هزار و یکشب/امین و کنیزک

(حکایت امین و کنیزک)

و از جمله حکایتها اینست که امین برادر مأمون بخانه عم خود ابراهیم بن مهدی در آمد در آنجا کنیزک خوبروئی دید که عود همی زد دلش برو مایل شد و طافت نیاورده حالت خود با براهیم آشکار کرد ابراهیم کنیزک را با جامه فاخر و گوهرهای گران قیمت بسوی امین بفرستاد چون امین کنیزک را بدید گمان کرد که عم او ابراهیم با او در آمیخته او را بدین سبب ناخوش داشت پس آنچه که هدیه با خود آورده بود قبول کرد و کنیزک را باز پس فرستاد ابراهیم از نیت امین آگاه شد پیراهنی از حریر بکنیزک بپوشاند و در دامن او بازر سرخ این دو بیت بنوشت

  جز با نظر پاک بدین مشکین مو گرچشم فکنده ام سیه بادم رو  
  از بهر تو این درخت پرور دستم ایزد داند که بر نخور دستم ازو  

او را دوباره بسوی امین فرستاد چون کنیزک بنزد امین در آمد امین بسوی او نظر کرد و آنچه در دامن پیراهنش نوشته بودند بدید خودداری نتوانست کرد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و شانزدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خودداری نتوانست و او را بخود نزدیک خواند و از برای او قصری جداگانه مرتب کرد و شکر نیکوئی عم خود ابراهیم را بجای آوردو ولایت ری را به عم خود تفویض کرد