هزار و یکشب/اردشیر و حیات النفوس
حکایت اردشیر و حیات النفوس
و از جمله حکایت ها اینستکه در شهر شیراز پادشاهی بود بزرگوار که سیف اعظم شاه نام داشت و او را سال بر پیری رسیده ولی از فرزند بهره نداشت حکیمان و طبیبان را حاضر آورده بایشان گفت مرا عمر بپایان رسیده و از پسری بهره مند نگشته ام که پس از من مملکت و رعیت نگاه دارد گفتند ایملک ما از بهر تو معجونی بسازیم که او ترا سودمند افتد پس ایشان معجونی بساختند ملک او را بکار برد و با زن خویشتن بخفت بقدرت خدایتعالی زن ملک آبستن شد چون زمان آبستنی بپایان رسید پسری قمر منظر بزاد و اورا اردشیر نام نهاد او را تربیت همی دادند تا اینکه بزرگ شد و علم و ادب بیاموخت و پانزده ساله گشت و در عراق پادشاهی بود عبدالقادر نام و دختری داشت پری روی که او را حیات النفوس میگفتند و آندختر مردان ناخوش میداشت و کسی در نزد او نام مردان نمی توانست برد بسیاری از ملوک اکاسره او را خواستگاری کردند پدرش با او بسخن درآمد او گفت هرگز اینکار نخواهم کرد اگر تو مرا در این کار مقهور کنی خویشتن بکشم چون اردشیر پسر سیف اعظم شاه نام حیات النفوس بشنید پدر خود را برو آگاه کرد پدر بحالت او بگریست و برو رحمت آورد و او را تزویج حیات النفوس وعده دادپس از آن وزیر خود را بخواستگاری او بفرستاد پدر حیات النفوس دعوت او را اجابت نکرد وزیر نومید بازگشته ملک را از ماجری آگاه کرد سیف اعظم شاه در خشم شد و گفت چگونه چون من پادشاهی حاجتی بخواهم که دعوت مرا اجابت نکنند آنگاه منادیرا فرمود که در لشگر ندا دهد که خیمه ها بیرون برند و در کار جنگ بکوشند و گفت از عراق باز نگردم تا اینکه مردان عبدالقادر را بکشم و مملکت او را ویران کنم چون این خبر به پسر او اردشیر برسید از بستر برخاسته نزد پدر شد و در پیش او زمین بوسه داد و باو گفت ایملک خویشتن بتعب در میفکن چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهر زادلب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و بیستم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت اردشیر گفت جوانرا در تعب میفکن و مال صرف کرده لشکر بدانسوی بر مکش از آنکه ترا قوت از ملک عبدالقادر بیش است چون تو لشکر بسوی او ببری مردان او خواهی کشت و بلاد او ویران خواهی کرد و او خود نیز کشته خواهد شد چون دختر او اینحادثه بیند او خویشتن را بکشد و من نیز بسبب او هلاک خواهم شد ملک گفت ای فرزند رای تو چیست ملکزاده گفت من خود جامه بازرگانان پوشیده از پی حاجت خود شوم ملک گفت ای فرزند رای رای تست آنگاه ملک وزیر را نزد خود خوانده باو گفت با پسر من سفر کن و در کار او بکوش که تو در نزد او بجای منی گفت سمعاً وطاعة آنگاه ملک سیصد هزار دینار زر با گوهر های گران قیمت به پسر خود بداد پس از آن ملکزاده نزد مادر رفته دست او را ببوسید و از و دستوری خواست مادر او را دعا کرد و صد هزار دینار از زرینها و قلادهای قیمتی که از پادشاهان گذشته میراث مانده بود بوی داد پس از آن ملکزاده جامه بازرگانان پوشیده ملک را وداع کرده با وزیر و خادمان و غلامان روان شدند و شبانروز همیرفتند چون سفر ایشان بطول انجامید ملک زاده این دو بیت بخواند
میروم بیدل و بی یار یقین میدانم | که من بی دل و بی پا نه مرد سفرم | |||||
چکم دست ندارم بگریبان اجل | تا به تن در زغمت پیرهن جان بدرم |
چون ابیات بانجام رسانید بیخود افتاد وزیر گلاب بروی همی فشاند تا بخود آمد آنگاه وزیر باو گفت ایملک زاده صبر کن که صبر کلید همه گشایشهااست اکنون تو بسوی مقصود روانی بزودی بمقصود خواهی رسیدالقصه وزیر اور تسلی همیداد تااینکه اندوه او برفت و بسوی مقصود بشتابید چون سفر ملکزاده دراز کشید ،محبوبه خود را بخاطر آورده این دو بیت بخواند
زهجران بر لب آمد جان غمگین دلفکاریرا | رفیقی کو که بنماید بمن راه دیاری را | |||||
گرفتم زنده ماندم چند روزی در فراق او | بسر کی میتوان بردن بهجران روز گاریرا |
پس از آن سخت بگریست وزیر او را تسلی داد و اندک زمانی برفتند تا بشهر بیضا نزدیک شدند وزیر ملکزاده را بشارت داد و گفت اینک شهر بیضاست که تو او را همی طلبی ملکزاده را فرحی سخت روی داد و این ابیاب بخواند
از آن پس که بداخترم در وبالی | سعادت بدو داد پری و بالی | |||||
از ینگونه گشته است پرگار گردون | چنین حکم کرده است ایزد تعالی | |||||
که آید پی هر فرازی نشیبی | که باشد بی هر فراقی وصالی |
چون بشهر اندر شدند در کاوانسرایی فرود آمده دو سه روزی در آنجا بر آسودند آنگاه وزیر برخاست که در کار ملک زاده تدبیری کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شدو شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و بیست و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر و ملکزاده چون در کاروانسرا فرود آمدند و از رنج راه بر آسودند وزیر برخاست که در کار ملکزاده تدبیری کند آنگاه بملکزاده گفت مرا چیزی بخاطر گذشت گمان دارم که صلاح تو در آن باشد ملکزاده گفت ای وزیر ترا چه بخاطر گذشت وزیر گفت میخواهم که در سوق بزازان دکه از بهر تو بگشایم که خاص و عام بر آن سوق حاجت دارند مرا گمان اینست که چون در دکه بنیشینی و مردم ترا ببینند برتو مایل شوند و بدین سبب به مقصود راه یابی ملکزاده گفت ای وزیر رای رای تست در حال وزیر با ملکزاده برخاسته جامه فاخر بپوشیدند و هزار دینار زر در جیب کرده بیرون آمدند و در شهر همی رفتند و مردمان شهر چون بدیشان نظر کردند در حسن ملکزاده خیره ماندند و میگفتند که این پسر از نسل بشر نیست بلکه از فرشتگان است و مردم از هر سوی در پی او بیفتادند تا بسوق بزازان رسیدند در آنجا بایستادند شیخی باوقار پیش آمده ایشان را سلام داد ایشان رد سلام کردند شیخ گفت ای خواجگان اگر شمارا حاجتی هست بازگوئید وزیر گفت ای شیخ بدانکه این جوان پسر منست و میخواهم که در این سوق از برای او دکه بسازم که بیع و شری بیاموزد شیخ در حال کلید دکه نزد ایشان حاضر آورد و دلالان را فرمود که دکه را بروبند دلالان دکه برفتند وزیر خادمان بفرستاد فرشهای حریر زرین طراز بهر حجره حاضر آوردند و از متاعهای گران قیمت چندان که بایست حاضر آوردند چون روز دیگر شد غلام دکان بگشود و ملکزاده در دکان بنشست و دو مملوک دیبا پوش در پیش او بایستادند و دردکان دو خادمک حبشی از خدمت بایستادند وزیر ملکزاده را بپوشیده داشتن راز خود وصیت کرد و او را بسپرد که چه از برای او روی میدهد روز بروز وزیر را آگاه کند پس ملکزاده در دکان بنشست مردمان آوازه حسن او را بشنیده از هر سوی در سوق حاضر میشدند و بحسن او نظاره میکردند و از بسیاری تماشائیان آنسوق بر گذریان تنک گشته بود و ملکزاده بچپ و راست نگاه کرده از هجوم مردمان حیران بود وهمی خواست که او را صحبتی از نزدیگان حضرت پادشاه اتفان افتد شاید که سخنی از دختر ملک در میان آید پیوسته در این آرزو بود ولی بآرزوی خود راه نمی یافت و بدین سبب تنگدل بود و وزیر همه روزه او را برسیدن مقصود وعده می داد و دیرگاهی حال بدین منوال بود تا اینکه روزی از روزها ملک زاده در دکان نشسته بود که ناگاه عجوزی برسید که جامهای پرهیزکاران در بر داشت و دو کنیزک ماهروی در دنبال او بودند چون بر آن دکه رسید در حسن ملکزاده تأمل کرد و گفت منزه است آن خدائی که چنین طلعت آفریده پس از آن او را سلام داد ملکزاده رد سلام کرده و او را در پهلوی خویشتن بنشاند عجوز با و گفت ای خوبروی از کدامین شهری ملکزاده گفت ای مادر من از نواحی هندم و از بهر تفرج در این شهر آمده ام عجوز گفت از متاع های خود چیزی بمن بنمای که شایسته ملوک باشد چون ملک زاده سخن او بشنید بگفت در نزد من همه گونه متاع است تو باز گوی که از بهر که همیخواهی عجوز گفت ای فرزند من مناعی میخواهم که گرانقیمت و خوب شکل باشد ملک زاده گفت ناچار باید مرا آگاه کنی که متاع از بهر که میخواهی تا من متاع شایسته او بیاورم عجوز گفت ای فرزند راست میگوئی من متاع از بهر خاتون خود حیات النفوس دختر ملک عبد القادر همی خواهم چون ملک زاده سخن او بشنید از غایت فرح عقلش بپرید دست برده بدره که یکصد دینار در او بود بدر آورده بعجوز بداد و گفت این زرها قیمت صابونیست که جامهای خویشتن بشوئی پس از آن دست بسوی بغچه برده حله که به ده هزار دینار ارزش داشت از بغچه بدر آورد و بعجوز بداد و گفت این از جمله چیز هاست که من باین سر زمین آورده ام چون عجوز او را بدید در عجب شد و بملک زاده گفت ای نکو روی این حله را قیمت چند است ملک زاده گفت این متاع مختصر قیمت ندارد عجوز سخن اعادت کرد ملکزاده گفت بخدا سوگند من اینحله را قیمت نخواهم گرفت اگر ملکه او را قبول نکند بتو بخشیدم منت خدای را که مرا با تو شناسا کرد که اگر مرا حاجتی روی دهد تو بمن یاری خواهی کرد عجوز از سخن گفتن نغز و بسیاری کرم و ادب او خیره مانده باو گفت ایخواجه نام تو چیست ملکزاده گفت نام من اردشیر است عجوز گفت بخدا سوگند این نامی است عجیب این نام بفرزندان ملوک نهند و ترا می بینم جامۀ بازرگانان داری ملکزاده گفت پدرم با من محبت داشت این نام بر من بنهاد از نام پی به نسبت نتوان برد عجوز گفت ای فرزند قیمت متاع خود بگیر ملکزاده سوگند یاد کردکه چیزی نگیرد آنگاه عجوز گفت ایفرزند بدانکه راستی بهترین چیزهاست و این کرم که تو با من میکنی بی غرضی نیست تو مرا از کار خود بیاگاهان شاید ترا حاجتی باشد که من در قضای آن ترا یاری کنم در آنهنگام ملکزاده دست عجوز بدست گرفت و با او بپوشیده داشتن راز پیمان بست و حکایت خود باو حدیث کرد و محبت خود را با دختر ملک بروی بنمود عجوز سر بجنبانید و بملکزاده گفت سخن راست همین است و لکن ای فرزند تو امروز از بازرگانان شمرده می شوی اگر کلیدهای گنج روی زمین با تو باشد ترا بازرگان همی گویند اگر بخواهی که مقامی از رتبت خویشتن برتر جوئی باید دختر قاضی را بخواهی و یا دختر امیر خواستگاری کنی ای فرزند چون است که تو جز دختر پادشاهی دیگری نمیخواهی که دختریست خرد سال