هزار و یکشب/ابوحسان زیادی

(حکایت ابوحسان زیادی)

و از جمله حکایتها اینست که ابو حسان زیادی گفته است مرا در پاره روزها تنگ دستی بهم رسید و بقال و خباز در مطالبت قیمت آنچه داده بودند ابرام میکردند مرا غصه افزون گردید از برای خود حیلتی نیافتم و نمی دانستم که چکار کنم ناگاه غلامک من آمده بمن گفت مردی بر درست و ترا همی خواهد گفتم او را نزد من آوردند دیدم مردی بود خراسانی بر من سلام داد من رد سلام کردم آن مرد با من گفت ابو حسان زیادی تو هستی گفتم آری چه حاجت داری گفت مردی هستم غریب و قصد حج کرده ام و با من مالی است که بردن آن بر من گرانست و همی خواهم که ده هزار درم از آن مال نزد تو بودیعت بگذارم تا حج بجا آورده باز گردم و اگر حاجیان باز گردند و تو مرا نبینی بدانکه مرا مرگ در رسیده و آن مال از آن تو خواهد بود و اگر بازگشتم ودیعت بمن باز پس ده آنگاه همیانی بدر آورد من با غلامک گفتم که میزان حاضر کن غلامک میزان بیاورد آن مرد زرها سنجیده بمن سپرد و برفت در حال بقال و خباز و سایر وام خواهان را حاضر آورده دین خود را ادا کردم و از آن زرها صرف میکردم و با خود می گفتم تا آن مرد باز گردد خدای تعالی از فضل و احسان خود گشایشی بمن عطا فرموده پس چون روز دیگر شد غلامک بنزد من آمد و بمن گفت آن مرد خراسانی بر در ایستاده من به غلامک گفتم او را بدرون بیاور چون آن مرد بیامد گفت من قصد حج داشتم ولی اکنون خبر مرگ پدر من رسیده و عزیمت بازگشت کرده ام مالی را که دیروز بودیعت سپردم باز پس ده چون این سخن از او بشنیدم اندوهی بزرگ بمن روی داده و حیران مانده جواب رد نکرده و با خود گفتم اگر انکار کنم مرا سوگند خواهد داد و این سبب عقوبت آخر تست عقوبت آخر تست و اگر بگویم که آن مال صرف کرده ام هتک حرمت من خواهد کرد ناچار باو گفتم که مرا این منزل مستحکم نبود و از برای مال صندوقی نداشتم چون همیان از تو بگرفتم بجای معتبر در نزد معتمدی بگذاشتم تو چون فردا شود بنزد من آی و همیان از من بستان پس آن مرد از نزد من بازگشت و من شب را بحیرت اندر بودم و مرا خواب نمیبرد و چشم بر هم نهادن نمی توانستم پس برخاسته بانک بر غلامک زدم و باو گفتم اسب را از برای من زین بنه غلامک گفت با سیدی از شب چیزی نرفته من بخوابگاه خود باز گشتم و مرا خواب نمیبرد پیوسته من غلامک را بیدار میکردم و او مرا منع میکرد تا اینکه صبح بدمید غلامک اسب را زین بنهاد من سوار گشتیم و نمیدانستم بکدام سوی روم اسب سست کردم و بفکرت و حزن اندر بودم و اسب از بغداد بسوی مشرق همی رفت که ناگاه طایفه ای را دیدم گفتم شاید راهزنان باشند فی الفور راه از ایشان برگردانیده براه دیگر برفتم و ایشان بر اثر من بیامدند و بسوی من بشتافتند و بمن گفتند خانه ابو حسان زیادی را میشناسی گفتم ابو حسان زیادی منم گفتند فرمان خلیفه را پذیره شو من با ایشان برفتم تا بحضور خلیفه مامون الرشید برسیدم خلیفه بمن گفت تو کیستی گفتم مردی ام فقیه از اصحاب ابو یوسف خلیفه گفت چه نام داری گفتم نام من ابو حسان زیادی است گفت قصۀ خود با من شرح ده من قصۀ خود باو باز گفتم آنگاه خلیفه بگریست و گفت ای ابوحسان دوش پیغمبر علیه السلام مرا بسبب تو نگذاشته است که خواب روم از آنکه چون من در آغاز شب بخفتم پیغمبر علیه السلام بمن گفت ابو حسان زیادی را دریاب من از خواب بیدار شدم و ترا نشناختم چون خفتم پیمبر علیه السلام بمن گفت ابو حسان زیادی را دریاب پس از آن را جرات خواب نشد و همه شب به بیداری بسر بردم و خادمان را بیدار کرده بطلب تو فرستادم پس از آن خلیفه ده هزار درم بمن بداد گفت این را بآن مرد خراسانی بده و سی هزار دوم دیگر بداد و گفت باینها خویشتن را بساز چون روز شود بنزد من آی تا ترا منصبی دهم و کاری بسپارم من از نزد او بیرون آمدم و بمنزل خود رفته فریضۀ صبح بجای آوردم و در مصلای خود نشسته بودم که مرد خراسانی آمد من او را اکرام کردم و بدره در آورده بدو دادم گفت ابن عین مال من نیست گفتم آری عین مال تو نیست گفت عین مال من چه شده و سبب چیست که مال دیگری بمن دادی من قصه بدو فرو خواندم خراسانی بگریست و گفت بخدا سوگند اگر تو ماجرا بمن گفته بودی من از تو مطالبت نمیکردم و اکنون نیز بخدا سوگند هیچ چیز از تو باز پس نگیرم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خراسانی گفت بخدا سوگند که ازین مال هیچ از تو باز پس نگیرم و ترا بحل کردم این بگفت و از نزد من بیرون رفت من کار خود به اصلاح در آورده بنزد مامون خلیفه رفتم چون مرا دید نزدیک خود خواند و منشور قضاوت مدینة شریفه بمن بداد و در هر ماه پانصد دینار از بهر من ترتیب بداد و خلعت گرانبها بمن ببخشود راوی گفته که ابوحسان زیادی در قضاوت مدینة مشرفه مرفه الحال و خوش وقت همی زیست تا اینکه در عهد خلافت مامون ازین جهان در گذشت