هزار و یکشب/بانو با دو سگش

حکایت بانو و دو سگش

شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت بزرگترین دختران پیش آمده زمین ببوسید و گفت من طرفه حکایتی دارم و آن اینست که این دو سگ خواهران پدری منند و من مهتر خواهرانم چون پدر ما بمرد پنج هزار دینار زر بمیراث گذاشت خواهران من جهیز گرفته هر کدام بشوهری رفتند پس از چندی شوهران نقدینه ایشان بستدند و کالا خریده با زنان ببازرگانی برفتند چهار سال بغربت اندر بسر بردند و سرمایه تلف کردند شوهران از ایشان دست برداشته برفتند وایشان بصورت دریوزگان پیش من آمدند از بس که بی سامان بودند من بزحمت ایشان را بشناختم و از حالت ایشان باز پرسیدم گفتند قصه باز گفتن سودی ندارد سرنوشت این بوده است من ایشان را بگرمابه فرستاده جامه بپوشاندم و ایشان را ببزرگی برگزیدم گفتم من خواسته بی شمر دارم همه مال از آن من و شماست پس همه روزه در نیکی احسان بایشان میافزودم تا سالی بر این بگذشت ایشان از مال من مالی اندوخته گفتند که ما را شوی باید گفتم مرد خوب بجهان اندر نایابست شما شوهر گرفتید و آزمودید دیگر بار شوی کردن سودی ندارد ایشان سخن نپذیرفتند من از مال خویش جهیز گرفته ایشان داده آنچه که داشتند بستدند و ایشان را بسفر برده در میان راه از ایشان پیمان دست برداشته برفتند ایشان برهنه بازگشته پیش من آمدند و عذر خواست پیمان بستند که دیگر نام شوهر به زبان نیاورند من عذر پذیرفته پیش از پیش بایشان احسان میکردم تا اینکه سالی بر این بگذشت و من کالای فزون خریده بقصد بصره بکشتی نشستم و خانه بایشان سپردم ایشان گفتند ما طاقت جدایی تو نداریم من ایشان را نیز با خود بکشتی نشانده شبانه روز همیرفتیم تا اینکه ناخدا غفلت کرد و کشتی از راه بدر شد پس از چند روز شهری پدید گشت از ناخدا پرسیدیم که این کدام شهر است گفت نمیشناسم و تمامی عمر در دریا کشتی رانده ام و هرگز این شهر را ندیده بودم اکنون که بدینجا آمده ایم شما کالای خویش بشهر برده بفروشید اگر خریدار نباشد دو روز برآسوده توشه بگیرید پس از آن کشتی بسوی مقصد برانیم پس ناخدا برخاسته بشهر رفت در حال باز گردیده گفت برخیزید و بشهر آیید و قدرت خدایتعالی را ببینید آنگاه ما بشهر رفته دیدیم که مردم شهر همگی سنگ سیاه شده زر و سیم و دیگر کالای مردم جابجا مانده است ما را عجب آمد همه از یکدیگر جدا گشته از بهر تفرج شهر بهر کوی و برزن برفتیم و من بسوی قصر ملک بشتافتم در آنجا دیدم که همۀ ظروف از زر و سیم است و ملک را بفراز تخت دیدم که وزرا و خادمان و سپاهیان به پیش او ایستاده همگی سنگ بودند و گوهرهای درخشنده بر آن تخت بود که چون ستارگان پرتو همی دادند پس بحرم سرای رفته ملکه را دیدم که تاج مکلل و عقد مرصع و قلاده گوهر نشان و جام های زرین او بحال خود بودند ولی ملکه سنگی سیاه شده بود در آن جا دری یافتم از در بدرون شدم و از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته ایوانی دیدم که فرشهای حریر و استبرق بآنجا گسترده بودند و تختی مرصع با در و گوهر در صدر ایوان دیدم که گوهرهای درخشنده تر از ماه تابان بر آن تخت بود پس از آن به جای دیگر رفته عجایب بسیار دیدم که از دیدن آنها بدهشت اندر شدم و حیران همی گشتم تا شب در آمد خواستم از قصر بدر آیم راه نشناختم در مکانی که تخت بر آن بود بخفتم چون نیمی از شب برفت آواز تلاوت قرآن شنیدم در حال برخاسته بدانسو رفتم عبادتگاهی یافتم که قندیل آویخته و شمعها سوخته و سجاده گسترده اند و جوانی نیکو شمایل در آنجا بتلاوت مشغولست مرا از آن جوان عجب آمد که چگونه مردم شهر بجز این جوان همگی سنگ سیاهند پس نزدیک آن جوان رفته سلامش دادم رد سلام کرد گفتم پرسشی از تو خواهم کرد و بدین قرآن که همیخوانی سوگندت میدهم که براستی پاسخ ده آن جوان تبسمی کرده گفت نخست تو بازگو که بدینمقام چگونه آمدی من ماجرای خویش بیان کردم و از احوال مردم شهر پرسیدم مصحف بر هم نهاد و مرا پیش خود خوانده بنشاند دیدم که آن پسر در نکویی چنان است که شاعر گفته