و بکارهای دنیا آگاهی ندارد و در تمامت عمر از قصر خویش بیرون نیامده و او با چنان خوردسالی خردمند و دانا و نکوکار است و پدرش جز او فرزندی ندارد و او در نزد پدر از جان عزیز تر است و ای فرزند گمان مکن که کسی این سخن باو تواند گفت مر نیز بگفتن این ماجرا جرئت نیست ولکن ای فرزند من ترا چیزی بیاموزم که شاید ترا سودمند افتد و من نیز جان و مال خود در راه تو بگذارم تا ترا بمقصود در رسانم ملکزاده گفت ای مادر آن چیست عجوز جواب داد ای فرزند تو دختر وزیر را از من خواستگاری کن که من دعوت ترا اجابت کنم از آنکه کس نتواند بیک جستن از زمین به آسمان رود ملکزاده گفت ای مادر تو زنی هستی خردمند همه کارها نیک میدانی آیا کسی را دیده که اگر سر او بدرد آید مرهم بدست خویش نهد عجوز گفت لا والله ای فرزند ملکزاده گفت کار من بدینسان است مرا دل بدیگری مایل نیست مرا نمی کشد مگر عشق او بخدا سوگند اگر مرا یاری نکنی من هلاک خواهم شد ای مادر تو بغربت من رحمت آور چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون و شب هفتصد و بیست و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکزاده گفت بغربت من رحمت آور عجوز گفت ای فرزند بخدا سوگند دل من از این سخنان تو پاره پاره میشود و لکن حیلتی در این کار ندانم ملکزاده گفت تمنای من از تو اینست که ورقه از من بسوی او برسانی و بجای من دست او را ببوسی عجوز را دل بروی بسوخت باو گفت هر چه میخواهی بنویس تا من ورقه بوی برسانم چون ملکزاده این سخن بشنید از فرح پریدن گرفت و دوات و کاغذ خواسته این ابیات نوشت
ایدل شده مبتلای عشقت | تا چند کشم بلای عشقت |
جان و دل و عدل و دین بیکبار
در باختم از برای عشقت | در عشق تو دل زدست دادم |
بر خویش در بلا گشادم[۱]
چون از نوشتن کتاب فارغ شد کتاب فرو پیچیده بعجوز داد و دست بصندق برده بدره دیگر که یکصد دینار زر در او بود بدر آورده بعجوز داد و با و گفت این زرها بکنیزکان بخش کن عجوز بدره نگرفت گفت ای فرزند میل من از بهر زر و مال نیست ملکزاده گفت ناچار باید بدره بگیری آنگاه عجوز بدره بگرفت و دست او را بوسیده باز گشت و بنزد ملکه در آمد و با و گفت ای خاتون متاعی آورده ام که در شهر چنان متاع یافت نشود و آن متاع از جوانی است نکوروی که در روی زمین از او نکوتر کسی نیست دختر ملک پرسید ای دایه این جوان از کجاست عجوز جواب داد از نواحی هند است این حله زرین طراز مرصع از نزد او آورده ام چون حله بگشود قصر از پرتو آن حله روشن شد و هر که بقصر اندر بود از حسن صنعت آن حله و از آن گوهرهایی که در آن حله بکار برده بودند خیره ماندند و دختر ملک در آن حله تأمل کرد قیمت او را بیش از یکساله خراج پدر یافت از عجوز پرسید آیا این حله از آن جوانست یا از دیگری عجوز جواب داد این حله از نزد آن جوان بدیع الجمال آورده ام دختر ملک پرسید ای دایه این بازرگان ازین شهر است یا غریب ست عجوز جواب داد ای خاتون غریبست یک چندیست بدین شهر آمده و ای خاتون بخدا سوگند او جوانیست ماهروی و سرو قامت و بهشتی خوی که من از او نیکوتر کسی ندیده ام مگر ترا دختر ملک جواب داد این کاریست عجیب این حله که قیمت ندارد چگونه مال یکی از بازرگانان خواهد بود ای دایه باز گو که قیمت این حله چند گفته عجوز گفت ایخاتون بخدا سوگند او قیمة حله به من نگفت و بمن گفت من از بهر این متاع مختصر قیمت نگیرم و این از من بدختر مالک هدیتی است که این حله جز او کسی را نشاید وزرهائی که تو با من فرستاده بودی نگرفت و سوگند یاد کرد که قیمة نگیرد و با من گفت اگر دختر ملک او را قبول نکند اینجله از آن تو باشد دختر ملک گفت بخدا سوگند این سخاوتی است بزرگ و کرمی است بی اندازه من از عاقبت اینکار بیم دارم که خوب نباشد ای دا یه چرا از او نپرسیدی که اگر حاجتی داشته باشد روا کنیم دایه گفت ایخاتون پرسیدم و گفتم چه حاجت داری گفت حاجتی دارم و مرا بر آن حاجت آگاه نکرد مگر اینکه این ورقه بمن بداد و گفت اینرا بملکه برسان دختر ملک ورقه گرفته بگشود و بخواند حالتش دگر گون گشت و گونه اش زرد شد و گفت ای دایه این پلیدک به کدام جرأت اینسخنان بدختران ملوک نوشته در میان من و این سگ چه نسبت که او با من مکاتبه میکند بخدا سوگند اگر من از خدا هراس نمیکردم بسوی او فرستاده می فرمودم که بازوانش ببندند و گوش و دماغ او را ببرند بعد از آن در میان سوق بر دارش کنند چون عجوز این سخن بشنید گونه اش زرد شد و اندامش بلرزه در آمد و یارای سخن گفتنش نماند پس از آن دل قوی داشته گفت ایخاتون مگر در ورقه چه بود که تو را بدینسان دگرگون کرد گفت ای دایه در ورقه شعرها نوشته و سخنان زشت گفته و لکن این پلیدک از سه حالت بدر نیست یا دیوانه است و یا هلاک خویشتن همی طلبد و یا اینکه در رسیدن مراد خود از من بخداوند قدرتی و پادشاهی توسل کرده و یا اینکه شنیده است که من از روسبیان این شهرم که در نزد هر کسی یک شب یا دو شب بسر میبرم که این اشعار بمن نوشته عجوز گفت ایخاتون بخدا سوگند راست میگوئی ولکن باین پلیدک نادان اعتنا مکن که تو در قصر خود نشسته و پرنده بدین قصر نتواند پرید تو اکنون کتابی برو بنویس و او را ملامت کن و او را از کشته شدن بترسان و باو بگو تو مرا از کجا میشناسی که با من مکاتبه میکنی ای پستترین بازرگانان ای آنکه از بهر درم و دینار پیوسته کوه و هامون همی نوردی بخدا سوگنداگر از خواب بیدار نشوی و از مستی هشیار نگردی ترا در سوق بردار کنم دختر ملک گفت ای دایه بیم از آن دارم که اگر من باو چیزی نویسم در من طمع کند عجوز گفت او چه رتبت دارد و قدر و منزلت او چیست که در تو طمع کند نوشتن تو از بهر آنست که او بهراس اندر شود و طمع از تو ببرد القصه عجوز حیلت همی کرد تا دختر ملک دوات و کاغذ خواست و این ابیات نوشت
ای هرزه درای باد پیمای | وی شیفته رای بی سر و پای | |||||
از خیل که و ترا چه نامست | کاندر سرت این خیال خامست | |||||
زین کوی بلا که ره بدر نیست | بر گرد که جز ره خطر نیست | |||||
این راه نکرد هیچکس طی | کس زنده برون نرفت ازین حی |
آنگاه کتاب فرو پیچیده بعجوز داد عجوز کتاب گرفته بسوی دکان روان شد چون بدکان رسید کتاب بملکزاده دادچون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب همه صد و بیست و سوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز کتاب بملکزاده داد و او را آگاه کرد که دختر ملک چون کتاب تو بخواند در خشم شد من بنرمی خشم او را فرونشاندم تا اینکه جواب بنوشت ملکزاده شادان شادان کتاب بگرفت و بخواند و مضمون آن دانسته سخت بگریست عجوز را دل برو بسوخت و باو گفت ایفرزند خدا چشم تو را نگریاند و دل ترا محزون نگرداند ملکزاده گفت ای مادر چه حیلت سازم که او مرا بکشتن تهدید کرده و مرا از مکاتبه منع نموده بخدا سوگند با چنین حالت، مرگ من از زندگانی بهتر است ولکن از احسان تو همی خواهم که این ورقه گرفته بسوی او برسانی عجوز گفت بنویس انشاءالله جواب او باز پس آرم بخدا سوگند ایفرزند من خود را بورطه هلاک اندازم تا ترا مقصود پدید آید ملکزاده شکر او بجا آورد و دست او ببوسید و این ابیات نوشت
دارم زغم تو ای پریوش | چشمی و دلی پرآب و آتش | |||||
پشتم چو کمان ابروی تو | از بار غم فراق خم شد | |||||
تا چند بسر دوم چو خامه | یکبار بخوان مرا چو نامه |
پس از آن کتاب فرو پیچیده بعجوز داد و دو بدره که دویست دینار در آنها بود بعجوز داد عجوز از گرفتن آنها امتناع کرد ملکزاده او را بگرفتن زر سوگند داد عجوز بدرها گرفته با ملکزاده گفت برغم دشمنان ترا بمقصود رسانم این بگفت و روان شد چون نزد حیات النفوس در آمد کتاب بدو داد دختر ملک گفت ای دایه این چیست که ما را بمراسله مشغول کردی تو بسرعت میروی و همی آّیی مرا بیم از آنست که رسوا شوم عجوز گفت ایخاتون چرا رسوا میشوی رسوائی از بهر چیست کرایارای آن هست که باین سخنان زبان گشاید پس دختر ملک کتاب گرفته بخواند و مضمون دانست دستها بیکدیگر زد و گفت سبحان الله به طرفه بلینی گرفتار گشتم نمیدانم که این پسر از کجا آمد که بلای جان من شد عجوز گفت ایخاتون تو جواب نامه او بنویس و لکن سخن بروی سخت کن و باو بگو اگر پس ازین کتاب بفرستی ترا بکشم دختر ملک گفت ای دایه من میدانم که این کار بنهایت نمیرسد و سزاوار اینست که کتاب ننویسم اگر این سگ از تهدید پیشین من باز نگردد او را بکشم عجوز گفت تو همین سخن بنویس و او را از اینحالت آگاه کن در حال دختر ملک دوات و کاغذ بخواست و در تهدید ملک زاده این ابیات بنوشت
ای گمره دل از دست داده | در دام غم و بلا فتاده | |||||
جز درد دل و غمت چه حاصل | زین فکر کج و خیال باطل | |||||
عنقا نشود بهر بهانه | با زاغ و زغن هم آشیانه | |||||
تو چون مگسی و ما همائیم | آیا تو کجا و ما کجاییم |
آنگاه کتاب فروپیچیده بعجوز داد عجوز کتاب گرفته روان شد چون بنزد ملکزاده رسید کتاب بدو داد ملکزاده کتاب گرفته بخواند و سربزیر افکنده بانگشت خط بزمین همی کشید و سخن نمی گفت عجوز از او پرسید ای فرزند از بهر چه سخن نمی گوئی جواب دادای مادر چه گویم که سخنان من جز خصومت و نفرت بار نمی گفت تو کتابی باو بنویس و هر چه خواهی آشکار کن که من او را از تو دفع کنم و تو خوشوقت باش که ناچار تــرا با او جمع آورم ملکزاده شکر احسان او بجا آورد و دستهای او ببوسید و این ابیات نوشت
آخر نظری فکن بحالم | کز دست فراق پایمالم | |||||
کار من بی قرار و محزون | بگذشت ز حال زار مجنون | |||||
دل بی تو غریق بحر خون شد | وز پرده عافیت برون شد |
