هزار و یکشب/اسحق موصلی و مأمون

(حکایت اسحق موصلی و مأمون)

و از جملهٔ حکایات طرفه اینست که اسحق موصلی گفته است که شبی از نزد مأمون بدر آمده قصد خانه خود کردم در آن حال بجهت دفع پلیدی بکوچه در آمده بقضای حاجت بنشستم ناگاه چیزی را از دیوار خانه آویخته یافتم دست باو بردم که بدانم چه چیز است دیدم زنبیلی است چهار گوشه و بزرگ که دیبا بر آن زنبیل کشیده بودند با خود گفتم ناچار آویختن این سببی دارد و بحیرت او را مینگریستم پس مستی شراب مرا بر آن داشت که در زنبیل بنشینم در آن زنبیل نشستم ناگاه خداوندان خانه مرا بالا بردند و چنان گمان کردند که من همانم که بانتظارش نشسته اند چون مرا بسر دیوار رسانیدند دیدم که چهار تن دخترکانند مرا تحیت گفتند و از زنبیلم بدر آوردند ایشان در پیش و من بر اثر ایشان همی رفتم تا بخانه رسیدیم که غرفه های آن فرش گشته بود و تا آن روز بدانسان خانه و فرش ندیده بودم مگر در دارالخلافه پس من در آنجا نشستم و آگاهی از جایی نداشتم چون ساعتی برفت پرده بر داشتند ناگاه هشتاد تن کنیزکان با مجمرهای عود و شمعهای روشن و در میان ایشان دختر کی سروقد و نار پستان و ماه روی در آمد من بر پای خاستم دخترک مرا تحیت گفت و مرا بسی بنواخت و بنشستنم اشارت کرد و از خبر من جویان شد باو گفتم از نزد پاره ای از یاران بقصد خانه خود باز گشته بودم بجهت کاری ضرور باین کوچه بیامدم و زنبیلی آویخته یافتم مرا مستی بر آن زنبیل بنشانید پس مرا در زنبیل باین خانه بالا کشیدند حدیث من همین است والسلام دخترک گفت بر تو باکی نیست و امیدوارم که عاقبت کار تو نیکو شود پس از آن بمن گفت ترا مشغله چیست گفتم در بازار بغداد بازرگانی هستم گفت آیا از اشعار چیزی یاد داری گفتم از اشعار مرا بسی بخاطر اندر است گفت چیزی از آن بخوان من گفتم کسی که سرزده بخانه رود بهراس و بیم اندر باشد تو بخواندن ابتدا کن تا بیم من برود دخترک گفت راست همیگولی پس شعری نیز از گفته پیشینیان بخواند و آن شعر خوشترین شعر های ایشان بود و از حسن و جمال و حسن روایت و اشعار نغز او در شگفت بودم پس بمن گفت آیا ترا بیم و دهشت برفت یا نه گفتم آری بخدا سوگند بیم من برفت دخترک گفت بخدا سوگند گمان ندارم که تو از بازاریان باشی پس از آن دخترک طعام خواست : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و هفتاد و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت اسحق موصلی میگوید پس از آن دخترک بحاضر آوردن طعام بفرمود و در مجلس گونه گونه ریاحین و میوه ها بود طعام حاضر آورده فروچیدند آنگاه دخترک شراب بخواست قدحی از شراب بنوشید و قدحی دیگر بمن بداد گفت اکنون هنگام حدیث گفتن است پس من او را مشغول کردم و حکایت های طرفه گفتم و اشعار نفز بخواندم او را نشاط روی داده گفت مرا عجب آید از اینکه یکی از بازرگانان را این گونه حکایات و اشعار بخاطر اندر باشد این حکایتها احادیث ملوک است من بآن دختر گفتم مرا همسایه ای بود که با ملوک منادمت میکرد و هر وقت که او خدمت ملوک در نمی یافت من بخانه او میرفتم و گاهی از او حدیث شنیده بخاطر اندر نگاه میداشتم پس آن دخترک بمن گفت بجان خودم سوگند که بس