پریچهره بتی عیار و دلبر

نگارِ سر و قد ماه منظر

اگر آذر چو تو دانست کردن

درود از جان من بر جان آذر

اگر بتگر چون تو بت برنگارد

مریزاد آن خجسته دست بتگر

من تیر محبت او خورده دل بمهرش سپردم و از حکایت مردم شهر باز پرسیدم گفت پدر من ملک شهر بود و او همانست که بفراز تخت سنگ شده و مادرم همان بود که بحرمسرای اندر بدیدی پدر و مادرم و مردم شهر ستایش پروردگار نکردند و آتش همی پرستیدند و بماه و هور سوگند یاد میکردند ولکن در خانه ما پیرزنی بود خداپرست که دین خود آشکار نمیکرد و پدرم بامانت و پاکدامنی او اعتماد تمام داشت و مرا بدو سپرد که تربیت داده احکام دین مجوسم بیاموزد او احکام دین اسلام و تلاوت قرآن بمن بیاموخت من نیز دین خود پوشیده میداشتم تا این که مردم در کفر طغیان کردند روزی از هاتفی شنیدیم که گفت ای مردمان این شهر از پرستش آتش بازگردید و خدا را پرستید مردم ترسیدند و به پیش ملک آمدند پدرم گفت از آواز هاتف نترسید و از دین پدران برنگردید مردمان بسخن ملک اعتماد کردند سالی بهمین منوال آتش پرستیدند چون سال دوم برآمد همان آواز بشنیدند از کفر بازنگشتند خشم خدایتعالی ایشان را فرو گرفت همه سنگ سیاه شدند و از آن روزی که اینحادثه روی داده من بنماز و روزه و تلاوت عمر میگذارم و از تنهایی بس ملولم من گفتم در بغداد حکیمان و دانشمندان هستند اگر تو بدانجا روی، علم بیندوزی و حکمت بیاموزی و من نیز از کنیزکان تو خواهم بودن بدان که من هم بزرگ تبار و خداوند غلام و کنیزم و کشتی کشتی کالای قیمتی با خود آورده ام قضا کشتی ما را بدینسوی کشانید تا من و تو یکدیگر را به بینیم پس من او را ببغداد ترغیب کردم او خواهش من بپذیرفت چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفدهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت دختر گفت ملک زاده را بآمدن بغداد ترغیب کردم او سخن مرا بپذیرفت و آن شب را با ملک زاده بسر بردیم چون بامداد شد هر دو پیش ناخدا آمدیم اهل کشتی در جستجوی من بودند چون مرا بدیدند شاد گشتند و سبب غیبت من باز پرسیدند من ماجرا باز گفتم چون خواهران من ملک زاده را با من بدیدند بر من رشک بردند و کینه مرا در دل گرفتند چون بکشتی بنشستیم باد مرا برآمد و کشتی براندیم اما خواهران پیوسته از من می‌پرسیدند که با این پسر چه خواهی کرد گفتم که او را بشوهری گزینم و بخواهران گفتم که ملک زاده از آن من و آنچه کالا درین کشتی دارم همه از آن شما اما خواهران در هلاک من یک رای و یکدل بودند و من نمیدانستم هنگام شام ببصره نزدیک شدیم درختان و باغها نمودار گشت در همانجا لنگر انداختند پس پاسی از شب رفت بخفتیم خواهران مرا با ملک زاده در روی بستر بدریا افکندند اما ملک زاده چون شناوری نمیدانست غرق شد و به نیکان پیوست ولی من بتخته نشسته شنا همیکردم تا بجزیره برسیدم و آنشب را در جزیره بروز آوردم بامداد در جزیره بهر سو میرفتم راهی پیدا شد و جای پای آدمی زادی در آن راه دیدم و آن راه از جزیره به بیابان میرفت من آن راه گرفته بسوی بیابان رفتم دیدم که ماری از پیش و اژدهائی از پس او همی دود مرا بدان مار مهر بجنبید سنگی برگرفته اژدها را کشتم در حال مار بسان مرغ پریدن گرفت من شگفت ماندم و از غایت رنجی که برده بودم در همانجا بخفتم چون بیدار شدم دختری دیدم که پای من همی مالد من از او شرمگین گشته راست نشستم و باو گفتم تو کیستی گفت ساعتی بیش نیست که تو دشمن مرا کشتی و با من نیکیها کردی من همان مارم که از اژدهایم برهاندی بدان که من از جنیانم و اژدها نیز از جنیان بود چون خلاصی مرا سبب شدی من نیز بکشتی رفتم و آن چه که بکشتی اندر مال داشتی همه را بخانه تو گرد آوردم و خواهرانت را بجادو دو سگ سیاه کردم آنگاه مرا در ربوده با آن دو سگ بفراز خانه فرود آورد دیدم که آن چه در کشتی بود همه را آورده است پس آن مار گفت اگر همه روزه بهر یکی ازین دو سگ سیصد تازیانه نزنی بنفش خاتم سلیمان علیه السلام سوگند که ترا نیز بدین صورت بکنم ای خلیفه من از بیم آن جن تازیانه بخواهران خود میزنم و بمهر خواهری گریه میکنم خلیفه از حکایت دختر شگفت ماند و بدختر دیگر گفت تو بازگو که سبب زخم تازیانه در بدنت چه بوده است