آنگاه کتاب فرو پیچیده بعجوز داد و صد دینار زر بروی عطا کرد عجوز او را دعا گفته روان شد تا بنزد دختر ملک بیامد و کتاب بدو داد دختر ملک کتاب گرفته تا آخر بخواند و او را بینداخت و بر پای خاسته کفشهای زرین مرصع به پا کرد و همی رفت تا بقصر پدر خویش رسید و غضب از جبین او هویدا بود کسی یارای آن نداشت که حالت او باز پرسد چون بقصر پدر رسید پدر را از کنیزکان باز پرسید ایشان گفتند ایخاتون ملک بنخجیر گاه رفته آنگاه دختر بازگشت و مانند شیر همی غرید و با کسی سخن نمیگفت تا ساعتی بگذشت پس از آن جبینش بگشود و خشمش فرو نشست عجوز چون دیدخشم و اندوه او برفت پیش رفته در برابر او زمین ببوسید و باو گفت ایخاتون بکجا رفته بودی گفت بقصر پدر رفته بودم که او را از آنچه از سگ بازرگان بمن رفته بود آگاه کنم تا پدرم او را گرفته در پیش دکان خود بردار کند و از این پس بازرگانان غریب را نگذارد که به شهر ما در آیند عجوز گفت ایخاتون بهمین سبب نزد پدر رفته بودی دختر ملک گفت آری از بهر همین رفته بودم ولی پدرم خجیر گاه رفته بود و من انتظار بازگشتن او دارم عجوز گفت ایخاتون حمد خدا را که تو خردمند ترین اهل جهانی چگونه ملک را از ینگونه سخنان بیهوده آگاه میکنی که آشکار کردن این سخنان از چون توئی سزاوار نیست دختر گفت ای دایه چرا آشکار کردن این سخنان سزاوار نیست گفت ایخاتون چنان انگار که تو باملک در قصر او ملاقات کردی و او را از این حادثه آگاه نمودی و او بازرگان را حاضر آورده بردارش کرد چون مردم او را ببینند از سبب او باز پرسند در جواب خواهند گفت که این بازرگان در حق دختر ملک خیال خیانت داشت چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و بیست و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز گفت مردم خواهند گفت که او همی خواست بدختر ملک خیانت کند آنگاه مردم در باره تو حکایتها کرده سخنان دیگر خواهند گفت و ای خاتون ناموس زن به شیر صاف همی ماند که باندک گرد فاسد شود زینهار زینهار که ملک را ازین کار آگاه کنی از آنکه ناموس تو برباد خواهد رفت سخن مرا بعقل خود عرضه دار اگر صواب نبینی هر چه خواهی کن چون دختر ملک از عجوز این سخن بشنید تامل کرده او را نیکو یافت از و پرسیدای دایه راست میگوئی و لکن مرا خشم در گرفته بود عجوز جواب داد نیت تو پاک است که کسی را بر این کار آگاه نکردی ولکن ای خاتون نباید از جرم بی شرمی این پستترین بازرگانان در گذریم تو کتابی باو بنویس و باو بگو ای پستترین بازرگانان اگر ملک حاضر میبود هر آینه ترا بردار کرده بودم و هنوز نیز وقت این کار نگذشته بخدا سوگند اگر اینگونه سخنان اعادت کنی اثر تو از روی زمین بردارم دختر پرسید آیا از این نوشته من او باز خواهد گشت عجوز جواب داد چگونه باز نمی گردد که من با او سخن گویم و او را از آنچه روی داده آگاه کنم آنگاه دختر ملک دوات و کاغذ خواسته این ابیات بنوشت
ای غمزده ترک این هوس کن | دم در کش و این حدیث بس کن | |||||
خورشید، جمال ما نبیند | جمشید خیال ما نبیند | |||||
یاری وفا نبینی از من | جز جور و جفا نبینی از من | |||||
هرگز نشوی زوصل من شاد | وز بند غمم نگردی آزاد |
و کتاب پیش عجوز انداخته گفت ای دایه این سگ را منع کن تا خویشتن را بکشتن ندهد و ما را بخطا در نیفکند عجوز کتاب گرفته برفت چون نزد ملک زاده رسید کتاب باو داد ملک زاده کتاب گرفته بخواند و سر بجنبانید و گفت ای مادر کار من چگونه خواهد شد که مرا شکیبائی نماند عجوز گفت ای فرزند شکیبا شو که الصبر مفتاح الفرج تو آنچه دلت میخواهد بنویس من جواب از بهر تو بیاورم و خوش دل باش که میانه تو و او جمع خواهم کرد ملکزاده بعجوز دعا کرد و ورقه برداشته این ابیات نوشت
ای راحت درد دردمندان | ای هم نفس نیازمندان | |||||
در کینه مپیچ و مهربان شو | با یکدل خویش یک زبان شو | |||||
بگذر زجفا و ناز بگزار | این شیوۀ جان گداز بگزار |
آنگاه کتاب فرو پیچیده بعجوز داد و بدره که چهار صد دینار درو بود باو عطا کرد عجوز کتاب و بدره گرفته بسوی دختر ملک بازگشت و کتاب بدو داد دختر ملک کتاب نگرفت و گفت این ورقه چیست عجوز جواب دادای خاتون این جواب کتابی است که آن بازرگان پلید نوشته بودی دختر ملک پرسید ای دایه او را بدانسان که گفته بودم منع کردی یا نه عجوز جواب داد آری منعش کردم و این کتاب جواب او است دختر ملک کتاب گرفته تا آخر بخواند و روی بعجوز کرد پرسید نتیجه سخنان تو کجاست عجوز جواب داد ای خاتون او در جواب گفت که من توبه کردم و از گذشتها عذر خواست دختر ملک گفت لا و الله او زیاده از نخستین عشق خود آشکار کرده عجوز گفت ایخاتون کتابی بدین مضمون بنویس بزودی پاداش ترا خواهم داد دختر ملک گفت او را حاجت بجواب نیست عجوز جواب داد از جواب ناگزیر است تا اینکه امیدش بریده شود دختر ملک گفت تو خود برو و کتاب نبرده او را نومید کن جواب داد در نومید شدن او کتابی از تو باید آنگاه دختر ملک دوات و کاغذ خواسته این ابیات بنوشت
حقا که نیابی از لبم کام | ضایع چه کنی در این غم ایام | |||||
ترک سر خویش بایدت کرد | گر در ره ما همی نهی گام | |||||
کامی ز وصال ما نبینی | زین کام طمع ببر بنا کام |
چون کتاب بانجام رسانید او را بچشم از دست بینداخت عجوز او را گرفته بسوی ملکزاده روان شد ملکزاده کتاب از عجوز گرفته بخواند دانست که لابه های او در وی نگرفته او را دل بحالت ملکزاده نسوخته و جز خشم چیزی زیاد نگشته چنان بخاطرش رسید که کتابی بدو نوشته او رادعا گوید آنگاه این ابیات بنوشت
ای رشک پری وغیرت حور | از روی تو باد چشم بد دور | |||||
ای لعبت مهوش دل آرام | یارب که خجسته بادت ایام | |||||
یارب که سعادتت قرین بود | دایم دل دشمنت حزین باد | |||||
نزدیک تو ای مه دل افروز | این نامه نوشتم از سر سوز | |||||
شرح غم خویش با تو گفتم | حال دل ریش با تو گفتم |
پس کتاب فرو پیچیده بعجوز داد و پانصد دینار زر نیز او را عطا کرد عجوز ورقه گرفته برفت و ورقه بدختر ملک بداد چون دختره ملک ورقه بخواند و مضمون بدانست ورقه از دست بینداخت و بعجوز گفت ای پلیدک سبب همۀ اینها تو بوده که از راه کید و مکر ورقه ها چندان نویساندی تا اینکه در میان من و او مکاتبات و حکایات گذشت و در هر ورقه میگفتی که من شر او از تو دور کنم و او را نومید گردانم و این سخنان نمی گفتی مگر اینکه کتابی باو بنویسم و در میان ما چندان آمد و شد کردی که ناموس من ببردی پس از آن دختر ملک گفت ای خادمان این پلیدک را بگیرید خادمان او را گرفته بفرمان دختر ملک چندان بزدند که خون از تمامت تن عجوز برفت و بیخود بیفتاد آنگاه کنیزکان را فرمود که از پای گرفته بکشند و کنیزکی را گفت که در نزد سر او بایستد هر وقت که او بخود آید باو بگوید که ملکه سوگند یاد کرده است که ترا نگذارد پیرامون قصر قدم نهی اگر تو برین قصر باز گردی بکشتن تو فرمان خواهد داد چون عجوز بخود آمد کنیزک پیغام بگزارد عجوز از قصر بدر شد و بدوش حمالی بر نشسته بخانه خود رفت دختر ملک طبیبی از پی او بفرستاد که او را دارو دهد و مرهم نهد طبیب فرمان را پذیره شد در اندک زمانی عجوز بهبودی یافت و سوار گشته بسوی ملک زاده رفت و سخت محزون بود چون ملک زاده عجوز را بدید بر پای خاست و او را سلام داد چون او را رنجور یافت از حالت او باز پرسید عجوز آنچه از ملکه بر وی رفته بود باز گفت کار ملکزاده دشوار شد و افسوس خورده گفت بخدا سوگند ماجرای تو بمن دشوار شد و لکن ای مادر با من بگو که ناخوش داشتن دختر ملک مردان را از بهر چیست عجوز گفت ای فرزند ملکه را باغی است خرم که در روی زمین بهتر از او مکانی نیست اتفاقاً ملکه شبی از شبها خفته بود در خواب دید که بتفرج باغ رفته و در آنجا صیادی است که دام بر نهاده و دانه بر آن ریخته و خود دور تر نشسته است ساعتی رفت که پرندگان بر آن دانه گرد آمدند پرنده نرینه در دام افتاد پرندگان دیگر برمیدند و مادینه او نیز در میان پرندگان بود آن مادینه بسرعت بسوی او بازگشت و بدام نزدیک شد و در خلاصی نرینه خود همی کوشید تا او را خلاص کرد و با همۀ اینها صیاد دور خواب بود چون صیاد بیدار گشت بدام نظاره کرده دید که از گسیخته است او را به اصلاح آورده دوباره بگسترد و دانه فروریخت و دورتر از دام بنشست پس از ساعتی پرندگان بدانه جمع آمدند و آن پرنده نرینه و مادینه در میان پرندگان بودند و دانه همی چیدند که ناگاه آن پرنده مادینه در دام افتادهمه دگان برمیدند و نرینه او نیز برفت و بسوی او باز نگشت صیاد پس از دیر گاهی بیدار شد پرنده مادینه را در دام یافت در حال او را گرفته ذبح کرد آنگاه دختر ملک هراسان از خواب بیدار گشت و گفت مردانرا با زنان وفاداری همین است که زن از بهر مرد از جان همی گذرد ولی اگر زن بمشقتی افتد مرد او را یاری نکند و شرط وفا بجا نیاورد نفرین خدا بکسی باد که بمردان اعتماد کند که ایشان نیکی بجای کسی روا ندارند و بدین سبب دختر ملک مردانرا ناخوش میدارد ملک زاده بعجوز گفت ای مادر مگر دختر ملک هیچ گاهی از قصر بیرون نمی آید عجوز گفت ای فرزند او هرگز از قصر بیرون نیاید مگر اینکه در سالی یکدفعه در هنگامیکه درختان به بار آیند ملکه بتفرج باغ در آید و یکشب در قصر باغ بخسبد و نیاید مگر از دریچه خلوت و من میخواهم که ترا چیزی بیاموزم که صلاح تو در آن باشد و آن اینست که بآمدن دختر ملک ماهی بیش نمانده است تو از امروز نزد باغبان آن باغ شو و با او الفت و مودت پدید آور که او کسی را نگذارد که بباغ اندر شود از آنکه باغ در پهلوی قصر دختر ملکست وقتیکه دختر ملک قصد تفرج باغ کند من دوروز پیشتر ترا آگاه کنم تو آنگاه نزد باغبان شو و بحیلتی آنشب را در باغ بمان وقتیکه دختر ملک به باغ آید در جایی پنهان شو چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصدوبیست و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت عجوز چون ملکزاده رااین حیلت بیاموخت باو گفت چون دختر ملک را ببینی خود را به وی بنمای که چون ترا به بیند بحسن و جمال تو مفتون شود و ای فرزند خوش دل باش که میان تو و او جمع آورم ملکزاده دست عجوز بوسیده شکر احسان او بجا آورد و سه شقه حریر شامی و سه شقه اطلس و تفصیلة حریر بعجوز بداد و بدره که ششصد دینار زر در او بود بوی عطا کرد و گفت این زرها بمزد خیاط ده که این جام ها از بهر تو بدوزد عجوز گفت ای فرزند اگر میخواهی که خانه من بشناسی من خانه بتو بنمایم و تو نیز مکان خود به من بنمای ملکزاده مملوکی را با عجوز