هزار و یکشب/بقبق
حکایت بقبق
پس گفتم ای خلیفه برادر دیگرم بقیق نام داشت روزی بقصد انجام کاری بکوچه ای اندر همیرفت پیرزنی او را پیش آمد و با او گفت ساعتی بایست تا کاری بر تو عرضه دارم اگر آن کار ترا پسند آید بکن برادرم بایستاد عجوز گفت ترا بچیزی دلالت کنم بشرط اینکه سخن دراز نکنی برادرم گفت سخن باز گو عجوز گفت چه میگوئی در اینکه امشب در خانه ای خوب با شاهدی شکر لب بر لب جوئی نشسته بادۀ صاف انگوری بنوشی و از بوس و کنار او تمتع برگیری و تا بامداد ترا کار همین باشد و اگر شرط نگاهداری سودهای بسیار هم ببری برادرم چون این بشنید گفت ای خاتون چگونه از همۀ مرا از بهر این کار برگزیدی و چه از من ترا پسند افتاد عجوز گفت نگفتست که سخن دراز مکن و پرگو مباش اکنون لب از گفتار بر بند و با من بیا آنگاه عجوز پیش افتاد و برادرم نیز بطمع آنچیزها که شنیده بود از دنبال وی روان شد تا اینکه بخانۀ وسیع برسیدند و از طبقه بطبقۀ دیگر رفتند و از غرفۀ بغرفۀ دیگر شدند برادرم دید که چهار تن دختران ماه رو در آنجا هستند که چشم کس نکوتر از ایشان ندیده و آن مهوشان سیم تن با آوازهای خوش میخوانند و دف و چنگ همینوازند آنگاه یکی از آن دختران قدحی شراب بنوشید و قدحی دیگر ببرادرم داد چون برادرم قدح بنوشید دختر طپانچه برفقای وی زد برادرم در خشم شد و بیرون آمد عجوز از عقب او بیامد و با چشم اشارت میکرد که یعنی باز گرد برادرم بازگشت و بنشست هنوز سخنی نگفته بود که دختر قفای دیگر بزد برادرم برخاست که از پی کار خویش رود عجوز سر راهش گرفته گفت اندکی صبر کن تا بمراد خویشتن برسی برادرم گفت میخواهم صبر نکنم و بمراد خویشتن نرسم عجوز گفت صبر کن چون مست شوی بمراد خود برسی آنگاه بر گشت و بجای خود بنشست دختران همگی برخاستند عجوز با ایشان گفت او را برهنه سازند و گلاب بر تن و روی او بیفشانند دختران جامهای او بر کنده گلابش بزدند آنگاه دختری که از همه نکوتر بود پیش آمد و ببرادرم گفت خدا ترا شاد کناد که ما را از آمدنت شاد کردی و هرگاه که بپذیری و عهد نشکنی بمراد خودخواهی رسید برادرم گفت ای خاتون من از مملوکان تو هستم دختر گفت بدانکه مرا بطرب رغبتی است تمام هر که فرمان من برد بمراد خویش میرسد پس از آن دختران بخواندند و چنگ و دف بنواختند هنگامۀ طرب گرم شد آنگاه دخترک با کنیزی گفت خواجۀ خود را بگیر و حاجت او را بر آور و بزودی نزد منش بازگردان كنيزك برادر مرا گرفته برفت او نمیدانست با او چه خواهد کرد و عجوز بر اثر ایشان رفته با برادرم گفت اندکی صبر کن تا بمراد خویشتن برسی هنوز یک چیز باقی مانده و آن اینست که زنخ ترا بتراشند برادرم گفت با رسوایی مردم چه کنم عجوز گفت این دختر ترا بسی دوست میدارد و همیخواهد که تو ساده شوی و موی زنخ تو چون خار بر روی او نخلد تو اکنون شکیبا شو تا بآرزوی خویشتن برسی برادرم سخن بپذیرفت دخترک زنخ او را تراشیده مجلس باز آورد و او را ایروان و زنخ و سبلت تراشیده بود دخترک از هیئت او بترسید پس از آن بسیار بخندید و گفت آقای من با این صورت خوب مرا مفتون کردی اکنون بجان منت سوگند که برخیز و رقص کن در حال برادرم برخاسته برقص آمد و دختران و کنیزان آنچه که بخانه اندر نارنج و لیمو و ترنج بود بروی بینداختند و طپانچه بروی میزدند تا اینکه بر زمین افتاد عجوز گفت اينك بمقصود رسیدی چیزیکه باقی مانده اینست که دخترک را عادت چنانست که چون مست شود کسی را بخود راه نمیدهد تا اینکه جامها بر کند و عریان بایستد تو نیز باید جامهای خویشتن بکنی و چنانکه اوست عریان بایستی پس از آن همی دود گویا که از تو میگریزد تو نیز باید بهرسو که او میدود بدوی تا نرا آلت راست شود آنگاه ترا بخویشتن راه دهد برادر من چون این سخن بشنید بآنحالت رنجور برخاست و جامۀ خویش برکند و عریان بایستاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب سی و یکم برآمد
گفت اى ملك جوان بخت دلاک گفت برادرم جامه از تن کنده عریان بایستاد دختر با او گفت من از پیش و تو در دنبال همیدویم چون بمن برسی بمراد خواهی رسید پس دختر باین سو و آنسو همیدوید و برادرم نیز در دنبال او همیدوید تا آلتش راست شد و بدیوانگان همی مانست و بهر سو که دختر میرفت او نیز از عقب او دوان بود که ناگاه خود را بهمانحالت در بازار دباغان یافت چون مردم او را دیدند بروی گرد آمدند و برو بخندیدند و چرم و طپانچه بر تن عریانش همیزدند تا اینکه بیهوش شد او را بدر از گوشی نشانده بخانۀ شحنه اش بردند شحنه ماجرا باز پرسید گفتند بهمین حالت از خانۀ وزیر ببازار افتاد شحنه گفت صد تازیانه بر او زده از شهر بیرونش کردند من خبردار گشته از پی او رفتم و او را پنهانی بخانه آوردم و نان و آبش همیدهم ای خلیفه اگر من جوانمرد نبودم چگونه بر این مشقت تحمل میکردم