن چنان بنمود که شرط مرا بپذیرفت پس من در خانه او چند روزی بماندم ولی از بدره صرف نمی کرد آنگاه من چون زنان موزه بر پای کرده نقاب از رخ بیاویختم و چادر بسر گرفته از خانه او بدرآمدم و سخت همی ترسیدم تا اینکه بکنار جسر برسیدم و خواستم که از جسر بگذرم ناگاه سواری را که پیشتر از غلامان من بود بر من نظر افتاد و مرا بشناخت و فریاد برآورد و گفت همین است آنکه مأمون خلیفه او را جویان است این بگفت و در من بیاویخت من مشتی بدهان اسب او زده او را با اسب بدجله در افکندم مردمان بدو گرد آمده بخلاصی او مشغول گشتند آنگاه من در رفتن بشتابیدم تا اینکه از جسر در گذشتم و بدر خانه ای برسیدم که زنی در دهلیز آنخانه ایستاده بود من باو گفتم ای خاتون خون مرا نگاه دار که من از خلیفه گریزانم آنزن گفت بر تو باکی نیست در حال مرا بغرفه برده با من ملاطفت کرد و خوردنی و نوشیدنی از برای من حاضر آورد و گفت آیا بیم از تو برفت یا نه پس او در این سخن بود که ناگاه در خانه را بدرشتی بکوبیدند آن زن بیرون رفته در بگشود دیدم که خداوند خانه همان مرد است که من او را به جسر در افکنده بودم و او را سر و جبین شکسته و خونش همی رفت و اسب با خود نداشت زن باو گفت چه حادثه روی داده گفت بحکم خلیفه کسی را جویان بودم از قضا بر او ظفر یافتم ولی او مشتی بدهان اسب من بزد و مرا بدجله در افکنده بگریخت پس از آن زن دستار چه بدر آورده سرو جبین او را ببست و در بسترش بخوابانید آنگاه بنزد من در آمد و بمن گفت گمان من اینست که این قضیه قضیه تو باشد من باو گفتم آری منش بدجله در افکندم پس از آن زن مرا بنواخت و بمهربانی بیفزود و گفت بیم مدار و هراس مکن که ترا باک نیست پس من سه روز در نزد او بماندم آنگاه با من گفت از این مرد بر تو بیم دارم که بر تو اطلاع یابد و بر آنچه بیم از او داشتی گرفتار آئی بهتر اینست که خویشتن نجات دهی پس من از او تا شامگاه مهلت خواستم گفت مضایقت نکنم چون شب در آمد جامه پوشیده از نزد او بدر آمدم و مرا کنیزکی بود بخانه او برفتم چون مرا بدید بحالت من بگریست و بنالید و بسلامت من شکرها بگذاشت و در حال از خانه بیرون رفت و چنان بنمود که از بهر ساز و برگ ضیافت همی رود و من از هیچ جائی آگاهی نداشتم ناگاه دیدم که ابراهیم موصلی با غلامان و زیردستان خود همیآید و زنی در پیش روی ایشان است چون نیک بدیدم همان کنیزک بود آمد تا بنزدیک من رسید مرا بدست ایشان بسپرد ایشان مرا با جامه زنان که در برداشتم بسوی مأمون بردند پس مامون در مجلس عام مرا بخواست چون بمجلس در آمدم او را خلیفه خوانده سلام دادم مأمون گفت لاسلمک من باو گفتم ایها الخلیفه فرمان تراست یا بکش و یا ببخشای و لکن در عفو لذتی است که در انتقام نیست و ترا بخشایش بیشتر از همه بخشایشها است چنانکه مرا

  گناه بزرگتر از همه گناهان است گر بکشی حاکمی ور بنوازی رواست  

پس از این دو بیت بخواندم:

  ای شاه جهان را چو خطر نیست ببخش جرم من اگر هست وگر نیست ببخش  
  هر چند گناه من بزرک است ای شاه دانم که ز تو بزرگتر نیست ببخش  

ابراهیم میگوید چون این ابیات بخواندم مأمون سر بر کرده بسوی من نگریست آنگاه من بخواندن این دو بیت مبادرت کردم

  کار من سربازی و بی خویشی است کار شاهنشاه من سر بخشی است  
  گر ببرد او بقهر خود سرم باز بخشد شصت جان دیگرم  

پس مامون سرپیش انداخته این دو بیت برخواند

  بر خصم چو آهنیم و بر دوست چوموم با دوست موافقیم و با دشمن شوم  
  از حضرت ما برند انصاف به هند وز هیبت ما برند زنار به روم  