بفرستاد که راه خانه او بشناسد و خود برخاسته غلامان را بفرو بستن دکان بفر مود و نزد وزیر رفته او را از ماجرای عجوز آگاه کرد وزیر چون سخن ملکزاده را بشنید باو گفت ایفرزند اگر حیات النفوس ترا در باغ ببیند و بتو مایل نشود آنگاه چه خواهی کرد ملکزاده گفت من آنگاه حیلتی ندارم مگر اینکه گفتار بگذارم و کردار بجای آرم و خود را بورطه هلاکت انداخته او را از میان خادمان بر بایم و با خویشتن به اسب سوار کرده راه صحرا در پیش گیرم اگر سالم ماندم زهی مقصود و اگر هلاک شدم از اینگونه زندگانی خلاص شوم وزیر گفت ای فرزند با این عقل میخواهی که زندگانی کنی تو خود در این شهر تنهائی چگونه با پادشاهی که صدهزار دلیر در زیر حکم دارد این کار توانی کرد من اینکار صلاح نمی بینم و هیچ خردمند چنین کار نمیکند ملکزاده گفت ای وزیر تدبیر چیست وزیر جواب داد تا فردا صبر کن که من آن باغ ببینم و بدانم که ما را کار باغبان چگونه خواهد شد پس چون با مداد شد وزیر با ملکزاده برخاسته هزار دینار در جیب بگذاشت و بسوی باغ روان گشتند باغی دیدند خرمتر از باغ بهشت و بر در آن شیخی سالخورده را نشسته یافتند چون شیخ بایشان نظر کرد محبتی از ایشان در دل شیخ پدید گشته بر پای خاست و سلام داد و بایشان گفت ای خواجه ها شاید شمارا با من حاجتی هست وزیر جواب دادای شیخ ما در این شهر غریب و از گرمی هوا به رنج اندریم چون منزل ما بسی دور است می خواهیم که این دو دینار را گرفته خوردنی از بهر ما شری کنی و از فضل و احسان خود در این باغ بگشائی تا در سایه درختی لختی بر آسائیم پس از آن از پی کار خویش رویم و آن باغبان در تمامت عمر درمی و دیناری در دست خود ندیده بود چون دو دینار بدید در حال برخاسته در باغ بگشود و ایشان را در سایه درختی بنشاند و گفت مبادا در باغ بگردید که در بچه خلوت از قصر ملکه حیات النفوس باین باغ باز است ایشان گفتند ما هرگز از مکان خویش بر نخیزیم پس شیخ باغبان بدر آمد که از برای ایشان خوردنی شری کند ساعتی غایب شد پس از ساعتی بازگشت و برۀ بریان در دوش حمال بیاورد ایشان خورش بخوردند و ساعتی حدیث کردند پس از آن وزیر از میان ایشان برخاسته بچپ و راست باغ نظر کرد در میان باغ قصری دید بلند و بسیار کهن که نقشها و سپیدی های او از هم فرو ریخته بود وزیر پرسید ای شیخ این باغ از آن تست یا او را اجاره کرده ای باغبان جواب داد یا سیدی این باغ نه ملک منست و نه اجاره اش کرده ام من باغبان این باغم وزیر پرسید اجرت تو چیست باغبان جواب داد در هر ماهی یک دینار اجرت دارم وزیر گفت ای مسکین بخدا سوگند اندوه تو بار دوش من گردید و لکن چه میگوئی اگر کسی با تو احسانی کند باغبان جواب داد ای خواجه هر که با من احسان کند ذخیره روز رستخیز خواهد شد وزیر پرسیدای شیخ این باغ باغی است خرم ولکن این قصر بسی کهن است من همی خواهم که این قصر به اصلاح بیاورم و او را سپید کنم و نقشها در او تصویر کنم بقسمیکه در این باغ بهتر از آنجا مکانی نباشد وقتی که خداوند باغ بیاید و این قصر را ببیند که تعمیر گشته از تو جویان شود تو بگو که چون من دیدم این قصر از هم فرو ریخته او را تعمیر کردم اگر با تو بگوید که مال از کجا برو صرف کردی بگو که به امیدانعام تو وام گرفته صرف کردم آن وقت ناچار در عوض تعمیر تو انعام خوبی بتو خواهد کرد من فردا بنایان از بهر اصلاح این مکان حاضر آورم اکنون تو این پانصد دینار بگیر و بفرزندان خود صرف کن و ایشان را بگو که ما را دعا کنند ملکزاده باوزیر گفت من سبب ابن تدبیر ندانستم وزیر جواب داد بزودی نتیجه این تدبیر به تو آشکار شود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصدوبیست و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت شیخ چون آن زرها بدید عقلش بپرید و در پای وزیر افتاده او را و پسر او را دعا کرد چون ایشان از نزد باغبان باز گشتند باغبان گفت فردا در انتظار شما خواهم بود پس فردا شد وزیر بنایان حاضر آورده بسوی باغ برد باغبان را چون چشم بروی افتاد فرحناک شد آنگاه وزیر قیمت مؤنه و مزد عمله عمارت قصر را بداد بنایان قصر را تعمیر کرده سپید نمودند در حال وزیر نقاشان خواسته بایشان گفت بسخن من گوش دارید و قصد مرا بدانید که مرا باغی بود مانند همین باغ شبی از شبها در خواب دیدم که در آن باغ صیادی دام نهاده و دانه ریخته به کمین نشسته پرندگان بر دانه جمع آمده اند در این اثنا پرنده نرینه در دام افتاد پرندگان دیگر بپریدند و مادینه آن پرنده که در دام بود نیز بپرید پس از ساعتی تنها باز گشته با منقار خود چشمهای دام از هم فرو گسیخته نرینه را خلاص داد و صیاد آنوقت در خواب بود چون از خواب بیدار شد دام را از هم گسیخته یافت دام به اصلاح آورده دوباره بگسترد و دانه بریخت و دور تر از دام بنشست آنگاه پرندگان بدانه گرد آمدند و همان نرینه و مادینه در میان پرندگان بودند آنگاه پرنده مادینه در دام افتاد پرندگان دیگر برمیدند و برفتند نرینه نیز برفت و باز نگشت پس از آن صیاد برخاسته پرنده مادینه بگرفت و بکشت و اما پرنده نرینه را وقتی که از آن مکان بپرید شاهبازی در ربود و او را از هم بدرید و خون او را بنوشید از شما همی خواهم که صورت این خواب را بدینسان که گفتم به دیوار این قصر نفش کنید وقتیکه این کار کردید و مرا پسند افتاد بشما انعام دهم و خاطر شما رازیاده بر اجرت خرسند سازم چون نقاشان سخن او را بشنیدند در نگاشتن صورت خواب اهتمام کردند تا کار بنهایت رسانیده وزیر را آگاه کردند وزیر صورت خواب را دید بدانسانست که بنقاشان بود نقاشان را انعام بزرگ داد پس از آن ملکزاده بعادت معهود در باغ شد و بقصر در آمد و از آنچه وزیر کرده بود آگاهی نداشت چون صورت باغ و صورت صیاد و دام و صورت پرندگان و آن پرنده نرینه را در چنگال شاهین بدید که شاهین او را کشته است عقل او حیران شد و بسوی وزیر باز گشته باو گفت ای وزیر امروز چیزی عجیب دیدم و زیر گفت چه دیده ای ملکزاده گفت خوابی که دختر ملک دیده و من او را بتو خبر داده بودم همان خواب را در دیوار قصر مصور یافتم و در آنجا چیزی دیگر دیدم که او بدختر ملک پوشیده مانده و او را ندیده است وزیر گفت آن چه بود ملکزاده گفت پرنده نرینه را دیدم که چون او از مادینه غایب شده شاهینی او را گرفته و سبب باز نگشتن او همانا این بوده است کاش دختر ملک او را هم می دید که پرنده نرینه را شاهینی ربوده است که بدان سبب بسوی مادینه خود باز نگشته و در رهایی او نکوشیده است وزیر گفت ایملکزاده بخدا سوگند ابن از عجایب روزگار است القصه ملکزاده از آن صورت در عجب بود و تاسف میخورد که دختر ملک آنخواب را تا بآخر ندیده است و با خود میگفت کاش دختر ملک این خواب را تا بآخر دیده بود یا اینکه دوباره اینخواب ببیند وزیر بملکزاده گفت تو از من پرسیدی این قصر چیست و من با تو گفتم که بزودی نتیجه تعمیر بر تو آشکار شود و اکنون او بر تو آشکار شد که من این تدبیر کرده ام و صورت گران را من گفته ام که این خواب تصویر کنند و پرنده نرینه را در چنگال شاهین قرار دهند که چون دختر ملک بقصر در آید و صورت این خواب ببیند و نرینه را در چنگال شاهین یابد از ناخوش داشتن مردان باز گردد چون ملکزاده این سخن بشنید دستهای وزیر ببوسید و با و گفت بخدا سوگند اگر بمقصود خود برسم و خرسند باز گردم ملک را از تدبیر های تو آگاه کنم تا بقدر و منزلت تو بیفزاید وزیر نیز جبین او ببوسید و با یکدیگر نزد باغبان شدند و با و گفتند قصر را ببین که نیکو گشته شیخ باغبان گفت همه اینها از احسان شما بدینسان گشت القصه ملکزاده از آن شیخ نمی برید و پیوسته برو آمد و شد میکرد وزیر و ملکزاده را کار بدینجا رسید و اما حیات النفوس چون مراسله و کتاب از و بریده شد و عجوز از و غایب گشت فرحی سخت او را رویداد و چنان دانست که آن پسر بسوی شهر خویش سفر کرده چون روزی چند بگذشت طبقی سرپوشیده از سوی پدر در نزد حیات النفوس حاضر کردند چون سر طبق بگشود میوۀ نو رسیده در طبق بدید گفت مگر فصل میوه در رسیده گفتند آری گفت باید بتفرج بستان رویم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و بیست و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت دختر ملک گفت باید بتفرج باغ رویم و لکن در هر سال هنگام تفرج دایه با من بود و اکنون من او را آزرده و از پیش خود رانده ام و از کردار خود پشیمانم از آنکه در هر حال او دایه منست و حق تربیت در گردن من دارد کنیزکان چون این سخن بشنیدند همگی زمین ببوسیدند و گفتند ایخاتون ترا بخدا سوگند میدهیم که از و در گذر و او را حاضر آور دختر ملک گفت بخدا سوگند مرا نیز قصد همین است آنگاه خلعتی فاخر از بهر او آماده کرده گفت کیست که بسوی او رود در حال دو تن از کنیزکان که یکی را نام بلبل و دیگری را نام سودالعیر بود و ایشان از خاصگان دختر ملک و بزرگترین کنیز کان او بودند پیش آمده گفتند ایملکه ما را بدین کار بفرمای ملکه ایشان را جواز داد کنیزکان بسوی او رفتند چون دایه ایشان را بشناخت برپای خاست ایشان را در آغوش گرفت کنیزکان گفتند ای دایه ملکه از تو در گذشته و بر تو بخشوده است دایه گفت تاروز مرگ بسوی او میل نخواهم کرد مگر از یاد من رفته است که او در پیش دوست و دشمن با من چه کرد و مرا چگونه بخون خویشتن بیالود که از هلاک من چیزی نماند و همه اینها بس نبود که پس از آزردن بسیار پای مرا گرفته چون سگ مرده همیکشیدند بخدا سوگند هرگز بسوی او بازنگردم و چشم بروی او باز نکنم کنیز کان گفتند تو ما را نومید مگردان اگر ملکه ترا آزرد محبتهای تو با ما یکجا رفت تو ببین که بدلجوئی تو که آمده مگر از ما بزرگتر در نزد ملکه هست که او را بفرستد دایه گفت حاشا و کلا من قدر و منزلت شما میشناسم که شمارا رتبت از همه کس برتر و مقدار من از شما پستتر است ولکن ملکه پیش ازین مقدار مرا در نزد کنیزکان و خادمان چندان بزرگ کرده بود که اگر من ببزرگ ایشان خشم میآوردم در حال از بیم هلاک میشد کنیزکان گفتند همانحالت دگرگون نگشته بلکه بیشتر