نیکو فرا یاد گرفته پس از آن بحدیث گفتن مشغول شدیم و هر وقت که من خاموش میشدم آن دخترک حدیث میگفت تا اینکه شب از نیمه بگذشت و در حالتی بودم که اگر خلیفه آن حالت را میدانست بر من رشک میبرد پس آن دخترک با من گفت تولطیف ترین و ظریفترین مردمان هستی و در تو هیچ منقصتی نیست مگر یک چیز گفتم چه چیز است آن منقصت گفت اگر تو عود نواختن بتوانی عیش بر ما تمام خواهد شد من گفتم پیش از این مرا بستگی بدین کار بود چون از او حظی نیافتم اعتراض کردم دوست دارم که عود بنوازم و نغمه بسازم تا در بقیه عمر عیش بر ما تمام شود آنگاه دخترک عود بخواست چون حاضر آوردند عود بگرفت و تارهای آن محکم کرده بنواخت و به آواز نیکو بخواند که من به آن نیکوئی آواز و عود نواختن ندیده بودم پس از آن گفت خداوند این اشعار شناختی و این آواز دانستی گفتم لا والله دخترک گفت این شعر از فلان و این آهنگ پدید آورده اسحق موصلی است گفتم فدای تو شوم آیا اسحاق را از این هنرها بهره ای هست گفت آری بخدا سوگند اسحق استاد این صفت است پس من گفتم منزه است آن خدائی که بآن مرد چیزی عطا فرموده که دیگران را نصیبی نیست پس آن شب را تا دمیدن صبح در عیش و نوش بگذاشتم چون بامداد شد عجوزی بیامد گویا دایه آن دخترک بود و بآن دخترک گفت وقت در رسیده دخترک در حال برخاست و بمن گفت آنچه از ما دیدی پوشیده بدار که المجالس بالامانات چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و هشتادم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آن دخترک در حال بخاست و بمن گفت آنچه از ما دیدی پوشیده بدار من به آن ماه رو گفتم فدای تو شوم حاجت بسپردن نبود پس من او را وداع کردم او نیز کنیزک را فرمود با من تا در خانه بیامد و در بگشود من بیرون آمده رو بخانه خود گذاشتم و فریضه صبح بجا آورده بخفتم پس رسول مامون پیش من آمد و مرا بنزد او برد و من روز را در نزد مامون بسر بردم چون هنگام شام در رسید مکانی را که دوش در آنجا بودم بخاطر آوردم و از نزد مأمون بیرون گشته بکوچه ای که زنبیل آویخته بودند برفتم زنبیل را نیز در همان جا آویخته یافتم بزنبیل بنشستم مرا در زنبیل بالا بردند و در مکانی که دوش در آنجا بودم جای دادند پس از آن با دخترک ماه منظر بـعادت دوشینه بحدیث گفتن و شعر خواندن بنشستم چون فجر دمید بمنزل خود باز گشتم فریضهٔ صبح بجا آورده بخفتم آنگاه رسول مأمون نزد من آمده و مرا پیش خلیفه برد روز را در آنجا بسر بردم چون هنگام شام در رسید خلیفه مرا سوگند داد که بنشین تا من بیرون رفته باز گردم چون خلیفه برفت وسوسه مرا فرو گرفت و حالت شبهای پیش بخاطرم آمد مخالفت خلیفه را آسان بشمردم از جای خود برجسته شتابان برفتم بزنبیل برسیدم چون بزنبیل نشستم مرا بالا برده در همان مجلس نزد دخترک پری روی جای دادند پس دخترک گفت شاید که تو یار دوشینه ای گفتم آری و الله دوستدار شما هستم گفت مگر خانه ما را دارالاقامه قرار داده ای گفتم فدای تو شوم حق ضیافت سه روز است هر گاه پس از این بدین مکان باز گردم خون من بشما حلالست پس از آن بمنادمت بنشتم چون وقت نزدیک شد دانستم که مامون سرگذشت از من خواهد پرسید و تا ماجری شرح ندهم