چون از او این بیتها بشنیدم رایحة رحمت بمشام من آمد پس از آن مامون رو به پسر عم و برادرش ابی اسحق آورده در کار من با ایشان مشورت کرد همگی بکشتنم اشارت کردند ولی در کشتن اختلاف داشتند آنگاه مأمون باحمد بن خالد گفت تو چه میگوئی احمد گفت ایها الخلیفه اگر تو او را بکشی مثل ترا کشنده مثل او خواهیم یافت واگر برو ببخشانی مثل ترا نخواهیم دید که بمثل او ببخشاید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و هفتاد و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون مأمون خلیفه سخن احمد بن خالد بشنید سرپیش افکنده این ابیات بخواند

  گفت اگر دیوست من بخشیدمش ور بلیسی کرد من پوشیدمش  
  چون که آمد پای او اندر میان راضیم گر کرد مجرم صد زیان  
  صد هزاران خشم را تانم شکست گر ترا آن فضل و آن مقدار هست  
  گر زمین و آسمان برهم زدی ز انتقام مرد بیرون نامدی  
  ور شدی ذره بذره لا به گر او نبردی این زمان از تیغ سر  
  لا به ات را هیچ نتوانم شکست ز آنکه لابه تو یقین لا به منست  

پس چون این ابیات بشنیدم چادر را از سر گرفته آواز بتکبیر بلند کرده گفتم ای خلیفه خدا بر تو ببخشاید آنگاه مأمون گفت ای عم بر تو باکی نیست گفتم ای خلیفه مرا گناه از آن بزرگتر است که باو عذر توانم گفت و ترا بخشایش از آن بزر گتر است که از عهده شکر آن توانم بدرآمد پس از آن این ابیات بخواندم

  ای تاج ملک ملک بتو سر فراز باد بختت جوان تازه و عمرت دراز باد  
  از بهر رامش و طرب تو در این سرای حور غزل سراو بت چنک ساز باد  
  بر خلق عالم است در خانه تو باز بر روزگار تو در اقبال باز باد  

مأمون گفت پیروی بیوسف علیهم السلام کرده میگویم لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم وهو ارحم الراحمین ای عم مال و ضیاع ترا بتو رد کردم و بر تو باک نیست پس من شکر بجا آوردم و او را دعا گفتم پس مأمون مرا گرامی بداشت و با من گفت ای عم مرا ابوالحسن و عباس بکشتن تو اشارت کردند من گفتم ای خلیفه زمان ابوالحسن و عباس ترا پند گفتند ولکن تو کار شایسته خود کردی و مرا از بیم بامید باز گرداندی پس مأمون بسجده بر افتاد و دیر گاهی سر در سجده داشت آنگاه سر برداشته گفت ای عم دانستی که سجده من از بهر چه بود گفتم شاید سجده از بهر این بود که خدا ترا به دشمنت چیره گردانید مامون گفت قصد من این نبود و لکن شکر خدا بجا آوردم که بخشایش ترا بر من الهام فرمود ابراهیم میگوید که من صورت کار خود و آنچه که از مرد حجام و سپاهی و زن سپاهی و کنیزک خود بر من گذشته بود از برای مامون بیان کردم پس مامون بحاضر آوردن کنیزک فرمان داد و او در خانه بانتظار جایزه نشسته بود چون در پیشگاه خلیفه حاضر شد خلیفه باو گفت ترا چه بر این بداشت که با خواجه خود بدینسان خیانت کردی کنیزک گفت رغبت در مال مرا بر این کار بداشت خلیفه گفت ترا شوهری و پسری هست یا نه گفت لا والله خلیفه بفرمود که یکصد تازیانه اش بزنند و در زندان مخلدش بدارند پس از آن سپاهی را با زن او و مرد حجام را حاضر آوردند خلیفه از سپاهی سبب آن کار که با من کرده بود پرسید سپاهی گفت مراطمع مال بر آن بداشت خلیفه گفت ترا با این پست فطرتی سزاوار است که حجام باشی آنگاه کسی بد و بگماشت که او را بدکان حجامان برده حجامی بیاموزندش و زن سپاهی را انعام فرمود و گرامی بداشت و در قصر خلافتش جای بداد و گفت این زنی است فرزانه و خردمند که در ممات بکار آید پس از آن بحجام گفت بسبب جوانمردی و مروت که از تو سر زده حق است که در اکرام و انعام تو مبالغت شود آنگاه خانه سپاهی را بدو داده پانزده هزار دینار نیز بعلاوه آن بحجام ببخشود.