از پیشتر است آنگاه دایه گفت بخدا سوگند اگر شما نزد من حاضر نمیشدید هرگز بسوی ملکه حاضر نمیگشتم اگر بکشتن من فرمان میداد کنیزکان او را سپاس گفتند پس از آن دایه برخاسته جامه بپوشید و با کنیزکان بدر آمده همیرفتند تا نزد ملکه در آمدند ملکه چون دایه را بدید بر پای خاست دایه گفت ایملکه راست گوی که خطا از من بود یا از تو ملکه گفت خطا از من بود اکنون بخشایش از تو باید ای دایه بخدا سوگند ترا منزلت در پیش من بلند است و تو بر من حق تربیت داری و لکن میدانی که چهار چیز یعنی خلق و روزی و زندگانی و مرگ در انسان بحکم تقدیر است آدمی در آن چهار چیز بی اختیار است من آنوقت که بر تو خشم گرفتم بی اختیار بودم اکنون از کرده پشیمانم چون ملکه عذر بخواست خشم عجوز فرونشست و زمین بوسه داد ملکه با خلعتی فاخر او را بنواخت دایه را فرحی سخت روی داد آنگاه ملکه گفت ای دایه چنان میدانم که درختان ببار آمده و هنگام تفرج باغ در رسیده دایه گفت ای ملکه جز امروز از خانه بیرون نیامده بودم ولی میوه بسیار در بازار دیدم امروز بحقیقت دانستم بهار رسیده ترا با خبر کنم پس از آن دایه از نزد ملکه بیرون آمده بسوی ملکزاده رفت ملکزاده از لقای او شاد گشت و او را در آغوش گرفت و دلش بگشود آنگاه عجوز آنچه از ملکه بروی رفته بود با ملکزاده باز گفت و او را آگاه کرد که ملکه در فلانروز قصد تفرج باغ دارد چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و بیست و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز ملکزاره را خبر داده گفت نمیدانم آنچه با تو گفته بودم که با باغبان الفت کنی کردی و از احسان تو چیزی بدو رسید یانه ملکزاده جوابداد آری او اکنون با من صدیق است پس از آن دایه را از کاری که کرده بود آگاه کرد و باو بنمود که صورت خواب ملکه در قصر نقش کرده و حکایت صیاد و دام گرفتن شاهین کبوتر نرینه را باز گفت عجوز اینسخنان بشنید سخت فرحناک شد و بملکزاده گفت ایفرزند برخیز به گرمابه شو و جامهای فاخر بپوش که کاری از این بهتر و حیلتی از این بزرگتر که وزیر تدبیر کرده نخواهد شد پس از آن بسوی باغبان رفته حیلتی کن که ترا شب در باغ بگذارد که اگر او را کوه کوه زر دهند کسی را نگذارد که بباغ اندر شود پس چون تو در باغ شوی خویشتن پنهان کن و همواره خود را پوشیده دار تا وقتی که آواز من بگوش تو آید که همیگویم یا خفی الالطاف آمنا مما یخاف آنگاه- بدر آی و درمیان درختان همی رو تا مکه ترا ببیند و دل و دیدۀ او از عشق تو پر شود پس از آن بمقصود برسی و اندوه تو برود ملکزاده گفت سمعاً وطاعة در حال بدره که هزار دینار زر درو بود بعجوز بداد عجوز بدره گرفته برفت و ملکزاده بگرمابه رفته تن بشست چون بیرون آمد از جامهای کسروی در بر کرد و کمری زرین و مرصع بگونه گونه گوهرها در میان بست و دستار زرین و تار مکلل برسر نهاد گونهایش سرخ و لبانش میگون بود و چشمانش غزالان همی فریبید آنگاه هزار دینار زر در جیب کرده بسوی باغ روان گشت چون بباغ رسید در بکوفت باغبان در بگشود ملکزاده بباغ در آمد و باغبان فرحناک گشته او را سلام داد پس از آن باغبان ملکزاده را دید که جبین کشیده از حالت او جویان شد ملکزاده گفت ایشیخ بدانکه من در نزد پدر عزیزم و او تا امروز دست بر من ننهاده بود ولی میانه من و او سخنی رفت او مرا دشنام داده طپانچه بر من زد و مرا از پیش خود براند من بجائی راه نبردم و صدیقی نداشتم بسوی تو آمده همی خواهم که با من احسان کرده مرا تا پایان روز در باغ جای دهی و شب را در اینجا بسر برم تا اینکه خدایتعالی در میان من و پدر اصلاح کند چون باغبان سخن او بشنید دلش بروی بسوخت و باو گفت ایخواجه آیا اجازت میدهی که بسوی پدر تو رفته التماس کنم و ترا با او صلح دهم ،ملکزاده گفت ایشیخ پدر من بدخوست اگر کسی با او صلح جوید در حالت خشم سخن کس نپذیرد شیخ گفت ای خواجه بیا تا بسوی خانه من رویم و تو امشب در میان فرزندان من بخسب ملکزاده گفت ای عم وقتی که مرا ملالتی روی دهد دوست دارم که تنها بنشینم شیخ جواب داد بر من دشوار است که مرا خانه باشد و تو تنها در باغ بخسبی ملکزاده گفت ای عم مقصود من اینست که اندوهم برود و من میدانم که اگر بدینسان کنم خاطر پدر بمن مهربانتر گردد شیخ با ملکزاده گفت اکنون که از ماندن باغ ناگزیری از بهر تو فرش آورده بگسترم و خوابگاه بیاورم ملکزاده جواب دادای عم هر چه خواهی بکن در حال شیخ بیرون رفت از بهر او فرش و خوابگاه حاضر آور دو شیخ باغبان نمی دانست که دختر ملک قصد تفرج باغ کرده ملکزاده را کار بدینجا رسید و اما دایه چون بسوی دختر ملک باز گشت اورا خبر داد که درختان ببار آمده اند و اکنون هنگام تفرج است دختر ملک گفت فردا انشاءالله از بهر تفرج بباغ اندر شویم ولکن تو کس بفرست و باغبان را آگاه کن دایه کس نزد باغبان فرستاد که فردا ملکه در باغ خواهد بود کسی را نگذار که باغ در آید چون خبر بباغبان رسید رهگذرها برفت و نهرها باصلاح آورد آنگاه نزد ملک زاده شد و باو گفت ایخواجه اینمکان تست و مرا زندگانی از احسان تو میباشد و لکن عذر در نزد کریمان پذیرفته است : انکه این باغ از حیات النفوس است و او فردا هنگام بر آمدن آفتاب بباغ اندر خواهد شد و مرا فرمان داده اند که کسی در باغ نگذارم اکنون از احسان تو همیخواهم که امروز از باغ بدر شوی و دختر ملک جز یکروز در باغ نخواهد بود پس از آنکه دختر ملک از باغ باز گردد همواره باغ ترا خواهد بود ملکزاده گفت ایشیخ شاید که ترا از ما ضرری رسیده شیخ گفت لا والله من از شما جز خوبی ندیده ام ملکزاده گفت اگر چنین است تو خود میدانی که تر اهر گونه خوبی توانم کرد مرا بگذار که در این باغ پنهان شوم و کس مرا نخواهد دید تا دختر ملک بسوی قصر خود باز گردد باغبان گفت ایخواجه اگر او خیال شخصی رادرینباغ ببیند سر من از تن جدا کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب صد و بیست و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملک زاده گفت من نگذارم که کس مرا ببیند و اگر ترا نفقه فرزندان کم شده است این زرها بستان آنگاه دست در جیب کرده پانصد دینار بدر آورد چون شیخ زر ها بدید سست شد با ملک زاده گفت زینهار که خود را بکسی بنمائی پس او را در باغ بگذاشت ملکزاده و باغبانرا کار بدینجا رسید اما دختر ملک چون آفتاب برآمد خادمان را فرمود که دریچه باغ بگشایند و خود حله های فاخر مرصع بدر و گوهر در بر کرده دست دایه را بگرفت و بباغ اندر شد دایه دید که باغ از کنیزکان و خواجه سرایان پرشد هر یکی بسوئی در تفرج و میوه چیدن مشغولند با ملکه گفت تو خداوند عقل هستی میدانی که در باغ ترا بخدمت کار حاجتی نیست اگر تو در خارج باغ باشی فرض است که از بهر احترام تو کنیزان با تو باشند ولی در باغ نشاید که کسی با تو باشد تا تو خالی از اغیار تفرج کنی ملکه گفت ای دایه راست گفتی چه باید کرد دایه گفت کنیزکان و خادمانرا بفرما که از باغ بیرون کنند ملکه خادمان و کنیزکان را باز گشتن فرمود دو تن از کنیزکان خاص در نزد خود نگاه داشت آنگاه دایه بملکه گفت برخیز تا تفرج بستان کنیم ملکه برخاسته دست بردوش دایه گذاشت و آن دو کنیز در پیش روی ایشان همیرفتند و دختر ملک بلهو و لعب و تفرج مشغول بود و دایه درختان یک یک باو مینمود و از میوه ها همی چید و با و همی داد و از مکانی بمکانی روان بودند تا اینکه بقصری که در میان باغ بود برسیدند ملکه چون قصر را معمور یافت با دایه گفت ای دایه قصر را ببین که دیوارهای او را سپید کرده اند دایه جواب داد ای خاتون من شنیدم که باغبان از پاره ای از بازرگانان متاع گرفته آنها را فروخته و بقیمت آنها قصر را تعمیر کرده است و من او را وعده داده بودم که هر وقت ملکه به باغ در آید من آنچه تو صرف کرده ای از ملکه بستانم و زیاده بر آن انعام ترا نیز بگیرم اکنون از ملکه تمنای من اینست که احسان خود از باغبان دریغ ندارد دختر ملک جواب داد بخدا سوگند باغبان کار نیکو کرده است خازنرا ندا در ده دایه خازن را بخواست ملکه بخازن فرمود که دو هزار دینار بباغبان عطا کند آنگاه دایه رسولی نزد باغبان فرستاد و با و گفت ملکه ترا میخواهد باغبان چون این سخن بشنید بهراس اندر شد و با خود گفت شک نیست که دختر ملک را نظر بر آن پسر افتاده امروز بر من شومترین روزهاست آنگاه باغبان فرزندان و پیوندان خود را حاضر آورده وصیت بگذارد و ایشان را وداع کرده گریان شد و بسوی باغ روان گشت وقتیکه بنزد دختر ملک شد صورتی بیجان بود عجوز حالت او دیده سبب بدانست و در سخن گفتن سبقت کرده گفت ای شیخ شکر خدایتعالی بجا آور و ملکه را دعا کن من او را از کار تو آگاه نمودم و تعمیر قصر با و باز گفتم ملکه خدمت ترا بپسندید و دو هزار دینار بتو انعام فرمود تو زرها از خازن بگیر و بملکه دعا کن و از بی کار خویش شو باغبان چون این سخن از دایه بشنید در پیش ملکه زمین بوسید و دو هزار دینار از خازن گرفته ملکه را دعا گفت و بخانه خود بازگشت فرزندان و پیوندان او فرحناک شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصدو سی ام برآمد