خلاصی نخواهم داشت پس بآن دخترک گفتم ترا میبینم که زمزمۀ عود و تغنی دوست همی داری مرا پسر عمی است که از من نیکو روی تر و عزیز تر و دانشمندتر است و اسحق را او از همه کس بیشتر شناسد پریزاد گفت پسرعم خود را بطفیل خود بیاور گفتم فرمان تر است پس چون وقت در رسید من برخاسته بخانه خود برفتم هنوز بخانه در نیامده بودم که فرستادگان مأمون بمن احاطه کرده مرا بعنف برداشتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و هشتاد و یکم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت اسحق گفته است که فرستادگان مامون مرا بعنف برداشته نزد مامون بردند مامون را در کرسی نشسته یافتم و بسی خشمگین بود بمن گفت ای اسحق آیا سر پیچ هستی گفتم لا والله گفت بازگو که ترا قصه چیست گفتم ای خلیفه براستی بگویم ولی مکان را خلوت کنید پس خلیفه اشارتی فرمود حاضران از ما دور گشتند من حدیث بخلیفه بیان کردم و باو گفتم که حضور ترا بدخترک وعده دادم خلیفه گفت ای اسحق کاری نیکو و بجا کرده ای پس آنروز را بعیش و نوش بگذاشتیم ولی مأمون را خاطر بر آن دخترک مشغول بود چون وقت شام در رسید بکوچه ای که زنبیل در آنجا بود روان شدیم و من بمامون گفتم مبادا پیش دخترک نام من بزبان آوری بلکه من در حضرت او از جمله تابعان تو خواهم بود پس بر آن معنی اتفاق کرده با هم برفتیم و بمکانی در زنبیل بنشستیم ما را بمجلس بردند دخترک ماهرو بمن سلام داد چون مامون او را بدید از خوبی او در شگفت بماند و از نیکوئیش بحیرت اندر شد و با او بحدیث گفتن و شعر خواندن مشغول شدند پس از آن نبیذ حاضر آوردند باده بنوشیدیم ولی دخترک چشم بمامون دوخته بر او مسرور بود و مامون نیز چشم بر جمال دخترک داشت پس از آن دخترک عود گرفته راهی بزد و بخواند و پس از آن اشارت بمامون کرده بمن گفت پسر عم ترا نیز مشغله بازرگانی است گفتم آری او نیز بازرگانست گفت بسیار بهمدیگر شبیه هستید پس چون مامون سه رطل از شراب در کشید او را طرب و نشاط روی داد و بانک بر من زد که یا اسحق گفتم لبیک ایها الخلیفه گفت بهمین راه بخوان چون دخترک دانست که او خلیفه است بغرفۀ دیگری داخل شد آنگاه خلیفه بمن گفت ببین که خداوند این خانه کیست عجوزی بجواب مبادرت کرده گفت که خانه از حسن بن سهل است خلیفه گفت او را بنزد من آورید عجوز ساعتی غایب شد و حسن بن سهل را حاضر آورد و مامون باو گفت آیا ترا دختریست خدیجه نام گفت آری خلیفه فرمود که شوهری دارد یا نه حسن گفت لا والله خلیفه فرمود من او را خواستگاری همی کنم حسن گفت او از کنیزکان خلیفه است خلیفه گفت او را به سی هزار دینار مهر تزویج کردم و در بامداد همین شب بدره های زر پیش تو آورند چون زرها بستانی دختر را شب بسوی ما بفرست حسن گفت سمعاً و وطاعة پس از آن ما از خانه بیرون شدیم خلیفه بمن گفت ای اسحق این قصه با کس حدیث مکن من آن ماجری را پوشیده همیداشتم تا اینکه مامون در گذشت و از برای هیچ مثل آن چهار شب که با خدیجه گذرانیدم نگذشته بود و مثل آن چهار روز که با مامون نشستم با کس ننشسته بودم بخدا سوگند در میان مردان مانند مامون کس ندیدم و در میان زنان چون خدیجه زنی را مشاهده نکردم والله اعلم