گفت ای ملک جوانبخت باغبانرا کار بدینگونه شد و اما عجوز بملکه گفت ایخاتون این قصر بسیار خوب گشته نمیدانم بیرون قصر این همه خوبست یا او را درون نیز معمور است بیا تا بدرون رفته تفرج کنیم پس دایه با ملکه داخل قصر شدند آنجا را سپید کرده و نقش کرده یافتند دختر ملک بچپ و راست تفرج میکرد تا بصدر ایوان برسید و چشم بدان صورتها دوخت دایه دانست که او را چشم بصورت خواب افتاد آنگاه دایه آن دو کنیز کرا بنزد خود خواند که ملکه را از دیدن آن صورت مشغول نکنند چون دختر ملک بر آن نقشها نیک نظر کرد در عجب شد و روی بعجوز کرده گفت ای دایه بیا این صورت عجیب را نظر کن عجوز بتفرج صورت باز آمد و خیره خیره بروی بنگریست و گفت ایخاتون این صورت باغ و صیاد و دامی است که تو در خواب دیده بودی و پرنده نرینه را از بازگشتن مانعی بزرگ منع کرده که من او را در چنگال شاهین همی بینم که او را کشته و خون او را خورده است ایخاتون سبب همین بوده است که او باز نگشته و جفت خود را ازدام خلاص نکرده ولکن ایخاتون تصویر این خواب از جمله عجایب است اگر تو میخواستی که او را تصویر کنی نمی توانستی شاید فرشتگانی که بآدمیان موکل اند دانسته اند که پرنده نرینه مظلوم است و ما در ملامت کردن او بر وی ستم کرده ایم بدین سبب خواسته اند که عذر او را بما آشکار کنند دختر ملک گفت ای دایه راست میگوئی در ملامت آن پرنده ما ستم کرده ایم عجوز گفت ایخاتون حمد خدائی را که عذر آن پرنده بما آشکار کرد که اگر او در چنگال شاهین گرفتار نمیشد بسوی ماده خود باز میگشت و او را از دام خلاص میکرد و لکن از مرک گزیری و گریزی نیست ایخاتون برما عیان شد که نرینه گان خوب هستند خاصه آدمیزاد که خود را گرسنه و برهنه میگذارد و زن خود را سیر کند و جامه بروی بپوشاند و به پدر و مادر خود عصیان روا دارد ولی از فرمان زن بیرون نرود و زنان نیز بر همه رازهای مردان آگاهند و ساعتی از مردان شکیبا نتوانند بود شبی اگر مرد غایب شود چشم زن نخوابد و در نزد زن کسی عزیز تر از مرد نیست که او را از پدر و دوستتر دارد زن و مرد وقت خفتن هم آغوش شوند مرد دست در زیر گردن زن کند و زن نیز دست در زیر گردن او نهد چنانکه شاعر گفته
خواهم صنما همه جهان دشمن من | پیراهن تو یکی و پیراهن من | |||||
ز بازوی من قلاده در گردن تو | از گیسوی تو کمند در گردن من |
پس از آن مرد او را ببوسد و زن نیز برو بوسه دهداز جمله چیزها که بیکی از ملوک با زن خود روی داده اینست که زن پادشاهی رنجور گشته بمرد ملک خویشتن را با او زنده در گور کرد و از محبتی که بآن زن داشت بهلاک خویشتن راضی شد و نیز شنیده ام که یکی از مملوک بمرد خواستند که او را بخاک سپارند زن او گفت مرا نیز با او زنده در گور کنید و گرنه خویشتن را بکشم الفصه عجوز با دختر ملک احادیث زنان و مردان همی گفت تا اینکه ناخوش داشتن مردان از دل او برفت و بایشان مایل شد چون عجوز اینحالت بدانست گفت ایملکه اکنون هنگام تفرج باغ است پس هر دو از قصر بدر آمدند و در میان درختان همی گشتند که ناگاه چشم ملکزاده بدختر ملک بیفتاد چون حسن و جمال وقد با اعتدال او بدید چشم بروی دوخت و عقلش برفت و آتش عشق در دلش شرر افروخت و بیخود برزمین افتاد چون بخود آمد دید که پری پیکر از چشم او غایب گشته چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و سی و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکزاده اردشیر بخود آمد ملکه را ندید آهی از دل محزون بر کشیده این ابیات بخواند
که گفت آنروی شهرآرای بنمای | چو بنمودی دگرباره فراموش | |||||
نشستم تا برون آئی خرامان | چوبیرون آمدی من رفتم از هوش | |||||
تو در عالم نمی گنجی زخوبی | مرا هرگز کجا گنجی در آغوش |
و عجوز پیوسته دختر ملک را از مکانی بمکانی همی برد تا اینکه بدان مکان که ملکزاده در آنجا بود برسیدند در حال عجوز گفت یا خفی الالطاف نجنا مما نخاف چون ملکزاده اشارت او بشنید خویشتن آشکار کرد و با غنج و دلال خرامیدن گرفت و از قامت چون سرو خون در دل شمشاد و صنوبر میکرد در آن حال دختر ملک نگاهش بدانسوی افتاده او را بدید دیر گاهی حیران بایستاد و چشم برو دوخت و بحسن و جمال او تفرج کرده عقلش برفت و هوشش بپرید و تیر عشقش بر دل ملکه کارگر آمده با عجوز گفت ای دایه این پسر ماهروی کیست دایه گفت ای خاتون کجاست آن پسر که همی گوئی دختر ملک گفت اینک در میان درختان بما نزدیکست عجوز بچپ و راست نگاه میکرد گویا که در نزد او خبری نیست آنگاه دایه گفت سبحان الله راه این باغ بدین پسر که نموده حیات النفوس گفت تو بازگوی که ما را از حالت این پسر که آگاه خواهد کرد ای دایه بخدا سوگندت میدهم نیک ببین شاید که او را بشناسی دایه گفت ایخاتون این جوانست که با من کتاب به سوی تو همی فرستاد دخترک گفت ای دایه این جوان چه طلعت ملیحی دارد مرا گمان اینست که در روی زمین بهتر از این کسی نباشد چون عجوز دانست که ملکه شیفته جمال ملکزاده گشته باو گفت ایخاتون نگفتمت که جوانی است نکو روی دختر ملک گفت ای دایه دختران ملوک از کارهای دنیا ونیک و بد و زشت و خوب دنیا بی اطلاع هستند و با کسی معاشرت نکرده اند ای دایه تو بازگوی که چگونه بایدم با و رسیده و بکدام حیلت روی بر وی آورم و با او چه گفتگو کنم چون عجوز سخن او بشنید و عشق و شوق او بدید گفت ایخاتون اما حاضر آمدن او در پیش تو راهی ندارد و تو نیز در رفتن بسوی او معذوری از آنکه تو خورد سال هستی لکن برخیز من در پیش و تو از دنبال من همی رویم تا بنزد او برسیم آنگاه من با او سخن گویم که ترا شرمساری روی ندهد و در میان شما الفت و موانست پدید آید ملکه گفت ای دایه هر چه دانی بکن آنگاه دایه برخاسته در پیش روی ملکه همیرفتند تا بملکزاده برسیدند عجوز باو گفت ای جوان ببین کیست که در نزد تو حاضر آمده این حیات النفوس دختر ملک زمانست رتبت او را بشناس و باحترام او برپای خیز ملکزاده در حال برپای خواست چشم ایشان بیکدیگر افتاده هر دو عنان اختیار از دست بدادند و دستها گشوده با یکدیگر هم آغوش شدند و از غایت شوق هر دو بیخود افتادند و دیر گاهی بیخود بودند آنگاه عجوز از بیم رسوائی ایشان را بدرون قصر برده خود بر در قصر بنشست و با کنیز کان گفت بتفرج گرائید که ملکه را هنگام خواب است کنیز کان بتفرج شدند پس از آن ملکزاده و دختر ملک بخود آمدند و خویشتن را در قصر یافتند ملکزاده گفت ای شمسه خوبان این که میبینم به بیداری است یا رب یا بخواب پس دوباره هم آغوش شدند و ملکزاده این ابیات بر خواند
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی | شمع چنین نیامده است از در هیچ مجلسی | |||||
عادت بخت من نبود اینکه تو یاد آوری | نقد چنین کم افتد خاصه بدست مفلسی | |||||
صحبت ازین شریفتر صورت ازین لطیف تر | دامن ازین نظیفتر وصف تو چون کند کسی | |||||
خادمه ی سر ای را گو در حجره بندکن | تا بسر حضور ما ره نبرد موسوسی |
چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و سی و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون ملکزاده ابیات بانجام رسانید دختر ملک او را بسینه خود گرفت و دهان او را ببوسید ملکزاده را روان رفته بتن باز آمد و رنجهایی که از عشق برده بود بدو شکایت کرد دختر ملک عذر خواست و دست و پای او ببوسید آنگاه یکدیگر را در آغوش گرفته بگریستند و دختر ملک این ابیات بر خواند
نه آنشب است که کس در میان ما گنجد | بخاک پات که گرد ذره در هوا گنجد | |||||
زمن حکایت هجران مپرس در شب وصل | عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد |
مرا شکر منه و گل میار در مجلس | که شرط نیست که کس در میان ما گنجد |
چون دختر ملک ابیات بانجام رسانید سرشک از دیدگان روان ساخت ،ملکزاد را دل بر وی بسوخت و دستهای او را بوسیده سخت بگریست و پیوسته در مغازله و معاتبه بودند تا هنگام پسین شد آنگاه قصد بازگشت کردند دختر ملک بوی گفت ای روشنی چشم من اکنون وقت جدائی است هنگام وصل کی خواهد بود ملکزاده از سخن او بگریست و گفت نام جدائی مبر که نام او در جهان مباد پس از آن دختر ملک از قصر باغ در شد ملکزاده روی باو کرده دید که نالان و گریانست ملکزاده را آتش عشق در دل شعله ور گشته گریان گریان این ابیات بخواند
بگذشت یار مهوشم بگذاشت عیش ناخوشم | چون مجمری در آنشم کز سر دخانم میرود | |||||
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن | من خود بچشم خویشتن دیدم که جانم میرود | |||||
باز آب بر چشم نشین ای دلفریب نازنین | کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود |
چون دختر ملک ابیات بشنید بسوی او بازگشت و او را در آغوش کشید و گفت ای روشنی دیده من الصبر مفتاح الفرج نا چار باید که در وصل حیلتی بکنیم پس او را وداع کرده برفت و از شور عشق پای از سر نمی شناخت و همی رفت تا خویشتن را بقصر خویش بینداخت و اما ملکزاده را دم بدم شوق و وجد زیاده شد و خواب و خور بروی حرام گشت و اما ملکه آنشب را از خواب و خور بازماند چون بامداد شد دایه را بخواست دایه حاضر آمده ملکه را دگرگون یافت از حالت او باز پر سید ملکه گفت از حالت من مپرس که همۀ اینها از دست تو میکشم پس از آن گفت ای دا یه محبوب من کجاست دایه گفت ایخاتون تو یکشب بیش نیست که از و دور گشته ای دختر ملک گفت ساعتی از و شکیبا نتوانم بود بر خیز و در وصل حیلتی کن که مرا نزدیکست روان از تن برود دایه گفت ایخاتون شکیبا شو تا تدیری کنم که راز شما بکسی آشکار نشود دختر ملک گفت ای دایه بخدا سوگند اگر او را امروز نزد من نیاوری بملک بگویم که تو کار من فاسد کرده عجوز گفت ایخاتون بخدا سوگندت میدهم که صبر کن این کار کاریست بزرک و عجوز پیوسته از او التماس میکرد تا اینکه سه روزه مهلت گرفت دختر ملک جوا بداد ای دایه این سه روز بر من سه سال خواهد گذشت اگر این سه روز بگذرد و تو او را در نزد من نیاوری در کشتن تو تلاش خواهم کرد عجوز از نزد دختر ملک بیرون آمده بخانه خویش رفت چون بامداد روز چهارم شد دایه مشاطگان حاضر آورد و از ایشان گلگونه و غازه بخواست ایشان خواسته او حاضر آوردند آنگاه ملکزاده را حاضر آورده جامه زنان بروی بپوشانید و او را بیاراست و باو گفت چون زنان پای چپ پیش و پای راست پستتر نه ملکزاده چنان کرد که او گفت و در پیش روی عجوز قدمی چند برفت عجوز دید بحوریان همی ماند که از بهشت برآمده باشد پس از آن عجوز بملک زاده گفت دل قوی دار که ترا بقصر ملک همی برم و بر در قصر خادمان و لشکریان خواهند بود اگر تو از ایشان هراس کنی ایشان ترا بشناسند و هر دو کشته شویم ملکزاده جواب داد خاطر آسوده دار که من از این کارها هراس ندارم پس بیرون آمده عجوز در پیش و ملکزاده بصورت زنان از پی عجوز همی رفتند تا بدر قصر برسیدند و در آنجا خادمان و سپاهیان بودند عجوز نگاه کرده اثر هراس و بیم در وی ندید چون عجوز بدر قصر رسید رئیس خادمان او را بشناخت و در پی او دختر کی دید که در رفتن او عقول حیران میشد با خود گفت که عجوز دایه ملکه است ولی این دخترک که در پی اوست کیست که من بدین خوبی جز ملکه حیات النفوس کس ندیده بودم و ملکه نیز هرگز از قصر بیرون نیاید کاش میدانستم که امروز چگونه بیرون آمده آیا باجازت ملک بیرون آمده یا بی جواز او چنین کار کرده در حال بر پای خاست که پرده از این کار بگشاید سی تن از تابعان او در پی او روان شدند عجوز ایشان بدید عقلش ببرید و گفت شک نیست که در این ساعت کشته خواهیم شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و سی و سوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز چون رئیس خادمانرا با تابعان او دید که روی به ایشان گذاشته اند بهراس اندر شد و اما رئیس را نیز بیم در دل پدید گشت از آنکه سطوت دختر ملک میدانست و شناخته بود که ملک در زیر فرمان او است آنگاه با خود گفت شاید دایه بفرمان ملک او را بیرون برده باشد و نمیخواهد که کسی از حالت او آگاه شود اگر من او را متعرض شوم با ملک خواهد گفت که فلان خادم پرده از کار من برداشت آنگاهدر کشتن من خواهد کوشید به از این نیست که مرا با این کار کاری نباشد در حال با تابعان خود بازگشت و مردمان را از در قصر دور کرد دایه بدرون شد و با سر خود رئیس را سلام داد خادمان بتعظیم دایه بر پای خاستند و رد سلام کردند و ملکزاده نیز بصورت دختران از پی او درون شد و پیوسته از دهلیزی بدهلیزی همی رفتند تا بدر هفتم که در قصر بزرک بود برسیدند و تخت ملک نیز در آنجا بود و از آنجا بقصرهای زنان همی رفت عجوز در آنجا بایستاد و با ملکزاده گفت ای فرزند باید در این مکان پنهان شوی که تا شب بیاید بقصر ملکه نتوانی رفت ملکزاده در آنجا پنهان شد عجوز او را در آنجا گذاشته بجای دیگر رفت تا اینکه روز بیایان رسید آن وقت عجوز حاضر آمده او را بیرون آورد و از در قصر داخل شدند و همیرفتند تا بقصر حیات النفوس برسیدند دایه در بکوفت کنیز کی خورد سال بدر آمده کوبنده در باز پرسید دایه گفت منم کنیزک باز گشته از خاتون دستوری خواست ملکه گفت در بگشای و او را با کسی که همراه او است بگذار تا درون آیند چون ایشان از در در آمدند دایه دید که شمعها افروخته و فرشهای دیبا گسترده و خوانها نهاده میوه و حلوا فرو چیده وعود و عنبر بمجمر انداخته اند چون ملکه دایه را بدید پرسید ای دایه مهربان محبوب من کجاست دایه گفت او را نیافتم ولکن خواهر او را آوردم ملکه گفت ای دایه مگر دیوانه ای کسی را که سر بدرد آید بدست خویش مرهم ننهد دایه گفت ای خاتون راست میگوئی ولکن تو خواهر او را ببین اگر ترا پسند آید او را در نزد خود نگاهدار این بگفت و نقاب از روی ملکزاده برکشید چون ملکه او را بشناخت بر پای خاسته در آغوشش گرفت و هر دو بیخود بیفتادند دایه گلاب بر ایشان بفشاند تا بخود آمدند آنگاه ملکه دهان ملکزاده را بیش از هزار بار ببوسید و این ابیات بخواند
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم | گرم چوعود بر آتش نهند غم نخورم | |||||
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح | بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم | |||||
ندانم این شب قدر است یا ستاره صبح | توئی برابر من یا خیال در نظرم |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و سی و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه حیات النفوس را خرسندی و وجد افزون شد و گفت آیا راستست اینکه من ترا در منزل خود می بینم که با من مونس و همدمی پس از آن از غایت عشق در بحر شوق غریق شد و از غایت فرح عقلش پریدن گرفت و این ابیات بخواند
عشق خوشست ار مساعدت بود از یار | یار مساعد نه اندکست و نه بسیار | |||||
شکر خداوند را که لاله رخ من | چون دگران نیست یار ده دل و ده یار | |||||
باده دهد چون مرا بباده بود میل | بوسه دهد چون مرا ببوسه رسد کار | |||||
مشک فرو شد مرا ز چین دو زلفین | لاله فروشد مرا زباغ دو رخسار |
چون با مداد شد ملک زاده را در مکانی ،پوشیده داشت تا اینکه شب برآمد آنگاه او را بیرون آورده بمنادمت بنشستند و ملکزاده با او گفت قصد من اینست که بسوی شهر خود باز گردم و پدر خود را از این ماجری آگاه کنم تا وزیر خود را بخواستگاری تو بفرستد ملکه گفت ای روشنی چشم من بیم من از آنست که بشهر خود بروی و در سلطنت و مملکت خویش نشسته مرا فراموش کنی یا اینکه پدر تو در اینسخن موافقت نکند من آنگاه هلاک خواهم شد رای صواب اینست که تو با من باشی و ترا از دست ندهم تا خیلتی کنم که من و تو شبی بیرون آمده بسوی شهر تو روان شویم که من امید از پیوندان خود بریده ام چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید ملکزاده سخن او را بپذیرفت و بباده گساری بنشستند و پیوسته ایشان را کار همین بود تا اینکه شبی از شبها تا دمیدن صبح بباده گساری بنشستند اتفاقا یکی از ملوک هدایایی به پدر حیات النفوس فرستاده بود که از جمله آنها قلاده ای بود گوهرین که با خزینه پادشاهی برابر بود چون هدیتها پیش ملک حاضر آوردند ملک گفت این قلاده جز دختر من حیات النفوس کسی را نشاید پس ملک روی بخادمی کرده گفت این قلاده بگیر و او را بحیات النفوس بر سان خادم بجهت شکنجه ای که از ملکه برده بود او را ناخوش میداشت قلاده گرفته روان شد و در زیر لب میگفت خدایتعالی این قلاده باو مبارک نکند چون خادم بدر قصر رسید در قصر را بسته یافت و عجوز را پشت در خفته دید عجوز را بیدار کرد عجوز هراسان بیدار شد و بخادم گفت چه میخواهی خادم گفت ملک مرا از بهر حاجتی بسوی دختر خوبش فرستاده عجوز گفت کلید حاضر نیست تو برو تا من حاضر آورم خادم گفت من بسوی ملک بازگشتن نتوانم آنگاه عجوز بحاضر آوردن کلید برفت هراس بروی غلبه کرده باز نگشت خادم نیز از دیر کردن فرمان ملک بترسید در قصر را سخت بجنبانید از قضا در بشکست خادم بقصر اندر شد و همی رفت تا بمقصوره دختر ملک برسید دید که شمعها و قرابها فرو چیده اند از این کار در عجب شد و بتخت نزدیک برفت پرده حریر مرصع بر تخت کشیده بودند پرده بیکسو کرد دختر ملک را با پسری قمر منظر خفته یافت با خود گفت از دختری که مردان ناخوش میداشت این کارها بسیار عجیب است پس از آن پرده فرو آویخته باز گشت دختر ملک هراسان بیدار شد و چشمش بخادم افتاد و او را آوازداد خادم پاسخ نگفت دختر ملک از تخت بزیر آمده خود را بدو برسانید و در دامنش آویخته پای او را بوسه داد و با و گفت راز من بپوشان خادم گفت خدا راز ترا نپوشاند که من از تو خوبی ندیده ام پس خادم دست ملکه از دامن خودرها کرده در بر ایشان ببست و خادمی دیگر بیپاسبانی ایشان بگماشت و خود نزد ملک شد ملک باو گفت قلاده بحیات النفوس دادی یا نه خادم گفت بخدا سوگند تو مستوجب این و بیش از اینی ملک گفت چه روی داده خادم گفت تا مکان خلوت نشود نخواهم گفت ملک گفت آشکارا سخن باز گوی خادم گفت مرا امان ده ملک دستارچه امان بسوی او بینداخت گفت ای ملک من بنزد ملکه رفتم او را با پسری قمر منظر خفته یافتم در بر ایشان بسته بسوی تو باز گشتم ملک چون سخن او بشنید برخاسته شمشیری بگرفت و بانگ به رئیس خادمان زد و با و گفت با تابعان خود نزد حیات النفوس شو و او را با پسری که در تخت خفته در لحاف فرو پیچیده نزد من آور چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و سی پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک چون خادمان را بحاضر آوردن حیات النفوس فرمان داد خادمان نزد ملکه شدند او را با ملکزاده گریان و هراسان ایستاده یافتند رئیس خادمان با ملکزاده و دختر ملک گفت بدانسان که بر تخت خفته بودید باز بخسبید دختر ملک بملکزاده بیم کرده باو گفت مخالفت نشاید کرد پس هر دو در آغوش یکدیگر بخسبیدند خادمان ایشان را در لحاف فرو پیچیدند و نزد ملک بردند چون ملک لحاف از ایشان برداشت دختر ملک بر پای خاست ملک خواست او را بکشد ملکزاده سبقت کرده و خود را بسینه ملک بینداخت و گفت ای ملک جرم از و نیست از من است مرا بکش ملک خواست که او را بکشد دختر ملک پیش رفته گفت ای ملک او را مکش که پسر پادشاهی است بزرگ چون ملک سخن دختر بشنید روی بوزیر اعظم کرده با و گفت درین کار چه میگوئی وزیر گفت هر که بچنین ورطه افتد ناچار دروغ گوید سزای ایشان جز کشتن نیست ولی نخست او را با همه گونه عذابها بیازار در آن هنگام ملک سیاف بخواست چون سیاف حاضر آمد ملک باو گفت این تخمه ی حرام بگیرید و او را بیازارید و بکشید پس از آن این روسبی را نیز بکشید و هر دو را بسوزانید در حال سیاف دست بر دوش دختر ملک گذاشت که او را بگیرد ملک بانک بروی زد که ای پلیدک این نه وقت احترام است از گیسوی او بگیر و او را مانند سگان مرده بیرون ببر سیاف چنان کرد که ملک فرمود دختر ملک را با ملکزاده همی کشیدند تا بپای دار برسانیدند آنگاه پاره از دامن ملکزاده بریده بر چشمان او بست و شمشیر برکشید و کشتن دختر ملک را عقب انداخت که شاید کسی از او شفاعت کند همه لشگریان ایستاده بحالت ملکزاده می گریستند و دعا میکردند که خدایتعالی این بلا را از و بگرداند و سیاف شمشیر بلند کرده بود که ناگاه گردی برخاست و جهان فرو گرفت و سبب این بوده است که چون پدر ملکزاده از کار پسر بی خبر ماند لشگری انبوه مهیا کرده خود بجستجوی پسر روان گشت او را کار بدینگونه شد اما ملک عبد القادر چون گرد بدید گفت ای قوم این گرد چیست که جهان فرو گرفت وزیر اعظم بسوی گرد روانشد تا از حقیقت کار آگاه شود سپاهی دید فزون از ستارگان در حال بسوی ملک بازگشت و قضیه با او بیان کرد ملک گفت در میان لشگر شو واز سبب آمدن ایشان آگاه باش و از بزرگ این لشگر جویان شو از من او را سلام برسان اگر آمدن او از بهر حاجتی باشد ما او را یاری کنیم و اگر لازم است هدیتش بفرستیم که من از این لشگر بی پایان بخویشتن بیم دارم در حال وزیر بلشگرگاه شد و در میان لشگر تا آخر روز همیرفت تا به امرا و وزرا و حجاب رسید و در میان ایشان همی رفت تا در پیشگاه سلطان حاضر شد پادشاهی دید بزرگوار در حال زمین ببوسید و خواست سر از زمین بردارد حاجبان دوباره و سه باره ببوسیدن زمینش بفرمودند وزیر چنان کرد پس از آن ملکرا دعا گفت و سلام ملک عبد القادر برسانید و گفت ملک عبد القادر عتبه ترا بوسه میدهد و سؤال میکند که از بهر چه کار آمده اید اگر شما را با ملکی از ملوک جدال هست او در خدمت شما سوار شود و اگر شما را حاجتی هست برآورد ملک گفت ای رسول بسوی خداوند خود بازگرد و باو بگو که ملک اعظم را دیرگاهی است پسر ناپدید شده و خبر از او نیامده اگر پسر او در این شهر باشد او را گرفته بسوی شهر خود باز خواهد گشت و اگر او را در انجا حادثه روی داده باشد شهر شمارا ویران خواهد کرد و مردان شما را کشته و زنانرا اسیر خواهد نمود تو اکنون بزودی بنزد خداوند خویش بازگرد و او را از قصد ما آگاه کن وزیر سه بار زمین بوسیده بازگشت و در کار حیران بود و همیرفت تا بملک عبد القادر برسید و او را از غایت بیم رنگ پریده و اندام همی لرزید پس ملک را از آنچه دیده بود آگاه کرد . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و سی و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر عبد القادر را از حادثه آگاه کرد ملک عبدالقادر بهراس اندر شد و گفت ای وزیر پسر او کدامست و در کجاست وزیر گفت پسر او همانست که بکشتنش فرموده بودی منت خدایرا که در کشتن او شتاب مشد و گرنه پدر او بلاد ما ویران کرده مردمان میکشت آنگاه ملک باو گفت رای فاسد خود ببین که مرا بکشتن او اشارت کردی بزودی سیاف را حاضر کنید چون سیاف حاضر آمد ملک از پسر باز پرسید سیاف گفت ایملک او را تا اکنون نکشته ام ملک فرحناک شد و دلش آرام گرفت به احضار پسر فرمان داد چون ملکزاده را حاضر آوردند ملک عبد القادر بر پای خاست و جبین او را ببوسید و با و گفت ایفرزند از آنچه بر تو رفت حکایت مکن و چیزی را که موجب آفت من باشد در نزد پدر مگوی ملک زاده گفت ایملک کجاست پدر من ملک گفت از او بهر تو با لشکری انبوه باین دیار آمده ملک زاده گفت بتاج ملک سوگند که از جای خود بر نخیزم تا که پاکدامنی خود و پاکدامنی دختر ملک آشکار کنم او اکنون باکره است تو قابله گان حاضر آور اگر او باکره نباشد من خون خود بر تو حلال کنم در حال ملک قابله گان بخواست چون ملکه را تجربت کردند بدانسان یافتند که ملکزاده گفته بود ملکزاده را از واقعه آگاه کردند ملک ایشان را خلعت دادپس از آن ملک زاده را در آغوش گرفت و او را بزرک شمرد و یا خاصان خود بگرمابه فرستاد چون ملک زاده از گرمابه بدر آمد خلعتی از دیبای زرین طراز مرصع بروی بپوشانید و تاج ملکش بر سر نهاد و بر اسبی از بهترین خیل که زین زرین مرصع داشت سوار کرده بزرگان دولترا فرمود که در خدمت او سوار شوند و او را بخدمت پدر بر سانند پس از آن بملکزاده گفت که با پدر خود ملک اعظم بگوید که ملک عبدالقادر در زیر فرمان تست آنگاه ملکزاده او را وداع کرده بسوی پدر روان شد چون پدر او را بدید از غایت فرح عقلش بپرید و از بهر او بر پای خاست و گامی چند بسوی او برفت و او را در آغوش کشید در لشگرگاه فرح وسرور پدید آمدپس از آن امرا و وزرا آمدند و در برابر ملکزاده زمین ببوسیدند و آنروز لشگریان فرحی بزرگ داشتند و ملکزاده بکسانیکه با او آمده بودند دستوری داد که بلشگر ملک اعظم تفرج کنند تا انبوهی لشگر بیابند و هر کس که ملکزاده را در دکه بزازی دیده بود تعجب می کرد که چگونه با این سلطنت و رتبت بدان مقام راضی شده بود القصه خبر لشکر ملک اعظم در شهر شایع شد تا بحیات النفوس رسید حیات النفوس بفراز قصر رفته کوه و هامون پر از لشگریان دید و او در آنوقت در قصر پدر محبوس بود و گوش بفرمان ملک داشت که بکشتن یا سوزاندن چه حکم خواهد کرد چون حیات النفوس آن لشگر بدید و دانست که این لشگر از پدر ملک زاده است ملول شد و ترسید که ملک زاده او را فراموش کند و ازو بسلطنت مشغول گشته با پدر بسوی شهر خود رود آنگاه پدر خویش او را بکشد و در حال کنیزکی را که در نزد او بخدمت گزاری گماشته بودند بسوی ملکزاده بفرستاد و باو گفت بسوی اردشیر ملک اعظم شو و هراس مکن چون بروی برسی زمین ببوس و خویشتن بشناسان و باو بگو که خاتون من ترا سلام میرساند و او اکنون در قصر پدر محبوس است و از تو تمنا دارد که او را فراموش نکنی که ترا امروز سلطنت قوی است و هر چه اشارت کنی کسی مخالفت نتواند کرد اگر تو بر وی مایلی او را خلاص کرده در نزد خویشتن نگاه دار که او از بهر تو باین ورطه افتاده و اگر ترا با و میل نمانده به پدرخود ملک اعظم بگو که از و شفاعت کند و او را از این ورطه خلاصی دهد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست چون شب هفتصد و سی و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت کنیز حیات النفوس چون نزد پسر ملک اعظم رسید و سخنان خاتون با وی گفت ملک زاده سخت بگریست و با و گفت بدانکه حیات النفوس خاتون منست و من او را غلامم هرگز او را فراموش نکنم پس از آنکه پاهای او را ببوسی باو بگو من در کار او با پدر خود حدیث کنم تا وزیر خود را بخواستگاری بفرستند که او مخالفت پدر من نتواند کرد و اگر پدر با او مشورت کند باید مخالفت روا ندارد که من بی او بشهر خویش نتوانم رفت در حال کنیز بسوی حیات النفوس باز گشت و دستهای او ببوسید و پیغام ملکزاده بگزارد چون ملکه پیغام بشنید از غایت فرح بگریست و حمد خدایتعالی بجا آورد حیات النفوس را کار بدینجا رسید و اما ملکزاده شب با پدر خویش خلوت کرد و پدر حالت او پرسید ملکزاده تمامت ماجری خود با ملک باز گفت ملک گفت اکنون اگر بخواهی ملک عبد القادر را بکشم و شهر او را ویران کنم ملک زاده جواب داد هیچ کدام از اینها نمی خواهم که او با من کاری نکرده که مستوجب این تواند بود بلکه همی خواهم که مرا بوصل حیات النفوس برسانی و از احسان خود هدیتی بسوی پدر او بفرستی آنگاه ملک اعظم هدیتی گرانمایه بوزیر خود بداد و بسوی ملک عبد القادر بفرستاد که دختر اورا از بهر پسر ملک اعظم خواستگاری کند وزیر بسوی ملک عبد القادر روان شد و ملک عبد القادر از هنگامی که از ملکزاده جدا گشته هراس داشت و همی ترسید که مملکت او را خراب کنند و او را بکشند که ناگاه وزیر در آمد و در برابر او زمین ببوسید ملک از بهروزیر برپای خاسته و او را اکرام کرد وزیر بسرعت در پای ملک بیفتاد و پاهای او را بوسه داد و گفت ای ملک چون توئی از بهر چون منی نباید که چنین کار کنند من از پستترین خادمان توام و لکن ای ملک بدانکه ملک زاده پدر خود را احسان های تو آگاه کرد وملک اعظم از تو خشنود شد و هدیتی در صحبت این خادم بسوی تو فرستاده ترا سلام رسانید چون ملک سخنی را که باور نداشت از او بشنید از غایت بیم باور نکرد تا اینکه هدیتها پیش آوردند هدیتی دید که خزانهای ملوک روی زمین با او برابری نمیکرد در آن هنگام بر پای خاست و حمد خدایتعالی بجا آورده ملک را ثنا گفت پس از آن وزیر باو گفت بدانکه ملک اعظم مهمان تست و همی خواهد که با تو در پیوندد و مرا بخواستگاری سیده مصونه و جوهره ی مکنونه حیات النفوس فرستاده که او را باردشیر پسر ملک تزویج کنی چون ملک این سخن بشنید گفت از طرف من مخالفت نیست و اما دختر خود بالنده است و کار او در دست خویشتن است پس از آن ملک رئیس خادمان بخواست و باو گفت بسوی ملکه شو و او را از این قضیت آگاه کن رئیس نزد ملکه شد و او را از قضیت آگاه کرده و با و گفت ترا جواب چیست دختر ملک جوابداد سمعاً وطاعة چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصدو سی و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت دختر ملک گفت سمعاو طاعة چون رئیس این سخن بشنید بسوی ملک باز گشت و از جواب ملکه آگاهش کرد آنگاه ملک خلعتی فاخر باده هزار دینار از برای او عطا فرمودو باو گفت جواب بسوی ملک باز بر و از بهر من دستوری بخواه که در پیشگاه ملک حاضر شوم وزیر از نزد ملک عبد القادر بیرون آمده همی رفت تا بملک اعظم برسید و جواب ملکه باز گفت و پیغام ملک بگذارد ملک اعظم فرحناک شد و جواز داد که ملک عبدالقادر او را ملاقات کند چون روز دیگر شد ملک عبدالقادر سوار گشته با ملک اعظم ملاقات کرد ملک اعظم او را گرامی داشت و با یکدیگر بنشستند و ملک زاده در برابر ایستاده بود پس از آن خطیبی از خطبای دار الملک ملک عبدالقادر برخاسته خطبتی بلیغ برخواند و ملکزاده را تهنیت گفت آنگاه ملک اعظم بحاضر آوردن صندوقی بفرمود و در آن صندوق گوهرها و نگینهای گرانمایه و پنجاه هزار دینار زر بود بملک عبد القادر گفت من از جانب پسر خویش وکیلم ملک عبدالقادر مهر را قبض کرد پس از آن قاضی و گواهان حاضر آورده دختر ملک عبد القادر را باردشیر پسر ملک اعظم تزویج کردند دوستان فرحناک و دشمنان اندوهگین شدند تا روزی چند بخرد و بزرگ ولیمه همیدادند از آن پس ملکزاده را بحجله عروس بردند تمتع از و بر گرفت او را دری یافت ناسفته پس از آن ملک اعظم از پسر خود پرسید که دیگر ترا حاجتی هست یا نه ملک زاده گفت آری ایملک همی خواهم از وزیری که با ما بدی کرد و خادمانی که بما افترا گفتند انتقام بکشی در حال ملک اعظم رسول بسوی ملک عبد القادر فرستاده وزیر و خادمان را بخواست ملک ایشان را با رسول بفرستاد ملک اعظم فرمود که ایشان را در دروازه شهر بردار کنند چون روزی چند بگذشت ملک عبد القادر را در بروانه کردن دختر خبر دادند ملک ساز و برک سفر کرده دختر خود را بتخت زرین مرصع بنشاند و تمامت کنیزکان و خادمان او را بفرستاد و خود با تمامت اهل مملکت از بهر وداع سوار شدند فرسنگی چند برفتند آنگاه ملک اعظم او را بباز گشتن سوگند داد ملک عبدالقادر ایشان را وداع کرده بمملکت خود بازگشت و ایشان منزل بمنزل روان بودند تا بشهر خویشتن برسیدند دوباره عیش برپا نمودند و همواره در عیش و نوش بسر میبردند تا اینکه هادم اللذات بر ایشان بتاخت
- ↑ ابیات شیرینی که در این حکایت نقل شده همه از کتاب روضة المحبین ( ده نامه این عماد ) است که در مقام خود از تعریف مستغنی و شیرینترین منظومه عشقی است که بزبان فارسی سروده شده